سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی ام



او که از خطاب مستقیم من به خودش یکه خورده بود (چون سؤال مرا یک جسارت غیرمنتظره ای می دانست) جواب داد: «خانم رید؟ آهان منظورت مامان است. خیلی حالش بدست؛ گمان نمی کنم امشب بتوانی او را ببینی.»
گفتم: «اگر تا طبقه ی بالا بروید و به او بگویید که من آمده ام خیلی از شما ممنون خواهم شد.»
جورجیانا تا اندازه ای از جا پرید و چشمانش از تعجب گشاد شد. من ادامه دادم: «می دانم که او مخصوصاً طالب دیدار من است، و من مایل نیستم بیشتر از آنچه مطلقاً ضرورت دارد برآوردن این خواسته ی او را به تعویق بیندازم.»
الیزا اظهار داشت: «مامان دوست ندارد شب مزاحمش بشوند.»
ناخواسته، از جایم برخاستم، به آرامی کلاه و دستکشهایم را برداشتم، و به آنها گفتم همین حالا پیش بسی _ که قطعاً در آشپزخانه است _ می روم و از او می خواهم مرا مطمئن کند که آیا خانم رید امشب آمادگی دیدنم را دارد یا نه. بیرون رفتم. بعد از آن که بسی را یافتم و از او خواستم موضوع را بپرسد، به کارهای دیگری پرداختم. قبلاً عادت همیشگیم این بود که از رویارویی با رفتار تکبرآمیز آنها خود را دور نگهدارم. اگر مثل یک سال قبل فکر می کردم وقتی مثلاً امروز وارد می شدم و چنین رفتاری از آنها می دیدم درست فردای همین روز تصمیم می گرفتم گیتس هد را ترک گویم؛ اما حالا دیگر برایم مسلم شده بود که چنان کاری احمقانه است. برای دیدن زن دائیم صد مایل راه آمده بودم؛ بایست آنقدر نزد او می ماندم تا حالش بهتر شود یا بمیرد. و اما رفتار غرورآمیز و احمقانه ی دخترانش: بایست راجع به آن فکر نکنم و آن را مهم ندانم. بنابراین به سراغ کارگزار آن خانه رفتم و از او خواستم اطاقی در اختیارم بگذارد، و گفتم احتمال دارد یکی دوهفته در آنجا مهمان باشم. دستور دادم چمدانم را به اطاقم ببرند؛ خودم هم با حامل چمدان به اطاقم رفتم. در پابگاه پلکان به بسی برخوردم.
گفت: «خانم بیدارست. به او گفته ام شما اینجایید. برویم ببینیم آیا شما را می شناسد یا نه.»
احتیاجی نبود کسی مرا به آن اطاق آشنا راهنمایی کند، یعنی اطاقی که در گذشته آن همه به آنجا احضار شده بودم تا تنبیه شوم یا مرا سرزنش کنند. پیشاپیش بسی با شتاب حرکت می کردم. به آهستگی در را باز کردم. چراغ حبابداری روی میز بود چون در این موقع هوا رو به تاریکی می رفت. مثل روزهای گذشته، تختخواب بزرگ چهار ستونی با پرده های کهربایی رنگ، میز آرایش، مبل، و چارپایه سر جایشان بودند. دهها بار محکوم شده بودم پای این چهار پایه زانو بزنم و از خطاهایی که، به نظر خودم، مرتکب نشده بودم پوزش بخواهم. به یک نطقه از آن اطاق در نزدیکی خودم نظر انداختم؛ تقریباً انتظار داشتم شلاق نازکی را که در آن روزها سخت موجب وحشتم بود ببینم که طبق معمول در آنجا پنهان شده و در انتظار آن است که مثل یک جن کوچک برجهد و بر کف دستهای لرزان و گردنِ از ترس منقبض شده ام فرود بیاید. به تختخواب نزدیک شدم، پرده ها را کنار زدم و روی بالشهای بالا آمده خم شدم.
