سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت نوزدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت نوزدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل

سوزش شدیدی در گردنش و بعد ، دیمن که پیراهنش را باز می کرد و خون دیمن که از بریدگی کوچکی در گردنش جاری شد .
سپس او مجبورش کرده بود که از خونش بنوشد . اگر اجبار کلمه ی مناسبی باشد . الینا ، هیچ گونه مقاومت یا حس بدی را به یاد نمی آورد . در آن لحظه ، خودش هم آن را می خواست .
اما الان نمرده بود یا حتی حس ضعف شدیدی هم نداشت. دیمن او را به خون آشام تبدیل نکرده بود . و این چیزی بود که الینا نمی فهمید .
به خود یاد آوری کرد : " اون وجدان نداره و به هیچ اخلاقیاتی پایبند نیست . پس قطعا شفقت و بخشش نبوده که متوقفش کرده . احتمالا فقط می خواد بازی رو کش بده . قبل از اینکه بکشدت ، بیشتر زجرت بده . یا شایدم می خواد مثله ویکی بشی . یک پات در دنیای سایه ها باشه و اون یکی توی روشنایی . این جوری ، کم کم دیوونه بشی . "
یک چیز مشخص بود . الینا فریب این را نمی خورد که از جانب دیمن ، لطفی بوده باشد . یا اینکه جز خودش به کسی دیگر اهمیت دهد .
پتو را عقب زد و از تخت بلند شد . می توانست صدای راه رفتن خاله جودیت در راهرو را بشنود . دوشنبه صبح بود و باید برای رفتن به مدرسه آماده می شد .

بیست و هفتم نوامبر ، چهارشنبه
خاطرات عزیز :
فایده ای نداره تظاهر کنم که نمی ترسم ، چون می ترسم . فردا روز شکرگزاری هست و دو روز بعدش ، روز موسسان . و من هنوز راهی پیدا نکردم که کرولاین و تایلر رو متوقف کنم.
نمی دونم چه کار کنم . اگه نتونم دفتر خاطراتم رو از کرولاین پس بگیرم ، جلوی همه می خوندش . فرصت خیلی مناسبی داره .
اون یکی از سه دانش آموز ارشدی هست که برای خوندن شعر در مراسم پایانی انتخاب شدن . هیئت مدیره ی مدرسه انتخابش کردن که باید اضافه کنم بابای تایلر یکی از اعضاشونه ! در این فکرم که وقتی همه ی این چیزا تموم بشه ، چه حسی داره ؟
اما چه فرقی می کنه ؟ وقتی همه ی این ماجراها تموم بشه من دیگه قادر به اهمیت دادن نخواهم بود مگه اینکه یه نقشه ای بتونم بکشم . وگرنه استیفن خواهد رفت .
به وسیله ی شهروندان خوب فلز چرچ از شهر رانده میشه . یا اگه بعضی از قدرت هاشو به دست نیاره ، کشته میشه . اگه اون بمیره ، منم میمیرم . به همین سادگی .
که به این معنیه که من باید یه راهی برای پس گرفتن دفتر خاطرات پیدا کنم . مجبورم . اما نمی تونم.
می دونم منتظری که اینو بگم . یه راهی برای پس گرفتنش هست . راه دیمن . تنها کاری که باید بکنم ، اینه که با قیمتش موافقت کنم.
اما نمی دونی چقدر این منو می ترسونه . نه فقط به این خاطر که دیمن منو می ترسونه . بلکه از این می ترسم که اگه بار دیگه من و دیمن با هم باشیم چه پیش خواهد آمد. از آن چه سر من میاد می ترسم ... و آنچه بین من واستیفن پیش میاد .
دیگه نمی تونم راجع بهش صحبت کنم . خیلی ناراحت کننده است . خیلی احساس گیجی، گمگشتگی و تنهایی می کنم . هیچ کس نیس که بهش رو بیارم یا باهاش صحبت کنم. کسی که شاید بتونه درکم کنه .
چی کار کنم ؟!
بیست و هشتم نوامبر ، پنجشنبه ساعت یازده و نیم شب
خاطرات عزیز
اوضاع امروز واضح تره . شاید به این دلیل که تصمیمی گرفتم . تصمیمی که منو می ترسونه اما بهتر از تنها راه دیگه ای که می تونم بهش فکر کنم ، هست.
می خوام همه چیز رو به استیفن بگم . تنها کاریه که الان می تونم بکنم . شنبه ، روز موسسانه و من نتونستم هیچ برنامه ای بریزم . اما شاید استیفن بتونه . اگه متوجه بشه که شرایط چقدر بده ! فردا برای گذراندن روز میرم به پانسیون و وقتی برسم اونجا همه ی آن چه که باید از اول بهش می گفتم را تعریف می کنم .
همه چیز . همین طور راجع به دیمن !
نمی دونم چی خواهد گفت . مدام چهره اش رو توی خوابم به یاد میارم . طوری که نگاهم کرد . با آن تلخی و خشم ! انگار که اصلا منو دوست نداشت . اگه فردا اون جوری به من نگاه کنه ...
اوه ، می ترسم ! دلم زیر و رو میشه . به سختی می تونم به شام شکر گزاری حتی دست بزنم . نمی تونم بی حرکت هم بشینم .
احساس می کنم به هزار تیکه تبدیل میشم . امشب خوابم ببره ؟ ها ها ها .
خواهش می کنم کاری کن استیفن درک کنه . کاری کن منو ببخشه .
مضحک ترین قسمتش اینه که من می خواستم برای اون به شخص بهتری تبدیل بشم
. می خواستم لایق عشقش باشم . استیفن یه سری عقایدی داره ، راجع به شرافت و اینکه چی درسته و چی غلط . و حالا ، اگه بفهمه که چطور بهش دروغ می گفتم ، در موردم چه فکری می کنه ؟ آیا باور می کنه که فقط می خواستم ازش محافظت کنم ؟ اصلا ، آیا دوباره به من اعتماد می کنه ؟
فردا می فهمم . اوه خدایا ! کاشکی الان گذشته بود . نمی دونم چه جوری تا اون موقع زنده می مونم !
الینا از خانه بیرون خزید بدون آنکه به خاله جودیت بگوید که کجا می رود .
از دروغ گفتن خسته شده بود اما نمی خواست با گفتن اینکه به پیش استیفن می رود ، دوباره هیاهویی به راه بیاندازد .
از وقتی دیمن برای شام آمده بود ، خاله جودیت در هر مکالمه ای اشاره های ظریف و گاهی نه چندان ظریفی می کرد و راجع به او می گفت . رابرت هم تقریبا به همان بدی بود . الینا گاهی فکر می کرد که او است که خاله جودیت را تحریک می کند .
از روی خستگی به زنگ در پانسیون تکیه داد . خانم فلاورز این روز ها کجا بود ؟ وقتی سرانجام در باز شد ، استیفن پشت آن بود .
استیفن برای هوای آزاد لباس پوشیده بود و یقه ی ژاکتش را تا بالا بسته بود .
گفت : " فکر کردم خوب میشه بریم پیاده روی . "
الینا راسخانه گفت : " نه . " نمی توانست ترتیب یک لبخند واقعی را برای او بدهد به همین دلیل دست از تلاش برداشت .

گفت : " استیفن ، بیا بریم بالا ، باشه ؟ چیزی هست که باید در موردش با هم صحبت کنیم . "
او لحظه ای با تعجب به الینا نگاه کرد . احتمالا در چهره اش چیزی وجود داشت زیرا حالت استیفن به تدریج خاموش و تیره شد .
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد . بدون کلمه ای ، برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد .
مسلما صندوق ها ، کمدها و قفسه های کتاب مدت زیادی بود که سر جای خود ، مرتب قرار گرفته بودند اما الینا حس می کرد که اولین بار است که دقیقا متوجه این مسئله شده است . به دلیلی ، اولین شبی را که این جا آمده بود ، به یاد آورد . زمانی که استیفن او را از آغوش چندش آور تایلر نجات داده بود . چشمانش بر اشیا روی کمد حرکت کرد .
سکه ی طلای فلورین قرن پانزدهمی ، خنجر عاجی و صندوقچه ی فلزی کوچک که درپوشی لولایی داشت . در آن شب ، سعی کرده بود درش را باز کند اما استیفن در پوش را محکم بر هم کوبیده بود .
الینا چرخید .
استیفن کنار پنجره ، با زمینه ی آسمان خاکستری و دلگیر ایستاده بود . هر روز این هفته مه آلود و سرد بود و امروز هم از این قاعده مستثنی نبود . حالت استیفن هوای بیرون را منعکس می کرد .
به آهستگی گفت : " خوب ، در باره ی چی باید حرف بزنیم ؟ "
این آخرین لحظه برای انتخاب بود و سپس الینا خود را مجبور به ادامه کرد. دستش را بر صندوقچه ی کوچک فلزی کشید و بازش کرد . درون آن باریکه ای ابریشمی و زرد رنگ بود که درخششی خاموش داشت . روبان موهای او . تابستان را به یادش آورد .
روزهای تابستان که اکنون به طرز غیر قابل باوری دور بودند . آن را برداشت و به استیفن نشان داد .
گفت : " در باره ی این ! "
استیفن زمانی که او به صندوقچه دست زده بود ، قدمی به جلو آمده بود اما در این لحظه گیج و غافلگیر به نظر می رسید .
- " درباره ی اون ؟ "
- " آره . چونکه استیفن ، من می دونستم که اونجا هست . خیلی وقت پیش پیداش کرده بودم . یه روزی که برای چند دقیقه از اتاق رفتی .
نمی دونم چرا باید می فهمیدم چی داخله اون صندوقچه هست ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . روبان رو پیدا کردم . و بعد ... " مکثی کرد و در برابر فشار احساسات مقابله کرد : " بعد در باره اش توی دفترچه خاطراتم نوشتم . "
استیفن بیشتر و بیشتر سر در گم به نظر می آمد انگار که این اصلا آن چیزی نبود که منتظرش بود . الینا به دنبال کلمات مناسب گشت .
- " من در موردش نوشتم چون فکر می کردم مدرک اینه که تو بهم اهمیت می دی . این قدری که برش داری و نگهش داری . اصلا فکرشم نمی کردم که بتونه مدرک چیز دیگه ای هم باشه . "
آن گاه ، ناگهان به سرعت به صحبت کردن ادامه داد . به استیفن درباره ی بردن دفتر خاطراتش به خانه ی بانی و اینکه چگونه دزدیده شده بود ، گفت . درباره ی گرفتن یادداشت ها و فهمیدن اینکه کرولاین کسی بوده که آن ها را می فرستاده ، برایش گفت و سپس رویش را برگرداند و در حالیکه روبان ، که حال و هوای تابستان داشت ، را دور انگشتان عصبی اش می پیچید ، به او در مورد نقشه ی تایلر و کرولاین گفت .
در آخر صدایش گرفت .
همچنان که نگاهش بر روبان بود ، زمزمه کرد : " از اون موقع خیلی وحشت زده هستم . ترس از اینکه تو از دستم عصبانی بشی ، ترس از اینکه اونها چه کار می کنن . خیلی می ترسم . استیفن ، سعی کردم که دفتر رو پس بگیرم . حتی رفتم خونه ی کرولاین اما خیلی خوب مخفی اش کرده . من ف&#


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام