سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و پنجم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و پنجمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


ازاول هم می دانست ویکهام کجا مخفی شده. ویکهام مسلما همان موقع ورودش بهلندن نزد این خانم رفته بود. اگر این خانم می توانست انها را در خانه خودبپذیرد آن ها نزد او اقامت می کردند. بالاخره دوست مهربان ما نشانی ان هارا بدست آورد. در خیابان..... اقامت داشتند. دوست ما رفت ویکهام رادید،بعد اصرار کرد لیدیا را ببیند. گفته است که هدفش ابتدا این بوده که لیدیا را متقاعد کند تا خودش را از این وضع بد خلاص کند،به محض جلب رضایت دوستان و کسانش نزد آن ها برگردد، اما دید که لیدیا اصرار دارد همان جایی که هست بماند. لیدیا اصلا به فکر دوستان و کسانش نبود، کمک آن ها را هم نمیخواست، و خلاصه به هیچ وجه حاضر نبود ویکهام را رها کند. مطمئن بود دیر یازود عروسی خواهد کرد،ولی برایش مهم نبود که چه وقت عروسی می کند.آقای دارسی فکر کرد حالا که چنین احساساتی در سر لیدیاست،پس لااقل برای سرگرفتن هرچه سریعتر این ازدواج باید کاری کرد، چون در اولین گفت و گویش باویکهام فوری فهمیده بود که ویکهام اصلا قصد ازدواج نداشته . ویکهام خودش اعتراف می کرد که به خاطر بدهی هایش مجبور شده هنگ را ترک کند، و این بدهیها خیلی به او فشار آورده . تمام عواقب فرار لیدیا را هم صرفا به گردن لیدیا و بی پروایی او گذاشته بود. ویکهام می خواست بلافاصله ازخدمت استعفابدهد ،و درباره اینده نیز نمی دانست چه می خواهد بکندو می بایست به جایی برود،اما نمی دانست کجا. فقط می دانست که هیچ آهی در بساط ندارد. آقای دارسی ازاو پرسیده که چرا فورا با خواهرت ازدواج نکرده. با این که آقای بنت فرد ثروتمندی محسوب نمی شده باز هم می توانسته کاری کند. وضع ویکهام بعد از ازدواج به هر حال بهتر می شد. اما آقای دارسی با جوابی که ازویکهام شنید فهمید که او هنوز امیدوار است که با ازدواجی بهتر در جایی دیگر به....وضع خود سر و سامانی بدهد.با این حال،بعید بود ویکهام در برابر پیشنهادی که بلافاصله خلاصش کند مقاومتی نشان بدهد.چندین بار با هم ملاقات کردند،چون می بایست درباره ی خیلی چیزهابحث کنند.البته ویکهام بیش از آنچه شدنی بود توقع داشت،اما سرانجام توقعاتش معقول تر شد.وقتی قرار و مدارهایی با هم گذاشتند،آقای دارسی اولین کاری که می کرد این بود که دایی ات را در جریان امر قرار بدهد.به خاطرهمین،شب قبل از رسیدن من،به خانه ی ما در خیابان گریسچرچ آمد.اما آقای گاردینر را ندید.وآقای دارسی بعد از پرس و جوی بیشتر فهمید که پدرت هنوزنزد دایی توست،اما قرار است صبح روز بعد برود.آقای دارسی فکر کرد بهتر است با دایی ات صلاح و مشورت کند، نه با پدرت.به خاطر همین،ملاقاتش را با دایی ات عقب انداخت تا پدرت رفته باشد. اسمش را هم نگفت و ما تا روز بعد فقط می دانستیم که آقایی برای کاری مراجعه کرده بود.روز شنبه ،باز هم آمد.پدرت رفته بود. دایی ات خانه بود.همانطور که قبلاً گفتم،خیلی با هم حرف زدند.روز یکشنبه هم یکدیگر را دیدند،و من هم آقای دارسی را دیدم. تا همه ی قرار و مدارها گذاشته شود، دوشنبه شد.به محض توافق،پیک سریعی به لانگبورن فرستادند. ولی مهمان ما آدم خیلی سر سختی بود. لیزی،به نظر من،این سرسختی ویکدندگی بزرگ ترین عیب اوست.خیلی وقت ها عیب و ایرادهای مختلفی از اوگرفته اند،اما این یکی واقعی است.نمی گذاشت کسی جز خودش کاری بکند.