سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت نوزدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت نوزدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.
قسمت قبل 

‏همان طور که نگاهش می کردم یک آن خون در رگهایم ایستاد. سر درنمی آوردم که منظورش از این پرسش چیست. خیلی دلم می خواست از او بپرسم مگر پیراهنم چه ایرادی دارد، اما طوری خشمگین مرا نگاه می کرد که زبانم بند آمد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. اشرف الحاجیه که خیلی خوب حال مرا درک می کرد برای آنکه به نحوی مسئله را رفع و رجوع کند و میانه کار را بگیرد با خنده تصنعی گفت: «حالا مگر این لباس چه ایرادی دارد سالارخان؟ همه خانم هستیم.«
‏سالار بی آنکه جواب او را بدهد هم چنان که برافروخته و غضبناک مرا نگاه می کرد با عجله از تالار خارج شد. درحالی که با دلی شکسته با نگاهم او را تا دم در بدرقه کردم سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از خودم و از لباسم بدم آمد. از اینکه به خاطر هیچ و پوچ در حضور جمع،به خصوص هوویم تحقیر شده بودم حس بدی داشتم. حس آدم سیلی خورده ای که حقارت سیلی خوردن او را از پا درآورده باشد و نه درد آن. با این حال به هر زحمتی بود برای آنکه دشمن شاد نشوم و خودم را از تک و تا نینداختم و سرم را به رسیدگی به رضا مشغول کردم. چند دقیقه بعد صدای هلهله برای وارد شدن عروسمرا به اتاق عقد کشاند. چند لحظه غصه ام را فراموش کردم و محو تماشای منیر اعظم شدم.

انگار همین دیروز بود. منیراعظم در لباس مُطَبقی از تور وگیپورکه مادام برایش دوخته بود سر سفره عقد نشسته بود. شیفونی که بر سر داشت نیمی از صورت بزک کرده اش را پوشانده بود. سینه ریزی که برگردن داشت همان سینه ریزی بود که سالها اشرف الحاجیه با آرزومندی برای چنین روزی در مِجری جواهراتش کنار گذاشته بود.
‏از طرف خانواده داماد فقط مادرش حضور داشت که سر و وضع ظاهرو لباسش با دایه آقا تفاوتی نمی کرد. یک پیراهن گلدار زرقی برقی با دامن دور چین و شلوار سیاه به تن داشت و چارقدش را با سنجاق ‏قفلی زیر گلویش محکم کرده بود. همه خانمها با حالت به خصوصی او را نگاه می کردند و راجع به او با هم پچ پچ می کردند.
‏سفره عقد منیراعظم هم مثل جهیزیه اش مفصل و تکمیل بود. در تالار شاه نشین یک سوزنی ترمه کشمیر رو به قبله پهن کرده بودند. رویش یک خوانچه اسپند رنگ کرده و یک خوانچه نان سنگگ، یک قدح گله مرغی کله کود حنا، یک دیس گل مرغی کله کود صابون معطر فرنگی به چشم می خورد. بالای سفره یک آینه نقره با دو شمعدان با شمعهای روشن قرار داشت. دایه آقا روی یک چهار پایه دم در تالار شاه نشین نشسته بود و مراقب بود بچه ها تو نیایند. درعوض شعله با لوس بازیهایی که از خودش در می آورد جور همه را می کشید. برای عاقد پشت در تالارشاه نشین صندلی گذاشته بودند. کمی پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند همایوندخت با صدای رسایی گفت دوبخته ها و مطلقه ها داخل نیایند. جالب اینکه خودش با وجود آنکه تا به حال سه بار ازدواج کرده بود و هر سه بار هم طلاق گرفته بود همان جا ایستاد و سر منیراعظم قند سابید. پس از آن عاقد آمد و خطبه عقد را شروع کرد. هرچه می گفت دوشیزه مکرمه، علیامخدره، منیراعظم خانم والامقام بنده وکیلم از او صدا بلند نمی شد و به عوض او خواهرانش جواب می دادند عروس رفته گل بچینه، گلاب بیاورد و از این حرفها. پیش از آنکه عاقد برای بار سوم خطبه عقد را بخواند مادر داماد