سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت اول


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت اولآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.


صغیر و کبیر فرض شان این است که مرد مجرد پول و پله دار قاعدتا زن می خواهد .
وقتی چنین مردی وارد محل جدیدی می شود ، هر قدر هم که احساسات یا عقایدش نشناخته باشد ، چنان این فرض در ذهن خانواده های اطراف جا افتاده است که او را حق مسلم یکی از دختر های خود می دانند .
روزی خانم بنت به شوهرش گفت : آقای بنت عزیز ، شنیده ای که ندرفیلد پارک را بالاخره اجاره داده اند ؟
آقای بنت در جواب گفت که نه ، نشنیده است .
خانم بنت گفت : ولی اجاره شده ، همین الان خانم لانگ این جا بود ، سیر تا پیازش را گفت .
آقای بنت جوابی نداد.
زنش بی طاقت شد و با صدای بلند گفت : نمی خواهی بدانی چه کسی اجاره اش کرده ؟
- تو می خوهی به من بگویی ، باشد ، گوش می کنم.
همین اجازه کافی بود .
بله عزیزم باید بدانی . خانم لانگ می گوید که ندرفیلد را یک جوان پول وپله داری اجاره کرده که مال شمال انگلستان است. روز دوشنبه با کالسکه ی 4اسبه آمده بود ملک را ببیند. آنقدر خوشش آمد که درجا با آقای موریس توافق کرد. قرار است قبل از پاییز بیاید بنشیند. چند تا از خدمتکارهایش تا آخرهفته ی بعد می آیند به این خانه.»
«آقا اسمش چیست؟»
«بینگلی»
«متاهل یا مجرد؟»
«اوه!مجرد،عزیزم، این که معلوم است! مجرد و حسابی هم پولدار. عایدی اش سالی چهار پنج هزارتاست. جان می دهد برای دخترهای ما!»
«چه طور؟ چه ربطی به آنها دارد؟»
زنش جواب داد: «آقای بنت , عزیز من ، فکر و حواست کجاست! خب ، باید بفهمی که منظورم ازدواجش با یکی از دخترهای ماست. »
«آقا هم برای همین کار آمده به اینجا؟»
«برای همین کار! چه حرف ها! اصلا می فهمی چه می گویی؟ خب، احتمالش زیاد است که عاشق یکی شان بشود. برای همین تا آمد باید بروی دیدنش.»
«من دلیلی برای این کار نمی بینم . تو و دخترها اگر می خواهید بروید . حتی می توانی خود دخترها را تنها بفرستی بروند. تازه شاید خیلی بهتر هم باشد.،چون تو هم مثل آنها خوشگلی و هیچ بعید نیست آقای بینگلی از تو بیشتر خوشش بیاید.»
«عزیزم،تولطف داری. البته من یک زمانی بدک نبودم، اما حالا که ادعایی ندارم. زنی که پنج دختر گنده دارد دیگر به فکر خوشگلی خودش نیست.»
«چیزی هم از خوشگلی اش نمانده که بخواهد به آن فکر کند.»
«ولی، عزیزم، وقتی آقای بینگلی آمد همسایه ی ما شد تو حتما باید بروی دیدنش.»
«این کار از من ساخته نیست، خیالت راحت باشد.»
«یک کم فکر دخترهایت باش. به این فکر کن که یکی شان حسابی سر و سامان پیدامی کند. سر ویلیام و لیدی لوکاس هم می خواهند بروند دیدنش، فقط هم برای همین کار. خودت که بهتر از من می دانی، آن ها کلا به دیدن تازه واردها نمی روند. تو حتما باید بروی ، چون تو اگر نروی ، ما چطور به دیدنش برویم؟»
«خیلی داری سخت می گیری. تازه مطمئنم آقای بینگلی از دیدنتان خیلی هم خوشحال می شود. من چند خط می نویسم بدهید دست ایشان تا خیالشان راحت باشدکه من از ته دل راضی ام ایشان با هر کدام از دخترها که دلشان خواست ازدواج بفرمایند. البته باید ذکر خیری هم از لیزی کوچولوی خودم بکنم.»
«اصلا دلم نمی خواهد اینکار را بکنی . لیزی که سرتر از بقیه نیست. راستش نصف خوشگلی جین را هم ندارد. بگو و بخند لیدیا را هم ندارد. ([فقط کاربران عضو می توانند لینک ها را ببینند .]) ولی تو همیشه او را سرتر می دانی.»
آقای بنت در جواب گفت: «هیچ کدام شان چنگی به دل نمی زنند. این ها هم مثل بقیه ی دخترها احمق و خرفت اند. اما لیزی تیزهوش تر از خواهرهایش است.»
«آقای بنت، چطور دلت می آید تو سر بچه های خودت بزنی؟ اصلا تو خوشت می آید ناراحتم کنی. هیچ به فکر اعصاب ضعیف من نیستی»
«اشتباه می کنی، عزیزم. من خیلی هوای اعصابت را دارم. اعصابت دوست قدیمی من است. لااقل بیست سال است که شاهدم با احترام از اعصابت حرف می زنی.»
«آه! تو نمی فهمی من چه غم و غصه ای می خورم.»
«امیدوارم غم و غصه ات تمام بشود، سال های سال هم زنده بمانی و ببینی که دسته دسته جوان ها ی چهار هزار پوندی می آیند به این حوالی.»
«ولی اگر بیست تا از این جوان ها هم بیایند اینجا چه فایده ای برای من دارد؟ تو که نمی روی به دیدنشان.»
«خیالت را نارحت نکن، عزیزم. اگر بیست تا باشند حتما به دیدن همه شان می روم.»
آقای بنت معجون عجیبی از حاضر جوابی ، طنز و کنایه ، توداری و دمدمی مزاجی بود، به طوریکه بیست و سه سال زندگی مشترک هم کافی نبود تا همسرش به شخصیت او پی ببرد اما فکر خانم بنت را راحت تر می شد خواند. زنی با درک و شعورنه چندان زیاد ،سواد و معلومات کم و خلق و خوی متغیر. وقتی از چیزی ناراضی بود فکر می کرد عصبانی است. کار و بارش در زندگی این بود که دخترهایش راشوهر بدهد. تفریحش نیز دید و بازدید و کنجکاوی بود.
آقای بنت از اولین کسانی بود که به دیدن آقای بینگلی رفت. از قبل هم قصدداشت به دیدنش برود، هر چند که تا لحظه ی آخر به زنش می گفت نمی رود . تاشب آن روز هم زنش خبر دار نشد. تازه، در این موقع هم، زنش به شکلی که خواهیم دید با خبر شد. آقای بنت دید که دختر دومش دارد لبه ی یک کلاه رامی دوزد، یکباره به او گفت:
«امیدوارم آقای بینگلی خوشش بیاید، لیزی.»
مادر با دلخوری گفت: « از کجا بدانیم آقای بینگلی از چه چیزی خوشش می آید، ما که قرار نیست به دیدنش برویم.»
الیزابت گفت: « ولی، مامان، مگر یادت رفته که توی مهمانی او را خواهیم دید؟ خانم لانگ هم قول داده معرفی اش کند.»
«من که باور نمی کنم خانم لانگ از این جور کارها بکند. خودش دو تاخواهرزاده دارد. تازه زن خودخواه و دورویی است . من که نظر خوشی به اوندارم.»
آقای بنت گفت: « من هم نظر خوشی ندارم. خوشحالم که می بینم روی کارهایش حساب نمی کنی.»
خانم بنت اعتنا نکرد و جوابی نداد. اما چو نمی توانست خودش را نگه دارد شروع کرد به اخم و تخم کردن با یکی از دخترها.
-ترا به خدا این قدر سرفه نکن، کیتی! کمی هم فکر اعصاب من باش. اعصابم را خرد کردی.
پدرش گفت : کیتی اصلا هوای سرفه هایش را ندارد. وقت مناسبی برای سرفه کردن پیدا نمی کند.
کیتی نق نق کنان گفت: برای تفریح که سرفه نمی کنم.
-مهمانی رقص بعدی ات چه وقت است، لیزی؟
-از فردا دو هفته.
مادرش بلند گفت: بله ، پس این طور. خانم لانگ تا روز قبلش بر نمی گردد.پس چه طور می خواهد او را به ما معرفی کند؟ خودش هم آن موقع هنوز با او آشنا نشده.
-پس عزیزم، تو وضعت از دوستت بهتر است. می توانی خودت آقای بینگلی را به او معرفی کنی.
-غیر ممکن است آقای بنت، غیر ممکن است. وقتی خود من با آقای بینگلی آشنانشده باشم، چه طور می توانم؟ تو چرا این قدر سر به سرم می گذاری؟
-از دوراندیشی ات خوشم آمد. واقعا هم دو هفته آشنایی خیلی کم است ظرف دوهفته که نمی شود فهمید یک نفر آدم چند مرده حلاج است. ولی اگر ما قدم پیش نگذاریم یک نفر دیگر می گذارد. تازه، به خانم لانگ و خواهرزاده هایش بایدفرصت داد. به خاطر همین ، چون انتظار لطف و محبت دارد، اگر تو کاری نکنی من خودم این وظیفه را به عهده می گیرم.
دخترها به پدرشان زل زدند. خانم بنت فقط گفت: حرف مفت، مزخرف!
آقای بنت بلند گفت: معنی این قیل و قال چیست؟ تو آداب معارفه و اهمیت آنرا حرف مفت می دانی؟ من در این مورد با تو موافق نیستم. مری ، تو چه می گویی؟ تو که خانم جوان خوش فکری هستی، کتابهای درست و حسابی می خوانی، وجمله های خوب از توی آن ها در می آوری.
مری دلش می خواست حرف خیلی بامعنایی بزند، اما نمی دانست چه طور.
آقای بنت ادامه داد: تا مری دارد فکرهایش را سبک و سنگین می کند بهتر است برگردیم سراغ آقای بینگلی.
زنش غر زد و گفت: من که از این حرفها خسته شده ام.
-متأسفم که چنین چیزی می شنوم. چرا این را قبلا به من نگفتی؟ اگر امروز صبح از این عقیده ات خبر داشتم امکان نداشت بروم به او سر بزنم. چه بد شد. ولی خب، چه کنم که به دیدنش رفته ام. حالا هم دیگر نمی توانیم از زیر آشنایی اش در برویم.
خانم ها همان قدر تعجب کردند که او دلش می خواست. تعجب خانم بنت شایدبیشتر از بقیه بود. ولی وقتی سر و صدا و خوشحالی و هیجان اولیه خوابید،خانم بنت گفت که این درست همان چیزی بوده که تمام مدت انتظارش را داشته است.
- عزیزم ، آقای بنت ، تو چه خوبی! می دانستم که بالاخره قانعت می کنم! مطمئن بودم که آن قدر دخترهایت را دوست داری که از خیر این آشنایی نمی گذری. خب، چه خوشحالم! شوخی جالبی هم کردی که امروز صبح رفته بودی اما تا این لحظه یک کلمه هم نمی گفتی.
آقای بنت گفت: کیتی ، حالا هر چه دلت می خواهد سرفه کن. این را گفت و خسته از شلوغ کردن های همسرش از اتاق خارج شد.
وقتی دربسته شد، خانم بنت گفت: دخترها، ببینید چه پدر خوبی دارید. نمیدانم چه طور یک روز محبتها و خوبی هایش را جبران می کنید. همین طور من ،که باعث این کار شدم. توی این سن و سالی که ما هستیم، باید بدانید که خیلی برای ما ساده نیست که هر روز برویم آشنایی تازه ای به هم بزنیم. ولی خب،به خاطر شماها، هر کاری می کنیم. لیدیا، عزیز من، تو از همه کوچک تری ،ولی من مطمئنم که در مجلس رقص آقای بینگلی با تو خواهد رقصید.
لیدیا با اطمینان جواب داد: اوه! عین خیالم نیست. درست است که من کوچک ترم، ولی قدم از همه بلندتر است.
بقیه شب به این حدس و گمان ها گذشت که آقای بینگلی چه وقت بازدید آقای بنت را پس می دهد، و چه موقع باید او را به شام دعوت کنند.
خانم بنت و پنج دخترش هر چه آقای بنت را سوال پیچ کردند فایده ای نداشت،چون آقای بنت هیچ توضیح درست و حسابی درباره آقای بینگلی نمی داد. از چندطرف حمله کردند، با سوالهای سرراست، حدس های زیرکانه ، فرضهای دور از ذهن، اما آقای بنت از همه این حمله ها در رفت. بالاخره، مجبور شدند به معلومات دست دوم همسایه شان ، لیدی لوکاس، رضایت بدهند. شرح و توصیف اوخیلی مطبوع بود. سر ویلیام خیلی خوشش آمده بود. آقای بینگلی بسیار جوان،فوق العاده خوش قیافه و بی نهایت مطبوع بود ، و بالاتر از همه اینها ،دوست داشت در مهمانی بعدی با عده خیلی زیادی آشنا شود. از این بهتر نمی شد! علاقه داشتن به رقص خودش یک قدم در راه عاشق شدن بود، و به خاطر همین، امیدواری ها به صاحبدلی آقای بینگلی بیشتر شد.
خانم بنت به شوهرش گفت: اگر روزی یکی از دخترهایم به خیر و خوشی در ندرفیلد سر و سامان بگیرد، و بقیه هم شوهرهای خوبی گیر بیاورند، دیگر هیچ آروزیی نخواهم داشت.
چند روز بعد، آقای بینگلی باز دید آقای بنت را پس داد و ده دقیقه ای درکتابخانه آقای بنت نشست و گپ زد. به دلش صابون زده بود که چشمش به جمال خانم های جوانی روشن می شود که وصف زیبایی شان را زیاد شنیده بود، اماحالا فقط پدر آنها را می دید. خانم ها وضع شان کمی بهتر بود چون لااقل ازپنجره بالایی می دیدندند که او کت آبی پوشیده و سوار یکی اسب سیاه است.
خیلی زود به شام دعوت شد. خانم بنت داشت کارها را طوری رتق و فتق می کردکه در شأن کدبانوگری اش باشد، اما در بحبوحه کارها پیغامی رسید و کاسه کوزه ها را به هم زد. آقای بینگلی مجبور بود روز بعد در شهر باشد، به خاطرهمین نمی توانست از مراحم دعوت آنها بهره مندشود، و غیره. خانم بنت پاک به هم ریخت. نمی فهمید او که تازه به هرتفردشر آمده به این زودی در شهر چه کار دارد. بعد هم ترس برش داشت که نکند او مدام از جایی به جای دیگر میرود، و هیچ وقت هم آن طور که باید و شاید در ندرفیلد نمی ماند. لیدی لوکاس کمی ترسش را ریخت، چون گفت آقای بینگلی فقط به خاطر یک ضیافت بزرگ رقص به لندن می رود. بعد هم زود خبر رسید که آقای بینگلی قرار است دوازده خانم وهفت آقا را با خودش به مهمانی بیاورد. دخترها از تعداد خانم ها ناراحت شدند، اما روز قبل از مهمانی خیالشان راحت تر شد، چون شنیدند که به جای آن دوازده خانم ، آقای بینگلی فقط شش خانم با خودش آورده است که پنج نفرشان خواهرش هستند و یک فنر دیگرشان هم یک قوم و خویش دیگر است. وقتی هم که آن عده به سالن رقص وارد شدند روی هم رفته پنج نفر بیشتر نبودند: آقای بینگلی، دو خواهرش ، شوهر خواهر بزرگترش ، و یک مرد جوان دیگر.
آقای بینگلی خوش قیافه و متشخص بود. سر و وضع مطبوعی داشت و رفتارش بی تکلف و راحت بود. خواهرهایش زنهای نازنینی بودند و حالت مصمم و متکی به نفس داشتند. شوهر خواهرش ، یعنی آقای هرست، ظاهر و رفتار عادی آدم های متشخص را داشت. اما دوست آقای بینگلی ، یعنی آقای دارسی ، زود توجه همه رابه خود جلب کرد، چون بلند قد و خوش اندام بود، چهره قشنگی داشت و آدم واقعا اصل و نسب داری به نظر می رسید. پنچ دقیقه هم از ورودش نگذشته بودکه این خبر دهان به دهان گشت که سالی ده هزار پوند عایدی دارد. آقایان اورا نمونه یک مرد تمام عیار می دانستند، و خانم ها هم می گفتند او خیلی خوش قیافه تر از آقای بینگلی است، و نصف مدت آن شب هم با تحسین نگاهش میکردند، تا آن که رفتارش توی ذوق زد و ورق برگشت. معلوم شد که مغرور است،خودش را بالاتر از دیگران می داند و با این چیزهای عادی دلش خوش نمی شود؛خلاصه طوری شد که با آن همه ملک و املاک که در دربیشر داشت کاملا از چشم افتاد و حتی شد آدم نامطبوعی که به هیچ وجه نمی شد او را با دوستش مقایسه کرد.
