سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و نهم و آخر


 قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و نهم و آخرآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل
همین که الیزابت وارد اتاق شد، جین پرسید: «لیزی عزیزم، کجا بودی؟» و وقتی پشت میز نشستند بقیه نیز همین را پرسیدند. الیزابت در جواب فقط گفت که مدام پرسه زده اند و آخرش نفهمیده از کجا سردر آورده اند. الیزابت موقع گفتن این حرف رنگ به چهره اش دوید، ولی این تغییر رنگ هم باعث نشد کسی به گفته های او شک کند.
شب به آرامی و بدون اتفاق خاصی سپری شد. دو عاشقِ رسمی می گفتند و می خندیدند، اما دو عاشقِ پنهان ساکت بودند. دارسی از آن نوع آدم هایی نبودکه خوشحالی و شادی اش بروز پیدا کند. الیزابت که هیجان زده و دستپاچه بودبیشتر می دانست که خوشحال است اما نمی توانست احساس خود را آشکار کند،زیرا غیر از هیجان های آنی اش می بایست بر موانع دیگری هم غلبه کند. حدس می زد که اگر حقیقت فاش شود چه ولوله ای در خانواده در می گیرد. می دانست که هیچ کس جز جین از دارسی خوشش نمی آید. حتی می ترسید بقیه آن قدر ازدارسی بدشان بیاید که به ثروت و اسم و رسمش هم اهمیتی ندهند.
شب که شد، الیزابت سفرۀ دلش را برای جین باز کرد. دوشیزه بنت اصلاً آدمی نبود که چیزی را باور نکند، اما این بار واقعاً باورش نمی شد.
- شوخی می کنی، لیزی. نمی شود! گلویت پیش آقای دارسی گیر کرده؟ نه، نه، گولم نزن. می دانم که امکان ندارد.
- واقعاً که شروع تأسف باری بود! من فقط روی تو حساب می کردم. اگر تو باورنکنی، پس هیچ کس دیگری هم باور نمی کند. ولی بدان که راست می گویم. هر چه می گویم درست است. هنوز دوستم دارد و ما با هم قول و قرار گذاشته ایم.
جین با شک و تردید به الیزابت نگاه کرد و گفت: اوه، لیزی! امکان ندارد. من می دانم که تو چه قدر از او بدت می آید.
- تو از قضیه چیزی نمی دانی. همه چیز را فراموش کن. شاید قبلاً او را به اندازۀ حالا دوست نداشتم. اما در چنین مواردی، حافظۀ قوی هم چیز خوبی نیست. خود من هم حالا آخرین باری است که این موضوع را به یاد می آورم.
دوشیزه بنت هنوز شگفت زده بود. الیزابت بار دیگر خیلی جدی به او اطمینان داد که حقیقت دارد.
جین گفت: خدای مهربان! واقعاً حقیقت دارد؟ مثل این که باید حرفت را باورکنم. عزیزم، لیزی عزیز من، من... من باید به تو تبریک بگویم، ولی واقعاًمطمئنی؟ مرا ببخش که چنین چیزی از تو می پرسم... آیا مطمئنی که با اوخوشبخت می شوی؟
- بدون شک. قرار و مدارمان را گذاشته ایم و می دانیم که خوشبخت ترین زوج عالم خواهیم شد. جین، تو خوشحال نیستی؟ دوست نداری چنین شوهر خواهری داشته باشی؟
- چرا، خیلی. هیچ چیز من و بینگلی را این قدر خوشحال نمی کرد. ولی ما وقتی فکرش را می کردیم به نظرمان غیرممکن می رسید. آیا از صمیم قلب دوستش داری؟اوه، لیزی! هر کاری می خواهی بکن، اما بدون عشق ازدواج نکن. آیا مطمئنی که آن طور که باید و شاید دوستش داری؟
- اوه، بله! وقتی برایت تعریف کنم خودت متوجه می شوی که بیش از آنچه باید و شاید او را دوست دارم.
- منظورت چیست؟
- خب، باید بگویم که من او را از بینگلی بیشتر دوست دارم. نکند از دستم ناراحت بشوی.
- خواهر عزیزم، جدی باش. من می خواهم جدی حرف بزنم. می خواهم بدون معطلی همه چیزهایی را که باید بدانم به من بگویی. بگو ببینم چه مدت است که دوستش داری؟
- راستش، آرام آرام و به تدریج عاشقش شدم. خودم دقیقاً نمی دانم از کجاشروع شد. ولی به نظرم برمی گردد به اولین باری که به املاک قشنگش درپمبرلی رفته بودم.
جین بار دیگر از الیزابت خواست که جدی باشد، و الیزابت به او اطمینان دادکه همه چیز جدی است و واقعاً دل به مهر دارسی بسته است. دوشیزه بنت وقتی شک و تردیدش برطرف شد گفت که دیگر آرزویی ندارد.
بعد گفت: حالا دیگر کاملاً خوشبختم، چون تو هم به اندازۀ من خوشبختی. مهمیشه به او احترام می گذاشتم. اصلاً به صرف این که تو را دوست دارد بایدهمیشه برایش ارج و قرب قائل شوم، چه رسد به این که هم دوست بینگلی و هم شوهر تو باشد. من بعد از تو و بینگلی او را از هر کس دیگری بیشتر دوست خواهم داشت. ولی لیزی، تو خیلی آب زیرکاه بودی، رازت را از من پنهان میکردی. اصلاً نگفته بودی در پمبرلی و لمتن چه اتفاقی افتاده بود! چیزهای مختصری هم که می دانم از دیگری شنیده ام، نه از تو.
الیزابت علت پنهان کاری اش را به او گفت. توضیح داد که نمی خواسته اسمی ازبینگلی در حضور جین ببرد، و چون از احساسات خودش نیز مطمئن نبوده اسمی ازدوست بینگلی هم نبره است. اما حالا دیگر لزومی ندارد چیزی را از جین پنهان کند و نقش دارسی را در ازدواج لیدیا نیز توضیح می دهد. خلاصه، الیزابت همه چیز را به جین گفت، و دو خواهر تا پاسی از شب با هم حرف می زدند.

صبح روز بعد، خانم بنت که کنار پنجره ایستاده بود با صدای بلند گفت:
خدای مهربان! چه می شد اگر آقای دارسی بداخلاق باز هم همراه بینگلی عزیزما به این جا نمی آمد! چرا این قدر مزاحم می شود و همیشه می آید این جا؟آخر چه کار دارد؟ خب، برود شکار، برود پی یک کار دیگر، چرا موی دماغ ما میشود؟ آخر، ما با او چه کنیم؟ لیزی، باز هم باید با او بروی بیرون قدم بزنی تا مزاحم کارهای بینگلی نشود.
الیزابت به زور جلوی خودش را گرفت تا از این پیشنهاد بادآورده خنده اش نگیرد، اما واقعاً ناراحت بود از این که مادرش همیشه الفاظ بدی دربارۀ آقای دارسی به کار می برد.
وقتی وارد شدند، بینگلی چنان نگاه معناداری به الیزابت انداخت و با چنان محبتی با او دست داد که الیزابت دریافت او دیگر همه چیز را می داند. کمی بعد هم بینگلی با صدای بلند گفت: خانم بنت، در این دور و بر باز هم چمنزار و دار و درختی هست که لیزی برود توی آن ها راهش را گم کند؟
خانم بنت گفت: پیشنهاد می کنم آقای دارسی و لیزی و کیتی امروز بروند به طرف اوکهام مونت. راه طولانی و قشنگی است و آقای دارسی هم تا حالا آن جارا ندیده اند.
آقای بینگلی جواب داد: ممکن است برای همه جالب باشد، ولی مطمئنم که برای کیتی خیلی سخت است. مگر نه، کیتی؟
کیتی جواب داد که ترجیح می دهد در خانه بماند. دارسی گفت خیلی کنجکاو است از بالای تپه منظره ها را ببیند، و الیزابت به علامت رضایت سکوت کرد. وقتی از پله ها بالا می رفت تا حاضر شود، خانم بنت به دنبالش رفت و گفت:
- لیزی، خیلی متأسفم که مجبوری جور این آدم بداخلاق را بکشی. اما امیدوارم زیاد ناراحت نشوی. خودت می دانی که همۀ این کارها به خاطر جین است. دلیلی هم ندارد زیاد با او حرف بزنی. گاهی یکی دو کلمه حرف بزنی کافی است. پس زیاد خودت را به زحمت نینداز.
موقع پیاده روی قرار گذاشتند که همان شب آقای دارسی با آقای بنت حرف بزندو رضایت او را جلب کند. الیزابت هم قرار شد با مادرش حرف بزند. نمی دانست مادرش چه واکنشی نشان خواهد داد. گاهی از خودش می پرسید که آیا ثروت وموقعیت آقای دارسی باعث می شود که مادرش بر احساسات غلبه کند و از آقای دارسی بدش نیاید؟ اما چه مادرش خیلی مخالف این ازدواج باشد و چه خیلی ازآن خوشحال بشود، در هر دو حالت بدیهی است که رفتارش هیچ تناسبی با عقل ومنطق نخواهد داشت. به هر حال، آقای دارسی ابتدا اخم و تخم خواهد دید، امانهایتاً آثار وجد و شادی خانم بنت را نیز خواهد دید.
شب، کمی بعد از آن که آقای بنت به کتابخانه اش رفت، الیزابت دید که آقای دارسی نیز بلند شده است تا به دنبال او برود. هیجان الیزابت غیر قابل وصف بود. از مخالفت پدرش نمی ترسید. فقط نگران بود که مبادا پدرش ناراحت شود،چون دختر عزیزدردانه اش با انتخاب خودش کاری می کرد که آقای بنت از دوری وجدایی اش به غم و غصه بیفتد. این فکرها الیزابت را آزار می داد و همچنان ناراحت و مضطرب نشسته بود، تا آن که آقای دارسی برگشت. الیزابت وقتی تبسم او را دید کمی آسوده شد. کمی بعد، آقای دارسی به طرف میزی آمد که الیزابت و کیتی پشت آن نشسته بودند، و به بهانۀ تعریف و تمجید از کاری که الیزابت داشت می کرد زیر گوش الیزابت گفت: برو پیش پدرت، توی کتابخانه منتظرتوست. الیزابت یکراست به کتابخانه رفت.
