سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت سوم


قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت سومآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

لینک قسمت قبل

مادرم دوباره کنار من نشست و آروم گفت
مادر- اون اولی که اومد دیدیش که؟ با یه دختر و پسر اومدند؟ برادر شوهر خاله اس، اونم توی بازاره،دخترش هم خیلی خوشگل و نازه. اون بعدی هام که اومدن، حشمت خان سردایی مادرم. بنگاه حمل و نقل داره. دخترشم همونه که بغلش نشسته.
هومن آروم پرسید: ستاره خانم این خلافش چیه؟
مادرم- این توی کامیونهایی که مال شرکتش هستند لوازم کامپیوتر و موبایل و از این چیزها یواشکی می آره ایران.
هومن- ستاره خانم نمی شه به اینها بگید که هر کدوم از دخترها برن پیش پدر و مادرشون بشینن؟ آدم اونها رو با هم قاطی می کنه. اصلا کاشکی هر خانواده لباس یک رنگ می پوشید که مثل هم باشن. مثل تیم ملی!
مادرم که تازه متوجه شده بود هومن سربه سرش گذاشته خنده اش گرفت و گفت: پسر خیر نبینی داری منو مسخره می کنی؟
هومن- مادرم داغم رو ببینه اگر شما رو مسخره کنم ولی ستاره خانم من جای شما بودم ها یه تلفن می زدم نیروی انتظامی بیاد تمام این خلافکارها رو دستگیر کنه ببره
مادرم- اوا، یواش اگه بفهمن آبروم می ره پسر!
هومن- آخه اینا که شما دعوت کردید همه شون سابقه دارن! اینجا شده ستاد کلاهبردارها!
مادرم هومن رو مثل پسر خودش دوست داشت. برای همین هیچوقت بهش چیزی نمی گفت به همین خاطر هم هومن آزادانه جلوی مادرم هر چی دلش می خواست می گفت.
آخرین میهمان هم چند دقیقه بعد اومد. آقای ارسلانی، ویلا ساز در زمین های تکه پاره شده شمال!
کم کم فرزندان خانواده، همون طور که هومن خواسته بود، کنار پدر و مادرشون قرار گرفتند و سلام و احوالپرسی و سایر مخلفات با همدیگه به پایان رسید و نگاه اون ها متوجه هومن شد. برادر شوهر خاله آقای دلخواه: خوب فرهاد خان چطور هایی؟ باور کن از روزی که رفتی دائم به فکرت بودم.
هومن- فکر نکنم قربان شما حتی لحظه ای به من فکر کرده باشید
آقای دلخواه که انتظار همچین جوابی را نداشت سرخ شد و گفت:
منظورتون از این حرف چیه؟ یعنی من دروغ می گم؟
هومن- خیر قربان بنده فرهادنیستم، هومن هستم.شما حتما به یاد این بودید و دائم بهش فکر می کردید ( وبا این حرف من رو به آقای دلخواه نشون داد)
آقای دلخواه که متوجه اشتباه خودش شده بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد و بعد گفت: خوشم اومد جوون، سالها بود که کسی اینطوری جواب منو نداده بود ( ودوباره خندید)
صدری (زمین خرد کن شمال): خب حتما حالا که فرهاد خان پس از اتمام تحصیلات به ایران برگشته جناب رادپور یکی از کارخونه هارو بنامشون می کنند و ایشون هم به امید خدا می شن یک کارخونه دار موفق مثل پدرشون
شوهر عمه خانم- فرهاد جون اگه بیاد تو بازار هم بد نیستها!؟
برادر شوهر خاله-بله، کاملا ، زنده باشن. بازار بیان خیلی براشون مفیده.
هومن- بله، صددرصد،مخصوصا که در همین مورد تخصص هم گرفته فرهاد جون!
برادر شوهر خاله- زنده باشن، مدرکشون چیه؟یعنی متخصص چی هستند فرهاد خان
هومن- الکترونیک
شوهر عمه- به به، ماشاالله واقعا بازار به یه همچین تخصصی احتیاج داره؟
من که داشتم از خنده خفه می شدم چپ چپ به هومن نگاه کردم.
برادر شوهر خاله- زنده باشن،صحبت احتیاج شد یادم آمد جناب مسعودی (شوهر عمه) شما هم تا فهمیدید ما به اون قلم جنس آخر که وارد کردید احتیاج داریم همه رو گذاشتید انبار؟
شوهر عمه خانم- آقای دلخواه (برادر شوهر خاله) قربون شکلت اسمش رو گفتی فامیلیش رو هم بگو! جنس رو همه احتیاج دارن، قیمتش اصله.
شوهر خاله توری- قرار نشد اینجا صحبت از بی وفایی بشه. پس ما اینجا چیکاره ایم؟وسط رو بگیریم و غائله رو ختم کنیم، قبول؟
هومن- آقایون لطفا اگه معامله جوش خورده حق کمیسیونش رو فراموش نکنید. اینجا یه بنگاه معتبریه!
همه زدند زیر خنده. پدرم از همه بیشتر می خندید.
صدری- جناب ارسلانی کار رو در روی سی قطعه زمین شمال کی شروع می کنید؟
ارسلانی- به محض اینکه درختهاشو قطع کردید. با درخت توی زمین که نمی شه برادر! روی درختها که نمی شه ویلا ساخت!
شوهر خاله توری- حشمت خان شما ساکتید؟ فدات شم قرار بود یه چیزهایی تو تریلی ها جاسازی بشه، چی شد؟
حمت خان- ما که در حضور بزرگان اسائه ادب نمی کنیم ولی با اجازه تون ترتیب همه کارها داده شده.
در همین موقع هومن آرام به من گفت: بابا صدر حمت به باند مافیا! عجب آل کاپون هایی جمع شدن اینجا!
بعد رو به دخترهای فامیل کرد و گفت: خانمها و آقایون اگر لطف کنید و تشریف بیاورید این طرف سالن شاید بتونیم با کمک همدیگه یک باند آدم ربایی با یک شبکه توزیع مواد مخدر راه بندازیم. خوشبختانه سالن بزرگه و امکانات فراوان!
همه زدند زیر خنده و آقای صدری گفت: راست می ن بچه ها، شما جوون ها برید یه طرف دیگه ما اینجا باید یه لقمه نون در بیاوریم.
هومن- بعله دیگه، ماهم بریم شاید یه تیکه بوقلمون پیدا کنیم با این یه لقمه نون بخوریم.
سپس همه جوون ها با خنده به طرف دیگه سالن رفتند مادرم با بقیه خانمها هم در گوشه دیگر سالن مشغول گفت و شنود شدند.
هومن- خانمها خواهش می کنم بعد از نشستن خودشون رو با ذکر نسبت دوری و نزدیکی به فرهاد معرفی کنن.
همه با نگاهی مشتاق و لبی پر خنده طبق دستور هومن روی مبل های آخر سالن که فاصله نسبتا زیادی هم با بقیه داشت نشستند.
شهره- من دختر خاله فرهادم
سحر- من دختر عمه فرهادم
سپیده- من دختر پسر عموی مادر فرهادم
بهزاد و بهاره- ما دختر و پسر برادر شوهر خاله توری هستیم. یعنی با شهره دختر عمو و پسر عمو هستیم.
مهتاب- من دختر پسر دایی مادر فرهاد خان هستم
خاطره- من هم دختر برادر شوهر عمه فرهاد خان هستم.
فرانک- من دختر همسایه ویلای شمال فرهاد خان هستم.
ونوس- من هم همسایه ویلای شمال فرهاد خان هستم.
هومن- از آشنایی با همه شما خوشبختم. من هم هومن دوست فرهاد خان هستم. قبل از هر چیز باید به شما بخاطر داشتن یه همچین پدرهایی تبریک بگم. واقعا شب و روز زحمت می کشن تا شماها راحت زندگی کنید!
شهره- هومن خان من گاهی دو شب دو شب پدرم رو نمی بینم! خیلی براش نگرانم.
هومن- حق دارید والله! یه دفعه ممکنه اصلا نبینیدش! یعنی خدای ناکرده مریض بشه ، بیفته گوشه بیمارستان. با این کار زیاد!
و آرام زیر لب گفت: امید بخدا همین روزها می گیرن می برنش زندان!
شهره- ببخشید متوجه نشدم چی گفتی
هومن- گفتم خدای نکرده ممکنه قلبشون بگیره. نباید اجازه بدید اینقدر کار کنن!
سحر- هومن خان شغل پدر شما چیه؟ چی کار می کنن؟
هومن- شغل پدرم تخصصیه، خیلی کار حساسیه. پدرم بچه هایی رو که تنها مدرسه می رن یا توی کوچه ها فوتبال بازی می کنن و خلاصه ول هستن می گیره و می بره خونه دل و جگرشون رو در می آره می ذاره تو یخ صادر می کنه خارج. بازارش خیلی خوبه!
همه خندیدند و هر کسی چیزی می گفت.
شهره- هومن خان شوخی می کنن
خاطره- خیلی با نمک هستند
سحر- واقعا خیلی شوخ طبع هستند
هومن- شوخی نکردم، جدی گفتم. پدر من که نباید از پدر شماها چیزی کم بیاره!
سپیده- جدا هومن خان پدرتون چکاره هستند؟
هومن- دکترای شیمی داره،چند قلم از این محصولات که الان مصرف می کنید مثل شامپو و صابون و خمیردندان و چند چیز دیگه ساخت پدر منه. کارخونه داره.
فرانک- هومن خان شما خیال ازدواج ندارید؟
هومن- چرا ندارم! دنبال یه دختر پولدار می گردم.
همه خانمها به هم نگاه کردند و خندیدند.
من- هومن جون این دختر خانمها شکر خدا همه پولدارن. معطل نکن. یه کدوم رو انتخاب کن.
ونوس- فرهاد خان مگه کفش می خوان انتخاب کنن؟ به این شلی ها که نمی شه!
هومن- ماهام همچین شل نیستیم ونوس خانم!
شهره- جدا فرهاد از شما می پرسمف چه تیپ دختری رو برای ازدواج ترجیح می دی؟
من- چطور بگم؟یه دختری که ازش خوشم بیاد. نمی تونم بگم چه تیپی باید باشه
بهزاد- ولی من می دونم از چه تیپ دختری خوشم می آد.
هومن- شما چند سالتونه؟
بهزاد- پاپی چند ماه شناسنامه مو دیر گرفته برای مدرسه
هومن- سگ تون رو می فرمایید؟
بهار- اوا هومن خان پدرمو می گه
هومن- پس چرا می فرمایند پاپی. دور از جون پدرتون ما یه سگ داشتیم که صداش می کردیم پاپی. این اسمها رو چرا رو پدرتون می ذارین؟ زشته بخدا.
بهزاد- پس بهش چی باید بگیم؟صداش کنیم بابا؟ یا آقا بابا؟
هومن- نخیر صداش کنید خاله خانم! خوب باید یا بابا صداش کنید یا پدر یا آقا جون.
حالا بالاخره چند سالتونه؟
بهزاد- هجده سال تموم!
هومن- البته حالا که برای شما زوده،ولی بگید بینم در اینده چه تیپی رو برای ازدواج می پسندید؟
بهزاد- یه دختر مدرن امروزی!
هومن- بهزاد خان مگه می خواهید ماشین آلات برای کارخونه انتخاب کنی که باید مدرن باشه؟
من- منظور بهزاد خان یک دختر متجدده!
هومن- اخه منظورتون از دختر متجدد چیه؟
بهزاد- چه جوری بگم؟یعنی منو درک کنه، یعنی وقتی می خوام موزیک گوش بدم اونم گوش ب


ویدیو مرتبط :
داستان پریچهر-قسمت اول