سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و هشتم و آخر


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و هشتم و آخرآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

‏میمنت زیر بغل مرا گرفته بود، پاکشان مرا به دنبال خود می کشید. با هربدبختی بود مرا رساند سر خیابان. هنوز هم باران می بارید و زیر نور لامیهای آویزان بر تیر های چوبی بالای سرمان حبابهای کوچک آب روی سنگفرش خیابان دیده می شد. میمنت دست زیر بغل من انداخته بود و با دلواپسی نگاهم می کرد. زیر لب قرقر می کرد: « توی این باران مگر درشکه گیر می آید.«
‏درشکه ای ازکنارمان گذشت که کروک آن را پایین کشیده بودند. میمنت همان طور که دست زیر بغل من انداخته بود با دست دیگرش به او اشاره کرد بایستد، اما انگار درشکه چی ما را ندید و رفت. میمنت لحظه ای مرا زیر باران رها کرد وبه دنبال درشکه دوید. درشکه چی را با سه تومان پول و کلی التماس راضی کرد ما را برساند.. بعد زیر بازویم را گرفت وکمک کرد سوارشوم. درشکه چی از او پرسید کجا؟
‏روی تشک صندلی درشکه افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
‏وقتی چشمم گشودم در خانه خودم بود. آن شب میمنت پیشم ماند. برایم چای درست کرد و برای آنکه مرا آرام کند از خودش برایم گفت. از یتیمخانه ای که در آن بزرگ شده بود و خیلی چیرهای دیگر. این دلداریها کافی نبود. روزهای بعد چه سخت وکشنده بود. با آنکه رضا با من زندگی نمی کرد، اما حالا می فهمیدم تا چه اندازه در لحظه لحظه زندگیم حضور داشت است.
‏با این احوال خراب سه هفته گذشت. انگار تمام روزهای آن سه هفته را در خواب بودم. روی تخت خوابیده بودم و به سقف نگاه می کردم و لحظه لحظه روزهای زندگی ام را مرور می کردم.گوشه های دردناک خاطره هایم را که سالها بود گمان می کردم فراموش کرده ام جلوی نظرم ظاهر می شد. دیگرکسی را در این دنیا نداشتم. حتی پاره تن خودم با آنکه می دانست من کیستم مرا رها کرده و رفته بود. در آن مدت میمنت، صمیمی ترین دوستم که خیلی روی دوستیش حساب می کردم دوبار به دیدنم آمد. یک بار برای احوالپرسی و یک بار برای رساندن پیغام آقای مدیرکه گفته بود اگر خانم نمی نحواهد بیاید بگوید تا من یک فکری بکنم. این خود ضربه ای کمتر از آن نبود که بر سرم آمده بود. متحیر بودم که این مردم تا چه حد قدرناشناسند و یا شاید من آدم زودباوری هستم که آنها را نشناخته ام. چرا هیچ کس نمی توانست حال مرا درک کند. بفهمد که این روح هنرمند است که هنر را خلق می کند نه جسم او. من با رفتن رضا نه تنها روح بلکه تمام امیدها و افکاری را که شالوده هستی خود را بر آن بنا نهاده بودم از دست داده بود. احساس می کردم تنها ترین تنها هستم. دیگر نمی توانستم بخوانم، نمی خواستم. با آنکه می دانستم پشت این دیوارها دنیایی دیگر منتظر من است، دنیای بیداری، دنیای کافه، دنیای آدمهایی که در قالب کلمه های پراحساس و عاشقانه وعده های رنگین می دادند، اما تنهایی را ترجیح می دادم. حالا که در اوج قله شکوه شغل خود ایستاده بودم و به خیال خود تمام تعلقات را بوسیده وکنارگذاشته بودم تازه می فهمیدم پشتوانه ام در این راه تنها دلگرمی به رضا بوده. آری عشق به رضا،کانون عطوفت بود که در این سالها مرا سر پا نگهداشته بود. عشق اوکه همه دنیا را برای او می خواستم و او مرا به حال خود رها کرد و رفت، آن هم پس از پانزده سال تمام که مثل شمع آب شدم و هرلحظه و هر ثانیه چشم به راه و منتظرش بودم.
‏تنها کسی که این درد را می فهمید و سعی داشت مرا ازکابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد آنیک بود. تنها او بود که مرتب با دسته ای گل و یا جعبه ای شیرینی به دیدنم می آمد. والا مردم چه زود مرا فراموش کردند. این انصاف نبود. نباید به این سرعت درگذر زمان گم می شدم. نباید به این زودی به فراموشی سپرده می شدم. حالا می فهمیدم گذشت زمان و تغییر موقعیت چه زود همه چیز را تحت تاثیر قرار می دهد. و چقدر دیر اینها را فهمیدم.

حال دیگر به مرحله ای رسیده ام که توان کارکردن ندارم. به مرحله ای مملو از لحظه های لبریز از سکوت و شکست و از همه بدتر وحشت تنهایی؛ انگارکه در بیابانی تاریک راهم را گم کرده ام. از زمانی که بیمار شده ام مجبورم اکثر اوقات را در خانه محبوس بمانم. همه چیز مرا می ترساند. ترس مثل شبحی نامرئی در همه حال با من است، همین طور هم تنهایی. گاهی از تنهایی خیلی احساس دلتنگی می کنم. نمی دانم با این روزهای سراسر تنهایی و با این ساعتهای دوری از رضا و حسهای سر راه گذاشته شده چه کنم. هر وقت تنها هستم درسکوت می نشینم وبه روزهای خوشبختی و سرمستی و جوانی برباد رفته ام فکر می کنم که مثل هزاران تصویر پراکنده دور وبرم می چرخد. فقط وقتی غرق این خاطرات هستم خودم را در زمان ومکان دیگر حس کرده وکمتر احساس درد می کنم. اکثر اوقات پنجره اتاقم را می بندم و پرده را کیپ تا کیپ می کشم.
در و دیوار اتاقم پوشیده از برگهای و پیچکهای رونده است که عکسهایم را لابه لای آنها به دیوار کوبیده ام. همان عکسهایی که کار عکاسخانه مادام لیلیان است. عکسهایی با ژستهای مارلین دیتریش بعضی اوقات از درد تنهایی با این عکسها درد دل می کنم. تنها سرگرمی ام سه گلدان شمعدانی جلوی پنجره است.گاهی که با گلهای گلدانها ورمی روم به رضا فکر می کنم، به اوکه مرا نخواست و من هنوز به اندازه دنیا می خواهمش.گاهی او را در ذهنم مجسم می کنم که مبهوت و خجل پیش رویم ایستاده و با آن قیافه ماه و دوست داشتنی اش نگاهم می کند.گاهی برای وقت گذرانی و فرار از افکار مغشوشی که در سرم است لباسهای گنجه ام را که در اوج شهرتم می پوشیدم و مثل الهه ای می درخشیدم بیرون می آورم. یکی یکی آنها مرا به یاد روزهایی می اندازد که بر تنم جلوه می کردند. با حسرت بر آنها دست می کشم.
‏گاهی که حالم بهتر است به پارک می روم و ساعتها روی نیمکت تنها می نشینم و به مردمی که دررفت و آمد هستند خیره می شوم. وقتی به خود می آیم که به یاد نمی آورم ازکی آنجا نشسته ام.
‏حال ای شما که این سرگذشت را می خوانید. شما را قسم می دهم به عشقی که از عزیزانتان در سینه دارید لحظه ای دنیا را از چشم من بینید. اگر چه تمنای نامعقولی دارم و آرزو می کنم که خداوند نخواهد از این عمر برباد رفته من ثانیه ای بر شما بگذرد، اما دلم می خواهد اگر ممکن است زخمی را که از بی وفایی زمانه بر دل من نشسته است حس کنید و بدانید این دنیا به کسی وفا نمی کند و هیچ حُسنی آبدی نمی ماند. اگرچه ممکن است بتوانید از قصه زندگی سراسر بدبختی من فیلمی بسازید و دیگران آن را ببینند و به سیه بختی من تأسف بخورند، اما حس ششمم به من می گوید هیچ کس دست یاری به طرف من دراز نخواهد کرد. شاید به این دلیل که این رسم زمانه است. هرکس که زمین خورد زیر پا خرد می شود. شما هر قدر بالاتر رفته باشید خسته تر و شکسته تر می شوید... و چه تجربه تلخی!
‏این روزها تمام کسانی که مرا می شناختند، تمام دوستان و مردم مرا فراموشی کرده اند. بهترین دوستم میمنت هم که گه گداری به دیدنم می آمد بعد از آنکه بیماری مرا از پای انداخت دیگر به دیدنم نیامد. وقتی می آمد مثل قدیمها از خودش می گفت، از آقا رحمان می گفت ، از آقای مدیر و ازکسانی که می شناختم...از خوابهایی که دیده بود و از دردهایی که داشت و ...
‏یک بارکه تصادفی مرا در خیابان دید ازگوشه چشم نگاهی به من کرد و رویش را چرخاند و وانمود کرد مرا ندیده است. حال من چه هستم. برگ زردی در تندباد. خاطره ای که به دست فراموشی سپرده شده، شاید هم نقش سنگ یک گور قدیمی که رهگذران بدون نگاهی به آن ازکنارش می گذرند. آن قدر بی تفاوتی می بینم که گاهی به وجود خویش شک می کنم. ازکنار من می گذرند که روزگاری خودم را در بلندی می دیدم و نگاههای سرشار از محبت وجودم را نوازش می کرد، ازکنار من که آه های بلندی با آرزومندی سر راهم کشیده می شد و هرآنچه می خواست به پایم نثار می شد. بر خود می بالیدم. حالا به چنین روزی افتاده ام که در یک اتاق ‏محقر زیر شیروانی که سقف آن چکه می کند واز پس کرایه اش برنمی آیم با فقر و تنگدستی زندگی می کنم ودم به دم با صاحبخانه ژولیده و شکم گنده درگیرم که مرتب در اتاقم را می زند و طلب کرایه های معوقه خود را می کند. تا به حال چند بار تهدیدم کرده که اسباب و اثاثیه ام را توی خیابان می ریزد و من با خواهش و تمنا امروز و فردا کرده ام تا ببینم مرگ کی می آید. امروز؟ امشب؟کی؟ شاید همین ترس از مرگ است که مرا به سرفه می اندازد. حال به نقطه ای رسیده ام که احساس می کنم همه درها به رویم بسته شده است. تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. با آنکه سعی می کنم مخارج خورد و خوراکم کمتر از یک مرغ خانگی باشد، اما به خاطر هزینه دوا و درمانم ناچارم هرازچند گاهی یک تکه از وسایل محدودم را بفروشم.
چیزهایی ازگذشته برایم مانده و یادگار روزگار جوانی و سلامتی ام است با آن پیر شده ام و به آنها الفت دیرینه دارم. با این حال مخارج داروهایی که برایم تجویز می کنند به قدری بالا است که از پس خرید همه آنها برنمی آیم و این باعث شده نه تنها بهبودی در حالم حاصل نشود بلکه هر روز که می گذرد، بدتر شوم. هیچ کس نمی داند کار من به کجا کشیده است. هر روز به خاطر احوال ناخوشی که دارم کارهای غیر عادی انجام می دهم. مثلأ پولی را گم می کنم، دسته کلیدم را جا می گذارم. گاهی که حالم خیلی بد است وقتی در خیابان راه می روم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها در تنهایی با صدای بلند با خودم حرف می زنم. خودم هم در سلامت عقلم تردید می کنم و همه اش می ترسم این تنهایی و بیماری ته مانده شعورم را از من بکیرد.
‏حال که به آخر زندگی به سختی جاری ام رسیده ام، حتی نمی دانم با چه کلمه و چه جمله ای به حرفها و درد دلهای تمام نشدنی ام خاتمه دهم. قلم در دستم می لرزد و اشک گونه هایم را نوازش می کند. حاصل تجربه ام از این عمر برباد رفته را می توانم در چند جمله بنویسم. چند جمله ای که حاصل تجربه ای تلخ است. اگرچه زندگی ام سراسر رنج و بدبختی بود و فقط گاهی خوشبخت زندگی کردم، ولی سرنوشت فرصتهایی برای یک زندگی خوب و آبرومند نصیب من کرده بود ‏که اگر درست از آنها استفاده می کردم به طور حتم مسیر زندگی ام فرق می کرد. اشتباه بزرگ و جبران ناپذیر من همین بود که قدر این فرصتهایی را که آسان نصیبم شده بود ندانستم و خوشبختی را مثل غباری از دور خود پراکندم و آخر و عاقبتم این شد.

یکی دو قطره باران که از دل دریا آمده بود از اوج آسمان بر روی آخرین برگ کتابچه ای که دست پریوش بود چکید. شاید هم باران نبود، اشکی بود که از عمق دلش آمده بود و پس از سرازیر شدن ازگونه هایش روی کاغذ چکیده و جوهر آن را پخش کرده بود. پریوش درحالی که به آسمان نگاه می کرد کتابچه اش را بست. پیش از آنکه آن را درکیفش بگذارد بی اختیار لای آن را جست و جو کرد. چند عکس رضا را درآورد که همراه دستخط او به هم سنجاق ‏شده بود. همیشه آنها را مثل بار شیرین سرنوشت با خود به اینجا و آنجا می کشید. با هراسی عاشقانه، همچون دعایی مقدس به آنها نگاه کرد. دستنوشت های او را به همان ترتیبی که به دستش رسیده بود ورق زد و به سطور نقش بسته برروی کاغذ خیره شد. هنوزهم هر خط خوردگی و خر دندانه اضافی آن برایش جذاب بود. باز هم چند قطره درشت باران مثل اشکهای فراوانی که در این سالها بر روی آن کاغذها ریخته بود از آسمان چکید و روی جوهر رنگ باخته آن دوید.
‏پریوش با عجله کاغذها را تا کرد و لای کتابچه دستنوشته هایش گذاشت. دلش نمی آمد به این زودی عکسها را درکیف بگذارد. عکسهایی که در مسیر آن زیبایی رضا با آن نکاههای معصوم کودکانه اش چون غنچه ای شکفته می شد و به گل جوانی تبدیل می شد. پریوش عکسهای رضا و جای ماتیک سرخ رنگ لبهای خودش را که درگوشه وکنار عکسها به چشم می خورد را عاشقانه نگاه کرد. بی اختیار آنها را به سینه اش چسباند و در همان حال نگاهش با در بسته کافه تلاقی کرد. دری که با تمام درهای دیگر فرق داشت. به عشق خاطره ای که از آن در داشت در آنجا نشسته بود. پریوش به در بسته کافه خیره شده بود.کم کم چشمها را بست و باز برگشت به همان لحظه ای که در آن ساعت خوشبختی اش ازکار افتاده بود، به همان لحظه ای که برای آخرین بار رضا را میان چهارچوب در دید. رضا را که بی خبر آمده بود تا برای آخرین بار او را ببیند. پس از آن دیگر نیامد، شاید به این خاطر که به فکرش خطور نمی کرد پشت آن در بسته هنوز جای او باشد. شایدد هم از مدتها پیش از او و این در دل بریده بود.
‏به نظرش آمد رضا را می بیند. مثل طرحی افتاده بر روی آب موج می زد و محو می شد. پریوش مثل کودکی که برای اولین بار است رنگین کمان را در افق می بیند، ذوق زده به دنبال شاهدی می گشت تا رضا را به او نشان بدهد.
‏سر و صدای ناگهانی بلندگوی کافه که صدای خواننده جوانی را در فضای پیرامون پخش می کرد باعث شد پریوش برای لحظه ای دنباله تخیلش را رها کند و به دنیای واقعی برگردد. قفل زنک زده ای که به در کافه بسته شده بود نشانگر آن بود که واقعیت جز خیال است. چه خیال خوشی... اما خیال رضا واقعی تر از آن بود که بتواند لحظه ای فراموشش کند. شاید آمده بود، شاید پشت در بود... به طور حتم بود. پریوش تا به چشم خود نمی دید باور نمی کرد آنچه دیده خیالی بیش نبوده. برای همین دستش را به لبه میز گرفت و ایستاد. حس کرد سرگیجه دارد. چند قدم برداشت و از درز غبار گرفته آن در نگاهی به کوچه پشتی انداخت.

آرزو کرد یک نشانه کوچک، رنگی، بویی و یا سایه ای از او در آن کوچه باش، ولی نبود. پریوش ناامیدانه به در کوچه پشتی چشم دوخته بود. احساس کرد پاهایش سست شده و قلبش تند و ناآرام می زند. در آن لحظی انگار که زیر پایش خالی شده باشد به دنبال جایی برای نشستن می گشت. به در تکیه داشت و به زحمت ایستاده بود. حس کرد احتیاج به کمک دارد. باید یک نفر را صدا می زد، اما هیچ کس آن دور و بر نبود. تازه می فهمید که چقدر بی کس و تنها است. جمعیت حاضر با وجود بارانی که نم نم شروع شده بود، هنوز هم دور وبر جایگاه بودند. از آن فاصله، زیر نورافکنها دید دختری در جایگاه، همان جایی که سالها قبل او ایستاده بود، ترانه از را می خواند.
‏پریوش از دور به او چشم دوخت. دلش می خواست خودش را به او برساند و بگوید خودش را معطل این جمعیت تماشاچی سینه چاکی که امروز دور ؤ برش را گرفته اند نکند، اما نتوانست. برای همین هم اشک از چشمها و گونه های گود رفته اش سرازیر شد و زیر روسری کهنه اش غلتید. هنوز هم صدای عمو پس از سالها درگوشش بود. مگر به تو نگفتم؟ مگر نگفتم این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند و بعد می می اندازند کنار.
‏سوز پاییزی می آمد و برگهای زرد و قرمز و نارنجی در فضای باغ چون ارواح سرگردان بودند. پریوش آرزو کرد ای کاش می توانست به آن زمان برگردد. به روزهایی که به این کافه آمده بود و آنجا را خانه اش کرده بود. پانزده سال... پانزده بهار و تابستان و زمستان به گراند هتل آمده و رفته بود، حتی روزهای تعطیل هم می آمد. تک تک آدمهای کافه را می شناخت. به خیلی از آنان کمکهای مادی کرده بود. دست خیلیها را گرفته و توصیه خیلیها را نزد آدمهای مهم کرده بود؛ اما حالا آنها هم که او را می شناختند او
را نمی دیدند. از آن روزگاران برای او چه مانده؟ هیچ، جز یک تن مریض، دردی کشنده میان سینه اش پیچید و با ناله ای درگلویش نشست. دردی که چون خنجر در قلبش فرومی رفت و قلبش را می شکافت.
‏همه چیز درکافه گرد او می چرخید، انگار در مرکز دایره ای ایستاده باشد، دایره وار می گشت. خنجری که در قلبش بود حرکت دورانی داشت خواست قدمی بردارد، اما انگار زمین زیر پایش نبود. در میان واقعیت و توهم می گشت و نمی توانست نگاهش را ثابت نگه دارد. هرکجا که می نگریست همه جا را پراز سایه های چرخان و دایره های دوار می دید. دلش می خواست کسی را صدا بزند، اما لبهایش مثل بدنش کرخ و سرد شده بود. حس رخوتی دلپذیر مثل گرمای پاییزی دور تنش پیله می بست و او را در بر می گرفت. فشاری هم چنان قلبش را منقبض می کرد.کمی گذشت. درد هم بود وهم نبود. در آن لحظه ها خاطره هایش در حفره های روشن و خیره کننده زنجیروار جلوی چشمشی می آمدند و می رفتند. باز هم خودش را چون خوابی در بیداری می دید. خودش را در سنین مختلف و در فضاهای گوناگون،پریوش کوچک، نوجوان، جوان... تصویرهایی که از دنیای ناشناخته می آمد، از دیروز، از سالهای گذشته و سوخته. پدرش را دید که با شلاق به جانش افتاده... بعد پری سیما آمد و به او لبخند زد. صحنه رقت انگیز مرگ او را دید، هنوزهم نمی توانست باورکند، اما دید وباز درد و غصه در دلش نشست. بعد فرخ آمد با همان صورت شیرین و چشمهای سیاه وگیرا که شیفته او بود. با همان کلاه و همان لبخند بی دلیل و همیشگی. خاطرات آن ایام شیرین در آن واحد به خاطراتی پراکنده تبدیل شده بود. فرخ را می دید که سر همان کوچه بن بست ایستاده و از دور به او اشاره می کند عجله کند... باز او را دید. درحالی که زیر بازوی یکدیگر را گرفته بودند در لاله زار قدم می زدند. این صحنه محو شد و صحنه های
دیگری جای آن نقش بست. باز هم صحنه هایی از زندگی گذشته در برابر چشمانش ظاهر شد مثل خوابی آشفته، بی قانون و پراکنده. صحنه های زیادی از آن روزها مثل پرده های رنگین و روشن دوروبرش می چرخید صحنه هایی از روزهای عاشقانه ای که در دربند با سالار داشتند... صحنه ورودش به باغ شازده والامقام... نخستین بارکه رضا را در آغوش او نهادند...
‏همان طور که این صحنه ها از جلوی چشمانش می گذشت کم کم درد در قلبش فرونشست. احساس می کرد به استقبال چیزی می رود که خودش هم نمی داند چیست. همان طور که پشتش را به در تکیه داده بود سرید و پایین رفت. احساس می کرد سوار موجی نا موزون پیچ و تاب می خورد. انگار جای دیگری بود، اما تنها نبود. بهجت الزمان خانم را دید. مثل فرشته های مقرب در لباس سپیدی پیش رویش ایستاده بود. سرش را بلند کرد و گفت: آمدی پروین ملک. و با دستهایش به انتهای جاده ای اشاره کرد. پریوش به آن سو نگاه کرد و خودش را دید. در ابتدای جاده ایستاده بود. جوان بود، خیلی جوان. از دوردستها صدایی می آمد. صدای درویش پیری که ازکوچه پشت کافه می گذشت بسیار حزن آلود بود.
بازآ، بازآ ، هر آنچه هستی بازآ
گچه گیر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآ.
‏ ‏چه صدایی بود. زنگی در این صدا بود که مثل جاذبه دلنشین اذان در قلبش نفوذ کرد. درست مثل زمانی که کودکی بیش نبود و به صدای اذان گوش می سپرد که ازگلدسته های مسجد گذر وزیر در فضا موج می زد. یک حس معنوی در قلبش احساس می کرد. انگار که دری از درهای آسمان به رویش باز شده بود. با آنکه سالها بود خدا را فراموش کرده و حتی به خودش اجازه داده بود به وجود او شک کند، اما در آن لحظه عشق و محبت خداوند را در تک تک سلولهای بدنش حس کرد. حسی که ماورای ترس و مرگ بود، حسی بالاتر از این حسهای حقیر. حسی که در اعماق قلبش پنهان شده بود بازفوران کرد و مثل تب در تنش پخش شد. در قلبش نفوذ کرد و پشت زاویه های تودرتوی روحش پیچید و چون کلمه ای نامفهوم بر لبانش نشست. کلمه ای که دلش می خواست آن را بر زبان بیاورد، اما نمی توانست. با آنکه دهانش خشک شده بود تلاش کرد تا با آخرین ته مانده رمقی که دارد آن کلمه را بر زبان آورد. لحظه ای بعد سرمست از یک حس روحانی بی سابقه، فریادی کشید و آن کلمه را بر زبان آورد. فریادی که از ته دل و از اعماق وجودش برآمد.
‏«خدا...«
‏انگار تمام امیدش در زندگی و تنها مونسش در دردها و بی خبریهایش را صدا زد. صدایش به قدری بلند بود که چند نفر، منجمله پاسبانی که از ساعتی پیش نزدیک او نشسته بود متوجه شدند. هنوز هم ضربه های خفیف قلبش را زیر جناق سینه وکف دستهایش حس می کرد.گوشش هنوز هم صداها را می شنید، همان طور که ذهنش هنوز ازکار نیفتاده بود. نم نم باران را که بر صورتش می نشست حس می کرد. لحظه ای بعد هم چنان که نگاهش به در بسته کافه خیره مانده بود همه جا و همه کس به خاموشی گرایید.
