سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ ملحقات سوم - سرگذشت برزو پسر سهراب- بخش پنجم


شاهنامه خوانی/ ملحقات سوم - سرگذشت برزو پسر سهراب-  بخش پنجم آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

قسمت قبل


کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم . زال گفت : ای بیخرد گوش کن حالا پیری را نشانت می‌دهم . دو کتفت را با تیر به هم می‌دوزم و قیامت را جلوی چشمت می‌آورم و از اسب می‌اندازمت و با گرز گردنت را می‌شکنم . زال وقت می‌گذراند تا رستم بیاید . زمانی با شمشیر می‌جنگید و گاهی او را تیرباران می‌کرد . فرامرز نزد رستم رسید و دید که او و برزو مست هستند . رستم به برزو گفت : حتماً طوری شده است که فرامرز آمد . فرامرز همه ماجرا را گفت . سپس رستم از زال پرسید و فرامرز گفت : او وقت می‌گذراند و مرا فرستاد تا تو را خبر کنم . رستم گفت: ای بیخرد او را تنها گذاشتی ؟ برو لشگری فراهم کن و من زودتر می‌روم ، مطمئناً لشگری به کمک آن ترک خواهد آمد . رستم و برزو به راه افتادند و وقتی رسیدند زال از دیدنشان شاد شد و به پیلسم گفت : هماوردت آمد . زال به رستم گفت : تاکنون ترک پرخاشگری چون او ندیده‌ام . رستم گفت : ناراحت نباش . سپس به برزو گفت : تو نگهبان راه توران باش و اگر لشگر افراسیاب آمد مرا آگاه کن سپس رستم به نبرد با پیلسم پرداخت . مدتی گذشت اما هیچ‌کدام بر دیگری برتری نیافت. رستم پرسید نامت چیست ؟ چه کینه‌ای از ایران داری ؟ اشخاص زیادی را چون تو دیدم که الآن زیرزمین مدفون هستند . پیلسم گفت : همه یکسان نیستند . تو را با کمند از زین پایین می‌کشم و خونت را بر زمین می‌ریزم . سپس گرزی به دست گرفت و بر سر پهلوان کوفت . رستم هم گرز را برداشت و بر سر او کوبید و کلاه‌خود او را در هم شکست . یک‌نیمه از روز گذشته بود که فرامرز با ده هزار لشگر از سیستان به آنجا آمد . زال گفت : سپاه را همین‌جا نگهدار . رستم دوباره از نام و نشان حریفش پرسید و او گفت : من در مرز سقلاب جای دارم و پدرم نامم را پیلسم نهاد . گرز را کنار گذاشت و کمان به دست گرفت و به رخش تیری زد که خون از او جاری شد . تیر دیگری هم به رستم زد که ببر بیان مانع از زخمی شدن رستم شد . مدتی گذشت و از بیابان‌گردی بلند شد . زال به رستم خبر داد که احتمال می‌دهم افراسیاب دوباره عزم ایران کرده باشد . زال به فرامرز گفت : برزو اگرچه دلیر است اما خوی برزگران دارد و سپس زال به سمت برزو رفت و دید که او خوابیده است . بر سرش بانگ زد که ای بیخرد این روش پهلوانان نیست . برزو به پا خاست و سپاه توران را دید که همه‌جا گسترده بودند پس به زال گفت : مطمئن باش که دمار از تورانیان درمی‌آورم .
افراسیاب نگاه کرد و برزو را کنار زال دید . هومان جلو آمد و گفت : ای نامور چرا رو از توران برگرداندی و به نزد زال آمدی ؟ نمی‌دانی او پسر سام نیست و سام به خاطر بی‌فرزندی او را از آشیانه سیمرغ آورد ؟ برزو عصبانی شد و به همراه زال به تورانیان حمله برد و تعداد زیادی را کشت . هومان نزد افراسیاب رفت و گفت که برزو چه بر سرشان آورده است . افراسیاب به لشگر گفت : بجنگید و سعی کنید این جوان را به چنگ آورید . بتورانیان گفت افراسیاب که این دشت رزمست نی جای خوابهر آنکس که آرد مر او را برم ببخشم دو بهره و را کشورمجنگاوران حلقه محاصره را تنگ کردند و راه را بر برزو و زال بستند . برزو گرز را برداشت و نزد افراسیاب رفت و درفش افراسیاب را به دونیم کرد و به همراه درفش ، پیل سفید و تخت افراسیاب را سوی زال آورد و گفت : تو این‌ها را نزد ایرانیان ببر . فرامرز به کمک برزو آمد و در همین موقع هومان حمله آورد و برزو نیزه‌ای بر اسب او زد و هومان بر زمین افتاد و کلاه‌خود او را برداشت . برزو و فرامرز خوشحال برگشتند . اما افراسیاب و پیران لشگری بزرگ گردآورده بودند که پهلوانانی چون هومان و لهاک و شیده و فغفور و گرسیوز و فرشیدورد و رویین در آن بودند و بهرام پیشرو آن‌ها بود . وقتی رستم از دور سپاه را دید به پیلسم گفت : سپاهتان حال‌وروز خوبی ندارد و هوا هم تاریک شده است . پیلسم عنان اسب را گرفت و به‌سوی تورانیان رفت و وقتی نزد افراسیاب رسید او را دردمند دید . پیلسم پرسید : چه شده ؟ من امروز با رستم جنگیدم و او نتوانست بر من غلبه کند چون شب شد برگشتم اما فردا کارش را می‌سازم. افراسیاب گفت : ای جهان‌جوی نمی‌بینی چه به سر لشگریانم آمد ؟ درفش و فیل مرا بردند و مرا به زمین زدند و کلاه‌خود هومان را هم بردند . پیلسم عصبانی شد و به سپاهیان گفت : شما به جنگ آمده‌اید پس ترس به دل راه ندهید که من فردا دشت را دریای خون می‌کنم . افراسیاب شاد شد و دستور داد که غذا بیاورند و بزرگان را فراخواند . از آن‌سو رستم به نزد برزو رفت و برزو به او احترام کرد و درفش افراسیاب و فیل و تخت را تقدیم نمود و ماجرا را بازگفت . رستم شاد شد و سپس زال از زورمندی و قدرت پیلسم تعریف کرد و گفت : نمی‌دانم چه خواهد شد . رستم شبانگاه به برزو گفت : دویست سوار بردار و به جنگ تورانیان برو . برزو آماده جنگ شد و خروشان و نعره‌زنان حمله کرد . شیده گفت : در این تاریکی شب چه می‌خواهی ؟ برزو گفت : نمی‌دانی من کیستم و بهر چه آمدم ؟ من برزوی شیر و نبیره رستم هستم و آمدم ایرانیان را از بند آزاد کنم . شیده که این سخن را شنید سخت ناراحت شد و با چوبه تیر به اسب برزو زد و برزو را سرنگون کرد اما برزو با سپر و گرز به جنگ پرداخت . یک نفر آمد و به زال خبر داد که برزو از اسب به زمین افتاد ، زال نعره زد و قصد رفتن داشت که فرامرز جلویش را گرفت . وقتی رستم باخبر شد ، گفت : مگر برزو عقل ندارد؟ آیا به او نگفتم درراه خاموش باش . پس به زال گفت : با لشگر به کمک برزو برو. مبادا او را اسیر کنند . زال و فرامرز به کمک برزو رفتند ابتدا گمان می‌کردند که او کشته‌شده است اما دیدند او یک‌تنه بسیاری از ترکان را به خاک و خون کشید . زال گفت : اگر این دلاور همراه ما نبود نمی‌دانم عاقبت ما چه می‌شد ؟ زال او را صدا کرد و اسبی به او داد و گفت : برو کمی استراحت کن . به خدا قسم که امید نداشتم زنده باشی . اما برزو بر زین نشست و گفت : بجنگید . فرامرز و زال و برزو شمشیر کشیدند و آن‌قدر جنگیدند تا روز شد . صبحگاه افراسیاب به میدان جنگ آمد و دید که برزو و فرامرز و زال در حال جنگ هستند . با خود گفت : تقصیر خودم بود که برزو را از شنگان آوردم وگرنه کسی از او اطلاع نداشت پس به شیده گفت : دست از جنگ بردارید و کسی را برای میانجی‌گری بفرستید .برزو به فرامرز گفت : تو اینجا بمان و مراقب باش . من عقب می‌روم کمی استراحت کنم. افراسیاب خشمگین گفت : پیلسم کجاست ؟ آیا مست است ؟ پیران آمد و پیلسم را از خشم افراسیاب خبردار کرد . پیلسم به پیران گفت : آیا به آبروی خود فکر نمی‌کنید ؟ زمانی می‌جنگید و زمانی صلح می‌کنید . پیلسم به‌سوی ایرانیان رفت و رستم را طلبید. زال نزد رستم رفت و گفت : هماوردت دوباره برگشت و عزم جنگ دارد سپس نالید و بر افراسیاب لعنت کرد . رستم گفت : نگران چه هستی ؟ بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد نماند بگیتی کسی راد و شاد
سپس به برزو گفت : همیشه باید آماده در خدمت شاه باشی . من سنم به چهارصد سال رسیده است . اگر من کشته شدم انتقامم را بگیر . رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و به نزد پیلسم رفت و دو پهلوان شروع به خواندن کرکری کردند و بعد ابتدا با نیزه به جنگ پرداختند سپس با کمند مبارزه کردند . جنگ سختی بود . زال به سجده افتاد و از یزدان کمک خواست . سپس دو پهلوان تصمیم به کشتی گرفتند و هر دو در هم پیچیدند . افراسیاب جلو آمد تا به‌خوبی نظاره‌گر آن‌ها باشد . هماوردی سختی بود و هر دو غرق خون بودند . برزو به رستم گفت : تو برو استراحت کن تا من با او کشتی بگیرم . اما رستم نپذیرفت . از آن‌سو پیران نزد پیلسم آمد و گفت : افراسیاب می‌گوید که اگر پیروز شوی ایران و توران از آن توست . پیلسم شاد شد و دوباره کمر به مبارزه بست و کشتی ادامه یافت و بالاخره رستم دوپایش را گرفت و بالا آورد و بر زمین زد و بر سینه پیلسم نشست و با کمند او را بست . برزو آمد و او را گرفت و چنان بر زمین زد که دو دستش شکست و سپس سرش را برید. زواره و فرامرز و زال شاد شدند و زال سر بر خاک نهاد و از یزدان سپاسگزاری کرد . افراسیاب دستور جنگ داد اما پیران گفت : دیدی که رستم همان است که بود اگر کشته شوی چه کسی شهریار توران شود ؟ در همین موقع سواری از توران آمد و گفت: کیخسرو لشگر کشیده است . پیران نالان به افراسیاب گفت : چه کنیم ؟ تو با سخنان یک زن سرت را به باد دادی . ز پهلوی چپ آفریدست زن که دیدست هرگز زن رای زن ؟افراسیاب گفت : ای خیره‌سر پناه من خداست و من نبیره فریدون و پسر پشنگ هستم. نبردی با خسرو می‌کنم که به گریه بیفتد . روزش را سیاه خواهم کرد و سر از تنش جدا می‌کنم . سر زال و برزو را می‌برم و آتش‌به‌جان گستهم می‌زنم . از آن‌سو کیخسرو رسید و همه ایرانیان به پیشوازش آمدند . خسرو از گودرز و طوس و سایر بزرگان پرسید و رستم با چشم گریان از حیله اسفندیار و بلایی


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش پنجم