سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت سیزدهم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت سیزدهمآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

لینک قسمت قبل


از سوی دیگر فلورنتینو در هر سطر از نامه اش، خود را به آتش می کشید، ولی به اندازه ای پیش می رفت که معشوق را به جنون نکشاند. شعرهایش را روی برگهای گل با نوک سوزن می نوشت و برای فرمینا دازا می فرستاد. در ضمن تاری از موی سرش را نیز در پاکت می گذاشت و به دخترک تقدیم می کرد، در حالی که این از وظایف فرمینا محسوب می شد. ولی هر چه منتظر می ماند، پاسخی دریافت نمی کرد که امیدوار بود تار مویی از زلفهای بافته شده معشوق باشد. با این حال، همین کار موجب شد فرمینا دازا گامی به پیش بردارد و برایش برگهای خشک شده، بال پروانه، یا پر مرغ بفرستد. دخترک برای سالروز تولد محبوب نیز تکه ای از جامه سان پدرو کلاور فرستاد که در آن دوران بسیار گرانقیمت بود و انتظار نمی رفت دختری دانش آموز قادر به خریدن آن باشد.
شبی فرمینا دازا آشنای سرنادی را شنید که با ویولن نواخته می شد. بلافاصله از خواب پرید و دریافت که نوازنده آهنگ کسی جز فلورنتینو نیست. غرق در خوشحالی و لذت شد و علیرغم اینکه روز بعد امتحان طبیعی داشت، ترجیح داد به نوای موسیقی گوش بسپارد. هرگز تصور نمی کرد فلورنتینو چنین بی احتیاط و بی پروا باشد. روز بعد، آقای لورنزو دازا بر سر میز صبحانه، کنجکاوی خود را پنهان نکرد. خوشبختانه نمی دانست نواختن سرناد یا قطعه ای عاشقانه زیر پنجره خانه ها چه معنایی دارد، و باز هم نمی دانست آهنگ را برای کدام خانه می نوازند، ولی از لحن او بر می آمد که سوء ظن دارد. در این حالت عمه اسکولاستیکا دخالت کرد و موجب راحتی خیال فرمینا شد که نفس در سینه اش حبس شده بود. زن گفت که شب گذشته با شنیدن صدای آهنگ از خواب بیدار شده و از پشت پرده پنجره به بیرون نگریسته و مردی را دیده است که در آن سوی خیابان و در پارک ویولن می نوازد.
فلورنتینو آریزا در نامه قبلی خود نوشته بود که آهنگ عاشقانه را خودش ساخته و به یاد فرمینا دازا، آن را الهه تاجدار نامیده است. این اسم زیبا در قلب دخترک حک شد. البته به توصیه فرمینا دازا دیگر مقابل خانه آنها نیامد، بلکه هر شب به مسافتی دورتر می رفت و در فاصله ای مناسب که معشوق قادر به شنیدن باشد، می نواخت. به این ترتیب فرمینا نیز بدون هراس از بازخواست، می توانست با خیال راحت گوش بدهد. از جمله مکانهایی که فلورنتینو برای نواختن آهنگ عاشقانه بر می گزید، گورستان بینوایان بود که روی تپه ای بدون گل و گیاه قرار داشت و همواره بر اثر تابش نور شدید خورشید یا بارانهای سیل آسا، فرسایش می یافت. در آنجا لاشخورهایی که شباهت زیادی به بوقلمون داشتند نیز می نشستند و به نوای موسیقی که طنینی فوق العاده داشت، گوش می دادند. مدتی بعد هم پسرک متوجه شد باید در جهت موافق باد ویولن بنوازد زیرا باد می تواند صدا را تا مسافتی دور دست ببرد.
خطر یک جنگ داخلی دیگر، در ماه اوت آن سال بر زندگی مردم سایه افکند. مشاهده همان جنگی که در بیشتر از نیم قرن کشور را ویران کرده بود. دولت مجبور شد حکومت نظامی اعلام کند و مقررات منع عبور شبانه به مدت شش ساعت را در آن استان و شهرهای حاشیه کاراییب به اجرا بگذارد. هر چند نا آرامیهای بسیاری رخ داد و افراد ارتش نیز به گونه ای غیر منصفانه پاسخ دادند، ولی فلورنتینو آریزا چنان مستغرق در دنیای عشق خود بود که اصولاًً متوجه نبود چه رویدادهایی در حال شکل گرفتن است. یک شب که با نواختن ویولن در کنار گورستان آرامش مردگان را بر هم زده بود، ناگهان یک اتومبیل گشت نظامی، او را غافلگیر کرد. فلورنتینو را در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم به اعدام کردند، زیرا اتهام او این بود که با نواختن آهنگهایی در گام سل ماژور، برای دشمن پیام می فرستد و جاسوسی می کند. دشمنی که در کشتیهای متعلق به لیبرالها، در نزدیکی آبهای ساحلی در انتظار فرصت بود. نجات پسرک از این ورطه، معجزه آسا بود.
فلورنتینو گفته بود:
ـ منظور شما از جاسوسی چیست؟ من عاشقی بینوا هستم.
ظاهراً دلیل قانع کننده ای داشت. بنابراین مدت سه شبانه روز او را در سلول انفرادی پادگان نظامی محبوس کردند و به پایش وزنه و زنجیر بستند. پس از اینکه آزاد شد احساس کرد این دستگیری و آزادی، دامی بیش نبوده است، تا هنگام سالخوردگی نیز علیرغم تجربه چندین جنگ داخلی، همچنان بر این باور بود که تنها انسانی در استان، یا شاید در کل کشور، بوده است که او را مجبور کردند به خاطر عشق، وزنه ای سه کیلویی با زنجیر به پاهایش ببندد و به این طرف و آن طرف برود.
تقریباً دو سال از نامه نگاری عاشقانه آنها می گذشت. روزی فلورنتینو آریزا با ارسال نامه ای در یک سطر، از فرمینا دازا خواستگاری کرد. در شش ماه پیش از آن، معمولاً شاخه های گل کاملیا برای دخترک می فرستاد، ولی او در نامه هایی که به عنوان پاسخ می نوشت، همان گلها را پس می فرستاد تا نشان دهد که به ادامه نامه نگاری قانع است و نیازی به تصمیم گیری برای خواستگاری یا نامزدی نیست. در واقع فرمینا دازا، دریافت و ارسال گل کاملیا را نوعی بازی عاشقانه می پنداشت و هرگز تصور نمی کرد این کار، راهی میانبر برای رسیدن به مقصد باشد. بنابراین هنگامی که نامه خواستگاری به دستش رسید، احساس کرد پنجه مرگ گریبانش را گرفته است. در حالی که مبهوت و شگفتزده بود، موضوع را با عمه اسکولاستیکا که همواره پشتیبان و راهنمای او بود، در میان گذاشت. ولی عمه به جای راهنمایی ، تنها با صراحت اعلام کرد که او بیست سال دارد و باید خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با این حال توصیه کرد:
ـ باید پاسخ مثبت بدهی، حتی اگر از ترس در حال مرگ باشی و حتی اگر تا آخر عمر متأسف و پشیمان بمانی. چون اگر این کار را نکنی هر اتفاقی پیش بیاید، تا ابد حسرت می خوری...
فرمینا دازا چنان گیج و مبهوت بود که از پسرک مهلت کافی خواست تا در این مورد بیندیشد. نخست مهلتی یک ماهه را پیشنهاد کرد، ولی مدتی بعد از آن را به دو و سه ماه افزایش داد. پس از پایان ماه چهارم که هنوز نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد، نامه دیگری همراه با گل کاملیای سفید رنگ دریافت کرد که در آن نوشته شده بود:
« آخرین اخطار! یا حالا... یا هرگز!... »
عصر همان روز فلورنتینو آریزا نامه ای از فرمینا دازا دریافت کرد که همچون تیری بر قلبش بود. دخترک در تکه کاغذی کنده شده از دفتر یاد داشت مدرسه، تنها یک سطر پاسخ آن هم با استفاده از مداد نوشته بود : « بسیار خوب، با تو ازدواج می کنم به شرطی که قول بدهی هرگز مرا وادار به خوردن بادمجان نکنی! »
فلورنتینو آریزا برای دریافت چنین پاسخی آمادگی نداشت، ولی مادرش کاملاً آماده بود. از شش ماه پیش که پسرک از تمایل به ازدواج با فرمینا دازا حرف زده بود، خانم ترانزیتو آریزا به سراغ مالکان خانه رفت تا از آنها بخش بیشتری از آن خانه را اجاره کند. تا آن زمان خانواده های دیگری نیز به طور اشتراکی از ساختمان استفاده می کردند. این خانه قدیمی که در قرن هفدهم ساخته شده بود، محل کار شرکت انحصاری توتون در زمان سلطه اسپانیاییها به حساب می آمد. مالکان ورشکسته شرکت که از عهده تعمیر و نگهداری ساختمان بر نمی آمدند، آن را به به قطعات کوچکتر تقسیم کرده و اجاره داده بودند. بخشی از ساختمان که پنجره هایش به خیابان باز می شد، در اختیار یک خرده فروش توتون قرار گرفت. بخش عقبی که مشرف به حیاط خاکی می شد، در واقع کارخانه توتون سازی به حساب می آمد و اصطبل بزرگی هم داشت که مستأجران به طور مشترک از آن به عنوان رختشویخانه استفاده می کردند. خانم ترانزیتو آریزا، در طبقه اول می زیست که راحت ترین و در عین حال کوچکترین واحد ساختمان به شمار می رفت. مغازه ای هم در همان طبقه قرار داشت که با دری بزرگ، به خیابان متصل می شد.