آقای بنت، فکور و مضطرب، داشت در اتاق بالا و پایین می رفت. گفت:لیزی،داری چه می کنی؟ مگر عقلت را از دست داده ای که این مرد را به همسری انتخاب می کنی؟ تو که همیشه از او بدت می آمد؟
الیزابت چه قدر دلش می خواست که قبلاً عاقلانه تر اظهارنظر کرده بود و حرفهایش معتدل تر می بود! در این صورت، دیگر نیازی نمی بود توضیح بدهد واعتراف هایی بکند که گفتنش فوق العاده سخت بود. ولی به هر حال این کارلازم بود، و الیزابت با دستپاچگی به پدرش اطمینان داد که آقای دارسی راواقعاً دوست دارد.
- به عبارت دیگر، تصمیم داری زنش بشوی. البته آدم ثروتمندی است و تو شایدصاحب لباسهای بهتر و کالسکه های عالی تر از جین بشوی. اما با این چیزها به خوشبختی هم می رسی؟
الیزابت گفت: آیا غیر از این که تصور می کنید من دوستش ندارم اعتراض دیگری هم دارید؟
- نه، اصلاً. ما همه می دانیم که آدم مغرور و نامطبوعی است، اما اگر تو واقعاً دوستش داری این ها مهم نیست.
الیزابت که اشک در چشم هایش حلقه زده بود جواب داد: من دوستش دارم،واقعاً دوستش دارم. عاشقش هستم. غرورش بیهوده نیست. خیلی دوست داشتنی ومطبوع است. نمی دانید چه آدمی است. لطفاً با چنین لحنی درباره اش حرف نزنید. من ناراحت می شوم.
پدرش گفت: لیزی، من موافقت خودم را اعلام کرده ام. از آن نوع آدم هاست که وقتی تقاضا می کند من نمی توانم جواب منفی بدهم. حالا می گذارم به عهدۀخودت، تا اگر می خواهی تصمیمت را بگیری. ولی نصیحتت می کنم که بیشتر فکرکنی. من خلق و خوی تو را می شناسم، لیزی. می دانم که تو فقط در صورتی خوشبخت می شوی و سرت را بالا می گیری که واقعاً شوهرت را قبول داشته باشی،او را برتر از خودت بدانی. تو با استعداد و عقل و هوشی که داری ممکن است خدای نکرده در ازدواجت به وضع بدی دچار بشوی، آن وقت سرشکسته و بدبخت میشوی. دخترم، نگذار وضعی پیش بیاید که من ببینم تو شریک زندگی ات را قبول نداری. می دانی داری چه می کنی؟
الیزابت که بیش از پیش دستخوش احساسات شده بود با صداقت و در نهایت جدیت به پدرش جواب داد. باز هم به پدرش اطمینان داد که واقعاً آقای دارسی را به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده است. بعد هم توضیح داد که عقیده اش دربارۀآقای دارسی به تدریج عوض شده. حالا به این یقین رسیده که علاقۀ دارسی هم کار یک روز و دو روز نبوده بلکه با ماه ها بلاتکلیفی امتحانش را پس داده. سپس الیزابت با هیجان از خصلت های خوب آقای دارسی حرف زد و نهایتاً شک وتردیدهای پدرش را برطرف کرد، طوری که آقای بنت به این وصلت رضایت داد.
صحبت های الیزابت که تمام شد، آقای بنت گفت: خب، عزیزم، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اگر این طور باشد که تو می گویی، لایق تو هست. من هیچ وقت رضایت نمی دادم تو را به کسی بدهم که لایقت نباشد.
بعد الیزابت برای آن که ذهن پدرش را روشن تر کند تعریف کرد که آقای دارسی با میل و ارادۀ خودش برای لیدیا چه کارها کرده است. آقای بنت غرق در حیرت شد.
- امشب، شب شگفتی هاست! پس، دارسی بوده که همۀ کارها را انجام داده. عروسی را سر و سامان داده، پول داده، قرض و قوله های مردک را داده و برایش شغل دست و پا کرده! که این طور! مرا از یک دنیا مخمصه و صرفه جویی نجات داده. اگر دایی ات این کارها را کرده بود مجبور بودم بدهی ام را به او بپردازم،اما این عشاق جوان همۀ کارها را رو به راه کرده اند. فردا به او می گویم که می خواهم قرضم را بپردازم، آن وقت او دربارۀ عشقش به تو داد سخن می دهدو قضیه فیصله پیدا می کند.
بعد آقای بنت یادش آمد که چند روز پیش تر، وقتی نامۀ آقای کالینز را برای الیزابت خوانده بود، الیزابت دستپاچه شده بود. کمی به الیزابت خندید و بعداجازه داد او برود، اما موقعی که الیزابت داشت می رفت آقای بنت به او گفت: اگر خواستگار جوانی برای مری یا کیتی آمد، بفرستش این جا، چون من الان حسابی سر کیفم.
الیزابت بار سنگینی را پایین گذاشته بود. نیم ساعتی در اتاق خود نشست وفکر کرد. بعد که تا حدی آرام شد نزد بقیه رفت. همه چیز برای شادی و خوشی مهیا بود، اما شب به آرامی سپری می شد. دیگر مسئله ای باقی نمانده بود که باعث ناراحتی و واهمه بشود. به زودی نوبت به آسودگی و انس و الفت می رسید.
وقتی خانم بنت به اتاق خود رفت، الیزابت هم بلند شد و نزد مادرش رفت وموضوع را با او در میان گذاشت. اثرش فوق العاده بود، چون خانم بنت اول که موضوع را شنید هاج و واج و بی حرکت ماند و حتی نتوانست یک کلمه حرف بزند. دقایقی گذشت و گذشت تا بفهمد که چه چیزی شنیده است، هر چند که همان اول هم متوجه شده بود چه اقبالی به خانواده اش رو کرده و در هیئت یک عاشق به سراغشان آمده. بالاخره به خود آمد، روی صندلی اش جا به جا شد، بلند شد، دوباره نشست، تعجب کرد، و بعد هم خدا را شکر کرد.
- خدای مهربان، تو را شکر می کنم! فکرش را بکن! عجب! آقای دارسی! چه کسی فکرش را می کرد! واقعاً راست است؟ اوه! لیزی عزیزتر از جانم! چه قدرثروتمند و معروف می شوی! چه پول و پله ای، چه طلا و جواهراتی، چه کالسکه هایی گیرت می آید! مال جین در مقابل این ها هیچ است... اصلاً به حساب نمی آید. چه قدر خوشحالم... خیلی خوشبختم. چه مرد نازنینی!... چه مرد جذابی! قد بلند!... اوه، لیزی، عزیزم! مرا ببخش که قبلاً این قدر از او بدم می آمد. امیدوارم او هم فراموش کند. لیزی عزیز، عزیز من. یک خانه توی شهر! همۀ چیزهای خوب و عالی! سه تا دختر شوهر داده ام! سالی ده هزار پوند! اوه،خدای من! من چه کار کنم؟ دارم عقلم را از دست می دهم.
خب، این حرف ها نشان می داد که خانم بنت بی قید و شرط موافق است. الیزابت،خوشحال از این که این افاضات را فقط خودش شنیده، کمی بعد از پیش مادرش رفت، اما سه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که مادرش به اتاق او آمد.
گفت: دختر عزیزم، من اصلاً نمی توانم به چیز دیگری فکر کنم! ده هزار پونددر سال، شاید هم بیشتر! مثل یک لرد! جواز مخصوص! تو باید با جواز مخصوص ازدواج کنی (جواز ازدواجی که اسقف یا سر اسقف صادر می کرد و مخصوص اشراف ونجیب زادگان بود). ولی، عزیزم، دخترم، بگو ببینم آقای دارسی چه غذایی دوست دارد من فردا درست کنم.
این علامت نگران کننده ای بود که نشان می داد خانم بنت با آقای دارسی چه رفتاری در پیش خواهد گرفت. الیزابت با این که از عشق و علاقۀ دارسی مطمئن بود و از رضایت و خوشحالی اطرافیان هم خیالش راحت بود، فکر می کرد کاش بعضی چیزهای نگران کننده هم در کار نمی بود. اما روز بعد بسیار بهتر ازآنچه الیزابت تصور می کرد سپری شد، چون خانم بنت خوشبختانه طوری ملاحظۀ هیبت داماد آینده اش را می کرد که جرئت نداشت زیاد حرف بزند، و فقط تاجایی که می توانست به او توجه می کرد یا سعی می کرد با نظر و عقیدۀ اوموافقت نشان بدهد.
الیزابت با خوشحالی می دید که پدرش به خود زحمت می دهد تا با آقای دارسی بیشتر اختلاط کند. آقای بنت هم کمی بعد به الیزابت گفت که هر چه می گذرداحترامش به آقای دارسی بیشتر می شود.
گفت: من سه دامادم را دوست دارم. البته شاید ویکهام عزیزدردانۀ من باشد، ولی فکر می کنم شوهر تو را به قدر شوهر جین دوست دارم.
الیزابت که نشاط و بازیگوشی اش را بازیافته بود از آقای دارسی خواست که بگوید چگونه عاشق شده بود . گفت : از کجا شروع کنم ؟ من می دانم که اگرکاری را شروع کنی تا آخر می روی ، ولی چه چیزی باعث شد که قدم اول رابرداری ؟
- نمی توانم زمان یا مکان یا نگاه یا کلمه ای را به یاد بیاورم که پایه واساس این قضیه باشد . خیلی وقت پیش بود . موقعی فهمیدم که کار از کار گذشته بود.
- قیافه و خوشگلی ام که از اول تاثیری روی تو نداشت ، تازه رفتار های من ... رفتارم با تو مودبانه نبود ، هر وقت که با تو حرفی می زدم قصدم فقط گزیدنت بود . حالا راستش را بگو ، از گستاخی ام خوشت می آمد ?
- از سرزندگی و تیزهوشی ات خوشم می آمد.
- خب می توانی اسمش را بگذاری گستاخی و پر رویی . زیاد تفاوتی با گستاخی وپر رویی ندارد. واقعیتش این است که تو حوصله ات از نزاکت و تواضع و توجهات رسمی و این طور چیزها سر رفته بود . از زن هایی که طرز حرف زدن و ظاهرشان را فقط برای خوش آمدن تو درست می کردند دلزده شده بودی . من به این علت توجهت را جلب می کردم که اصلا شبیه این جور زن ها نبودم . اگر آدم صافی نبودی و دلت پاک نبود ، حتما از من بدت می آمد . تو با همه ی زحمتی که برای حفظ ظاهرت می کشیدی ، در نهان احساسات پاک و بی شائبه ای داشتی . توی دلت از کسانی که سعی می کردند توجهت را جلب کنند متنفر بودی . خب ... من به جایت توضیح داده ام ، دیگر لازم نیست به زحمت بیفتی . واقعا هم اگر همه ی جوانب را در نظر بگیریم ، کاملا معقول و صحیح از کار در می آید . راستش، تو هیچ خوبی واقعی از من ندیدی ... اما کسی که عاشق شده باشد به اینچیزها فکر نمی کند .
- موقعی که جین هنوز در ندرفیلد مریض بود خیلی با محبت رفتار می کردی!
- آه ، جین عزیز ! مگر می شد برایش کاری نکنم ؟ خب ، اگر دلت می خواهد ،این را حُسن من بدان . همه ی خوبی های من حالا مال توست ، تو هم تا میتوانی مبالغه کن . اما من هم حق دارم بهانه هایی پیدا کنم که سر به سرت بگذارم و با تو جر و بحث کنم . می خواهم رک و راست از تو بپرسم که چرااینقدر تردید داشتی که بیایی سر اصل مطلب ، چرا دفعه ی اول که من را دیدی آنقدر خجالتی بودی ؟ بعدش هم که آمدی این جا غذا خوردی همین طور . چرا وقتی به اینجا آمدی اصلا نمی شد از ظاهرت فهمید که به من توجه داری ؟
- برای این که گرفته و ساکت بودی و به من میدان نمی دادی .
- ولی من دستپاچه بودم و نمی دانستم چکار کنم .
- من هم مثل تو .
- وقتی برای غذا خوردن آمدید ، تو باید بیشتر با من حرف می زدی .
- اگر آدمی بودم که احساس سردتری داشتم ، شاید .
- چه بد است که برای سوال های من جواب های معقول داری و من هم باید معقول باشم و جواب هایت را بپذیرم ! نمی دانم ، اگر به حال خودت می ماندی چه موقع لب باز ی کردی ! اگر از تو سوال نمی کردم تو کی حرف می زدی ؟ لابدوقتی تصمیم گرفتم از محبتی که در حق لیدیا کرده بودی تشکر کنم ، تاثیرش زیاد بود . اصلا زیادی بود ، چون حالا که سعادت ما از یک نقض عهد ناشی میشود پس چه بر سر اصول اخلاقی می آید ؟ خودت می دانی که من نمی بایست ازاین موضوع حرفی بزنم . خب ، درست است ؟
- خودت را ناراحت نکن . اصول اخلاقی سر جای خودش . تلاش بی مورد لیدی کاترین برای این که ما را از هم جدا کند باعث شد من همه ی شک و تردید هارا کنار بگذارم . من سعادتم را مدیون این نیستم که تو دلت خواسته بود ازمن تشکر کنی . من در وضعی نبودم که صبر کنم تو باب صحبت را باز کنی . حرفهای خاله ام مرا امیدوار کرده بود و من تصمیم گرفته بودم خودم فورا همه چیز را بفهمم .
- لیدی کاترین خیلی به ما کمک کرده . حالا باید خوشحال باشد ، چون دوست دارد به دیگران کمک کند . ولی ، به من بگو ، برای چه به ندرفیلد آمدی ؟برای این که بیایی لانگبورن و دستپاچه بشوی ؟ یا این که تصمیم جدی تری گرفته بودی ؟
- هدف اصلی ام دیدن تو بود ، تا اگر توانستم ، سر در بیاورم که آیا هیچوقت می توانم به عشق و محبت تو امید داشته باشم یا نه . بهانه ی آمدنم ، یابهانه ای که من برای آمدنم داشتم ، این بود که ببینم خواهرت هنوز به بینگلی علاقه دارد یا نه ، و اگر دارد آن وقت آن چیزهایی را برای بینگلی اعتراف کنم که کرده ام .
- اصلا حرئت داری به لیدی کاترین بگویی که چه بلایی قرار است سرش بیاید ؟
- الیزابت ، من بیشتر به زمان احتیاج دارم تا جرئت . ولی به هر حال ، بایدبگویم . اگر یک ورق کاغذ به من بدهی همین حالا برای او می نویسم .
- اگر خودم نامه نویسی نداشتم کنارت می نشستم و به خط قشنگت نگاه می کردم، مثل خانم جوانی که زمانی همین کار را می کرد . ولی من یک زن دایی دارم که بیشتر از این نباید بی خبرش بگذارم .
الیزابت که قبلا نمی خواست اقرار کند با صمیمیتش با آقای دارسی به اندازه ای است که خانم گاردینر تصور می کند ، هنوز به نامه ی مفصل خانم گاردینرجوب نداده بود ، اما حالا که می دانست او از شنیدن خبر چه قدر خوشحال می شود خجالت می کشید که چرا سه روز دایی و زن دایی اش را بی خبر گذاشته و ازسعادت خود برای آن ها چیزی ننوشته است . این بود که بلافاصله این نامه رانوشت :
زن دایی عزیزم ، من می بایست زودتر از این ، همان موقع که شرح جزئیات ماجرا را برایم نوشته بودید ، از شما تشکر کنم . اما راستش اوقاتم تلخ بودو نمی توانستم امه بنویسم . شما تصورات تان فراتر از واقعیت بود . اماحالا هر چه می خواهید تصور کنید . فکر خود را آزاد بگذارید ، خیال تان رابه هر جایی که می توانید پرواز بدهید ، هر تصوری بکنید درست است ، جز اینکه من ازدواج کرده ام ، چون فقط مانده ازدواج کنم . حقش این است که به زودی زود نامه ی دیگری بنویسید و هرچه دل تان خواست ، حتی بیشتر از نامه ی قبلی ، از او تعریف و تمجید کنید . ده بار و صد بار از شما تشکر می کنم که به ناحیه ی دریاچه ها نرفته بودید . چه ابلهی بودم من که چنین سفری را می خواستم !فکرتان در مورد اسبها خیلی عالی است . هر روز دور پارک گردش خواهیم کرد . من خوشبخت ترین آدم دنیا هستم . شاید دیگران هم این حرف رازده باشند ، اما در مورد من مصداق بیشتری دارد . من حتی از جین هم خوشبخت ترم . جین لبخند می زند ، اما من می خندم . آقای دارسی نهایت محبت و علاقه اش را به شما اعلام می کند ، البته اگر من از محبت و علاقه اش چیزی برای دیگران باقی گذاشته باشم . همه باید برای کریسمس به پمبرلی بیایید . بااحترام ...
نامه ی آقای دارسی به لیدی کاترین طور دیگری بود . اما متفاوت تر از همه نامه ای بود که آقای بنت در جواب نامه ی آخر آقای کالینز برای آقای کالینزنوشته بود :
جناب آقا
باید یک بار دیگر مزاحم شما بشوم تا به ما تبریک بگویید . الیزابت به زودی همسر آقای دارسی خواهد شد . تا می توانید لیدی کاترین را تسلا بدهید . امامن اگر جای شما بودم طرف خواهرزاده را می گرفتم ، نه خاله . این خواهرزاده فایده اش بیشتر است .
ارادتمند ...
تبریک دوشیزه بینگلی به برادرش به خاطر ازدواج قریب الوقوع او یکپارچه محبت و ریا بود . حتی نامه ای به جین نوشت و اظهار خوشحالی کرد و گفته های محبت آمیز قبلی را تکرار کرد . جین گول نخورد اما به هر حال تحت تاثیرقرار گرفت . با این که به حرف های او اعتماد نداشت ، باز هم در جواب اونامه نوشت . اظهار محبتی کرد که دوشیزه بینگلی سزاوارش نبود.
اما خوشحالی دوشیزه دارسی از شنیدن خبر همان قدر بی شائبه بود که خوشحالی برادرش موقع نوشتن این خبر . چهار صفحه نامه هم برای توصیف خوشحالی دوشیزه دارسی کافی نبود . از صمیم دل آرزو می کرد که زن برادرش دوستش داشته باشد .
قبل از این که جوابی از آقای کالینز بیاید یا همسرش برای الیزابت تبریک بفرستد ، خانواده ی لانگبورن با خبر شدند که کالینز ها خودشان به خانه ی لوکاس آمده اند . علت این سفر ناگهانی خیلی زود روشن شد . لیدی کاترین چنان از مطلب نامه ی خواهرزاده اش به خشم آمده بود که شارلوت ( که واقعااز این ازدواج خوشحال بود ) ترجیح داده بود هرچه زودتر از لیدی کاترین دورشود تا موقعی که طوفان بخوابد . در چنین اوضاع و احوالی ، آمدن دوست الیزابت واقعا خوشحالش می کرد ، هر چند که در دیدارهای شان این خوشحالی گران هم تمام می شد ، چون می دید که شوهر شارلوت در وصف آقای دارسی چه تملق ها می گوید و چه تمجیدهای خنده داری به زبان می آورد . البته آقای دارسی با آرامش قابل تحسینی این وضع را تحمل می کرد . حتی حرف های سرویلیام لوکاس را تحمل می کرد که تبریک می گفت که او دارد درخشان ترین گوهرعالم را با خود می برد و امیدوار است در قصر سنت جیمز باز یکدیگر راملاقات کنند . آقای دارسی در نهایت ادب و خویشتن داری این ها را می شنید . اگر هم شانه هایش را بالا می انداخت موقعی بود که سر ویلیام دور می شد.
رفتار عامیانه ی خانم فیلیپس را هم باید تحمل کرد ، و این شاید سخت تر بود . البته خانم فیلیپس نیز مانند خواهرش خیلی ملاحظه ی آقای دارسی را می کردو آن طور خودمانی که با آقای بینگلی حرف می زد ( چون بینگلی خیلی بی تکلف بود ) با آقای دارسی حرف نمی زد ، اما هر بار هم که حرفی می زد عوامانه بود . احترامی که به آقای دارسی می گذاشت باعث می شد کمتر حرف بزند ، امااین باعث نمی شد که سنجیده تر و شسته رفته تر عمل کند . الیزابت تمام تلاشش را می کرد تا دارسی را از تیررس عنایات مادر و خاله دور نگه دارد . دلش می خواست دارسی را برای خودش و برای کسانی حفظ کند که معاشرت و مصاحبتشان عذاب و شکنجه نباشد . احساسات ناخوشایند این وضع از خوشی های ایام نامزدی و عشق و عاشقی می کاست ، اما در عین حال امید به آینده را نیزتقویت می کرد . الیزابت با ذوق و شوق به زمانی می اندیشید که از این جمع کسالت بار دور خواهند شد و ضیافت های خانوادگی آسایش بخش و با شکوهی درپمبرلی برگزار خواهند کرد .
سعادت بارترین روز برای احساسات مادرانه ی خانم بنت آن روزی بود که دودختر شایسته اش را از سر وا می کرد . خدا می داند که بعدا به چه لذتی به دیدن خانم بینگلی می رفت یا اسم خانم دارسی را بر زبان می آورد . کاش ،محض خاطر خانواده اش هم که شده ، تحقق این پرشورترین آرزویش برای سر وسامان بچه هایش لااقل این فایده را می داشت که او برای بقیه ی عمرش زن عاقل و فهمیده و با نزاکتی بشود . اما شاید به نفع شوهرش بود که هنوز هم خانه بنت گاه و بی گاه عصبی بشود و رفتارهای ابلهانه از او سر بزند ، چون در غیر این صورت ، آقای بنت از این نوع سعادت خانوادگی غیرعادی که از همین حالات خانم بنت ناشی میشد احتمالا محروم می ماند .
آقای بنت زیاد دلش برای دختر دومش تنگ می شد . محبتش به الیزابت قوی ترین عاملی بود که او را از خانه بیرون می کشید . دوست داشت به پمبرلی برود ،بخصوص در مواقعی که هیچ انتظارش را نداشتند .
آقای بینگلی و جین فقط یک سال در ندرفیلد ماندند . این همه نزدیکی و رفت وآمد با مادر و قوم و خویش های مریتن حتی با خلق و خوی خوش آقای بینگلی ودل پرمحبت جین هم جور در نمی آمد و نمی ساخت . آرزوی قلبی خواهر زن های آقای بینگلی هم برآورده شد و او در ناحیه ای نزدیک دربیشر ملکی خرید و جین و الیزابت علاوه بر انواع و اقسام خوشی و آسایش ، دیگر بیش از سی مایل ازیکدیگر فاصله نداشتند .
کیتی بیشتر وقتش را با دو خواهر بزرگش می گذراند ، که این خیلی به نفعش بود . حضورش در محافلی که این همه از سطح او بالاتر بودند باعث پیشرفتش میشد . کیتی خلق و خوی ناآرام لیدیا را نداشت ، و حالا که دیگر تحت تاثیرلیدیا نبود ، رفته رفته با توجه به مراقبت ها و راهنمایی هایی که می شد اززودرنجی ها و نادانی ها و سربه هوایی هایش کاسته می شد . با دقت تمام اورا از مضرات معاشرت با لیدیا باز می داشتند ، و با آنکه خانم ویکهام زیاداز او دعوت می کرد که برود نزدش بماند ، و وعده ی مجالس رقص و مردهای جوان را می داد ، آقای بنت هیچ وقت به کیتی اجازه نمی داد نزد لیدیا برود .
مری تنها دختری بود که در خانه مانده بود . او هم نمی توانست مثل سابق به دنبال فضل و کمالت باشد ، چون خانم بنت اصلا نمی توانست توی منزل تک وتنها بنشینند . مری مجبور بود بیشتر با بقیه ی دنیا بجوشد ، اما هنوز تک تک دید و بازدیدهای روزانه را از نظر اخلاقی سبک و سنگین می کرد ، و چون از مقایسه ی زیبایی خواهرها با خودش خلاص شده بود ، پدرش فکر می کرد که اواز این تغییرات زیاد هم ناراحت نیست .
اما ویکهام و لیدیا . واقعا ازدواج خواهرهای لیدیا هیچ تاثیری بر شخصیت ورفتار این زن و شوهر نگذاشته بود . ویکهام منطقاً می دانست که دیگر الیزابت از همه ی ناسپاسی ها و دروغ های او باخبر است ، اما باز هم امیدداشت که دارسی متقاعد شود که باید به او کمک کند . نامه ی تبریکی که الیزابت به مناسبت ازدواجش از لیدیا دریافت کرد ، نشان می داد که چنین انتظار کمکی اگر در ذهن ویکهام نباشد لاقل در ذهن لیدیا هست . نامه این بود :
لیزی عزیزم
آرزو می کنم خوش باشی . اگر عشقت به آقای دارسی حتی نصف علاقه ی من به ویکهام عزیز باشد ، باز خیلی خوشبختی ، چه خوب است که اینقدر ثروتمندی ،امیدوارم هر وقت که سرت خلوت بود فکر ما هم باشی . مطمئنم ویکهام خیلی دلش می خواهد جایی در محافل داشته باشد ، و من فکر نمی کنم که بدون کمک گرفتن، با عایدی خودمان بتوانیم امورات مان را پیش ببریم . شغلی که حدودا سالی سیصد یا چهارصد پوند عایدی داشته باشد بد نیست ، اما اگر فکر می کنی باآقای دارسی نباید در این مورد صحبت کنی ، خب ، نکن .
خواهرت ...
الیزابت هم که اصلا دلش نمی خواست در این باره با آقای دارسی صحبت کند ،در جوابی که به خواهرش داد سعی کرد باب هر توقع و انتظاری از این نوع راببندد . ولی برای این که کمکی به آنها بکند در مخارج شخصی خود صرفه جویی می کرد و گه گاه پولی برای خواهرش می فرستاد . همیشه می دانست که درآمدآنها ، که آدم های پر ریخت و پاشی هستند و به آینده نمی اندیشند ، اصلا کفاف مخارجشان را نمی دهد . هر وقت هم که محل زندگی شان را عوض می کردند ،جین یا الیزابت مطمئن بودند که این زن و شوهر برای پرداخت صورت حساب ها وبدهی ها از آنها تقاضای کمک می کنند . شیوه ی زندگیشان ، حتی بعد از پایان جنگ ، که می توانستند خانه و کاشانه ی ثابتی دست و پا کنند ، کاملا متزلزل و آشفته بود . مدام برای پیدا کردن خانه ی ارزان تر از جایی به جای دیگرمی رفتند و همیشه هم خرجشان بیشتر از دخلشان بود . علاقه ی ویکهام به لیدیا نیز کمی بعد جایش را به سردی و بی تفاوتی داد . علاقه ی لیدیا کمی بیشتر ادامه یافت ؛ و به رغم جوانی و ظواهر و آدابش تنها چیزی که برایش ماند بدنامی این ازدواج بود .
آقای دارسی با این که هیچ وقت ویکهام را در پمبرلی به حضور نمی پذیرفت ،به خاطر الیزابت هم که شده به او کمک هایی می کرد . لیدیا هر وقت که شوهرش برای خوشگذرانی به لندن یا بث می رفت ، به پمبرلی می آمد . اما این زن وشوهر وقتی به خانه ی بینگلی ها می رفتند آن قدر می ماندند که حتی بینگی باآن همه محبت و خوش اخلاقی طاقتش طاق میشد و کار به جایی می کشید که لاب هلای صحبت هایش با اشاره به آنها می فهماند که باید رفع زحمت کنند .
دوشیزه بینگلی از ازدواج دارسی عمیقا متاثر شد و دلش شکست ، اما چون می فهمید که بهتر است حق دیدار از پمبرلی را از دست ندهد کدورت ها را کنارگذاشت . بیش از پیش به جورجیانا علاقه نشان می داد ، مانند گذشته به دارسی توجه می کرد و همه ی نزاکت هایی را که قبلا در مورد الیزابت به جا نیاورده بود حالا به جا می آورد .
پمبرلی دیگر خانه ی جورجیانا شده بود ، و محبت و علاقه ی او و الیزابت به یکدیگر درست همان طور بود که دارسی انتظار داشت . می توانستند یکدیگر رادوست داشته باشند ،هر قدر که دلشان می خواست . جورجیانا نهایت احترام رابرای الیزابت قائل بود ، هرچند که اوایل از طرز حرف زدن الیزابت با دارسی تعجب می کرد و حتی کمی نگران میشد ، چون الیزابت شوخ و سرخوش بود و مدام بگوبخند می کرد . دارسی همیشه نوعی احترام در نزد جورجیانا داشت که بالاتراز محبت خواهرانه بود ، اما جورجیانا می دید که الیزابت سر به سر همین دارسی می گذارد و به او می خندد . جورجیانا چیزهایی را می فهمید که هیچوقت موقعیتی پیش نیامده بود که بفهمد . با چیزهایی که الیزابت یادش می داد، رفته رفته متوجه می شد که هر زنی می تواند رفتارهای آزادانه ای با شوهرش داشته باشد که برادر برای خواهر ده سال کوچکتر از خودش مجاز نمی داند .
لیدی کاترین از ازدواج خواهرزاده اش بسیار ناراحت شد و رنجید ، طوری که درجواب نامه ی دارسی ( که در آن تصمیمش را اعلام کرده بود ) به صراحت لهجه ی خاص خودش متوسل شد و چنان لحن زننده ای به کار برد و از الیزابت بدگویی کرد که برای مدتی رابطه ی آنها قطع شد . ولی بالاخره ، به ترغیب الیزابت ،دارسی پذیرفت که این بی حرمتی را فراموش کند و درصدد آشتی برآید . لیدی کاترین کمی مقاومت کرداما سرانجام کدورت را کنار گذاشت ، خواه به سبب علاقه ای به دارسی داشت و خواه به سبب این که کنجکاو بود بداند همسر آقای دارسی چه رفتار و کرداری دارد . بعد هم رضایت داد و به پمبرلی رفت . لطف کرد و سری به آن ها زد ، هرچند که به نظرش تمام درخت های پمبرلی از ریخت افتاده بود ، نه صرفا به سبب حضور بانویی مثل الیزابت بلکه همین طور به علت رفت و آمد های دایی و زن دایی این بانو .
آقا و خانم دارسی با آقا و خانم گاردینر صمیمی صمیمی بودند . دارسی نیزمانند الیزابت واقعا آن ها را دوست داشت . هر دو همیشه از ته دل ممنون این دو نفر بودند ، چون همین دو نفر بودند که الیزابت را به دربیشر برده بودند و باعث شده بودند که الیزابت و دارسی به هم برسند .

پایان
نویسنده: جین آستین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 5