جلو آمد و یک گوشواره پِرپری به عنوان زیر لفظی در دست منیراعظم گذاشت و درگوش او با لهجه ولایتی اش زمزمه کرد که بله را بگوید. وقتی دوباره عاقد خطبه را خواند، منیراعظم با اجازه حضرت والا و بزرگ ترهای فامیل بله را گفت. صدای هلهله بلند شد. پیش از وارد شدن داماد همه خانمها چادر به سر انداختند. داماد را آوردند وکنار منیراعظم روی صندلی نشاندند. تفاوت عروس و داماد به قدری بارز بود که توی ذوق می زد. داماد بدون آنکه توجهی به عروس داشته باشد تمام شش دانگ حواسش به دور وبرش بود. به دیوارکوبهای خوش نقش و نگار، به مجسمه های مرمر فرنگی، به گلدانهای دست دلبری و زنبیلهای نقره و ظرفهای بارفتن که اسباب عقد مثل بادام وگردو و نقل را در آن چیده بودند ‏و به من،که از نگاهش بدم می آمد و از تیررس نگاهش فرار می کردم. داماد یک انگشتری ظریف به دست منیراعظم کرد که در مقایسه با چشم روشنیهایی که از این و آن، به خصوص خواهرانش به او رسیده بود به نظر نمی آمد و حقیر جلوه می کرد.
‏یکی از خاطره های به یاد ماندنی آن روز پاره شدن لباس منیراعظم بود.به محض آنکه حضرت والا وارد تالار شد دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس پنج تومانی بر سر عروس ریخت. شعله که کنار سفره ایستاده بود برای دستیابی به چند اسکناس که جلوی پای منیراعظم افتاده بود با یکی از بچه ها که از زیر دست دایه آقا فرارکرده و خودش را به آنجا رسانده بود درگیر شد .شعله برای آنکه از او جلو بیفتد او را هل داد عقب. او هم مقابله به مثل کرد و چنان شعله را به عقب هل داد که او از ترس افتادن چنگ زد به پیراهن عروس و در آنی زیپ پیراهن منیراعظم جر خورد. خواهران سالار که شاهد این صحنه بودند فوری به تکاپو افتادند ‏و چون در آن فرصت محدود نمی شد کاری اساسی کرد هر طوری که بود با سوزن و نخ از پشت پیراهن را به هم بخیه کردند.کمی بعد از این ماجرا بود که صدای همایوندخت در تالار شاه نشین طنین انداخت.
‏«به سلامتی سالار خان، برادر عروس خانم یک کف مرتب بزنید.«
‏با شنیدن صدای همایوندخت همان طور که رضا را در آغوش داشتم چادرم را کشیدم روی صورتم و با عجله از تالار خارج شدم. دم در تالار ایستاده بودم که از صدای بهجت الزمان خانم به خود آمدم. رضا از سر و کولم بالا می رفت. بهجت الزمان خانم گفت: «چرا اینجا ایستاده ای مادر؟ رضا را بده من و برو سر سفره عقد.«
‏با دیدن صورت مهربان بهجت الزمان خانم بغض کشنده ای گلویم را فشرد. گفتم: «ممنونم بهجت الزمان خانم شما بروید. رضا اگر آرام شد من هم می أیم.«
‏او که این را شنید دیگر چیزی نگفت و رفت. با رفتن بهجت الزمان خانم برای آنکه بغض خود را بنشانم در گوشه ای از سالن پشت ستون نشستم خانمی از اقوام دور سالار که تا آن روز او را ندیده بودم با کنجکاوی به من خیره شد. پس از مدتی پرسید:«معذرت می خواهم،شما پروین ملک خانم هستید؟«
‏درحالی که نهایت سعی ام را برای خوشرویی می کردم با لبخندی تصنعی گفتم: « بله.«
‏با تحسین مرا نگریست وگفت: «هزار ماشاالله، شاه زمان خانم گفته بود خیلی قشنگ هستید. وقتی شما را دیدم فکرکردم باید خودتان باشید. برای آنکه مطمئن شوم پرسیدم.« از آنچه شنیدم به تلخی لبخند زدم. در دلم طوفانی به پا بود. هربارکه به یاد لحن تند سالار می افتادم حال بدی می شدم. لحظه ای بعد صدای هلهله و شادی خانمهایی که در اتاق عقد بودند بلند شد. به صدای آنها گوش سپرده بودم و شیرینی کوچکی را تکه تکه در دهان رضا می گذاشتم که از صدای عمه شاه زمان خانم به خود آمدم.
‏«هیچ معلوم است کجاپی عمه؟ سالار خان سراغ شما را می گیرد.«
‏سعی کردم بغضم را فرو دهم. به دروغ گفتم: « با بچه چادر سرکردن برایم سخت است. داماد که رفت می آیم عمه خانم.«
‏همان طور که نگاهم می کرد گفت: « پس تنها ننشین. بیا برویم اشرف الحاجیه، آن بنده خدا هم تنها است.«
‏به رودربایستی عمه شاه زمان خانم به ناچار از جا بلند شدم. پا به پای رضا رفتیم به اتاق پنجدری. با دیدن اشرف الحاجیه او را بوسیدیم و به او تبریک گفتیم. همین که نشستیم عمه شاه زمان خانم مثل آنکه پی برده باشد در خودم هستم و برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت: « می بینی زن برادر، هزار ماشاء الله پروین ملک چقدر خوشگل شده.«
‏اشرف الحاجیه درحالی که غرق تحسین و غرور نگاهم می کرد با لبخند گفت:« خوشگل که بود. خوشگل اگر در دنیا باشد عروسک خودم است.«
عمه شاه زمان خانم خندید. « البته با این لباس و این آرایش.«
اشرف الحاجیه باز هم خندید. «آدم خوشگل هرچه بپوشد و هرکاری کند خوشگل است.«
‏حوصله شنیدن هر حرفی که مربوط به آن لباس بود را نداشتم. برای همین دوباره سر خودم را به رضا مشغول کردم. سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم، اما یک آن نگاهم به چشمهای غمگین اشرف الحاجیه افتاد و دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و هق هق زدم زیر گریه.
عمه شاه زمان خانم که از ماجرا بی خبر بود، با دیدن اشکهای من دستپاچه شد. با صدای بلند وکشیده پرسید: «ا، چه شد عمه؟»
‏«عمه خانم، بی زحمت در را ببندید.«
‏عمه شاه زمان خانم فوری از جا برخاست و در را بست. همان طور که سرم پایین بود، درحالی که سنگینی نگاه هر دوی آنها را حس می کردم اشکریزان به رضا شیر می دادم صدای اشرف الحاجیه را شنیدم که گفت. «این بچه این شهر قَهره را نخورد بهتر است.« و بعد از این حرف با ملاطفت رضا را که در حال خوردن شیر خوابش برده بود از آغوشم بیرون کشید و او را درگوشه ای از تخت که خودش روی آن نشسته بود خواباند
‏کمی به سکوت گذشت. پیش از آنکه عمه شاه زمان خانم حرفی بزند اشرف الحاجیه خطاب به من گفت: «به شما حق می دهم از دست سالارخان ناراحت باشی، البته خودم بعد با او سر فرصت صحبت می کنم، اما شما این فکر را هم بکن که از بس دوستت دارد به طرز لباس پوشیدن شما حساسیت نشان می دهد. شما هم متل عزت الملوک، هیچ دیدی هرچه بپوشد یا هرکاری کند حرفی بزند.«
‏پیش از آنکه حرفی بزنم ناگهان در باز شد و نصرت اقدس وارد شد. او هم تا چشمش به من افتاد پرسید: « ا، ا، چی شده پروین ملک خانم؟»
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم.صدای عمه شاه زمان خانم را شنیدم که گفت: «هیچی مادر، از خوشحالی عروس شدن منیراعظم گریه می کند.«
‏نصرت اقدس بی آنکه از شنیدن این پاسخ قانع شده باشد مرا با ناباوری نگاه کرد وگفت: « سالارخان مرا فرستاده بیایم پی شما.»