در آن سوی این واحد که سابقاً انبار این شرکت بود و برای تأمین روشنایی از نورگیر استفاده می شد، ترانزیتو آریزا شبها می خوابید. بخشی از خانه را هم با دیوارهای تخته ای از هم جدا کرده بودند که به عنوان انباری مورد استفاده قرار می گرفت. یک میز و چهار صندلی در آن به چشم می خورد که روی آن غذا می خوردند و فلورنتینو آریزا از همان میز و صندلی برای نوشتن نامه هایی که اغلب تا صبح ادامه داشت، استفاده می کرد. در گوشه ای هم یک ننوی توری به دو دیوار مقابل کوبیده شده بود.
این بخش، فضای کافی برای زندگی دو نفری داشت، ولی سه نفر نمی توانستند در آن زندگی کنند، به ویژه اگر نفر سوم دختری بود که در مدرسه باکره های مقدس درس می خواند و پدرش خانه ای بزرگ و نیمه ویرانه خریده و به گونه ای بازسازی کرده بود که بسیار تمیز و نو جلوه می کند. اغلب اعضای خانواده های ساکن آن ساختمان، با وحشت و هراس به خواب می رفتند، زیرا نگران فرود آمدن سقف بودند. ترانزیتو آریزا نیز به همین بهانه با مالکان وارد مذاکره شد. نتیجه گفتگوها، واگذاری اتاق داخل حیاط به زن و تعهد نگهداری از ساختمان به مدت پنج سال از طرف او بود.
ترانزیتو منابع مالی لازم برای انجام چنین تعهدی را در اختیار داشت، زیرا علاوه بر درآمدی که از مغازه به دست می آورد و پارچه هایی که به صورت باند زخم بندی در می آورد و می فروخت، پولهایی را که در اختیار داشت به دیگران وام می داد و بهره زیادی دریافت می کرد. از جمله گیرندگان وام، زنی از طبقه اشراف بود که سوار بر کالسکه مجلل خود به مغازه او می آمد و در حالی که وانمود می کرد مشغول تماشا یا انتخاب نوار توری یا تزئینی است، اشک می ریخت و به قول خودش آخرین قطعه از سنگهای قیمتی باقیمانده از خاندان اشرافی خود را که در دورانی پر از رفاه و سعادت زندگی می کردند، گرو می گذاشت.
ترانزیتو آریزا نیز چنان ملاحظه آبرو و حیثیت خانوادگی او را می کرد که شاید به همین دلیل نه تنها آن زن، بلکه سایر مراجعان، با رضایت کامل از مغازه خارج می شدند. در طول ده سال که این کار را می کرد، اغلب سنگهایی را دیده بود که دو سه روز پس از در آمدن از گروه دوباره توسط صاحبش به مغازه آورده و در گرو گذاشته بود. به این ترتیب آنها را جزو داراییهای خود به حساب می آورد. زمانی که از تصمیم پسرش باخبر شد، به سراغ کوزه ای رفت که از طریق جمع آوری بهره های دریافتی، با سکه طلا پر شده بود. این کوزه را همواره زیر تختخوابش پنهان می کرد. پس از محاسبه دخل و خرج، متوجه شد نه تنها می تواند محل زندگی خود را گسترش دهد و برای نگهداری و تعمیر آن متعهد شود، بلکه اگر کمی زرنگ باشد، با اندکی بخت مساعد قادر خواهد بود همه ساختمان را بخرد و برای نوه هایش که آرزو می کرد دوجین باشند، به ارث بگذارد.
