سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و یکم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و یکمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل



بینگلی با خوشحالی گفت چه خوب است که بار دیگر الیزابت را خواهد دید، چون خیلی حرفها برای گفتن دارد و خیلی چیزها درباره دوستان هرتفرد شر میخواهد بپرسد . الیزابت که حدس می زد که معنی این حرف فقط این است که بینگلی دوست دارد چیز هایی از جین بشنود، خوشحال شد. وقتی مهمانها رفتند ،الیزابت با توجه به این حرف و بعضی حرف های دیگر، به این نیم ساعتی که سپری شده بود با رضایت می اندیشید، هر چند که در خود آن نیم ساعت اینقدر احساس رضایت نکرده بود . حالا الیزابت دلش می خواست تنها باشد . دوست نداشت پرس و جو ها یا اشاره های دایی و زن دایی اش را بشنود. این بود که وقتی تعریف و تمجید های آنها را از بینگلی را شنید ، به سرعت به بهانه لباس عوض کردن از پیش آنها رفت .
اما الیزابت بیهوده از کنجکاوی آقا و خانم گاردینر می ترسید ، چون آنها دلشان نمی خواست به زور او را وادار به حرف زدن کنند. معلوم بودکه آشنایی الیزابت با آقای دارسی بسیار بیشتر از آن است که قبلاً تصور میکردند.همینطور معلوم بود که آقای دارسی عاشق الیزابت است .خیلی چیزها دیده بودند که توجه شان را جلب کرده بود، و دیگر دلیلی نمی دیدند کنجکاوی کنند.
درمورد آقای دارسی نظر خیلی خوبی داشتند تا جایی که آشنایی و شناختشان اجازه می دادهیچ عیب و ایرادی دراو نمی دیدند. تحت تأثیر ادب و نزاکتش قرار گرفته بودند. اگر فقط به احساسات خود رجوع می کردند و حرفهای سرایداررا به یاد می آوردند( صرف نظر از عقیده دیگران) تصویری از آقای دارسی درذهنشان شکل می گرفت که اهالی هرتفوردشر با شناختی که داشتند باور نمیکردند این تصویر همان آقای دارسی سابق است . حالا بهتر می شد حرفهای سرایدار را باور کرد . خیلی زود دریافتند گفته خدمتکاری که از چهار سالگی او را می شناخته و همینطور رفتارهای محترمانه آقای دارسی را نمی توان نادیده گرفت . در اظهار نظر آشنایان لمتن هم نکته ای دیده نمی شد که ازارزش و منزلت آقای دارسی بکاهد. هیچ عیب و ایرادی در او نمی دیدند، جزغرور. البته شاید مغرور بود . اگر هم بود اهالی شهر کوچکی که محل داد و ستدبود و خانواده آقای دارسی با آنها مراوده نداشتند خیلی را حت می توانستنداو را مغرور بدانند. اما همه می گفتند که سخاوتمند است و به تهیدستان کمک می کند.
اما در باره ویکهام ، مسافران ما خیلی زود پی بردند که او رد آنجا وجهه خوبی ندارد. البته مردم از مشکل اصلی اش ، یعنی مشکلش با پسر ولی نعمتش ،اطلاع درست و حسابی نداشتند، اما همه می دانستند که ویکهام وقتی از دربیشررفته بود کلی قرض و بدهی بالا آورده بود که بعداً آقای دارسی پرداخت کرده بود.
الیزابت آنشب بیش از شب قبل افکارش متوجه پمبرلی بود. شب آهسته سپری می شد ، اما نه آنقدر که الیزابت بتواندبه احساسات خود در قبال آن ساکن عمارت پمبرلی نظم و نسقی بدهد. دو ساعت تمام خوابش نبرد. کلنجار می رفت تا شاید با احساسات خودش کاری کند. معلوم بود که از دارسی بدش نمی آید. نه، مدت ها بود که دیگر ار دارسی بدش نمی آمد. حتی تا حدودی خجل هم بود از این که زمانی از او بدش می آمده. به خاطرصفات پسندیده اش به او احترام می گذشت، هرچندکه ابتدا نمی خواست باور کند. حالا دیگر هیچ احساس بدی نداشت . اکنون احساسات الیزابت رنگ وبوی دوستانه تری پیدا کرده بود، همه چیز کاملاً دوست داشتنی به نظر می رسید. وقایع روزقبل هم موید همین بود. ولی،مهم تر از همه، مهم تر از احترام و تقدیر ،چیزی از جنس خیر خواهی و دوست داشتن نیز در الیزابت بود که نمی شد نادیده اش گرفت .... نوعی احساس امتنان، نه فقط به خاطر این که زمانی دارسی عاشقش بوده ، بلکه به خاطر این که هنوز هم عاشقش هست و تمام بدرفتاری ها وبدزبانی های الیزابت را موقع ردکردن خواستگاری اش بخشیده و همه اتهام های نامنصفانه الیزابت را ندیده گرفته است. کسی که الیزابت تصور می کرد از آن پس بزرگ ترین دشمن خواهد بود، دراین دیدار تصادفی همچنان مشتاق بود که آشنایی اش را ادامه بدهد.بدون کوچک ترین نشانه ای از بی نزاکتی یا بی اعتنایی،آن هم موقعی که فقط خودشان دو نفر با هم بودند، در صدد جلب رضایت دوست وآشناهای الیزابت بر آمده بودو حتی دلش خواسته بود الیزابت را به خواهرخود معرفی کند. چنین تغییری در مردی که آن همه مغرور بود ، نه تنها باعث شگفتی و حیرت می شد بلکه نوعی احساس امتنان هم پدید می آورد... می بایست این تغییر را به عشق نسبت داد ، عشقی پرشور. به این ترتیب، احساسی درالیزابت سر برمی آورد که به هیچ وجه ناخوشایند نبود، اما نمی شددقیقاًتوضیحش داد. الیزابت احترام می گذاشت ، تقدیر می کرد، ممنون بود، به سعادت او علاقه داشت. فقط می خواست بداند که سعادت او تا کجا به خود الیزابت بستگی می داردو تا کجا باید توانایی خود را برای سعادت هر دو نفر به کارگیرد، زیرا الیزابت دیگر می دانست که این توانایی را دارد که دارسی را درتجدید خواستگاری برانگیزد.
آن شب خانم گاردینر و الیزابت قرار گذاشته بودند که وقتی به دیدن دوشیزه دارسی می روند در نزاکت و رفتار سنگ تمام بگذارند، چون دوشیزه دارسی نهایت ادب رابه خرج داده بود و همان روز ورودش به پمبرلی، با آن که تازه به صبحانه دیر وقتی رسیده بود ، به دیدنشان آمده بود . بله ، قرار گذاشته بودند که به دوشیزه دارسی تأسی کنند ، هر چند که می دانستند که ار عهده جبران چنین رفتاری بر نخواهند آمد. به این ترتیب صلاح در این دیدند که صبح روز بعد در پمبرلی به حضور دوشیزه دارسی برسند. قرار و مدار اینطور گذاشته شد . ... البته الیزابت وقتی از خودش می پرسید که چرا خوشحال است جواب درستی پیدا نمی کرد.
آقای گاردینر، بعد از صبحانه ، خیلی زود رفت. قرار و مدار ماهیگیری راروزقبل تجدید کرده بودندو او قول قطعی داده بود که موقع ظهر در پمبرلی بابعضی از آقایان ملاقات کند.
الیزابت گه دیگر می دانست که نفرت دوشیزه بینگلی از حسادتش ناشی می شود،بی اختیار می اندیشید که حضورش در پمبرلی چه قدر برای دوشیزه بینگلی نامطبوع خواهد بود. خیلی دوست داشت که بفهمد در این تجدید دیدار چه قدردوشیزه بینگلی نزاکت به خرج خواهد داد.
وقتی رسیدند ، آنها را از سرسرا به سالنی هدایت کردند که منظره شمالی اش در آن تابستان بسیار دل انگیز بود. پنجره ها به زمین های اطراف باز می شدو منظره بسیار زیبای تپه های سرسبز و پر درخت پشت عمارت دیده می شد، همینطور بلوط های قشنگ و شاه بلوط هایی که بر چمنزار بین عمارت و تپه پراکنده بودند.
دراین اتاق بود که دوشیزه دارسی آنها را به حضور پذیرفت. دوشیزه دارسی باخانم هرست و دوشیزه بینگلی و خانمی که در لندن با او زندگی می کرد ، دراین اتاق نشسته بود. جورجیانا خیلی مودبانه استقبال کرد، اما نوعی دستپاچگی دررفتارش بودکه البته به شرم و ترس از اشتباه مربوط می شد ولی کسانی که خودرا از او پایین تر می دانستند آن را غرور و خود پسندی تعبیر می کردند. البته خانم گاردینر و الیزابت منصف بودند و احساس او را درک می کردند.
خانم هرست ودوشیزه بینگلی فقط سری تکان دادند. وقتی نشستند، چند لحظه سکوت حاکم شد، از آن نوع سکوت هایی که در چنین مواقعی آزار دهنده است. خانم انسلی سکوت را شکست. زن مهربان و مطبوعی بود که همین رفتار و باز کردن سر صحبتش نشان می داد به مراتب مبادی آداب تر از دو خانم دیگر است.صحبت او با خانم گاردینر، که گاهی الیزابت هم به آن ملحق می شد، ادامه یافت. دوشیزه دارسی نیز به نظر می رسید دوست دارد در گفت و گو شرکت کند ولی دل و جرئت کافی نداشت. گاهی که مطمئن می شد کسی نمی شنود جمله ای می گفت.
الیزابت زود متوجه شد که دوشیزه بینگلی به دقت او را زیر نظر دارد.هر کلمه ای که از دهان الیزابت خارج می شد،به خصوص اگر خطاب به دوشیزه دارسی بود،کاملا مورد توجه دوشیزه بینگلی قرار می گرفت. اما این قضیه مانع آن نمی شدکه الیزابت با دوشیزه دارسی صحبت کند. فقط فاصله ی این دو نفر به حدی بودکه نمی شد راحت با یکدیگر حرف بزنند.به هر حال، الیزابت زیاد هم ناراحت نبود که حرف چندانی نمی زند. افکار خودش به قدر کافی ذهنش را اشغال کرده بود. هر لحظه منتظر بود که یکی از آقایان وارد شود. هم دوست داشت و هم می ترسید که ارباب خانه نیز همراه بقیه وارد شود، اما نمی دانست که بیشتردوست دارد یا می ترسد. یک ربع گذشت بی آن که دوشیزه بینگلی حرفی زده باشد،اما ناگهان دوشیزه بینگلی با سردی تمام از حال و روز افراد خانواده ی الیزابت پرسید. الیزابت هم خیلی رسمی و خونسرد جواب داد، باز دوشیزه بینگلی سکوت کرد.
ورود خدمتکاران با گوشت سرد، کیک و انواع میوه های مرغوب فصل، حال و هوای او را عوض کرد، اما مدتی طول کشید تا حال و هوا واقعا عوض بشود بالاخره خانم انسلی بارها نگاه های معنی داری با دوشیزه دارسی انداخت و لبخند زدتا موقعیت او را به یادش یاورد. حالا دیگر همه می توانستند سرشان را گرم کنند، چون با آن که اصلا نمی توانستند حرف بزنند لااقل می توانستند چیزی بخورند. کپه های قشنگ انگور و شلیل و هلو زود همه را به دور میز کشاند.
موقع خوردن الیزابت با خودش کلنجار می رفت که از آمدن آقای دارسی می ترسدیا خوشش می آید. الیزابت از لحظه ای که وارد این اتاق شده بود با این احساسات کلنجار می رفت. تازه داشت فکر می کرد که از آمدن آقای دارسی خوشحال خواهد شد که دید آقای دارسی آمده است، و الیزابت فکر کرد که دلش نمی خواسته او بیاید.
آقای دارسی مدتی با آقای گاردینر بود که با دو سه آقای دیگر مقیم آن جا درکنار رودخانه ماهیگیری می کرد. آقای دارسی که شنیده بود خانم ها قصد دارندآن روز صبح به دیدن جورجیانا بروند از کنار رودخانه برگشته بود. به محض ورود آقای دارسی، الیزابت عاقلانه تصمیم گرفت کاملا آرام و راحت باشد وخود را دستپاچه نشان ندهد...گرفتن چنین تصمیمی راحت بود اما انجام دادنش معلوم نبود به همان راحتی باشد، چون متوجه شد که همه با کنجکاوی به او وآقای دارسی نگاه می کنند و از لحظه ی ورود آقای دارسی دقت کرده اند تاببینند او چه رفتاری در پیش خواهد گرفت. کنجکاوی هیچ کس به اندازه ی کنجکاوی دوشیزه بینگلی نبود، هر چند که وقتی با این دو نفر حرف می زد باخنده و تبسم حالت چهره ی خود را تغییر می داد. حسادت هنوز امیدوار نگهش میداشت و توجهش به آقای دارسی نیز به هیچ وجه کمتر نشده بود. دوشیزه دارسی بعد از ورود برادرش تلاش بیشتری برای حرف زدن می کرد، و الیزابت می دید که آقای دارسی دوست دارد خواهرش با او صمیمی تر بشود و به خاطر همین هر کاری از دستش بر می آید می کند تا این دو بیشتر با هم حرف بزنند. دوشیزه بینگلی نیز همه ی این ها را می دید. این بود که بر اثر خشم و ناراحتی، بی محابا وبا نزاکت ساختگی، از اولین فرصت استفاده کرد و گفت:
راستی دوشیزه الیزا، آن هنگ نظامی از مریتن نرفته؟ لابد افراد خانواده ی شما خیلی دلشان تنگ می شود.
جرئت نمی کرد در حضور دارسی از ویکهام اسم ببرد، ولی الیزابت بلافاصله فهمید که دوشیزه بینگلی اشاره اش به ویکهام است. چیزهای مختلفی به یادش آمد و لحظه ای ناراحت شد. اما خوب خود را کنترل کرد تا به این حمله ی موذیانه جواب بدهد. سرانجام با لحنی خونسردانه به این سوال جواب داد. موقعی که جواب می داد بی اختیار نگاهش به دارسی افتاد و دید که چهره اش قرمز شده و برافروخته نگاه می کند، و خواهرش نیز گیج و سردرگم شده و نمیتواند نگاهش را بالا بگیرد. دوشیزه بینگلی اگر می دانست که این قدر محبوب خود را ناراحت می کند بی برو برگرد از این نیش و کنایه صرف نظر می کرد. اما او فقط می خواست آرامش الیزابت را برهم بزند، می خواست او را به یادمردی بیندازد که به نظرش الیزابت به او بی اعتنا نبود، تا شاید الیزابت احساساتی از خود بروز دهد که او را از چشم دارسی بیندازد، شاید هم دارسی به یاد سبکسری ها و سر به هوایی هایی بیفتد که بعضی از افراد خانواده ی الیزابت در رفتار با هنگ در پیش می گرفته اند. دوشیزه بینگلی حتی کلمه ای از ماجرای فرار دوشیزه دارسی با ویکهام نمی دانست. این راز تا جایی که ممکن بود بر همه پوشیده مانده بود، جز الیزابت. به خصوص دارسی این ماجرارا از همه ی کسان بینگلی مخفی نگه داشته بود، و الیزابت علت این پنهان کاری را همان چیزی می دانست که از مدت ها قبل حدس زده بود:این که روزی کسان بینگلی کسان دوشیزه دارسی هم خواهند بود. بله، لابد دارسی چنین نقشه ای در سر داشت، و بدون این که منظورش تاثیر گذاشتن بر رفتار بینگلی و جداکردن او از دوشیزه بنت بوده باشد احتمالا به خاطر علاقه ی فراوانش به سعادت این دوست چنین رفتاری در پیش گرفته بود.
به هر حال رفتار سنجیده ی الیزابت خیلی زود التهاب آقای دارسی را بر طرف کرد. وقتی دوشیزه بینگلی آزرده و مایوس، دیگر جرئت نکرد به ویکهام اشاره کند، جورجیانا نیز به موقع به خود آمد، اما آنقدر آرامش پیدا نکرده بود که بتواند به حرف زدن ادامه بدهد. برادرش، که جورجیانا می ترسید به چشمانش نگاه کند، هیچ وقت دوست نداشت این ماجرا را به یاد او بیاورد. این وضعیتی که دوشیزه بینگلی به عمد برای انحراف توجه دارسی از الیزابت پیش آورده بوداتفاقا باعث شد که برادر و خواهرش بیش از پیش و با طیب خاطر بیشتر به الیزابت توجه نشان بدهند.
بعد از این سوال و جواب، ماندنشان آنجا زیاد طول نکشید. موقعی که آقای دارسی داشت آن ها را تا کنار کالسکه همراهی می کرد، دوشیزه بینگلی باایراد گرفتن از الیزابت و رفتار و لباس او دق دلی خود را خالی کرد. اماجورجیانا در این احساس با او شریک نبود. توصیه ها و صحبت های برادرش کافی بود تا او نظر مساعدی راجع به الیزابت پیدا کند. برادرش که در قضاوت اشتباه نمی کرد. طوری درباره ی الیزابت حرف زده بود که جورجیانا کاملا اورا مطبوع و دوست داشتنی می دید. وقتی دارسی به سالن برگشت، دوشیزه بینگلی که اختیارش دست خودش نبود بعضی از حرف هایی را که به خواهر آقای دارسی زده بود تکرار کرد.
گفت:آقای دارسی، امروز الیزا بنت چقدر ناخوش به نظر می رسید. هیچ وقت درعمرم کسی را ندیده بودم که مثل او از زمستان به این طرف این همه تغییرکرده باشد. چه قدر سیاه ترو زمخت تر شده بود! من و لوئیزا نزدیک بود او رانشناسیم.
آقای دارسی کوچکترین علاقه ای به این نوع حرف ها نداشت، اما به هر ترتیب با خونسردی جواب داد که هیچ تغییری در الیزابت ندیده است جز این که تاحدودی آفتاب خورده است،...که این هم در تابستان، آن هم اگر کسی سفر کند،چیز عجیبی نیست.
دوشیزه بینگلی گفت: راستش، من هیچ وقت زیبایی خاصی در او ندیده ام. صورتش خیلی لاغر است، اندامش چنگی به دل نمی زند، قیافه ی قشنگی هم ندارد. دماغش معمولی است، چهره اش تشخص ندارد. دندان هایش بد نیست ولی معمولی است. چشمهایش، که بعضی ها زمانی می گفتند قشنگ است، به نظر من چیز فوق العاده ای ندارد. نگاه تیز و دریده ای دارد که من اصلا خوشم نمی آید. روی هم رفته حالت و رفتارش طوری است که انگار بیخودی خودش را می گیرد، واین غیر قابل تحمل است.
دوشیزه بینگلی می دانست دارسی ازالیزابت خوشش می آید. به خاطر همین ، برای آن که در دل او برای خودش جایی باز کند روش خوبی در پیش نگرفته بود. اما آدم عصبانی همیشه هم عقلش درست کار نمی کند. البته آقای دارسی ساکت بود، و دوشیزه بینگلی برای آن که اورا به حرف بیاورد ادامه داد:
یادم هست اولین دفعه ای که او را در هر تفردشر دیده بودیم همه تعجب کرده بودیم که چرا به زیبایی معروف شده. مخصوصا یادم هست که یک شب، بعد از اینکه در ندرفیلد شام خوردند، خود شما گفتید اگر او زیباست... پس باید مادرش را هم باهوش بدانیم. ولی بعد ظاهرا نظرتان فرق کرد، حتی یک وقتی رسید که فکر کردید زیباست.
دارسی که دیگر نمی توانست چیزی نگوید جواب داد: بله ، اما آن قضیه مربوط می شود به اولین دفعه ای که او را دیده بودم. حالا ماه هاست که او را یکی از جذاب ترین زنان می دانم.
بعد رفت، و دوشیزه بینگلی ماند تا دلش خوش باشد به این که دارسی را مجبورکرده بود حرف بزند. اما این حرفی بود که فقط خود دوشیزه بینگلی را ناراحت کرده بود.
خانم گاردینر و الیزابت ، موقع برگشتن، درباره همه چیزهایی که در این ملاقات پیش آمده بود صحبت می کردند، جز آن چیزی که بیشتر مورد علاقه هر دوبود. درباره ظاهر و رفتار همه کسانی که دیده بودند حرف می زدند، جز کسی که بیشتر توجه شان را جلب کرده بود. از خواهر او حرف می زدند، از دوست هایش،خانه اش، میوه ها، خلاصه از همه چیز و همه کس، جز خودش. اما الیزابت خیلی دلش می خواست بداند خانم گاردینر درباره دارسی چه نظری دارد، و خانم گاردینر هم خیلی دلش می خواست که خواهر زاده شوهرش سر صحبت را باز کند.
الیزابت خیلی ناراحت بود که از زمان آمدنشان به لمتن هیچ نامه ای از جین دریافت نکرده بود. هر روز که می گذشت این ناراحتی اش بیشتر هم می شد.
اما روز سوم این ناراحتی برطرف شد، چون از خواهرش دو نامه یک جا دریافت کرد که روی یکی از آنها نوشته شده بود اشتباها به جای دیگری ارسال شده است. الیزابت زیاد تعجب نکرد، چون جین نشانی را بدخط نوشته بود.
تازه حاضر شده بودند به پیاده روی بروند که نامه ها را آوردند. دایی و زن دایی الیزابت او را به حال خود گذاشتند تا با خیال راحت نامه ها را بخواند، و خودشان به پیاده روی رفتند. اول باید نامه ای را که اشتباهی ارسال شده بود می خواند. جین آن را پنج روز پیش نوشته بود. قسمت اول نامه شرح همان مهمانی ها و سرگرمی های کوچک و اخبار و اوضاع منطقه بود، اما قسمت بعدی که تاریخش به یک روز بعد مربوط می شد و معلوم بود که با هیجان نوشته شده است، اطلاعات مهم تری می داد. مضمونش این بود:
لیزی عزیزتر از جانم، بعد از نوشتن مطالب بالا اتفاقاتی افتاده که کاملا غیر منتظره و خیلی جدی و حاد است. متأسفم که نگرانت کرده ام... اما خیالت راحت باشد، حالا همه ما خوب است. چیزی که می خواهم بگویم به طفلک لیدیا مربوط می شود. دیشب ساعت دوازده، موقعی که همه می خواستیم بخوابیم، پیک سریع السیری از طرف کلنل فورستر آمد تا به ما خبر دهد که لیدیا با یکی از افسرها به اسکاتلند فرار کرده. راستش ، آن افسر کسی نیست جز ویکهام!.... خودت می دانی که چه قدر تعجب کردیم. اما کیتی زیاد تعجب نکرد. من خیلی متأسفم ، خیلی. چه وصلت نسنجیده ای برای هر دو طرف!... ولی من دوست ندارم به فال بد بگیرم، امیدوارم در مورد شخصیت ویکهام سوء تفاهم شده باشد. من میتوانم قبول کنم که بی فکر و ندانم کار است، اما این کار ( اگر به دل مان بد نگیریم) نشانه رذلت و خبث طینت نیست. انتخابش هیچ نفعی برایش ندارد، چون می داند که پدرمان چیزی ندارد به لیدیا بدهد. مادر عزیزمان خیلی ناراحت است. پدر بهتر تحمل می کند. خدا را شکر که هیچ وقت نگذاشتیم چیزهایی که در مورد ویکهام می دانیم به گوش آنها برسد. خود ما هم باید آن چیزها را فراموش کنیم. از قرار معلوم، شنبه شب ، حدود ساعت دوازده به راه افتاده بودند اما تا دیروز صبح ساعت هشت کسی متوجه رفتن شان نشده بود. پیک را سریع فرستادند. لیزی عزیز، لابد از ده مایلی ما رد شده اند. کلنل فورستر می گوید به دلایلی باید به زودی این جا منتظرشان باشیم. لیدیا چند خط نوشته برای همسر کلنل باقی گذاشته و از تصمیم شان گفته، باید نامه ام را تمام کنم، چون نمی توانم مادر بیچاره مان را زیاد تنها بگذارم. می ترسم زیاد سر در نیاورده باشی، چون خودم هم درست نمی دانم چه نوشته ام.
الیزابت بدون این که به خودش فرصت تأمل بدهد، حتی بودن این که اصلا بفهمد چه احساسی دارد، بعد از تمام کردن این نامه بلافاصله نامه بعدی را قاپید و بی صبرانه و بی قرار آن را باز کرد و خواند. این نامه را جین یک روز بعد از قسمت دوم نامه اول نوشته بود.
خواهر عزیزم ، لابد تا حالا نامه عجولانه ام را دریافت کرده ای. امیدوارم این یکی مفهوم تر باشد. با این که وقتم آزادتر است، ذهنم آنقدر آشفته و سردرگم است که مطمئن نیستم نوشته ام مفهوم از کار دربیاید. لیزی عزیزم، نمی دانم چه بنویسم ولی خبرهای بدی برایت دارم. نمی توانم بگویم. درست است که ازدواج آقای ویکهام با لیدیای بیچاره دور از عقل و منطق است، اما حالا دلمان می خواهد مطمئن شویم که آنها ازدواج کرده اند، چون شواهد فراوان در دست است که می ترسیم اصلا به اسکاتلند نرفته باشند. کلنل فورستر دیروز آمد. روز قبل از آن، چند ساعتی بعد از ارسال پیک فوری، از برایتن راه افتاده بود. لیدیا در نامه کوتاهش برای خانم فورستر نوشته که قرار بوده به گرتناگرین بروند، اما دنی به حرف آمد و گفت که به نظرش ویکهام اصلا قصد نداشته به گرتناگرین برود، حتی قصد ازدواج با لیدیا را هم نداشته. این قضیه را به کلنل فورستر گفتند، و او هم بالافاصله نگران شد و از برایتن به راه افتاد تا رد آنها را بگیرد. تا کلپ هم یک کالسکه کرایه ای گرفتند و کالسکه ای را که آنها را از اپسوم به آن جا برده بود مرخص کردند. تنها چیزی که بعد از این می دانم این است که عده ای آنها را در راه لندن دیده اند. من که فکرم به جایی نمی رسد. کلنل فورستر بعد از آنکه در این قسمت های لندن پرس و جوهایی کرده، به هرتفردشر آمد و به پرس و جوهای خود در همه ایستگاه ها و مهمانخانه های بارنت و هتفیلد ادامه داد، اما همه اینها بی نتیجه بود، چون همه می گفتند که ندیده اند آدم هایی با این مشخصات از آن نقاط عبور کرده باشند. کلنل با دلواپسی به لانگبورن آمد و با نهایت خوش قلبی نگرانی های خود را با ما در میان گذاشت. من واقعا برای او و خانم فورستر متأسفم، اما هیچ کس نمی تواند آنها را مقصر بداند. لیزی عزیز ، همه ما مستأصل و پریشانیم. پدر و مادرمان فکرهای بد می کنند، ولی من آن قدرها بدگمان نیستم. شاید اوضاع و احوالی پیش آمده که ترجیح داده اند در خفا در شهر ازدواج کنند و از تصمیم اول شان منصرف شده اند. به فرض که ویکهام توانسته باشد با زن جوانی مثل لیدیا که این همه کس و کار دارد چنین نقشه های را عملی کند(که بعید است)، آیا لیدیا به چنین چیزی تن می دهد؟ ... غیر ممکن است. ولی با کمال تأسف متوجه شده ام که کلنل فورستر زیاد روی ازدواج آنها حساب نمی کند. وقتی دلخوشی هایم را به زبان آوردم ، او سرش را تکان داد و گفت که متأسفانه ویکهام آدم قابل اعتمادی نیست. مادر بیچاره ما واقعا ناخوش است و از اتاقش خارج نمی شود. اگر حفظ ظاهر می کرد بهتر بود، اما نمی شود از او چنین انتظاری داشت. ولی پدرمان ، واقعا هیچ وقت تا این حد او را متأثر ندیده بودم. کیتی هم طفلکی مدام ناراحت است از این که چرا علاقه آن دو به یکدیگر را از ما پنهان کرده بود، ولی خب ، مسئله رازداری در میان بود و نباید تعجب کرد. لیزی عزیزم، واقعا خوش به حالت که شاهد این صحنه های آزاد دهنده نبوده ای، ولی حالا که شوک اولیه سپری شده آیا می توانم به برگشتن تو دلم را خوش کنم؟ البته این قدر خودخواه نیستم که اگر برایت سخت باشد اصرار کنم. بدرود باز قلمم را چرخاندم تا حرفم را تکرار کنم. اوضاع و احوال طوری است که مجبورم از شما خواهش کنم هرچه زودتر به این جا بیایید. آن قدر دایی و زندایی ام را می شناسم که می توانم این خواهش را به زبان بیاورم، هر چند که از دایی یک خواهش دیگر هم دارم. پدرم دارد همین حالا با کلنل فورستر به لندن می رود تا شاید لیدیا را پیدا کند. من نمی دانم می خواهد چه کار کند، ولی می دانم که با این همه اضطراب و نگرانی نمی تواند هیچ کاری را درست و حسابی پیش ببرد، به خصوص که کلنل فورستر هم مجبور است فرداشب خودش را به برایتن برساند. در چنین وضع وخیمی، صلاح و مشورت دایی مان و کمک و یاری اش یک دنیا ارزش دارد. حتما درک می کند که من چه حالی دارم. واقعا روی لطف او حساب می کنم.
وقتی کالسکه از شهر دور می شد ، آقای گاردینر به خواهرزاده اش گفت: داشتم قضیه را مرور می کردم، الیزابت. راستش، خوب که فکر کردم دیدم در این ماجراحق را به خواهر بزرگترت می دهم. به نظر من هم بعید است جوانی بیاید چنین نقشه ای برای دختری بکشد که نه بی کس و کار است نه بی دوست و آشنا و تازه در خانوادۀ کلنل او زندگی می کند. به نظر من ، اوضاع به این بدی ها هم نیست. واقعاً ویکهام فکر میکند که دوست و آشناهای لیدیا دست روی دست می گذارند؟ آیا بعد از چنین تعرضی به حریم کلنل فورستر می تواند در هنگ اوآفتابی شود؟ چنین وسوسه ای به ریسکش نمی ارزد.
الیزابت برای لحظه ای خوشحال شد و گفت:واقعا این طور فکر می کنید؟
خانم گاردینر گفت: راستش من هم نظر دایی ات را دارم. این کار چنان ضدشرافت و اخلاق و منفعت است که بعید است ویکهام مرتکبش بشود.من نمی توانم این قدر به ویکهام بدبین باشم. الیزابت، خود تو میتوانی این قدر از او قطع امید کنی که تصورت چنین چیزی باشد؟
- وقتی پای منفعتش در میان باشد، شاید نه. اما در چیزهای دیگر، بله میتوانم تصور کنم. اصلا همین طور است! اما خدا کند نباشد. چرا به اسکاتلندنرفته اند؟ اگر قضیه آن طور بوده چرا آنجا نرفته اند؟
آقای گاردینر جواب داد: اولا که دلیل و مدر ک محکمی نداریم که به اسکاتلند نرفته اند.
- اوه ! همین که کالسکه شان را با کالسکه کرایه عوض کرده اند خودش یک دلیل محکم است! تازه ، در جادۀ بارنت هیچ ردی از آنها پیدا نشده.
- خب پس... فرض کنیم در لندن باشند. شاید برای اختفا به آنجا رفته باشندنه برای چیزی دیگر. بعید است که هیچ کدامشان پولی در بساط داشته باشند، به خاطر همین هم شاید فکر کرده اند که اگر در لندن ازدواج کنند ارزانتر تمام شود تا در اسکاتلند، هرچند ازدواج در لندن سخت تر است.

ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6