چهره ی خانم رید را خوب به خاطر داشتم، و اینک مشتاقانه آن چهره ی آشنا رامی جستم. جای خوشبختی است که گذشته زمان تب و تاب میل به انتقام را فرو می نشاند، و جوششهای خشم و نفرت را خاموش می کند؛ من این زن را با اندوه و نفرت ترک گفته بودم و حالا با احساسی نزد او برگشته بودم که جز ترحم بر او به علت رنجها و دردهای شدیدش چیز دیگری نبود. اکنون میل نیرومندی داشتم که تمام آن زجرها را فراموش کنم و ببخشم _ با او آشتی کنم و دست دوستی بدهم.
چهره ی آشنا را یافتم: مثل همیشه عبوس و بیرحم؛ آن چشمان مخصوص که هیچ چیز نمی توانست انجماد آنها را ذوب کند؛ و آن ابروهای بالا رفته، مغرور و خودکامه چه بسیار مواقعی که به نشانه تهدید من و نفرت از من پایین آمده بودند! و حالا همچنان که حالت خشونت آمیز آنها را می جستم فکر هراسها و غمهای کودکی با چه وضوحی در من زنده می شدند! با این حال خم شدم و او را بوسیدم. به من نگاه کرد. گفت: «این جین ایرست؟»
_ «بله، زن دایی رید. حالتان چطورست، زن دایی عزیز؟»
یک بار با خودم عهد کرده بودم که دیگر هرگز او را زن دایی خطاب نکنم. با خود گفتم که فراموش کردن و شکستن آن پیمان گناه نیست. با انگشتانم دستش را که از شمد بیرون بود محکم گرفته بودم. اگر او هم دست مرا با محبت محکم می فشرد در آن لحظه لذت واقعی را درک می کردم. اما طبایع تأثرناپذیر خیلی زود نرم نمی شوند و نفرتهای ذاتی به آسانی ریشه کن نمی گردند؛ خانم رید دستش را از دستم درآورد، و صورت خود را تا اندازه ای از من گرداند، اظهار داشت که شب گرمی است. باز هم با من با چنان سردی برخورد کرد که آناً حس کردم عقیده اش درباره ی من _ احساسش نسبت به من _ تغییر نکرده، و تغییر نکردنی است. از چشمان بی روح و بی عاطفه اش _ چشمانی تیره تر از آن که مهرآمیز باشد و خشک تر از آن که اشک بریزد _ بله، از چشمان بی عاطفه اش دریافتم که مصمم است تا به آخر مرا همچنان بد بداند برای این که اعتقادش به خوبی من به او هیچگونه لذت زیادی نمی دهد: آنچه به او لذت می داد فقط تحقیر بود.
دلم به درد آمد، خشمگین شدم، اما بعد حس کردم مصمم هستم او را مقهور خود کنم _ یعنی علی رغم طبیعت و اراده اش _ بانوی حاکم بر او باشم. نزدیک بود اشکهایم درست مثل زمان کودکی جاری شوند، به آنها امر کردم به خاستگاهشان برگردند. یک صندلی آوردم و آن را کنار تختخواب محاذی سر او گذاشتم؛ نشستم و روی بالش خم شدم.
گفتم: «شما دنبال من فرستادید، من اینجایم و قصد دارم بمانم تا حالتان خوب شود.»
_ «اوه، البته! دخترهایم را دیده ای؟»
_ «بله.»
_ «خوب، می توانی به آنها بگویی که من می خواهم تو اینجا بمانی تا درباره ی مطالبی که در ذهنم هست با تو حرف بزنم. امشب خیلی دیروقت است؛ و من به سختی می توانم آنها را به خاطر بیاورم. اما یک چیز هست که می خواستم بگویم؛ بگذار ببینم...»
نگاه سرگردان و طرز حرف زدن او تغییر یافته بود کاملاً نشان می داد که هیکل ستبر و پرصلابت سالها قبل متحمل چه ضربه ی ویران کننده ای شده. او که بیتابانه در رختخواب خود می غلتید کوشید لحاف را دور خود بپیچد اما چون آرنجم روی قسمتی از لحاف بود و او نمی توانست آن را کاملاً دور خود بپیچد خشمگین شد.
گفت: «درست بنشین! اینطور که لحاف را نگهداشته ای نمی توانم جنب بخورم؛ ناراحتم نکن _ تو جین ایر هستی؟»
_ «من جین ایرم.»
_ «هیچکس باور نمی کند که آن بچه چقدر مرا اذیت کرده. چه بار سنگینی روی دوش من بوده، هر روز و هر ساعت چه مرارتهایی از دست او کشیده ام، با آن هوسهایی که من سر درنمی آورم، با آن تغییر حالتهای ناگهانی و این که دائماً و به طور غیرطبیعی به حرکات آدم نگاه می کرد! به جرأت می گویم که یکبار مثل دیوانه ها، مثل یک روح پلید، با من حرف زد؛ هیچ بچه ای مثل او حرف نمی زد یا نگاه نمی کرد. وقتی او را از خانه بیرون انداختم خوشحال شدم. نمی دانم در لوو ود از دست او چه کشیدند؟ تیفوس به آنجا سرایت کرد و خیلی از شاگردها مردند. با این حال، او نمرد. اما من گفتم مرد _ ای کاش مرده بود!»
_ «چه آرزوی عجیبی، خانم رید؛ چرا اینقدر از او نفرت دارید؟»
_ «از مادرش هم بدم می آمد چون تنها خواهر شوهرم بود و شوهرم خیلی دوستش داشت. وقتی با آن کشیش فقیر ازدواج کرد تمام خانواده او را طرد کردند اما شوهرم بخاطر آن زن با خانواده ی خودش درافتاد. وقتی خبر مرگ آن زن را به او دادند مثل یک آدم ساده لوح گریه می کرد. با آن که به او التماس کردم بهترست برای بچه پرستار بگیرد و پولی برای نگهداری او بپردازند قبول نکرد و سراغ بچه فرستاد. اولین باری که چشمم به آن بچه افتاد نفرت او را در دل گرفتم _ آن موجود لاغر نق نقوی مردنی! تمام شب را در گهواره اش گریه می کرد _ واقعاً مثل بچه های دیگر جیغ نمی زد بلکه شیون می کرد و می نالید. رید خیلی با او مهربان بود؛ خودش از او پرستاری می کرد و طوری به او توجه داشت که گفتی بچه ی خودش است. سعی داشت بچه های مرا وا دارد با او مهربان باشند اما عزیزان من نمی توانستند او را تحمل کنند و وقتی آنها نشانش می دادند که از آن بچه بدشان می آید از دست آنها عصبانی می شد. آخرین دفعه ای که بیمار شد مرتباً می خواست او را به بالینش بیاورند. یک ساعت پیش از مرگش تصمیم داشتم بچه را به یتیمخانه بفرستم اما او ضعیف بود؛ طبیعتاً ضعیف بود. جان اصلاً به پدرش نرفته، و من از این جهت خوشحالم. جان مثل من و مثل برادرانم است. کاملاً یک گیبسن است. اوه، ای کاش در نامه هایش از من تقاضای پول بیشتری نمی کرد! دیگر پولی ندارم به او بدم. داریم فقیر می شویم. باید نصف خدمتکارن رابیرون کنم و قسمتی از تشکیلات خانه را برچینم؛ یا اجاره بدهم. واقعاً نمی توانم تسلیم این فکر بشوم و آن را عملی کنم _ اما اگر این کار را نکنم چطور زندگی کنیم؟ دو سوم درآمدم صرف پرداخت نزول وامهای رهنی می شود. جان به طور وحشتناکی قمار می کند، و همیشه می بازد. پسر بیچاره! حقه بازها دوره اش کرده اند. غرق شده، از بزرگی افتاده. چشمهایش ترسناک شده؛ وقتی او را می بینم احساس شرم می کنم.»
سخت به هیجان آمده بود. به بسی، که در طرف دیگر تختخواب ایستاده بود، گفتم: «بهترست حالا او را به حال خودش بگذاریم.»
_ «بله، شاید بهتر باشد، دوشیزه. اما غالباً شب که می شود اینطور حرف می زند؛ صبح آرام ترست.»
برخاستم. خانم رید گفت: «بایست! می خواستم چیز دیگری بگویم. او تهدیدم می کند. دائماً تهدیدم می کند که خودش یا مرا می کشد. و من گاهی خواب می بینم که به زمین افتاده و زخم بزرگی روی گلویش است، یا صورتش ورم کرده و سیاه شده. به بن بست عجیبی رسیده ام؛ درد و گرفتاریم زیادست.چکار باید کرد؟ از کجا باید پول پیدا کرد؟»
در این موقع بسی کوشید او را به خوردن یک داروی مسکن وا دارد. به زحمت موفق شد. پس از آن، خانم رید آرامتر شد، و به خواب رفت. بعد او را ترک گفتم.
پس از گذشتن ده روز دوباره با او گفت و گویی داشتم. در این مدت ده روز دائماً یا هذیان می گفت یا دچار اغمای خواب مانندی می شد؛ و پزشک قدغن کرد که هیچ چیز هیجان انگیز و ناراحت کننده ای نباید نزد او گفته شود. طی این روزها تا آنجا که می توانستم با جورجیانا و الیزا مدارا می کردم. اول به من واقعاً خیلی بی اعتنا بودند. الیزا نصف روز را صرف خیاطی، مطالعه یا نوشتن می کرد، و خیلی کم با من یا خواهرش حرف می زد. جورجیانا تمام اوقات با قناری خود حرفهای پوچ و بی ارزش می زد و به من هیچ توجهی نداشت. اما من برای آن که آنها تصور نکنند بی اعتنائیشان در من اثری دارد تصمیم گرتم یا به کاری بپردازم و یا خود را با چیزی سرگرم کنم. وسایل نقاشیم را آورده بودم، و آن وسایل هر دو منظور مرا تأمین می کردند.
جعبه ی مدادها و چند برگ کاغذ برمی داشتم، صندلیم را دور از آنها نزدیک پنجره می گذاشتم و خود را با نقاشی مشغول می کردم. از هر منظره ای که در صفحه ی متغیر تصویرسازی ذهنم نمودار می شد فوراً طرح تخیلی زیبایی رسم می کردم: قسمتی از دریای واقع در میان دو کوه؛ ماه طالع و کشتیِ در حال عبور بر صفحه ی آن؛ یک دسته جگن و زنبق آبی، و سر یک حوری دریایی با تاجی از گلهای نیلوفر آبی که از میان آنها بیرون آمده بود؛ و یک پری کوچک در آشیانه ی چکاوک مزین به یک حلقه گل کیالک.
یک روز صبح تصمیم گرفتم صورتی بکشم. این که صورت چه کسی باشد نه توجهی داشتم و نه می دانستم. یک مداد نرم مشکی برداشتم، نوکش را پهن تراشیدم و مشغول شدم. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که یک پیشانی پهن و برجسته کشیدم و صورت گردی در زیر آن رسم کردم؛ از این طرح لذت می بردم؛ انگشتانم فعالانه حرکت می کردند تا آن خطوطی که لازم داشت پر کنند. بایست ابروهای کشیده ی بسیار چشمگیری در زیر آن پیشانی می گذاشتم؛ طبعاً بعد نوبت یک بینی برجسته با تیغه ی عمودی و سوراخهای گشاد بود؛ پس از آن دهانی با لبهای شُل، که البته به هیچ وجه تنگ نبود، بعد هم چانه ای محکم با فرورفتگی مشخص در وسط آن. البته این چهره چیزهای دیگری لازم داشت: سیبیل مشکی، موی مشکی براق که روی شقیقه ها تاب خورده و در بالای پیشانی به صورت مجعد باشد. حالا نوبت چشمها بود؛ چشمها را برای آخرین مرحله گذاشتم چون به کار بسیار دقیقی احتیاج داشتند. آنها را خوب سایه زدم. مژه ها را بلند و تیره کشیدم. مردمک چشم را درخشان و درشت رسم کردم. همچنان که نتیجه ی کارم را با دقت نگاه می کردم با خود گفتم: «خوب شد! اما کاملاً خود او نیست؛ باید به آن نیرو و جان بدهم.» سایه ها را تیره تر ساختم تا این که زمینه روشنتر جلوه کند. یکی دو دستکاری دیگر لازم تا خیلی خوب از آب درآید. بله، حالا چهره ی یک دوست را در برابر خود داشتم و تنها نبودم؛ دیگر چه اهمیتی داشت که آن خانمهای جوان از من رویگردان باشند؟ از شباهت گویای آن تصویر لبخندی زدم. در کارم مستغرق و از آن راضی بودم.