فلورنتینو آریزا نیز در دفتر پستی پیشرفت کرده بود و به مقام دستیار اول رسیده بود. آقای لوتاریو توگوت از پسرک خواسته بود به دلیل ترک دفتر پستی و رفتن به دانشکده علوم مرس و تلگراف در سال آینده، جانشین او شود. به این ترتیب، کار ازدواج به راحتی صورت می گرفت. با این حال، ترانزیتو آریزا برای موافقت با چنین وصلتی، دو شرط مهم داشت. یکی اینکه معلوم شود آقای لورنزو دازا کیست و از کجا آمده. هر چند لهجه او می توانست کمک بزرگی در این راه باشد، ولی در عوض هیچ کس در مورد شیوه زندگی فعلی و گذشته او، اطلاع درستی نداشت.
دوم اینکه دوران نامزدی آنها طولانی باشد تا یکدیگر را به خوبی بشناسند و در ضمن در طول این مدت، هیچ خطایی مرتکب نشوند تا اطمینان یابند که می توانند در کنار هم زندگی کنند. البته به پسرش توصیه کرد که تا پایان جنگ داخلی، دست نگه دارد. فلورنتینو شرط اول و دوم را پذیرفت، نه به خاطر مادرش، بلکه چون می خواست رازهای زندگی خصوصی خود را بر ملا نکند. با توصیه او به منظور به تعویق انداختن زمان نامزدی موافق بود، ولی استدلال می کرد که این کار هیچ فایده ای ندارد زیرا در طول پنجاه سال پس از کسب استقلال، حتی یک روز زندگی در صلح را تجربه نکرده بودند.
ـ به این ترتیب اگر بخواهیم صبر کنیم، پیر می شویم.
پدر خوانده او که بر حسب تصادف در مذاکرات حضور داشت، بر این باور بود که جنگ نمی تواند مانعی در این زمینه به حساب بیاید، زیرا از نظر او جنگ معنایی جز درگیری میان فقرا نبود و ثروتمندان برای قربانی کردن، زیر دستان را همچون گاومیش هایی که اربابان زمین به پیش می راندند، جلو می فرستند. یعنی آنها را به عنوان سرباز استخدام و روانه جبهه ها می کردند.
ـ جنگها معمولاً در کوهستانها در می گیرند و انسان ها نیز در همان مناطق جانشان را از دست می دهند، چون تا جایی که می دانم، کسانی که در شهرها کشته می شوند، بر اساس حکم تیرباران یا اعدام است، نه با گلوله دشمن.
جرئیات مربوط به نامزدی نیز در طول هفته های بعد، مشخص شد. فرمینا دازا بر اساس توصیه های عمه اسکولاستیکا ، شرایط فلورنتینو آریزا را پذیرفت و خودش نیز شرط دیگری گذاشت که پسرک اجازه بدهد تحصیلات دوره دوم دبیرستان دختر به پایان برسد و در تعطیلات کریسمس، این امر صورت بگیرد. نحوه برگزاری...
مراسم نیز به توافق پدر فرمینا در زمان موعود موکول شد. همچنین نامه نگاری آنها ادامه می یافت ، ولی با هراسی کمتر و با نوشته هایی متفاوت که معمولا میان زن و شوهر ها رایج بود.به این ترتیب هیچ موضوعی نمی توانست رویای آنها را آشفته سازد.
زندگی فلورنتینو آریزا دگرگون شد. عشق به بارنشسته ، اعتماد به نفس زیادی به او می بخشید و نیرویی میداد که پیش از آن تجربه نکرده بود. در کارهایی که انجام می داد چنان ماهر و کارامد بود که آقای لوتاریو توگوت بی درنگ او را به عنوان دستیار همیشگی برگزید. برنامه هایش برای تاسیس شعبه دانشگاه مورس و تلگراف به نتیجه نرسید و در نتیجه مرد آلمانی احساس می کرد نیاز به احساس فراغت بیشتری برای لذت بردن از زندگی دارد. لذت های او در رفتن به بارانداز و نواختن آکاردئون  خلاصه می شد.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سیزدهم