پیش از آنکه حرفی بزنم باز صدای داریه و دنبک و متقاعب آن دست زدن و هلهله از اتاق عقد بلند شد. عده ای از خانم ها و خواهران سالار بودند که منیراعظم و داماد را آورده بودند تا اشرف الحاجیه آن دو را بیند. پیشش از آنکه وارد اتاق شوند با عجله چادر سفید گلدارم را که سر شانه ام افتاده بود سر انداختم و از جا بلند شدم
‏عروس داماد و همراهان وارد شدند. حضرت والا و سالار هم بودند. داماد به محض آنکه وارد شد خم شد و دست اشرف الحاجیه را بوسید. اشرف الحاجیه ساعت طلای گرانقیمتی را که در جعبه مخمل زیبا یی زیر متکایش گذاشته بود در آورد و به دست داماد داد. بعد ازاو نوبت منیراعظم بود. اشرف الحاجیه به جز گردنبند زیبایی که پیش از عقد به منیراعظم داده بود یک دستبند خیلی گرانقیمت نیز به دستش انداخت. حضرت والا همان طور که در حلقه دخترانش کنار سالار ایستاده بود و با لبخند این صحنه را نظاره می کرد چشمش به من افتاد. مثل همیشه سلام کردم وگفتم: «حضرت والا چشم شما روشن.«
‏با محبت به من نگریست وگفت: «سلام به روی ماهت. چرا سر عقد شما را ندیدم؟!«
‏در حالی که سعی می کردم سالار که تازه از صدای گفت وگوی من و حضرت والا متوجه من شده بود را نادیده بگیرم با لبخندی غمگین گفتم:« به خاطر رضا حضرت والا، خیلی نا آرامی می کرد.«
‏با کنجکاوی به چشمهایم که ازگریه سرخ شده بود نگریست وگفت: « لابد عکس هم نینداخته ای!« بعد رو به خانمی که گوشه ای از تالار شاه نشین پشت سر ما ایستاده بود کرد وگفت: «خانم، از من و عروس گلم یک عکس بینداز ببینم.«
خانم عکاس در پی اطاعت امر حضرت والا حاضر به خدمت جلو آمد و از حضرت والا و من، درحالی که چادر به سر داشتم عکسی برداشت.
همان طور که کنار حضرت والا ایستاده بودم به عمد کوشیدم نگاهم به سالار نیفتد تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، اما در یک آن نگاهم به چشمان او افتاد و فوری رویم را برگرداندم.
‏هنوز خانم عکاس ه پایه دوربینش را جمع نکرده بود که سایه سالار را دیدم که به ما نزدیک شد. صدایش را شنیدم که به خانم عکاس گفت. « خانم بی زحمت از من و این خانم در اتاق مجاور عکس تکی بگیرید« و بعد از این حرف آهسته خطاب من گفت: «پری جان بیا برویم.«
‏دلم نمی خواست دیگران متوجه شوند. به عمد رویم را برگرداندم که یعنی نمی شنوم، اما بهجت الزمان خانم که پشت سر ما ایستاده بود متوجه شد وگفت: «پروین ملک خانم، سالار خان صدات می زند.«
‏پیش از آنکه حرفی بزنم سالار نزدیکم شد. آهسته بازویم را گرفت و گفت: «بیا برویم تالار شاه نشین کارت دارم.«
‏با همه رنجشی که از او در قلبم احساس می کردم نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفت. هم چنان که بازوی مرا در دست داشت با صدای بلندی خطاب به خانم عکاس گفت: «خانم شما هم تشریف بیاورید.«
‏با آنکه دلم نمی خواست به این راحتی تسلیم شوم، اما چون دیگران متوجه ما بودند دیگر چاره ای به جز اطاعت نداشتم. پس از آنکه وارد تالار شاه نشین شدیم چادر را از شرم برداشتم و با راهنمایی خانم عکاس چند عکس یادگاری در حالتهای مختلف با سالار انداختم. در همه عکسها به قدری چهره ام غمگین بود و از سالار فاصله می گرفتم که خانم عکاس هم متوجه شد و مرتب تذکر می داد. «خانم لبخند بزنید. خواهش می کنم کمی صمیمی تر.«
‏همین که عکسها را انداختیم بدون لحظه ای مکث بازویم را از دست سالارکه سعی داشت مرا در اتاق عقد نگه دارد و با من حرف بزند بیرون کشیدم و با عجله به پنجدری برگشتم.
شب حال بدی داشتم. دیگر وقت شام بود. همه دور میز عریض و طویلی که در ایوان مشرف به باغ زده شده بود جمع بودند جز من که گوشه ای نشسته بودم و به رضا شیر می دادم.
‏خانمهای عکاس که آن طرف تر از من مشغول صرف شام بودند به خیال آنکه من به خاطر بچه نشسته ام جوش و جلای مرا زدند.
‏«خانم جان، آن بچه را بده به ما بلند شو. یک ربع دیگر بروی هیچی نمانده. باورکنید دیسها را هم خورده اند و هیچی گیر شما نمی آید. اگر سر و وضعشان نشان نمی داد مایه دار هستند می گفتم لابد از قحطی دررفته اند.«
‏خانم عکاس دیگری که کنار او نشسته بود نگاهی به جمعیتی که درهم فشرده دور میز ایستاده بودند انداخت وگفت: « نگاهشان کن. خدا نصیب نکند. انگارکه شام اول و آخرشان است.«
‏همان طور که به آنها نگاه می کردم و لبخند می زدم بهجت الزمان خانم را دیدم که بشقاب به دست وارد شد.گویا متوجه شده بود من سر میز حاضر نشده ام خودش برایم غذا کشیده بود. به قدری حالم بد بود که بیشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم.
‏پس از آنکه حضرت والا منیراعظم و آقا منوچهر را دست به دست دادند من به عمارت خود برگشتم. حالم از آن هم که بود بدتر شد. انگار تمام استخوانهایم را خرد و خمیر کرده بودند. درد استخوان با سوزش گلو و سردرد همراه بود. از باد خنکی که از پنجره به داخل وزید مورمورم می شد. پیش خودم حدس زدم که باید سرما خورده باشم. به قدری حالم بد بود که حتی حوصله نکردم سنجاقهایی را که لابه لای موهایم زده بودند باز کنم. یادم است فقط لباسم که دیگر از آن متنفر بودم را با لباس راحتی عوض کردم و آن را روی دسته مبل انداختم واز خستگی و تب از هوش رفتم
نمی دانم چقدراز شب گذشته بود که از صدای ناله خود و نوازش دست سالار بیدار شدم. در تب می سوختم. چشمهایم را بازکردم. چراغ خواب پایه بلندی که تازه به اثاثیه عمارتم اضافه شده بود روشن بود. با نگاهی تب دار چشمانم را گشودم. سالار کنارم روی تخت نشسته بود. یک دستش روی پیشانی من بود و با دست دیگر نبض مرا در دست گرفته بود.از صدای بهجت الزمان خانم هوشیار شدم.
‏«مادر، بلندشو این جوشانده را بخور.«
‏با چشمان تب دار به او نگریستم. لحظه ای تصور کردم خواب می بینم. صدای سالار را شنیدم که گفت:« ‏تا غروب حالش خوب بود!«
‏بهجت الزمان خانم همان طور که بالای سرم ایستاده بود و جوشانده را با قاشق هم می زد گفت: «هول نکن مادر، هیچی نیست. حکماً نظرش زده اند. بلندشو فوری یک صدقه بگذار زیر سرش، ازکی این طور شد؟«
‏سالار بی قرار و عصبی گفت: « من که آمدم خواب بود. از صدای ناله اش از خواب بیدار شدم. دیدم تب دارد.«
‏کمکم کرد نشستم. لرزشی بی امان در تمام وجودم احساس می کردم جوشانده ای را که بهجت الزمان خانم دستم داد سرکشیدم و بی حال توی رختخواب افتادم. وقتی دوباره چشمهایم را گشودم هوا روشن شده بود و رضا گریه می کرد. با شنیدن صدای گریه رضا با هراس نیم خیز شدم. چشمم به سالار افتاد که کنار پنجره ایستاده بود. بهجت الزمان خانم و رضا توی ایوان بودند. سالار تا نگاهش به من افتاد جلو آمد و با لبخندی مهربان گفت: « شکر خدا بهتری پری جان؟«
‏من که با یادآوری خاطره دیروز بی اختیار اخمهایم درهم رفته بود بدون آنکه جواب او را بدهم دوباره سرم را روی متکا گذاشتم لحاف را روی صورتم کشیدم. صدایش را شنیدم که با لحنی رسمی گفت:
‏« پری خانم ، مثل اینکه با شما هستم.«
‏هم چنان که لحاف را روی صورتم کشیده بودم با صدای گرفته ای که آهنگی ازگریه داشت گفتم: « بفرمایید می شنوم.«
‏آمد وکنارم نشست. لحاف را کشید و به صورتم خیره شد. درحالی که تمام رنجیدگی و خشمم را در نگاهم ریخته بودم سرم را برگرداندم، اما باز صورتم را چرخاند و به چشمانم خیره شد. با نگاه مشتاق و پرمحبت که گویا می خواهد مرا افسون کند گفت: «خیله خوب، حق با شماست. نباید آن طور جلوی جمع توی ذوقت می زدم. حالا معذرت می خواهم. ببخشید. جان پری باورکن دست خودم نبود. وقتی تو را با آن لباس دیدم نفسم بند آمد. نفهمیدم چه می گویم.«
‏نگاهم را از او دزدیدم و با رنجشی آشکار و رسمی گفتم: « در حضور جمع آن طور شخصیت مرا خرد می کنید آن وقت در خلوت توقع دارید معذرت خواهی شما را بپذیرم. بر فرض که لباسم نامناسب بود آنجا که همه خانم بودند.«

‏از حاضر جوابی من یکه خورد. شگفتزده گفت: « منظورت از اینکه همه خانم بودند چپه؟ مگر قرار بود توی مجلس مرد هم باشد. این غیرت است، تعصب است و شاید دوست داشتن. فقط یادت باشد دیگر دلم نمی خواهد ازاین مدل لباسها جلوی کسی جزمن بپوشی... از اینکه جلوی دیگران با آن لحن با تو حرف زدم باز هم معذرت می خواهم.« بعد از این حرف خم شد وگونه ام را بوسید.
‏از دیدن بهجت الزمان خانم به خود آمدیم. او رضا را در آغوش داشت. سرفه ای کرد و از در وارد شد. چشمش که به ما افتاد با لبخندی معنی دار خطاب به سالارگفت: « سالارخان، این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهانش مزه می کندها.«
سالار و من بدون آنکه چیزی بگوییم خندیدیم. بهجت الزمان خانم رضا را بغل سالار داد و خندان خطاب به من گفت: « مادر اگر حالت بهر است بلند شو. سفره صبحانه را انداخته اند. اشرف الحاجیه و بقیه منتظر شما هستند. صبحانه شازده پسرت را هم داده ام.«
‏هنوز هم استخوانهایم از تب درد می کرد. به زحمت از جا برخاستم پیراهن خوابم را با لباس حریر گل مخملی لیمویی رنگی عوض کردم که مخصوص آن روز پروانه خانم برایم دوخته بود.
‏چون حال خوشی نداشتم و روز تعطیل هم بود سالار رضا را نگه داشت تا در مراسم پاتختی دست و پاگیر من نباشد. انگار همین دیروزبود از این سر تا آن سر پنجدری را سفره پهن کرده بودند. سر سفره قلمکار نانهای تافتون و سنگک دوتنوره کنجد زده به صورت اریب چیده شده بود. ظروف چینی گل مرغی پایه دار لبالب از مرباهای به و بهار نارنج و بارهنگ و آلبالو توی سفره می درخشید.
‏کنار هر یک از ظرفهای مربا یک دیس کوچک گل مرغی کله کود پنیر تبریز و کنار آن ظرف دیگری پر از قالبهای گل مانند کره گذاشته بودند. تخم مرغ پخته و مغز گردو درسته که دیگر جای خود داشت. دایه آقا با چادر نماز نونوار کنار سماور بزرگ مساور زغالی که قل قل می جوشید نشسته بود و در استکانهای کمر باریک برای خانمها چای می ریخت
‏اشرف الحاجیه همان طور که روی تخت نشسته بود سینی صبحانه اش روی میز عسلی پیش رویش قرار داشت سرحال تر ازهمیشه به نظر می آمد.
‏وقتی منیراعظم در لباس ساتن دوشس صورتی که پیش سینه آن نگین دوزی شده بود از در وارد شد خانمها برایش دست زد زدند.
‏هنوز منیراعظم سر سفره ننشسته بود که رباب سلطان در حالی که گوشه چادرش را به دندان گرفته و دستکهای آن را زیر بغل گرفته بود با کاسه بارفتن کاچی که عطرگلاب و زعفران آن دل آدم را می برد ازدر وارد شد. هنوز سفره جمع نشده بودکه صدای داریه و دنبک بلند شد. این بزن بکوب تا ظهر و همین طور بعد از چای عصر و تا خود غروب که خانمها یکی یکی به خانه هایشان برگشتند ادامه داشت

چند روزی بود که حال اشرف الحاجیه وخیم بود. تا آن حد که دیگر نمی توانست راه برود. دایه آقا و رباب سلطان زیر بغلش را می گرفتند و راهش می بردند. خواهران سالار مرتب آنجا بودند. هربارکه اشرف الحاجیه قصد نماز داشت تیمم می کرد.کف دو دستش را به خاک ‏می زد و به صورتش می مالید. بعد کف دست چپش را که می لرزید پشت دست راستش می مالید. همین طور پشت دست چپش را مسح می کشید نمازش را نشسته می خواند. هرروز دکتر حکمی می آمد عیادتش و مورفین تزریق می کرد. با این همه درد بی داد می کرد. آخرین باری که دکترحکمی برای عیادت آمد آنجا بودم. وقتی حق الزحمه او را در سینی گذاشتند آن را پس داد و آرام گفت: « دیگر دنبالم نیایید بی فایده است.«
‏منیراعظم به گریه افتاد وعزت الملوک به التماس. «آخرکاری بکنید آقای دکتر...«
‏دکتر بالا را نگاه کرد وگفت: «فقط مگر او بخواهد. از دست من یکی که کاری ساخته نیست.«
‏عزت الملوک و من هم به گریه افتادیم.
‏هنوز پای دکتر حکمی به کوچه نرسیده بود که اشرف الحاجیه لای چشمهایش را بازکرد. عزت الملوک جلو دوید و پرسید: «چپزی لازم ندارید مادر؟«
‏اشرف الحاجیه نگاهی به چشمهای سرخ او انداخت وگفت: «چرا... رضا را بیاورید. می خواهم قند عسلم را ببینم.«
‏شمس الملوک به رضا که در آغوش من بود اشاره کرد و به سختی خندید.
‏«رضا که همین جاست مادر،کنار دستتان.«
‏اشرف الحاجیه سرش را برگرداند و یکباره بلند شد ونشست. «این پسر را بده ببینم.«
‏رضا را در آغوشش نهادم. رضا را نوازش کرد و بوسید. بعد همان طور که قربان صدقه اش می رفت ناگهان خندید.
« ا... ا... ا، تو را به خدا نگاه کنید دندان درآورده... باید برای قند عسلم آش دندانی درست کنیم.«
‏همان روز تا عصر منیراعظم و عزت الملوک آش دندان را پختند.
‏یک روز عصر بهجت الزمان خانم به عمارت من آمد. مثل همیشه تا چشمم به او افتاد پرسیدم: «چه حال، چه خبر؟«
‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه منتظر تلنگری باشد چشمهایش پراز اشک شد.

« چه حالی، چه احوالی...« و اشک از چشمهایش روی پوستی که چینهای زیر آن را می شکست سرازیر شد. همان طور که اشک می ریخت ادامه داد. « گویا دم صبحی خواب حاجیه خانم مادرش را دیده.گفت که مادرم آمده بود توی معجر در ایستاده بود و صدایم می زد... من که دیگر امیدم از دکتر و دوا قطع شده. مگر آنکه خدا خودش از خزانه غیبش شفا دهد.«
من ننوی رضا را تکان می دادم و اشک می ریختم. بهجت الزمان خانم مات به گوشه نامعلومی زل زده بود. یکهو صدایی از دور به گوشم خورد. پرده را کنار زدم و به اطراف نگاه کردم. علی خان را دیدم که آبپاش را انداخت زمین و دوان دوان به طرف عمارت دوید. خدمه هرکدام از سوراخی بیرون دویدند. 
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
شب نوزدهم رمضان (شب قدر) 93.04.25