‏آنیک از دیدن جمعیتی که در آن نقطه ازکافه گرد هم ایستاده بودند تکان خورد. با عجله خود را به آنجا رساند و جمعیتی را که به تماشا وکفت وگو در آنجا تجمع کرده بودند شکافت و جلو رفت. از دیدن جسد بی روح پریوش که با نگاهی آرام و ثابت به در کافه خیره مانده بود نفسش بند آمد. کاغذها و عکسها هنوز لای انگشتهای سرد و یخ کرده اش بود. مردی که عینک ظریفی به چشم داشت جلو آمد وگفت: « آقایون یه کم عقب تر برین... به نظرم حالش به هم خورده... برین عقب تا دکتر بیاد.«
‏پیش از آنکه کسی واکنش نشان دهد، مرد میانسالی که کارکنان کافه اورا می شناختند و می دانستند پزشک عمومی است با لحن مطمئنی گفت: « آمدن دکتر لزومی ندارد... مرده.«
‏با این حرف حلقه محاصره بازتر شد و جمعیت عقب رفت. آنیک تا آن لحظه مثل دیگران ایستاده بود. آنچه را شنید باور نداشت. دو زانو نشست و نبض پریوش را گرفت و با آه بلندی سرش را تکان داد. با رنگی سفیدتر از گچ ازکنار او بلند شد. زن جوانی که جلوتر از بقیه،کنار آنیک ایستاده بود کیفی را که توی دستش بود جلوی صورتش گرفت تا چشمش به جنازه نیفتد و خیلی زود همراه مردی که دستش را دور شانه او حلقه کرده بود از آنجا رفتند. آنیک همان طور که مات و مبهوت با نگاهش آن دو را دنبال می کرد از صدایی به خود آمد.«‏گمان کنم موسیو بشناسدش.«
‏همان مردی که عینک ظریفی به چشم داشت فوری پی حرف او راگرفت: « درست است... من هم دیدم...«
‏نگاهها به طرف آنیک برگشت. دستی محکم شانه اش را گرفت. آنیک برگشت. مدیر کافه بود.
‏«بگو ببینم موسیو، او را می شناختی؟ آشنایی... همسایه ای؟«
‏آنیک سرش را بلند کرد و به چشمهای منتظر و کنجکاوی که به او زل زده بود نگاه کرد. به آقای مدیر و دیگران چه باید می گفت. می گفت که می شناسدش، می گفت که آشناست... خیلی آشنا.
‏آنیک با سگوتش جمعیت را بیشتر متوجه خودش کرده بود. تصمیم خودش را گرفت. به خاطر خودش هم که شده، بانوی ناشناس باید همیشه ناشناس می ماند. به عوض آنکه جواب آقای مدیر را بدهد با ناراحتی شانه اش را از میان دستهای او در آورد و خودش را کنارکشید. با غیظ خطاب به جماعتی که به تماشا وگفت وگو ایستاده بودند گفت: «چرا جمع شدید؟ تماشا دارد؟!«
‏آقای مدیرکه به آنیک خیره مانده بود خطاب به پاسبان که بالای سر جسد ایستاده بود و سیگار آشنوی خود را دود می کرد گفت: «بهتر است تفصیل واقعه را به کلانتری راپرت بدهید.« آقای مدیر سعی می کرد بر رفتار خود مسلط باشد. برای آنکه جمعیت را متفرق کند، به همان پیشخدمت جوان و آنیک که بهت زده بالای سر جنازه ایستاده بودند دستور داد جسد را کنار در بکشند و روی آن یکی از رومیزیهای بلند و سفید را بگسترانند. با بلند شدن صدای رعد و برق جماعتی که رفته رفته در حال پراکنده شدن بودند یکباره باغ را خالی کردند و به ساختمان آجری کافه پناه بردند. در باغ تک و توکی از مشتریهای کافه و پیشخدمتها دیده می شدند که با عجله میز و صندلیها را برمی چیدند تا به انبار برسانند. یک ربع بعد در باغ خیس از باران کافه فقط آنیک نشسته بود. او بی آهمیت به بارانی که بر سر و رویش فرومی ریخت روی یک صندلی آرج نزدیک جسد نشسته بود و به نخستین روز آشناییش با پریوش فکر می کرد... آن زمان او را پری صدا می زد. عشق از همان دیدارهای اول اشاره هایش را کرده بود. عشقی که از جوانی تا پیری تبدیل به احساسی عمیق شده بود. حال پس از سالها از زیر خاکستر زمان شعله می کشید و قلبش را می سوزاند. آنیک درحالی که سرش را به دستهایش تکیه داده و در خود فرو رفته بود چشمش به عکس رنگ پریده پریوش افتاد که کمی آن طرف ترکنار باغچه افتاده بود. دستنوشته هایش هم لابه لای گلهای لاله عباسی افتاده بود و زیر باران شسته می شد.
آنیک بدون آنکه متوجه دفتر پریوش شود عکس را برداشت. با آنکه پریده رنگ بود و زیر باران شسته شده بود، اما هنوز هم می توانست خیلی از خاطرات را زنده کند. تصویری از جوانی پریوش بود. از همان سالهایی که هنوز هم در نگاهش شادی و طراوت موج می زد. پریوش با پوست صاف وکشیده و موهایی خیال انگیز، با چشمها و لبهایی که فقط برای دلبری از او آفریده شده بود. پریوش که با زنهایی که او تا آن زمان دیده بود هیچ شباهتی نداشت. در حاشیه عکس با خط نستعلیق سفید چاپی شعری به چشم می خورد. پیدا بود عکس کار عکاسخانه مادام لیلیان آست.
‏ای عکس بمان که از جوانی / جز تو دگرم نشان نماند.
‏آنیک از پشت پرده ای از اشک به کاغذ عکسی که در دست داشت خیره شد. از صدای مُراد به خود آمد. صدای کسی که با یک نگاه توانست آنچه را او عمری از دیدگان حتی پریوش هم پنهان کرده بود دریابد.
‏«چه شده موسیو؟ خیلی متأثرید.«
‏آنیک برگشت و به مراد خیره شد. مراد همان پیشخدمت جوانی بود که سر شب سر فنجانی قهوه با پریوش بگو ومگو داشت. آنیک بی آنکه به او حرفی بزند نگاهش را از او برگرفت و به سوی جسد بی روح پریوش خیره شد. مراد با تعجب به او نگریست. با تعقیب رد نگاه آنیک گویا متوجه نکته ای شده باشد با کنجکاوی پرسید: «او را می شناختید موسیو؟«
‏آنیک هم چنان که به آن نقطه می نگریست، برای نخستین بار دلش خواست حرف این عشق را که سالها در دلش مدفون ساخته بود به مراد، تنها کسی که به رازداری اش ایمان داشت ، بزند. بنابراین سر بلند کرد و به تلخی لبخند زد. با چشمان خیس از اشک به چشمان مراد نگریست و خیلی آهسته و با همان لهجه غلیظ ارمنی گفت: «او را می شناختم؟ عاشقش بودم، آنقدرکه آرزو داشتم با او ازدواج کنم.«
مُراد از آنچه می شنید یکه خورد. با کنجکاوی پرسید: « پس چرا با او ازدواج نکردید موسیو؟ «
‏آنیک پس از لختی سکوت، آه بلندی کشید وگفت: «برای آنکه خیلی بالاتر از من بود، خیلی. آن قدرکه حتی به خودم اجازه ندادم به او پیشنهاد کنم.« و چون دید مراد با کنجکاوی و استفهام به او می نگرد افزود: « روزگاری این کافه سر یک انگشت او می چرخید.«
‏مراد از آنچه می شنید و با ذهنیتی که داشت حواسش جمع شد. به کاغذ عکس که هم چنان در دستان آنیک بود خیره نگریست. با تعجب پرسید: «ببینم موسیو، نکند این بانوی ناشناس که... نه محال است.«
‏آنیک مثل کسی که با خودش زمزمه کند با صدای بسیار آهسته ای سر تکان داد وگفت: «چرا... باورت بشود.« سپس با بغضی که درگلویش می شکست و با همان لهجه شیرینش، با نوای غمناکی که هیچ شباهتی به آواز نداشت خواند:
« روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.«


پایان

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری


با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم