سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت نهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت نهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

فرخ که دید نقشه اش خوب پیش می رود با لحن بزرگمنشانه ای گفت :« اختیار داری ننه جان، رو کول بنده که سوار نیستید، أتول خودش می رود.«
‏تاج طلا خانم با خوشحالی دست به دعا بلند کرد وگفت: «خدا از اقایی کَمَت کند.«
‏همین که از اتومبیل پیاده شدیم فرخ پنهان از چشم تاج طلا خانم به من چشمک معناداری زد و رفت. انتظار من چندان طول نکشید.
پس فردای همان روز طرفهای غروب با تاج طلا خانم از مجلسیبر می گشتیم. همین که به کوچه پیچیدم از دور سایه فرخ را دیدم که در کمرکش کوچه بن بستی که میان کوچه بچه صغیرها قرار داشت ایستاده بود. همین که از دور چشمش به ما افتاد روزنامه ای را که دستش بود باز کرد و جلوی صورتش گرفت. تاج طلا خانم بی توجه به او شانه به شانه من ازکنار دراو گذشت. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که دیدم بی صدا به من اشاره کرد ودر یک چشم برهم زدن داخل همان کوچه بن بست شد. هنوز فاصله زیادی از او دور نشده بودم که به بهانه آنکه دستمال مچی ام از دستم افتاده راه آمده را برگشتم. فرخ داخل کوچه منتظر بود. تا چشمش به من افتاد گفت: « زود باش پری، زود باش عجله کن، هرچه می خواهی برداری بردار. من همین جا منتظرت هستم.«
‏بی آنکه چیزی بگویم به علامت موافقت سر تکان دادم و پیش از آنکه تاج طلا خانم متوجه شود زود برگشتم.
‏در آن خانه جز مقداری لباس و مبلغ ناچیزی پول که در باغچه مخفی کرده بودم چیز دیگری نداشتم، ولی جمع کردن همانها هم در آن وقت محدود با مخفی کاری مشکل به نظر می رسید. از ترس آنکه مبادا تاج طلاخانم متوجه شود آن قدر دست دست کردم تا به مطبخ رفت. آنگاه با عجله رفتم سرگنجه و همان طور که دور و برم را می پاییدم هر چند تا لباس را که دم دستم بود وگلی خانم را برداشتم و در ساکم گذاشتم. پیش از آنکه تاج طلاخانم از مطبخ بیرون بیاید به سرعت برق خودم را به باغچه رساندم و با عجله پولهایی را که در این مدت برای روز مبادا کنار گذاشته بودم برداشتم و در جیب ساکم گذاشتم. زیبنده همان طور که لب حوض نشسته بود گویا از شنیدن سر و صدای من به شک افتاده بود. با چشمان بی فروغش رد صدای مرا دنبال کرد. پیش از آنکه من یا مادرش را صدا بزند خورم را به دالان رساندم وکلون از در برداشتم. نگاه خداحافظی لازم نبود. جز خاطرات تلخ هیچ خاطره ای در آنجا نداشتم پس بی تامل از خانه بیرون آمدم و آهسته در را پشت سرم بستم. به مانند صیدی که از دام گریخته باشد هراسان و بدون نگاه به عقب تندتند پیش رفتم تا اینکه به همان کوچه بن بست رسیدم. آنجا بود که از دیدن فرخ که در انتظارم بود از سر آسوده خاطری نفسی کشیدم. هر دو درحالی که تشویش داشتیم به طرف خیابان راه افتادیم. تا سر خیابان رسیدیم سایه یک درشکه از دور پیدا شد فرخ دست بلند کرد و درشکه ایستاد. با عجله سوار شدیم. با حرکت درشگه فرخ همان طور که در تاریک و روشنای چراغ بادگیر به من خیره شده بود از شادمانی لبخند زد و زمزمه کرد. «دیگر همه چیز تمام شد.«
‏با وجود اضطراب وصف ناپذیری که داشتم به او لبخند زدم. این نخستین باری بود که او را به عنوان تکیه گاه در زندگی ام می دیدم. با آنکه نمی دانستم کجا می روم، اما از اینکه فرخ را درکنار خود می دیدم خوشحال بودم.کنار هم نشسته بودیم، ولی با هم حرف نمی زدیم.گاهی برمی گشتیم و به هم نگاه می کردیم و به نشانه دیدی موفق شدیم به هم لبخند می زدیم درشکه چی پس از طی کردن چندین خیابان به شاه آباد رسید و به دستور فرخ در مقابل یک ساختمان قدیمی و مخروبه ایستاد. فرخ پیش از من از درشکه پیاده شد و دستانش را برای گرفتن دستان من جلو آورد. همان طور که آرام و با تانی از درشکه پیاده می شدم نگاهی به دور و برم انداختم. دریک نگاه خیابان در نظرم نا آشنا آمد. فرخ مثل آنکه می دانست در سر من چه می گذرد و مثل آنکه بخواهد مرا از نظر روحی آماده کند با عذرخواهی گفت: «می خواستم جای مناسب تری کرایه کنم، ولی دیگر فرصت نشد.«
‏بی آنکه حرفی بزنم نگاهش کردم. فرخ دسته کلیدی از جیب جلیقه اش بیرون کشید و در چوبی زهوار دررفته سرمه ای رنگی را گشود که مقابل آن ایستاده بودیم. وارد یک پاگرد کثیف و تاریک شدیم واز پلکان باریکی بالا رفتیم.درپرتو نور فانوس دود گرفته ای که فرخ روشن گذاشته بود کمی دور و برم را نظاره کردم. به ظاهر در آن بالاخانه دو اتاق بیشتر نبود. تابلوی چوبی که سردر یکی اتاقها نصب شده بود نشانگر این بود که آنجا محضرخانه است. اتاق دیگرکه پنجره اش رو به خیابان باز می شد متعلق به فرخ بود. فرخ با کلید دیگری در اتاق را گشود و وارد شدیم. اتاقی بود سه در چهارکه به نظر می آمد از زمانی که ساختمان را ساخته اند آنجا را رنگ نکرده اند. زمینش موزاییک صورتی بود و یک پنجره بزرگ و یک در به بهارخواب رو به خیابان داشت. کل اسباب و اثاثیه اتاق عبارت بود از یک تخت فنری و یک چوب رختی چوبی که به دیوار نصب شده و رنگ نخودی دیوار روی آن هم خورده بود. تنها حسنی که آنجا داشت این بود که یک روشویی لعابی و یک شیر آب لوله کشی داشت. فرخ که خوب فهمیده بود در دلم چه می گذرد با همان لحن افسونگرش که دو سال پیش دلم را به دام انداخته بود گفت: «می دانم این کلبه خرابه در نظر پری زیبای من حقیرو ناقابل است، ولی قول می دهم در اولین فرصت از اینجا برویم.«
بی آنکه چیزی بگویم نگاهش کردم و لبخند زدم. وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره گفت: «چپه پری خانم، توی فکری؟«
در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد گفتم: « ما می تو انستیم دو سال قبل به هم برسیم.«
با همان لبخند جذاب و شیطنت آمیز همیشگی اش گفت: «خب...« همان طور که نگاهش می کردم وسط حرفش پریدم وگفتم: «اگر بدانی در این مدت بر من چه گذشت...«
در حالی که عاشقانه به من می نگریست گفت: «دیگر هرچه بود گذشت، فراموش کن.«

پس ازگفتن این حرف بی هیچ توضیحی در را بست و رفت. پس از رفتن او به آرامی لبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. احساس غربت و بی کسی به من دست داده بود. این اولین احساسی بود که پس از پشت سر گذاشتن دو سال درد و رنج با آن روبه رو بودم. با رفتن او انگار که آسمان لحظه هایم به یکباره پر از ستاره های تنهایی شده بود، ستاره هایی که همچون تک تک خشتهای آن اتاق بر قلبم سنگینی می کرد.
‏نیم ساعت بعد فرخ برگشت. برای شام نان و کباب خریده بود. بوی خوش کباب و ریحان فضای اتاق را پرکرده بود. این نخستین شامی بود که من و او با هم خوردیم. آن شب در حین صرف شام، پس از آنکه از علت ماجرای فرارم به خانه تاج طلاخانم برای او حرف زدم، او هم برای من توضیح داد که در اتاق بغل که محضر خانه است هر روز شش کارمند مرد صبح می آ یند و عصر می روند. آن شب فرخ خیلی به من سفارش کرد در غیاب او اگر کسی با اوکار داشت در را باز نکنم تا خودش بیاید. همان طور که حرف می زد و من می شنیدم از حالت نگاه فرخ که رنگی از شیطنت به خود گرفته بود، دلم همچون گنجشک اسیری به تپش افتاده بود. پس از شام فرخ باز کتش را پوشید. این بار پیش از آنکه از در بیرون برود پرسیدم: «کجا فرخ جان؟«
‏با همان لبخند شیرین همیشگیش گفت: « پی عاقد می روم. با وضعی که ما داریم هرچه زود تر عقد کنیم بهتر است. یک نفر را در پا منار می شناسم که بی سرو صدا ما را عقد می کند. الساعه می روم سراغش و هرطور شده راضیش می کنم.«
‏درحالی که با خوشحالی به او می نگریتم گفتم: «پس صبرکن من هم بیایم.«
فرخ به علامت مخالفت ابروانش را بالا داد وگفت: «نه پری جان، صلاح نیست با وضع که ما داریم اگر خدای نکرده ردمان را بگیرند واویلاست. تا تو قدری استراحت کنی من با عاقد برگشته ام. فقط حواست باشد تا من بر نگشته ام در را به روی کسی باز نکنی.« سپس در را به روی من که ازخرسندی به او لبخند می زدم بست و رفت.
‏هم چنان که در تنهایی نشسته بودم به یکباره هزاران ستاره از آرزو و امید در دلم روشن شد. ستاره هایی که پرتو فروزان آن مرا به آینده امیدوار می ساخت. از اینکه همه چیز بر وفق مراد من پیش می رفت خوشحال بودم و خدا را شکر کردم. انگار که حس رهایی و عشق توام شده باشد دلم را به پرواز خیال انگیزی درآورده بود. در یک آن تصمیم گرفتم تا آمدن فرخ آن چنان که شاید و باید خودم را آماده کنم. آن موقع احساس کردم اگر فرخ مرا در رنگ و روی تازه ای در لحظه عقد ببیند خوشحال تر می شود. برای همین هم با عجله همان پیراهن قرمز طرحداری را که آستین حلقه ای داشت و تاج طلا خانم به من داده بود به تن کردم. موهایم را شانه زدم و تنها چادر گلداری که روزگاری نامادریم تاجماه خانم دوخته بود را به سر انداختم .همان طور که به انتظار نشسته بودم ناگهان به یاد انگشتری افتادم که خود فرخ روزی به من هدیه داده بود و در این سالها آن را در بدن پارچه ای گلی خانم جا سازی کرده بودم. با عجله قسمتی از تن اورا شکافتم و انگشتر را از میان خرده پارچه ها بیرون کشیدم و به دست کردم.
درست نمی دانم چه مدت گذشت تا اینکه صدای تلق تلق پاشنه های کفش پیرمردی که با سلام و صلوات فرخ از پلکان بالا می آمد به گوشم خورد. فرخ همین که در را گشود و چشمش به من افتاد شگفتزده شد. پیرمرد عاقد مثل آنکه از حال و هوای فرخ متوجه وخامت اوضاع شده بود باز هم نرخ را بالا برد و با مبلغی دو برابر آنچه با فرخ قرارگذاشته بود
خواندن صیغه عقد را شروع کرد. بله را گفتم. چند دقیقه بعد عقدنامه من و فرخ که یک صفحه کاغذ معمولی بود توسط عاقد نوشته و با مهری که از جیب ردایش درآورد ممهور شد. حالا دیگر به طور رسمی زن و شوهر شده بودیم.
‏آن شب گذشت و صبح شد. روز بعد از صبح خیلی زود بود که سر و صدای کالسکه ها و بوق درشکه ها مرا از خواب بیدار کرد. آفتاب کم کم درآمد و هوا روشن شد.
‏فرخ که پیش از من از خواب بیدار شده بود روی منقل فرنگی کنار اتاق چای درست کرده بود. نان تازه هم خریده بود. پس از صرف ناشتایی با اصرار فرخ از خانه بیرون رفتیم. آن روز فرخ مرا به عکاسخانه ای برد که دو سه ساختمان آن طرف تر از ساختمان ما بود وقتی به دستور بیرمرد عکاس فرخ دستهای پرمهرش را با ملاطفت دور شانه های من گذاشت در یک لحظه خودم را خوشبخت ترین زن دنیا احساس کردم.
‏چون فرخ همان یک روز را مرخصی داشت، پس از بیرون آمدن ازعکاسخانه برای خرید به خیابان رفتیم تاکسی وسایل زندگی بخریم.یک چراغ خوراک پزی، یک کماجدان، مقداری ظرف و چند استکان و نعلبکی .یک کتری کوچک و یک زیلوی کوچک به عنوان زیرانداز خریدیم ‏خوب یادم است که آن روز تا به خانه برسیم از ترس اینکه پدرم با یکی از آشنایان مرا ببیند صدبار مردم و زنده شدم.
‏همین که به خانه رسیدیم فرخ وسایلی را که خریده بود گذاشت دوباره رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت. برای ناهار چلوکباب خریده بود. همین که در را گشود چشمش به من افتاد که تازه اشکهایم را پاک کرده بودم. مرا در بغل گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیایم درگوشم زمزمه کرد که تو عزیزترین عزیز دل من هستی و نباید گریه کنی. پرسید نگران چه هستی و چه می خواهی تا برایت انجام بدهم. فرخ گفت: «این را بدان که اگر جانم را بخواهی دریغ ندارم. حالا تو زن من هستی.«
خوب به یاد دارم که آن شب باز فرخ با اصرار مرا با خودش به لاله زار برد و از آنجا برایم یک دست لباس، یک کفش پاشنه بلند و یک جعبه سرخاب پنبه ای و یک سرمه دان و ماتیک خرید. مثل این بود که با این محبتها مرا از اضطراب بیرون ییاورد.
صبح روز بعد، پیش از آنکه فرخ از خواب بیدار شود من صبحانه را آماده کردم. فرخ که آماده رفتن شد یک اسکناس دو تومانی بابت خرجی به من داد و بعد گونه ام را بوسید و سرکار رفت.
‏بازمن ماندم و تنهایی. رفتم کنار پنجره. هوا هنوز روشن نشده بود و دکانها یکی یکی باز می شدند. احساس کردم صدای رفت آمد می آید، ولی جرات نکردم در را بازکنم.کم کم سرو صداها بیشتر شد. مردهایی که درمحضرخانه کنار اتاق ما نشسته بودند بلند بلند حرف می زدند. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم و غرق فکر بودم و رفت و آمد درشکه ها و کالسکه ها ‏را نگاه می کردم ناگهان چشمم به جعبه چوبی پراز روزنامه و جارو خاک اندازی افتاد که روی طارمی جلو پنجره گذاشته بودند. با عجله در چوبی زوار دررفته رو به طارمی را که معلوم بود سال تا سال گشوده نشده بازکردم و پس از برداشتن جارو و خاک انداز دست به کار شدم.هنوز خیلی به ظهر مانده بود که کار نظافت اتاق را تمام کردم. حتی در و پنجره را هم با روزنامه های باطله پاک کرده و برق انداختم.
با تمام شدن کار نظافت اتاق تصمیم گرفتم کمی خرید کنم. برای همین هم چادرم را سر انداختم و آرام و بی صدا از پلکان پایین رفتم. احساس غریبی داشتم. همه اش وحشت داشتم که در خیابان با پدرم روبه رو شرم برای همین هم در حالی سخت رویم را گرفته بودم پیش از خروج از ساختمان برای لحظه ای دور و اطرافم را از نظر گذر اندم. بعد درحالی که سعی می کردم مسیر را به خاطر بسپارم از طرف راست که چند دکان کنار هم بود رد شدم تا اینکه رسیدم به یک دکان نانوابی که کار پخت نان را تمام کرده بود، ولی هنوز چند نان سنگک کنار دخش به چشم می خورد. پساز خرید یک نان از بیرمرد نانوا پرسیدم که ازکجا می توانم مقداری پارچه بخرم. درحالی که مرا برانداز می کرد گفت سه چهار دکان بالاتر. باز هم با دقت دکانها را رد کردم تا اینکه رسبیم به یک بزازی کوچک. از آنجا مقداری پارچه نخی چهارخانه و نخ قیطان و نخ قرقره و سوزن خریدم و بعد با عجله از همان راهی که آمده بودم برگشتم.
‏در محضر خانه که درش باز بود تعدادی مرد نشسته بودند که از دیدن چهره یکی از آنها که سبیلهای تابیده اش بی شباهت به چهره پدرم نبود مو به تنم راست شد. وقتی رویش را برگرداند و مطمئن شدم او نیست نفسی از سر آسودگی کشیدم و خیلی آرام در را گشودم و وارد اتاق خودمان شدم.
‏تا آمدن فرخ با پارچه کودری چهار خانه سفید صورتی که خریده بودم برای پنجره مشرف به خیابان پرده دوختم.
‏دمادم غروب بود که فرخ با دست پر به خانه برگشت. مقداری برنج، یک حلب کوچک روغن ،مفداری قند و چای وکمی بنشن خریده بود. پس از آنکه مرا بوسید چشمش به پرده افتاد و خیلی تعجب کرد.پیش از آنکه در این باره از من سوال کند خودم برایش همه چیز را شرح دادم. وقتی شنید به عوض خرید غذا به مقداری نان سنگک بسنده کرده ام تا پارچه بخرم خیلی ناراحت شد. با مهربانی گفت که این طوری خدای ناکرده مریض می شوم. وقتی قانعش کردم که این طورها هم که او می گوید نیست از حسن سلیقه و خانه داری من کلی تعریف کرد. فردای آن روز فرخ پیش آنکه برود باز برای من مقداری پول به عنوان خرجی گذاشت. چون وسایل خواب نداشتیم با آن یک پتو خریدم.
‏هر روز که می گذشت فرخ سعی می کرد نسبت به روز قبل با من مهربان تر باشد. خیلی به من محبت می کرد، آن هم به من که در همه عمرم رنگ مهر و محبت و نوازش را ندیده بودم. بدین ترتیب یک ماهی گذشت. هر روز تا زمانی که فرخ از سرکار بیاید تنها بودم.
‏به محضر خانه بغل، آدمهای زیادی رفت و آمد می کردند و مرتب با هم حرف می زدند و من صدایشان را از اتاق خودمان می شثنیدم. هرچه بود بهتر از سکوت مطلق بود.
‏یک روز وقتی فرخ از سرکار برگشت، هنوز پالتویش را به چوب رختی آویزان نکرده بود که در زدند. فرخ هم مثل من به خیال آنکه رد ما را گرفته اند و پیدایمان کرده اند رنگ از رخش پرید و با وحشت نگاهی به من انداخت. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای پیرمردی که سر دفتر محضر بغل بود فرخ که تا آن لحظه از وحشت چشمانش را تیز کرده و به صورت من خیره شده بود نفسش را که از ترس در سینه حبس کرده بود بیرون داد و در را گشود.
آن روز آقای سر دفتر آمده بود تا از فرخ خواهشی کند تا چنانچه می تواند سفارش پسرش را که تازه به خدمت اجباری رفته بود نزد جناب سالارخان والامقام - همان شخصی که فرخ برایش کار می کرد - بکند تا او را از منطقه دور افتاده ای که به آن اعزام شده بود به شهری نزدیک تر منتقل کنند.آن روز وقتی فرخ به اقای سر دفتر قول مساعدت داد که به طور حتم
این کار را برایش می کند، زیاد حرفش را جدی نگرفتم، اما سه روز بعد او با یک قالیچه خرسک به عنوان تشکر به دیدن ما آمد. ادعای فرخ را باور کردم و اعتقادم به او بیشتر شد.
‏خوب یادم است که فردای همان روز برای ناهار مقداری دَمپختک درست کرده بودم که یک بشقاب از آن کشیدم و به عنوان تعارف برای دفترخانه بغل دادم. عصر همان روزکمی به غروب مانده بود که فرخ برگشت. همان طور که با طمآنینه دکمه های کتش را باز می کرد پرسید. « پری جان، امروز برای محضر غذا تعارف داده ای؟«
‏درحالی که برایش چای می ریختم به خیال آنکه نباید چنین کاری می کردم به تته پته افتادم وگفتم: « می خواستم محبت آقای سردفتر را جبران کنم،کار بدی کردم؟«
‏فرخ درحالی که با مهربانی نگاهم می کرد گفت: « نه پری جان، من کی چنین حرفی زدم. تازه نمی دانی، بدان اهل محضر خانه به خصوص شخص آقای سردفتر به قدری از دستپخت تو خوششان آمده که امروزسر راهم را گرفت و ضمن تعریف و تمجید از دستپخت تو از من سؤال کرد حاضری برایشان آشپزی کنی یا نه«
‏درحالی که از آنچه می شنیدم ذوق زده شده بودم دستپاچه پرسیدم:«خوب تو چه گفتی؟«
«هیچی...گفتم نه.«
«آخر برای چه؟«
‏بی تامل و حاضر جواب گفت: «خوب برای آنکه من راضی نیستم خانم کوچولوی من به زحمت بیفتد. هرچه باشد درآوردن خرجی خانه با مرد است.«
‏درحالی که از غیرتی که در لحن کلامش موج می زد دلم ضعف می می رفت گفتم: « این په حرفیست فرخ جان. من که دارم می بینم تو با تمام وجود تلاش خودت را می کنی، ولی چه اشکالی دارد من هم کمکت کنم. اگر من هم بتوانم درآمدی داشته باشم که اسباب و وسیله زندگی بخریم که بد ‏نیست«
با مهربانی نگاهش را به صورتم نشاند. چیزی شبیه بغض یا خنده روی لبهایش نقش بست. همان طور که عاشقانه به من خیره شده بود گفت: « به شرط آنکه قول بدهی زیاد خودت را خسته نکنی.« و بعد از این حرف بی مقدمه دست مرا گرفت و به لب برد و درحالی که بوسه ای بر سر انگشتان من می زد زمزمه کرد: « راستی که در این دستها چه هنری نهفته است.«
از فردای آن روز با توافق فرخ قرار شد کاررا شروع کنم. انگار که همین دیروز بود. صبح به صبح پیرمردی که در محضر خانه بغل کار می کرد پیش از هرکاری اول مایحتاج غذای آن روز را می خرید و همان اول صبح به دستم می رساند. من نیز هرروز ظهر همین که غذا حاضر می شد او را صدا می زدم. همیشه از دستپخت من تعریف و تمجید می کردند. خپلی زود از اولین حقوقم کلی وسمایل خانه خریدم و تازه مقداری هم پس انداز کردم.
‏کم کم بهار نزدیک می شد و من هنوز هم از خانواده ام خبری نداشتم. خوب یادم است که یک ظرف چینی از یک بلورفروشی خریده بودم تا برای عید آن سال گندم در آن سبزکنم. آن روزها من سرشار از شوق و شور زندگی بودم. هنوز چند هفته ای تا سال نو مانده بود که من برای عید گندم کردم. این کار را از شاباجی یاد گرفته بودم. شاباجی همیشه سبزه هایش را در ظرفهای لبه دار می ریخت و وسط آن سنبل می کاشت.
من هم درست مثل شاباجی همین که گندمها ریشه کردند و آماده شدند آنها را ظرف چینی ریختم و وسط آن یک لیوان گذاشتم و اطراف آن را با گندم جوانه زده پرکردم. یک هفته بعد همین که گندمها کمی رشد کردند لیوان را برداشتم و به جای آن گلدان کوچکی سنبل گذاشتم که از سر لاله زار خریده بودم.
‏آن شب همین که فرخ در را گشود و سبزه ای را که دور از چشمش سبزکرده بودم برای اولین بار دید از آن همه سلیقه ای که به خرج داده ببودم شگفتزده شد. صورتم را بوسید و بسته بزرگی را که با کاغذ روغنی بسته بندی شده بود را به دستم داد وگفت: « قابل تو را ندارد پری جان.«
‏با خوشحالی بسته را از دستش گرفتم و آن را روی تخت گذاشتم و با عجله گشودم. پیراهن دوخته بسیار قشنگی بود که فرخ برایم از لال زار خریده بود. پیراهنی از جنس مخمل زرشکی و یک کلاه لبه پهن با گلهای ابریشمی سفید.
‏ذوق زده لباس را جلوی آینه به تنم امتحان کردم. با تعجب نگاهی به کلاه اندا ختم و با شادی کودکانه ای پرسیدم: «کلاه دیگر برای چیست؟ من که از این چیزها سرم نمی گذارم.«
‏درحالی که با لبخندی مهربان به من می نگریست گفت: « باید بگذاری. من که فکر می کنم خیلی هم به تو بیاید.«
‏برای آنکه دش را به دست بیاورم کلاه را سرم گذاشتم و از آینه به او نگریستم که عاشقانه مسحور من شده بود.
‏همین که خواستم کلاه را از سرم بردارم فرخ با التماس گفت: «پری جان، بگذار همین طور نگاهت کنم. خیلی خوشگل شدی.«
‏با محبت به رویش لبخند زدم وگفتم : «تو هم خیلی با محبتی فرخ جان مشخص است بالای این لباس خیلی پول داده ای. آخر من که جایی ندارم بروم.«
‏با لبخند شیطنت آمیزی به من خیره شد و با عجله گفت: « از کجا می دانی؟ همین پنجشنبه شب به مناسبت رسیدن سال نو درکلوپ صاحب منصبان قشون از من و جنابعالی وعده گرفته اند. حالا می بینی یک دست لباس خوب می خواستی.«
همان طورکه گوش می دادم با تعجب پرسیدم: «یعنی می خواهی مرا سر باز به آنجا ببری؟«
با خونسری گفت :« خوب بعله، مگر چه اشکالی دارد؟«
یکباره از آنچه می شنیدم دستپاچه شدم وگفتم: « اما من خجالت می کشم ...نمی توانم.«
آهسته گفت:«خیال می کنی. باورکن عادت می کنی. دیگر دوره زمانه ‏عوض شده پری خانم. حالا دیگر حتی دختران حضرت اشرف هم همین طور در مجالس ظاصر می شوند. تو که نمی خواهی به خاطر نیامدن تو به آنجا سرشکسته شوم. ببینم چیز دیگری لازم نداری؟«
هنوز هم در رفتن یا نرفتن به آنجا مردد بودم. گفتم: «خب یک جفت کفش وکیف هم می خواهم. البته چون خودت می پرسی می گویم.«
‏«روی چشمم. کرور کرور پول فدای خانم خانمهای خودم. همین سه شنبه می رویم خرید. چطور است؟«
‏به رویش لبخند زدم و با رضایت سر تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
خیلی زود بنجشنبه شب از راه رسید. جشن کلوپ صاحب منصبان قشون که ماهی یک بار برگزار می شد آن شب در باغ آلمانیها بود. این اولین جشنی بود که در همه عمرم می دیدم. باغ به آن بزرگی را چادر زده وگله به گله بخاریهای هیزم سوز گذاشته بودند. خوب یادم است دور تا دور استخر بزرگ باغ را میز و صندلیهای لهستانی چیده و روی همه میزها گل میخک گذاشته بودند. همه با اتومبیلهای شخصی آمده بودند.الا ما. من با آن ظاهر تازه ای که پیدا کرده بودم جایی نزدیک به در، کنار فرخ نشسته بودم. از ان نقطه اتومبیلهایی را می دیدم که یکی پس از دیگری از راه می رسیدند و جلوی در بزرگ و مجلل باغ نگه می داشتند.

پاسبانهایی که برای حفاظت و تشریفات جلوی در ایستاده بودند، همین که شوفر پیاده می شد در را باز می کردند و دست بالا می بردند و سلام نظامی می دادند. وقتی اشخاص مهم تری وارد می شدند، ارکستری که آنجا مستقربود مارش می زد.
‏آن شب خیلی افراد مهم در جشن باغ آلمانیها شرکت داشتند. منجمله جناب والامقام، همان کسی که فرخ به عنوان شوفر در خدمتش بود همین که جناب والامقام با لباس رسمی و نشانهایش از در وارد شد،همه خانمها و آقایان حاضر در جشن به احترامش از جا برخاستند وکف زدند فرخ همین که سر برگرداند و او را دید، درگوشم با خواهش گفت که با جناب والامقام دست بدهم. وقتی جناب والامقام قدم زنان از کنار میزما می گذشت فرخ با او دست داد و مرا معرفی کرد. من هم همان طور که فرخ از من خواسته بود با او دست دادم. جناب والامقام همان طور که داشت می رفت و برای مهمانها دست تکان می داد برای لحظه ای برگشت و نگاهی به من انداخت که باعث شد فرخ تا آخر جشن اخمهایش درهم برود. پیشخدمتهایی که در باغ آلمانیها خدمت می کردند همه مرد بودند لباسهای فرنگی به تن داشتند. بعد از شام ارکستر شروع کرد به ابم ا« برنامه ای که تا آن تب نظیر آن را ندیده بودم. اغلب آهنگهای فرنگی هم می زد.کم کم آقایان خانم هایشتان را بلند کردند و شروع کردند جلوی چشم مهمانها به رقصیدن.
‏فرخ که تحت تأتیر این صحنه واقع شده بود دستم را گرفت که از روی صندلی بلند کند، ولی هرچه التماس کرد من زیر بار نرفتم. همان طور که نشسته بودم در دلم به پا بود. همه اش خدا خدا می کردم هرچه زودتر میهمانی آن شب تمام شود. جشن باغ آلمانیها تا پاسی از شب ادامه داشت. وقتی با درشکه کرایه ای به خانه رسیدیم خیلی از شب گذشته بود.
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم