سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سیزدهم


آخرین خبر/ / اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

برای نمایش قسمت قبل کلیک نمایید.

آهسته گفتم: «هلن! بیداری؟»
خود را تکانی داد و پرده را کنار زد. صورتش را دیدم: رنگ پریده، تکیده اما کاملاً آرام.ظاهراً آنقدر کم تغییر کرده بود که نگرانی من فوراً از بین رفت.
با صدای لطیف خود گفت: «خودت هستی، جین؟»
با خود گفتم: «اوه! مثل این که خیال مردن ندارد. آنها راجع به او اشتباه می کنند. اگر مریض مردنی بود نمی توانست اینطور آرام حرف بزند و نگاه کند.»
روی تختخوابش خم شدم و او را بوسیدم. پیشانیش سرد بود. گونه هایش هم سرد بود و هم لاغر بودند. پنجه و دستش هم همینطور، اما او مثل گذشته لبخند می زد.
«چرا به اینجا آمده ای، جین؟ ساعت از یازده گذشته؛ چند دقیقه پیش صدای زنگ ساعت را شنیدم.»
_ «آمدم تو را ببینم، هلن. شنیدم خیلی مریض هستی. دیدم تا وقتی با تو حرف نزنم نمی توانم بخوابم.»
_ «پس آمده ای با من خداحافظی کنی. شاید به موقع آمده باشی.»
_ «آیا جایی می خواهی بروی، هلن؟ به خانه می روی؟»
_ «بله، به خانه ی ابدیم، آخرین منزلم.»
_ «نه، نه هلن!» غمگین شدم. چیزی نگفتم. در اثنائی که سعی داشتم گریه ام را فرو بخورم هلن سرفه اش گرفت. با این حال، سرفه هایش پرستار را بیدار نکرد. وقتی سرفه اش تمام شد چند دقیقه ای خسته و بیحال بود. بعد، آهسته گفت: «جین، پاهای کوچکت برهنه است. دراز بکش و از لحاف من روی خودت بینداز.»
این کار را کردم. دستش را روی شانه ام گذاشت، و من خودم را در آغوش او جا دادم. بعد از یک سکوت طولانی، دوباره شروع به حرف زدن کرد: « من خیلی خوشحالم، جین؛ و تو موقعی که شنیدی من مرده ام باید اعتماد داشته باشی و غصه نخوری. اصلاً جای غصه خوردن نیست. همه ی ما باید یک روز بمیریم، و این بیماریئی که مرا از اینجا می برد دردناک نیست. ملایم و تدریجی است. فکرم آرام است. بعد از مردنم کسی را ندارم که چندان از مرگم متأسف باشد. فقط یک پدر دارم که اخیراً ازدواج کرده، و برای از دست دادن من غمی به خودش راه نخواهد داد. مردنم در جوانی باعث می شود از خیلی از رنجها خلاص بشوم. من صفات یا استعدادهای لازم را نداشتم تا در این دنیا خیلی خوب زندگی کنم. اگر زنده بمانم دائماً خطا خواهم کرد.»
_ «اما کجا می روی، هلن؟ می توانی آنجا را ببینی؟ آنجا را می شناسی؟»
_ «من معتقدم؛ ایمان دارم: پیش خدا می روم.»
_ «خدا کجاست؟ خدا چیست؟»
_ «آفریننده ی من و توست، و هرگز چیزی را که آفریده از بین نمی برد. من به قدرت او اعتماد مطلق دارم، و از محبت او کاملاً مطمئن هستم. دقیقه شماری می کنم تا آن لحظه ی مهم برسد؛ آن لحظه مرا نزد او برخواهد گرداند و او را برای من ظاهر خوهد ساخت.»
_ «پس تو مطمئن هستی، هلن. که جایی به اسم بهشت آسمانی وجود دارد، و موقعی که ما می میریم روحمان به آنجا می رود؟»
_ «اطمینان دارم که ملکوت آسمانی آینده حقیقت دارد. اعتقاد دارم خداوند خوب است. بدون هیچ تزلزلی قسمت فناپذیر وجودم را تسلیم او خواهم کرد. خداوند یار من است. خداوند دوست من است؛ او را دوست دارم، و یقین دارم او هم مرا دوست دارد.»
_ «آیا وقتی من مردم او را خواهم دید، هلن؟»
_ «تو به همان دنیای پر سعادتی خواهی آمد که من در آن هستم. بدون شک، جین عزیز، همان پدر قادر مطلق تو را خواهد پذیرفت.»
باز هم سؤال کردم، اما این دفعه در دل خودم: «آن دنیا کجاست؟ آیا جود دارد؟» و دستهایم را محکم تر دور هلن حلقه زدم. از همیشه به نظرم عزیزتر آمد. حس کردم مثل این که نمی توانم بگذارم او برود. در حالی که صورتم را در گردن او پنهان کرده بودم، آرام ماندم. در این موقع با لحن بسیار شیرینی گفت: «چقدر راحتم! آن چند سرفه ی آخری کمی مرا خسته کرده؛ حس می کنم می توانم بخوابم. اما از پیش من نرو، جین. دوست دارم تو را نزدیک خود داشته باشم.»
_ «پیش تو خواهم ماند، هلن عزیز. هیچکس مرا از تو دور نخواهد کرد.»
_ «گرم شدی، عزیزم؟»
_ «بله.»
_ «شب بخیر، جین.»
_ «شب بخیر، هلن.»
مرا بوسید. من هم او را بوسیدم. چیزی نگذشت که هر دومان به خواب رفتیم.
وقتی بیدار شدم روز بود. یک تکان غیرعادی مرا بیدار کرده بود. چشمم را باز کردم. یک نفر مرا روی دست گرفته بود. در بغل پرستار بودم. مرا از میان راهرو به خوابگاه برمی گرداند. کسی مرا سرزنش نکرد که چرا از رختخوابم بیرون آمده ام. همه در فکر موضوع دیگری بودند. در آن موقع برای سؤالهای بسیار من توضیحی داده نشد؛ اما یکی دو روز بعد فهمیدم وقتی دوشیزه تمپل، سپیده دم، به اطاق خود برگشته بود دیده بود من در تختخواب کوچک خوابیده ام، صورتم را روی شانه ی هلن برنز گذاشته ام و دستهایم دور گردن اوست. من خواب بودم و هلن _ مرده بود.
قبرش در حیاط کلیسای براکلبریج است. تا پانزده سال بعد از مرگش یک پشته خاک آن را پوشانده بود که علف زیادی روی آن سبز شده بود، اما حالا یک لوحه از مرمر خاکستری آن قبر را مشخص کرده و روی آن علاوه بر نام او این کلمه حک شده: «رسورگام».
تا اینجای داستان، وقایع زندگی کودکیم را، که موجود بی اهمیتی به حساب می آمدم، به تفصیل شرح دادم. فصول نسبتاً زیادی از این کتاب به شرح رویدادهای اولین ده سال زندگیم اختصاص داده شد. اما این کتاب قرار نیست یک اتوبیوگرافی معمولی باشد؛ فقط خودم را موظف می دانم با استمداد از حافظه ام آن مواردی را شرح دهم که تا اندازه ای جالب است. بنابراین در اینجا یک فاصله ی هشت ساله را تقریباً به سکوت برگزار می کنم؛ فقط لازم می دانم چند سطری راجع به آن هشت سال بنویسم ت رشته ی ارتباط وقایع گسسته نشود:
وقتی تب تیفوس مأموریت خود در لوو ود را به انجام رسانید کم کم از آنجا ناپدید شد اما تا وقتی زهر تلخ آن و شمار قربانیان توجه عامه را به وضع آن مدرسه جلب نکرده بود همچنان در آنجا حضور داشت. درباره ی منشأ آن فاجعه تحقیقاتی به عمل آمد و واقعیتهای گوناگون تا اندازه ای فاش شد به طوری که خشم عمومی را شدیداً برانگیخت. طبیعت ناسالم محل، کمیت و کیفیت غذای کودکان، آب شور و متعفنی که قسمت تدارکات آن مؤسسه تأمین می کرد، پوشاک و وسایل ناکافی و نامناسب زندگی شاگردان، همه ی اینها کشف و برملا شد. این کشف برای آقای براکلهرست نتیجه ای خفت آور داشت و برای مؤسسه ثمره ای مفید به بار آورد.
چندین فرد ثروتمند و خیّر استان برای بنای یک ساختمان راحت تر در یک محل بهتر، اعانه های کلانی دادند؛ مقررات جدیدی وضع شد؛ در وضع خوراک و پوشاک آنجا اصلاحاتی به عمل آمد؛ اعتبارات مالی مؤسسه در اختیار مدیریتی متشکل از یک کمیته قرار گرفت. آقای براکلهرست، که به لحاظ ثروت و روابط خانوادگی نمی شد نادیده گرفته شود، باز هم مقام خزانه داری را حفظ کرد اما به منظور حسن انجام وظایفش چند تن از محترمین که دلسوزتر و دارای افکار بازتری بودند با او همکاری می کردند. آن مرد در سمت بازرسی اش نیز تنها نبود؛ چند تن که راه تؤام ساختن منطق با سختگیری، رفاه با صرفه جویی و ترحم با دستکاری را می داشتند در این سمت با او مشارکت داشتند. مدرسه، که بدین گونه اصلاح شده بود، در آن زمان به صورت یک مؤسسه حقیقتاً سودمند و عالی درآمد. من، بعد از بازسازی آن مدت هشت سال مقیم آن چهار دیواری بودم؛ شش سال از این هشت سال را شاگرد و دو سال بعد را معلم بودم؛ و در هر دو مورد فوق بر ارزش و اهمیت آن گواهی می دهم.
در طول مدت این هشت سال زندگیم یکنواخت اما قرین شادی بود چون راکد و بیحرکت نبود. امکانات یک تعلیم و تربیت عالی در دسترسم قرار داشت. علاقه به مطالعه در بعضی از رشته های تحصیلی خود، و میل به ترقی در تمام زمینه ها، همراه با احساس لذت زیاد از خشنود ساختن آموزگارانم، مخصوصاً در زمینه های مورد علاقه ام مشوق من در پیشرفت بودند. از امتیازهایی که به من داده شده بود کاملاً استفاده می کردم. با ادامه ی پیشرفت، در موقع خود شاگرد اول کلاس اول شدم. بعد، شغل معلمی به من واگذار شد که مدت دو سال با شور و شوق در آن سمت انجام وظیفه می کردم. اما در پایان این مدت، به شرحی که خواهد آمد، وضع خود را تغییر دادم.
دوشیزه تمپل در تمام این تغییرات وضع من تا این موقع همچنان مدیریت مدرسه را بر عهده داشت. من قسمت اعظم پیشرفتهای خود را مرهون او می دانم. دوستی و مصاحبت او با من همواره برایم مایه ی تسلای خاطر بود. برای من حکم مادر، مدیر، و بالاخره یک همدم بود. اما در این موقع ازدواج کرد، با شوهر خود، که کشیش بسیار شریف و تقریباً شایسته ی داشتن چنین همسری بود، به یکی از استانهای دور دست نقل مکان کرد، و در نتیجه او را از دست دادم.
از روزی که آنجا را ترک گفت من دیگر جین سابق نبودم. با رفتن او هرگونه احساس آرامش و هر نوع ارتباطی که لوو ود را برای من تا اندازه ای مثل یک خانه ساخته بود، از بین رفت. اندکی از خصائل و قسمت زیادی از عادات او، و همینطور آن قسمت از افکارش که دارای جنبه ی سازگاری بیشتری بود، همه ی اینها را از او اخذ کردم. آنچه از افکارش حالت نظم بیشتری داشت در روحم جایگزین شد. تسلیم وظیفه شناسی و نظم بودم. در آرامش به سر می بردم. معتقد بودم که دارای رضایت خاطر هستم. در نظر دیگران، و معمولاً حتی در نظر خودم، شخص با انضباط و مطیعی بودم.
اما تقدیر، به صورت عالیجناب نسمیث میان من و آن خانم حائل شد. دوشیزه تمپل را با لباس سفر دیدم که به فاصله ی کوتاهی بعد از آیین عروسی سوار درشکه ی پست شد. درشکه را با نگاه بدرقه کردم تا از تپه بالا رفت و در سراشیب آن از نظر ناپدید شد. بعد به اطاق خودم برگشتم و قسمت بیشتر آن روز را، که به مناسبت عزیمت مدیر نیمه تعطیل اعلام شده بود، در تنهایی گذراندم.
بیشتر وقت را در اطاق به قدم زدن پرداختم. ابتدا تصورم این بود که فقط به علت رفتن آن زن غمگینم و فکر می کردم چطور بر آن غم غلبه کنم. اما وقتی تفکراتم به پایان رسید و به بیرون نگاه کردم و دیدم بعدازظهر گذشته و اکنون مدتی است که آفتاب هم غروب کرده، فکر تازه ای در مغزم پیدا شد به این صورت که در آن فاصله مرحله ای از تحول را پشت سر گذاشته و فکرم از تمام آنچه از دوشیزه تمپل به عاریت گرفته بودم _ یا بهتر بگویم از فضای ساکت و آرام اطراف وجود او که در آن نفس می کشیدم _ آزاد شده بود و حالا با عنصر طبیعی خودم تنها مانده بودم و احساس آشوبنده ی تأثرات گذشته در من سربرداشته بود. ظاهراً تکیه گاه وجود داشت اما گویا انگیزه رفته بود: از قدرت آرامش بخش نبود که محروم شده بودم بلکه علت آرامش دیگر وجود نداشت. چند سالی دنیای من لوو ود بود؛ تجارت من به مقررات و نظام آنجا مربوط می شد، اما حالا به یاد می آوردم که دنیای واقعی وسیع است و فکر می کردم گستره ی پر تنوع بیمها و امیدها، احساسات و هیجانها در انتظار افراد با شهامتی است که در پهنه ی آن پیش می روند و در میان خطرات آن در جست و جوی شناخت واقعی حیات هستند.
به طرف پنجره ی اطاقم رفتم، آن را گشودم و به بیرون، به بالهای ساختمان، باغ، حول و حوش لوو ود و افق کوهستانی آنجا نگاه کردم. نگاهم پس از عبور از سایر مناظر اطراف بر روی آن قلل آبی بسیار دور قرار گرفت. همین قله ها بود که آرزو داشتم آنها را فتح کنم. تمام آنچه در محدوده ی صخره ها و خلنگزارها بود مثل کف حیاط زندان و حصار تبعیدگاه به نظر می آمد. جاده ی سفیدی را با نگاه تعقیب کردم که در اطراف پایه یک کوه می پیچید، و در درّه ی میان دو کوه دیگر از نظر ناپدید می شد. چقدر آرزو داشتم که در آن جاده بیشتر پیش بروم! زمانی را به خاطر آوردم که با دلیجان در همان جاده سفر می کردم؛ یادم آمد که در بین الطلوعین از آن تپه پایین آمدم. به نظرم رسید از روزی که دلیجان مرا برای اولین بار به لوو ود آورد تا امروز یک قرن می گذشت، و از آن زمان تاکنون هیچوقت از آنجا بیرون نرفته بودم. تعطیلاتم را تماماً در مدرسه گذرانده بودم؛ خانم رید هیچگاه دنبالم نفرستاده بود که به گیتس هد بروم. نه او و نه هیچکدام از اعضای خانواده اش برای ملاقات با من به آنجا نیامده بودند. نه با نامه و نه با پیام با دنیای خارج ارتباط نداشته بودم. مقررات مدرسه، وظایف مدرسه، عادات و افکار مربوط به مدرسه، صداها، چهره ها، عبارتها، لباسهای متحدالشکل، اولویتها و ناسازگاریها: اینها بودند آنچه از زندگی می دانستم. و حالا حس می کردم این کافی نیست. در یک بعدازظهر از جریان عادی یک زندگی هشت ساله خسته شدم. آرزو کردم آزاد باشم، شیفته ی آزادی بودم و برای آزاد شدن دعا کردم؛ به نظرم رسید که این آرزو در نسیمی که می وزید پراکنده می شود؛ از آن چشم پوشیدم و درخواست کوچکتری کردم: درخواست یک تغییر، انگیزه ای برای تغییر. این درخواست هم در آن فضای تیره محو شد. نیمه ناامید فریاد کشیدم: «پس، دست کم خدمت در محل جدیدی نصیبم کن!» در اینجا، زنگ مدرسه که ساعت شام را اعلام می کرد مرا به طبقه ی پایین فراخواند.
تا موقع خوابیدن فرصت پیدا نکردم رشته ی گسسته ی افکارم را از سر بگیرم. حتی آن موقع هم، معلم هم اطاق من مرا از ادامه ی افکاری که مشتاق آنها بودم بازداشت؛ راجع به موضوعات کوچک و بی اهمیت همچنان یک ریز حرف می زد. چقدر آرزو می کردم که خوابش بگیرد و ساکت شود! به نظرم رسید که شاید اگر بتوانم دوباره سر رشته ی افکارم را که آخرین بار در کنار پنجره به ذهنم راه یافته بود پیدا کنم، برای نجاتم یک فکر نو و راهگشا به خاطرم خواهد آمد.
سرانجام صدای خر خر دوشیزه گرایس بلند شد. این خانم سنگین وزن از اهالی ویلز بود، و من تا این موقع همیشه حس می کردم صدای عادی خر خر بینی او آزارم می دهد اما امشب، برعکس، وقتی صدایش بلند شد نفس راحتی کشیدم؛ این وقفه مرا از پریشانی خلاص کرد. اندیشه ی نیمه تاریک قبلی ناگهان با وضوح تمام در ذهنم ظاهر شد. به خودم گفتم (البته در دلم گفتم چون بلند حرف نمی زدم) : «خدمت جدید! در این خدمت جدید چیزی هست. می دانم که هست چون خیلی مطبوع به نظر نمی رسد؛ آیا مثل مفاهیمی از قبیل آزادی، هیجان و شادی نیست؟ اینها درست است که خوش طنین هستند اما برای من چیزی جز طنین نیستند، و آنقدر میان تهی و زودگذرند که گوش دادن به آنها اتلاف وقت است. اما خدمت! این باید یک واقعیت باشد؛ هر کسی می تواند خدمت کند. من هشت سال اینجا خدمت کرده ام، و حالا تمام خواست من این است که در جای دیگری خدمت کنم. آیا نمی توانم اراده ی خود رابه عمل درآورم؟ آیا این کار شدنی است؟ بله. بله. هدف چندان دشوار باب نیست فقط به شرط این که مغز من به اندازه ی کافی فعّال باشد تا بتواند راهها و وسایل رسیدن به آن را پیدا کند.»
به منظور برانگیختن مغز، که در بالا گفتم، روی تختخواب نشستم. شب خنکی بود. شانه هایم را با یک شال پوشاندم، بعد با تمام قدرت خود دوباره به فکر کردن پرداختم:
«چه می خواهم؟ یک محل جدید، در یک خانه ی جدید، در میان قیافه های جدید و با اوضاع جدید. این را می خواهم برای این که چیزی بهتر از این خواستن بی ثمرست. مردم برای پیدا کردن یک محل جدید چگونه عمل می کنند؟ گمان می کنم موضوع را با دوستان خود در میان می گذارند. من دوستی ندارم. خوب، آدمهای زیادی مثل من هستند که دوستی ندارند. این اشخاص باید خودشان به فکر خود باشند و به خودشان کمک کنند. برای این منظور چه مرجعی در اختیار دارند؟»
نمی توانستم جوابی پیدا کنم؛ چیزی به من جواب نمی داد. بنابراین به مغزم دستور دادم جوابی پیدا کند، و سریعاً هم پیدا کند. تلاش کرد و سریعتر تلاش کرد. حس کردم در سر و شقیقه هایم نبضم به شدت می زند. نزدیک به یک ساعت تلاش کرد اما کوششهایش هیچ نتیجه ای نداشت. من، که از تلاشهای بیفایده، بیقرار شده بودم برخاستم و در اطاق به قدم زدن پرداختم. پرده را کنار زدم؛ مشاهده کردم ستاره ها تک و توک در سرمای شب با نور لرزان خود می درخشند. دوباره به تختخواب خزیدم.
در غیاب من شاید یکی از پریان جواب قطعی درخواست مرا روی بالشم انداخته بود چون به محض آن که سرم را روی بالش گذاشتم به طور خیلی خیلی آرام و طبیعی وارد مغزم شد _ : «کسانی که طالب وضع جدید هستند دست به تبلیغات می زنند؛ تو هم باید در _ نشریه ی شرهرالد تبلیغ کنی.»
_ «چگونه؟ من از تبلیغات چیزی نمی دانم.»
در این موقع جوابها به نرمی و با سرعت از مغزم بیرون می آمد: «تو باید مطلب مورد تبلیغ و پول و هزینه ی آن را در پاکتی بگذاری و به نشانی سردبیر هرالد بفرستی. باید در اولین فرصتی که به دست می آوری آن را به پست لوتن تحویل دهی و در نامه ات ذکر کنی که جوابها باید به عنوان ج . ا. به نشانی پستخانه ی آنجا فرستاده شود. می توانی حدود یک هفته بعد از ارسال نامه ات به پستخانه بروی، اگر جوابی آمده مطالبه کنی، و بر طبق آن به عمل بپردازی.»
این نقشه را بیشتر از دو سه بار مرور کردم تا این که خوب در ذهنم جا گرفت. برایش صورت عملی واضحی در نظر گرفتم، احساس رضایت کردم و خوابم برد.
صبح زود از خواب برخاستم. پیش از آن که زنگ بیداری مدرسه نواخته شود آگهی تبلیغاتم را نوشته، آن را در پاکت گذاشته و نشانی را هم روی پاکت ذکر کرده بودم. مضمون آگهی به این صورت بود:
« یک خانم جوان مجرب در امر آموزش کودکان (مگر دو سال نبود که آموزگار بودم؟) مایل است در یک خانواده ی دارای کودکان کمتر از چهارده ساله ی آماده برای تحصیل، تدریس کند (فکر می کردم که چون خودم تازه هیجده ساله شده بودم بر عهده گرفتن تعلیم و تربیت کودکان نزدیک به سن خودم نتیجه ی مطلوب را نخواهد داد). این خانم می تواند دروس متداول، یعنی انگلیسی صحیح، همراه با زبان فرانسه، نقاشی و موسیقی تعلیم دهد. (خواننده توجه دارد که این فهرست کوتاه موضوعات درسی در آن عصر فهرست کاملاً جامعی به حساب می آمد.) نشانی: مرکز استان لوتن شر، پستخانه، ج . ا.»
این مدارک را در کشویم گذاشتم و در تمام روز در آن قفل بود. بعد از صرف عصرانه از مدیر جدید اجازه گرفتم برای انجام دادنِ چند کار خصوصی مربوط به خودم و یکی دو نفر از معلمان همکارم به لوتن بروم. رفتم. پیاده دو مایل راه بود. آن روز عصر باران می آمد؛ اما روزها هنوز بلند بودند. به یکی دو مغازه سر زدم، نامه را در صندوق اداره ی پست انداختم، و در میان باران شدید، در حالی که از لباسهایم آب می چکید اما خاطرم آسوده بود، به مدرسه برگشتم.
هفته ی بعد طولانی به نظر می رسید با این حال، مثل تمام امور روزمره ی این دنیا، بالاخره تمام شد. بار دیگر در اواخر یک روز دلپذیر پاییزی پیاده در جاده ی لوتن به راه افتادم. ضمناً جاده ی دیدنی و زیبایی بود چون در طول نهر کوهستانی و در پیچ و خمهای بسیار قشنگ یک دره ادامه می یافت. در بیشتر طول مسیر آن به نامه هایی فکر می کردم که ممکن بود در آن شهر کوچک در انتظارم باشد یا نباشد. در آن موقع علاقه ام به آن شهر کوچک بیشتر از علاقه ام به جاذبه های چمن و آب بود.
این بار هدف ظاهریم از رفتن به شهر، اندازه گیری پایم برای دوختن یک جفت کفش بود، بنابراین اول دنبال این کار رفتم و بعد از این که آن را انجام دادم از مغازه ی کفاشی وارد خیابان کوچک پاکیزه و آرامی شدم که به پستخانه منتهی می شد. مسئول آنجا خانم مسنی بود که عینکی روی بینی و یک جفت دستکش مشکی به دست داشت.
پرسیدم: «آیا برای ج . ا. نامه ای رسیده؟»
از پشت عینکش نگاهی به من انداخت، بعد کشویی را باز کرد. مدتی طولانی به زیر و رو کردن نامه های آن پرداخت. این مدت آنقدر طول کشید که امیدم کم کم داشت مبدل به یأس می شد. بالاخره، پاکتی درآورد و بعد از آن که تقریباً یک پنج دقیقه ای آن را جلوی عینکش گرفت با نگاه کنجکاوانه و دیرباورانه ی دیگری آن را از آن طرف باجه به من داد _ نامه به عنوان ج . ا. بود.
پرسیدم: «فقط همین یکی بود؟»
گفت: «دیگر نیست.» آن را در جیبم گذاشتم و عازم خانه شدم. در آن لحظه نمی توانستم آن را باز کنم. طبق مقررات مدرسه موظف بودم ساعت هشت آنجا باشم؛ در آن موقع ساعت از هفت و نیم گذشته بود.
وقتی به آنجا رسیدم بایست چند وظیفه ی مختلف را انجام می دادم: در طول ساعت مطالعه ی دختران بایست نزد آنها می نشستم، بعد نوبت دعا خواندن و فرستادن آنها به رختخواب بود و پس از آن هم بایست با سایر معلمان شام می خوردم. حتی وقتی که سرانجام موقع استراحت شبانه شد باز هم دوشیزه گرایسِ منفک ناشدنی در اطاق خوابم مصاحب من بود. در شمعدان اطاق ما ته شمع کوتاهی بیشتر نمانده بود، و من از این بیم داشتم که مبادا او آنقدر حرف بزند تا تمام شمع بسوزد و خاموش بشود. با این حال، خوشبختانه، شام سنگینی که آن زن خورده بود اثر خوابآور سریعی در او داشت؛ خیلی زود، پیش از آن که من لباسهایم را برای خوابیدن درآورم، صدای خرناسش بلند شد. به اندازه ی یک پنج اینچ از شمع هنوز باقی بود. در این موقع نامه را بیرون آوردم. روی مهر نامه حرف احتصاری ف. دیده می شد. مهر را کندم. نامه مضمون کوتاهی داشت به این شرح:
«در صورتی که ج. ا. که در نشریه ی شر هرالد پنجشنبه ی گذشته آگهی داده واجد شرایط ذکر شده باشد و اگر بتواند مدارک قانع کننده ای دال بر حسن اخلاق و صلاحیت خود ارائه دهد تدریس یک شاگرد، یک دختر کوچک کمتر از ده ساله، به او پیشنهاد می شود. حقوق سالانه سی لیره است. از ج . ا. درخواست می شود مدارک خواسته شده، نام، آدرس و تمام مشخصات دیگر خود را به نشانی زیر بفرستد : (خانم فرفاکس، ثورنفیلد، نرسیده به میلکوت، مرکز ایالت.) »
نویسنده : شارلوت برونته
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سیزدهم