الیزا که بدون جلب توجهم به من نزدیک شده بود پرسید: «این تصویر شخصی است که می شناسیدش؟»
جواب دادم: «صرفاً یک تصویر خیالی است»، و آن را به سرعت داخل کاغذهای دیگر پنهان کردم. البته دروغ می گفتم؛ در واقع، تصویر دقیقی از چهره ی آقای راچستر بود. اما این موضوع جز به خود من به او یا شخص دیگری چه ارتباطی داشت؟ جیورجیانا نیز برای تماشا جلو آمده بود. نقاشیهای دیگر را خیلی پسندید اما گفت این تصویر «یک مرد زشت» است. ظاهراً مهارتم هر دوی آنها را به حیرت انداخته بود. پیشنهاد کردم تصویرشان را بکشم. به نوبت، نشستند و من از هر کدام یک طرح مدادی کشیدم. بعد جیورجیانا آلبومش را به من نشان داد. به او قول دادم یک تصویر آب رنگ برایش بکشم. همین باعث شد که فوراً با من بر سر لطف بیاید. پیشنهاد کرد در باغچه ها قدم بزنیم. هنوز دو ساعت از پیاده روی مان نگذشته بود که غرق گفت و گوی محرمانه شدیم؛ چون با من مهربان شده بود داستان زمستان خاطره انگیز دو سه سال قبل را که در لدند گذرانده بود برایم شرح داد و گفت که چگونه از تحسین بینندگان به هیجان آمده و چقدر مورد توجه آنها قرار گرفته بود؛ و حتی من از خلال حرفهایش متوجه اشارات او به «آن ماجرای نهفته» شدم. در طول ساعات بعد از ظهر و شامگاه آن اشارات را با تفصیل بیشتری شرح داد، به گفت و گوهای هیجان انگیز گوناگونی اشاره کرد، چند صحنه ی احساساتی برایم مجسم ساخت، و خلاصه آن روز به اندازه ی مندرجات یک کتاب داستان کامل راجع به زندگی عشقی خود برایم حرف زد. گفت و گوها هر روز تجدید می شد و موضوع آنها همیشه یکنواخت بود: خودش، عشقها و قول و قرارهایش. عجیب بود که حتی یک بار هم به بیماری مادر، مرگ برادر و آینده ی مبهم و تاریک خانواده اش اشاره ای نکرد. افکارش کلاً معطوف به خاطرات خوشگذرانیهای گذشته و برنامه عیاشیهای آینده اش بود. هر روز پنج دقیقه در اطاق مادر بیمارش می ماند و نه بیشتر.
الیزا همچنان کم حرف بود؛ از قرار معلوم فرصتی برای حرف زدن نداشت. ظاهراً چنان مشغول بود که هیچکس را پر مشغله تر از او ندیده بودم. با این حال، مشکل می توانستم بگویم که مشغول چه کاری است یا بهتر بگویم به سختی می شد آثار تلاش و پشتکارش را مشاهده کرد. ساعت شماطه ای داشت که صبح زود با آن از خواب بیدار می شد. نمی دانم در مدت قبل از صبحانه به چه کاری اشتغال داشت اما بعد از صرف صبحانه اوقات خود را به طور منظم قسمت کرده بود، و در هر ساعتی کار مخصوص آن ساعت را انجام می داد. روزی سه بار کتاب کوچکی را می خواند؛ کنجکاو شدم و فهمیدم یک کتاب دعای عمومی است. یک بار از او پرسیدم چه چیز آن کتاب برای او خیلی جالب است، گفت: «دستور نماز».
روزی سه ساعت را به خیاطی اختصاص داده بود. کار خیاطیش این بود که با نخ طلایی یک قطعه پارچه ی سرخ رنگ مستطیل را، که تقریباً به اندازه ی یک قالی معمولی بود، حاشیه دوزی می کرد. بعد از آن که کارش را با آن پارچه تمام کرد از او پرسیدم برای چه منظوری است و او جواب داد روپوش میز عشاء ربانی کلیسای جدیدی است که اخیراً در نزدیکی گیتس هد ساخته شده. دو ساعت به تنهایی در باغچه ی آشپزخانه و یک ساعت هم برای تنظیم امور محاسباتی. به نظر می رسید که به هیچ همصحبت یا گفت و گویی نیاز ندارد.
به عقیده ی من با آن روش زندگیش احساس خوشبختی می کرد. همین طرز زندگی برایش کافی بود؛ و برای او هیچ چیز آزاردهنده تر از این نبود که وقوع حادثه ای باعث شود که او روال منظم زندگی خود را تغییر دهد.
یک شب که بیشتر از معمول رغبت به همصحبتی داشت به من گفت که رفتار جان و نبودن آینده ی روشنی برای خانواده اثر عمیقی بر او گذاشته؛ و حالا، به قول خودش، فکر خود را به کار انداخته و تصمیم خود را گرفته. تأمین و نگهداری ثروتش را خودش بر عهده می گیرد، و وقتی مادرش بمیرد (در اینجا با آرامی اظهار کرد که طولانی شدن و بهبود بیماری او کاملاً غیر متحمل است) برنامه ای را که مدتهاست تنظیم کرده به اجرا در خواهد آورد: در یک جای آرامی که مزاحمتی برای کارهای منظم روزانه اش پش نیاید ساکن خواهد شد، و میان خود و دنیای پوچ و بی ارزش سدهای قابل اطمینانی ایجاد خواهد کرد. از او پرسیدم که آیا جورجیانا هم با او خواهد بود یا نه.
_ «البته که نه. من و جورجیانا هیچ وجه مشترکی نداریم؛ هیچوقت هم نداشته ایم. من زیر بار معاشرت با او نخواهم رفت. جیورجیانا راه خودش را در پیش خواهد گرفت و من، الیزا، راه خودم را دنبال خواهم کرد.»
جیورجیانا، در مواقعی که اسرار قلب خود را برایم فاش نمی کرد بیشتر اوقات خود را روی کاناپه دراز می کشید، از خسته کنندگی و یکنواختی محیط خانواده عصبانی بود و مکرراً آرزو می کرد که کاش زن دائیش گیبسن او را به شهر دعوت می کرد. گفت: «فقط اگر بتواند یکی دو ماه از خانه بیرون باشد تا کار یکسره شود خیلی بهتر خواد شد.» از او نپرسیدم منظورش از «کار یکسره شود» چیست، اما گمان می کنم منظور او فوت قریب الوقوع مادرش و مراسم خسته کننده ی بعد از تدفین او بود. الیزا معمولاً هیچ توجهی به بیدردی و شکوه های خواهرش نداشت به حدی که گفتی اصلاً چنان موجود نق نقوی راحت طلبی در برابر او ننشسته. با این حال، یک روز دفتر امور مالی و پارچه برودری دوزی خود را کنار گذاشت و ناگهان او را به باد سرزنش گرفت:
_ جیورجیانا، اگر جانوری به بیفایدگی و پوچی تو بود مسلماً هرگز مجاز نبود که سربار کره ی زمین باشد. حق این نبود که تو به دنیا بیایی برای این که زندگی بیفایده ای داری. تو به جای این که مثل یک آدم منطقی برای خودت، در خودت، و با خودت زندگی کنی فقط در جست و جوی آن هستی که ضعف خودت را با قوت شخص دیگری بپوشانی. اگر کسی پیدا نشود که مایا باشد بار چنین موجود چاق، ضعیف، پف کرده و بیفایده ای را به دوش بکشد آن وقت فریاد بر می داری که با تو بدرفتاری می شود، به حال خود رها شده و بیچاره هستی. بعد هم می گویی زندگی باید برای تو صحنه ی تغییرات و هیجانات دائمی باشد و گرنه دنبا برایت زندان است. باید تو را تحسین کنند، به تو احترام بگذارند و تملقت را بگویند _ باید موسیقی، رقص و معاشرت برایت فراهم باشد _ در غیر این صورت ملول و افسرده می شوی. آیا شعور این را نداری که به زندگیت نظمی بدهی تا تو را از تمام تقلاها و تمام اراده ها جز تلاش و اراده ی خودت آزاد کند. یک روز را در نظر بگیر، آن را به چند قسمت کن، برای هر قسمت وظیفه ای اختصاص بده؛ هیچ لحظه ای از یک ساعت را خالی نگذار: ده دقیقه ها، پنج دقیقه ها همه را پر کن. اگر هر کاری را در جای خودش، با روش خاص و با نظم دقیقی انجام بدهی می بینی روز تمام می شود تقریباً قبل از این که تو بدانی کی شروع شده؛ در این صورت تو مرهون هیچکس نخواهی بود که بگویی به تو کمک کرده تا از لحظات خالی زندگیت خلاص بشوی؛ مجبور نیستی که به دنبال مصاحبت، گفت و گو، همدردی و گذشت کسی باشی. خلاصه، همانطور که یک انسان مستقل باید زندگی کند، زندگی کرده ای. این نصیحت را، که اولین و آخرین نصیحت من به توست، قبول کن؛ در این صورت به من یا کس دیگری احتیاج نداری؛ آن وقت هرچه پیش آید خوش آید. اگر نمی خواهی به حرفهایم گوش کنی، مثل سالهای گذشته باز هم به خیال پروری، آه و ناله سر دادن و بطالت ادامه بده و پیامدهای حماقت خود را، هرقدر هم بد و تحمل ناپذیر باشند، تحمل کن. این را به وضوح می گویم، و گوش کن، چون هر چند دیگر آنچه را الان می خواهم بگویم تکرار نخواهم کرد اما جداً آن را به عمل در خواهم آورد: بعد از مرگ مادر دست از تو خواهم شست. از همان روزی که تابوت او به سردابه ی کلیسای گیتس هد برده می شود من و تو طوری از هم جدا خواهیم شد که گویی هرگز یکدیگر را نمی شناسیم. لازم نیست فکر کنی که چون ما تصادفاً از یک پدر و مادر به دنیا آمده ایم صرفاً به این دلیل که خواهر من هستی باید تو را تحمل کنم؛ بگذار این را به تو بگویم که اگر تمام انسانها، بجز من و تو، از بین بروند و فقط ما تنها روی زمین باقی بمانیم من تو را در دنیای کهنه خواهم گذاشت، و خودم به دنیای جدید خواهم رفت.
از سخن باز ایستاد.
جیورجیانا در پاسخ گفت: «برای تهیه ی این نطق غرّا لابد خیلی زحمت کشیده ای! همه می دانند که تو خودخواه ترین و سنگدل ترین موجود این دنیا هستی. من از کینه ی شدید تو به خودم اطلاع دارم. نمونه اش را قبلاً در توطئه چینی تو در مورد لرد ادوین ویر دیدم؛ نمی توانستی تحمل کنی که از تو بالاتر باشم، به من لقب و عنوان بدهند و در محافلی مرا بپذیرند که تو جرأت نداری صورتت را نشان بدهی. بنابراین جاسوس و خبرچین شدی و آینده ی مرا برای همیشه تباه کردی.»
در حقیقت، بعضی از مردم به احساسات ارج چندانی نمی گذارد. در اینجا دو نوع طبیعت بشری نمودار بود: یکی به نحو غیر قابل تحملی خشک و تلخ و دیگری به گونه ی خفت آمیزی فاقد آن بود. احساسات بدون تعقل در واقع مثل یک داروی آبکی و بیمزه است، و از آن سو، تعقل عاری از احساس هم مثل لقمه ی بدمزه و ناگواری است که نمی توان آن را بلعید.
آن روز بعد از ظهر هوا طوفانی بود و باران می آمد. جیورجیانا همچنان که روی کاناپه ای لمیده و کتاب داستان می خواند به خواب رفته بود. الیزا برای شرکت در مراسم روز یکی از قدیسین به کلیسای جدید رفته بود چون در امور مذهبی یک ظاهر پرست خشک بود؛ هیچوقت هوای نامساعد باعث این نمی شد که برای انجام دادن کارهایی که آنها را وظایف دینی می دانست سر موقع در محل مربوط حضور پیدا نکند. اگر سنگ هم از آسمان می بارید سه بار در روزهای یکشنبه و همینطور در سایر ایام هفته در صورت تشکیل جلسات دعا به کلیسا می رفت.
با خود گفتم بهترست به طبقه ی سوم بروم و ببینم آن زن مختصر حالش چطورست. در واقع، مراقبت چندانی از او نمی شد: خدمتکاران خودِ خانه دیر به دیر و آن هم برای رفع تکلیف به او سر می زدند؛ پرستار اجیر هم چون کسی در منزل کار او را زیر نظر نداشت به محض آن که امکانی پیدا می کرد از اطاق بیرون می رفت. «بسی» وفادار بود اما او هم ناچار بود به شوهر و بچه های خود برسد و فقط گاهگاهی می توانست به داخل خانه بیاید. همچنان که انتظار داشتم دیدم کسی در آن اطاق از بیمار مواظبت نمی کند. هیچ پرستاری آنجا نبود. بیمار به آرامی دراز کشیده و ظاهراً در خواب اغما مانندی بود. چهره ی کبودش در بالش فرو رفته بود. آتش بخاری داشت خاموش می شد. در بخاری هیزم گذاشتم، رواندازهای تختخواب را مرتب کردم. لحظه ای به چهره اش، که حالا دیگر نمی توانست به صورت من زل بزند، خیره شدم و بعد به طرف پنجره رفتم.
باران به شدت به شیشه های پنجره می خورد، و هوا طوفانی بود. با خود گفتم: «کسی آنجا خوابیده که به زودی از تنازع عناصر این جهان آسوده می شود. روح او _ که اکنون در تقلای ترک کالبد مادی است _ پس از رهایی از این کالبد سرانجام به کجا نقل مکان خواه کرد؟»
همچنان که به این راز بزرگ می اندیشیدم به یاد هلن برنز افتادم؛ حرفهایش را در بستر مرگ، ایمانش و نیز اعتقاد او به برابری ارواح مجرد را به یاد آوردم. همچنان گوش جان خود را به صدایش که هنوز در خاطرم مانده بود سپردم. سیمای رنگ پریده و روحانی، چهره ی تکیده و نگاه نافذ او در بستر آرام مرگش هنوز در نظرم مجسم بود و می شنیدم چگونه آهسته از اشتیاق خود به غنودن در آغوش پدر آسمانیش سخن می گفت _ در این موقع صدای ضعیفی از رختخواب پشت سرم شنیدم که می گفت: «آنجا کیست؟»
می دانستم چند روزیست خانم رید حرف نزده. آیا به زندگی بازگشته بود؟ به طرف او رفتم.
_ «منم، زن دائی رید.»
جواب داد: «(من) کی است؟» و در حالی که با تعجب و نوعی وحشت و در عین حال با خشونت به من نگاه می کرد پرسید: «تو کی هستی؟ اصلاً تو را نمی شناسم. بسی کجاست؟»
_ «در سرایدار خانه است، زن دایی.»
گفت: «عمه؟* این کیست که مرا عمه صدا می کند؟ تو از خانواده ی گیبسن نیستی؟ اما با این حال، تو را میشناسم؛ این صورت، چشمها و پیشانی برای من کاملاً آشناست. تو شبیه...بله، شبیه جین ایر هستی!»
*[ aunt: این کلمه در زبان انگلیسی «زن دائی» و «عمه» هر دو را معنی می دهد؛ و خانم رید در ابتدا «زن دائی» را به مفهوم «عمه» گرفته بود.]
چیزی نگفتم. بیم آن را داشتم که اگر هویت خود را فاش کنم ممکن است ضربه ی روحی بخورد.
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سوم