آقای بینگلی خیلی زود با همه آدم های مهم توی سالن آشنایی به هم زده بود. پر تحرک و بی تلکف بود. هر بار که رقص راه می افتاد می رقصید.ناراحت هم شداز این که مهمانی خیلی زود تمام شده است، و گفت که خودش یک مهمانی رقص درندرفیلد ترتیب می دهد. همین خصوصیات دوست داشتنی اثرش را بر بقیه می گذاشت. چه قدر با دوستش فرق می کرد! آقای دارسی فقط یک بار با خانم هرست رقصید و یک بار هم با دوشیزه بینگلی. نگذاشت او را با هیچ خانم دیگری آشناکنند. و بقیه مدت را هم توی سالن فقط راه رفت، و گه گاه با آشناهای خودش کلمه ای رد و بدل کرد. شخصیتش رو شده بود. مغرورترین و نامطبوع ترین آدم دنیا بود. همه دلشان می خواست او دیگر به آن جا نیاید. از همه مخالف تر هم خانم بنت بود که اول به طور کلی از رفتار خوشش نیامد. بعد وقتی او به یکی از دخترهایش بی اعتنایی کرد، خانم بنت به غیظ افتاد و کینه خاصی از او به دل گرفت.
چون تعداد آقایان کم بود، الیزابت بنت مجبور شده بود دو دور نرقصد و بنشیند. یکی از این دوبار، آقای دارسی درست کنار الیزابت ایستاده بود والیزابت می توانست گفت و گوی او با آقای بینگلی را بشنود که برای چنددقیقه از رقص خارج شده بود تا از دوست خود تقاضا کند که به رقص ملحق شود.
گفت: بیا، دارسی ، باید تو را به رقص بکشانم. خوشم نمی آید همین طوری عاطل و باطل این جا بایستی بهتر است بیایی برقصی.
- اصلا . تو می دانی که چه قدر بدم می آید، مگر این که واقعا با هم رقص خودم آشنا باشم. توی جمع هایی مثل این ، غیر قابل تحمل است. خواهرهایت مشغول اند، زن دیگری هم این جا نیست که رقصیدن با او برایم جاذبه ای داشته باشد.
بینگلی بلند گفت: پادشاه هم به اندازه او سخت نمی گیرد! راستش ، من که هیچوقت توی عمرم مثل امشب این همه دختر آراسته ندیده بودم. چند تا از این دخترها هم که می بینی خیلی قشنگ اند.
آقای دارسی به دوشیزه بنت بزرگ تر نگاه کرد و گفت: تو داری با تنها دختر خوشگل این سالن می رقصی.
- او ! قشنگ ترین موجودی که دیده ام! ولی کی از خواهرهایش درست کنار تونشسته. خیلی قشنگ است و راستش خیلی هم مطبوع . بگذار از هم رقصم بخواهم تورا با اوآشنا کند.
گفت: منظورت کدام شان است؟ و بعد برگشت و لحظه ای به الیزابت نگاه کرد وتا چشم الیزابت به چشمش افتاد نگاه خود را برگرداند و با خونسردی گفت: بدنیست، ولی آن قدر قشنگ نیست که مرا به وسوسه بیندازد. فعلا هم دل و دماغ ندارم به خانم های جوان توجه کنم که بقیه به آنها اعتنایی نکرده اند توبهتر است برگردی پیش هم رقصت و از خنده هایش کیف کنی ، چون با من داری وقتت را تلف می کنی.
آقای بینگلی همین کار را کرد. آقای دارسی هم دور شد. و الیزابت ماند بااحساسی نه چندان خوش در مورد آقای دارسی. الیزابت با آب و تاب این ماجرارا برای دوستان خود تعریف کرد، چون دختر پر جنب و جوش و بازیگوشی بود و ازهر چیز مضحک و بامزه ای خوشش می آمد.
روی هم رفته آن شب به کل خانواده بد نگذشت. خانم بنت دیده بود که ندرفیلدی ها از دختر بزرگش خیلی تعریف و تمجید کرده اند. آقای بینلگی دوبار با اورقصیده بود ، و اوضاع او با خواهرهایش فرق می کرد. جین هم به اندازه مادرش از این موضوع خوشحال بود ، اما آرامش بیشتری داشت.
الیزابت خوشحالی جین را درک می کرد. مری شنیده بود که به دوشیزه بینگلی گفته شده مری فاضل ترین دختر در آن حوالی است. کاترین و لیدیا هم وضع بدی نداشتند و هیچ موقع بدون هم رقص نمانده بودند ، و این کل چیزی بود که به نظرشان در مهمانی رقص اهمیت داشت. به خاطر همین ، خوش و سرحال به لانگبورن، دهکده ای که در آن زندگی می کردند و خودشان ساکنان اصلی اش بودند ،برگشتند. دیدند آقای بنت هنوز بیدار است. کتاب دستش بود و به گذشت زمان توجه نداشت. این بار خیلی کنجکاو بود و می خواست بداند شبی که آن همه انتظارات عالی از آن می رفت چه گونه سپری شده است. آقای بنت بدش نمی آمدکه تصورات همسرش درباره غریبه نقش برآب شده باشد، اما کمی که گذشته فهمیدکه می خواهند داستان دیگری برایش تعریف کنند.
خانم بنت به محض این که وارد اتاق شد گفت: او ! آقای بنت عزیز، نمی دانی چه شب خوبی بود ، چه مجلس رقصی ، عالی! کاش بودی. خیلی از جین تعریف وتمجید کردند. از این بهتر نمی شد. همه می گفتند او چه قدر خوب است. آقای بینگلی جین را خیلی قشنگ می دانست و دوباره هم با او رقصید. عزیزم، فکرش را بکن ، دوبار با او رقصید، جین تنها کسی بود در آن سالن که آقای بینگلی دوبار از او دعوت به رقص کرد. اول از همه ، از دوشیزه لوکاس تقاضا کرد. دلخور شدم که با او رقصید. اما اصلا از او تعریف و تمجید نکرد. خودت که می دانی، تعریف و تمجید هم ندارد. اما وقتی جین داشت می رقصید معلوم بود که چشمش را گرفته ، پرسید این دختر کیست. بعد با او آشنا شد و دو دور بعدی ازجین برای رقص دعوت کرد. بعد هم دو دور سوم را با دوشیزه کینگ رقصید، دودور چهارم را با ماریا لوکاس، دو دور پنجم را باز با جین ، دو دور ششم رابا لیزی، و همین طور رقص بولانژه(رقص دسته جمعی به شکل دایره)
شوهرش از فرط استیصال داد زد: اگر دلش به حال من می سوخت این قدر نمی رقصید! ترا به خدا، دیگر نگو با چه کسی رقصید. اوه! کاش توی همان رقص اول پایش رگ به رگ می شد!
خانم بنت ادامه داد: اوه! عزیزم، من که خیلی از او خوشم آمد. فوق العاده خوش قیافه است! خواهرهایش هم جذاب اند. تو عمرم شیکتر از لباس آنها ندیده بودم. واقعا تور لباس خانم هرست....
باز هم آقای بنت حرفش را قطع کرد. دادش از شرح و توصیف زرق و زیورها درآمد. خانم بنت مجبور شد به یک شاخ دیگر بپرد، و با لحن تلخ و کمی اغراق شروع کرد به حرف زدن درباره بی نزاکتی حیرت انگیز آقای دارسی.
اضافه کرد: ولی مطمئنم که لیزا اگر به مذاق او خوش نیامده ضرری هم نکرده. مرد نامطبوع و نفرت انگیزی است. آدم از هیچ چیزش خوشش نمی آید. آن قدر ازخودراضی است و خودش را می گیرد که نمی شود تحملش کرد! کمی این طرف راه میرفت، کمی آن طرف راه می رفت، و تمام مدت هم خیال می کرد آدم مهمی است! تازه آن قدرها هم خوش قیافه نبود که کسی دلش بخواهد با او برقصد! کاش توآن جا بودی ، عزیزم، یکی از آن متلک ها نثارش می کردی. خیلی از او بدم می آید.
وقتی جین و الیزابت تنها شدند، جین که قبلا با احتیاط از آقای بینگلی تعریف و تمجید می کرد به خواهرش گفت که چقدر از آقای بینگلی خوشش آمده.
گفت: همان جور است که یک مرد جوان باید باشد. فهمیده ، خوش اخلاق ، پرجنب و جوش. هیچ وقت آدمی به این خوش رفتاری ندیده بودم ! چه بی تکلف، چه باتربیت!
الیزابت جواب داد: خوش قیافه هم هست. همان جور است که یک مرد جوان باید باشد. خلاصه، کم و کسری ندارد.
- وقتی بار دوم از من دعوت به رقص کرد خیلی خوشم آمد. انتظار چنین لطف و توجهی را نداشتم.
- نداشتی؟ من داشتم. این فرق بزرگ من و توست. تو وقتی تعریف و تمجید می شنوی تعجب می کنی، من نه. چه چیزی طبیعی تر از این که دوباره به رقص دعوتت کرد؟خواهی نخواهی ، می دید که تو از همه زن های دیگر تو سالن خیلی خوشگل تری. توجه کردنش جای تعجب ندارد. البته خیلی آدم مطبوعی است، و من به تو حق می دهم که از او خوشت بیاید. تو از آدم های پایین تر از او هم خوشت می آمد.
ادامه دارد...

نویسنده: جین آستین

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6