البته من مطمئنم که دایی ات حاضر بود خودش همه چیز را حل و فصل کند(این را نمیگویم که ممنونش باشید،پس حرفش را هم نزنیم).با هم مدتی جرّ و بحث کردند،واقعاً بیش از آن حدی که جناب آقا و سرکار خانم لایقش بودند.ولی بالاخره دایی ات مجبور شد کوتاه بیاید، و به جای آن که بتواند کاری برای خواهرزاده اش بکند مجبور شد فقط اعتبار و افتخار احتمالی کارها را به خودش منتسب کند،که خب،حقیقتاً کاذب بود. من فکر می کنم نامه ی تو امروز صبح خیلی خوشحالش کرد،چون حالا باید توضیحاتی می دادیم تا این نشانه های افتخار از دوشش برداشته شود و کسی که واقعاً مستحق تعریف و تمجید است شناخته بشود. اما، لیزی، این را نباید کسی جز خود تو ،یا شاید هم جین،بفهمد. به نظر من ،تو دیگر می دانی که برای زوج جوان چه کارهایی شده است. بدهی های آقای داماد که به نظرم خیلی بیشتر از هزار پوند بوده پرداخت می شود،به اضافه ی هزار پوند دیگر که مثلاً سهم لیدیا بوده و همین طور هزینه ی منصب جدید او.در قسمت قبلی نامه ام نوشتم که چرا آقای دارسی می خواسته همه ی کارها را خودش انجام بدهد. معتقد است تقصیر او بوده،به خاطر خودداری و ملاحظه کاری غلط او بوده که شخصیت ویکهام پنهان مانده و کسی ویکهام رانشناخته.شاید در این انگیزه حقیقتی نهفته باشد، اما من مطمئن نیستم که خودداری او یا اصولاً خودداری هر کس دیگری، دلیل قانع کننده ای برای اینجور قضایا باشد.ولی،با وجود همه ی این صحبت ها،لیزی عزیز من،تو باید مطمئن باشی که دایی ات اگر نفع دیگری برای او در این قضیه نمی دید امکان نداشت تسلیم بشود.وقتی همه ی قرار و مدارها گذاشته شد،آقای دارسی به نزد دوستانش برگشت که هنوز در پمبرلی بودند.اما قرار شد که بار دیگر،موقع ازدواج ،به لندن بر گردد و آخرین مسائل مالی هم حل و فصل شود.به نظرم، دیگر همه چیزرا به تو گفته ام .این موضوعی است که تو می گویی خیلی متعجبت کرده. امیدوارم لااقل ناراحتت نکرده باشد. لیدیا آمد پیش ما،و ویکهام هم اجازه داشت هر وقت دلش می خواهد بیاید این جا. او درست همان طور بود که قبلاًبود،یعنی مثل آن زمانی که من در هرتفردشر می شناختمش.شاید نباید به توبگویم که از لیدیا در روزهایی که پیش ما بود چه قدر ناراضی ام،اما از نامه ی چهارشنبه ی قبل جین فهمیدم که رفتار لیدیا در خانه ی شما هم چنگی به دل نمی زند،به خاطر همین حرف دلم را می نویسم و می دانم چیزی که می گویم باعث تکدر و ناراحتی بیشترت نمی شود.بارها خیلی جدی با او صحبت کردم،بدی های کاری را که کرده به او گفتم، توضیح دادم که چه بد بختی هایی برای خانواده اش به بار آورده.اگر یک کلمه هم شنیده باشد جای شکرش باقی است،اماواقعاًگوش نمی داد. گاهی از کوره در می رفتم،اما بعد به یاد الیزابت و جین عزیزم می افتادم و محض خاطر شما دو تا راه صبر و تحمل را در پیش می گرفتم.آقای دارسی در موعد مقرر آمد و همانطورکه لیدیا به تو گفت در مراسم ازدواج حاضر شد.روز بعد با ما غذا خورد و قرار شد روز چهارشنبه یا پنجشنبه باز برود. لیزای عزیزم،نکند از من بدت بیاید،چون می خواهم از فرصت استفاده کنم و چیزی را بگویم که قبلاً جرئت نداشتم بگویم...این که خیلی آقای دارسی را دوست دارم.رفتارش با ما از هر جهت به همان خوبی بود که در دربیشر شاهدش بودیم.درک و فهم و اظهارنظرهایش خیلی برای من مطبوع است.تنها کم وکسری اش سر زندگی و شر و شور است،که این هم اگر ازدواج خوبی بکند همسرش به او یادخواهد داد.به نظرم خجالتی آمده...به ندرت اسم تو را به زبان می آورد.اماخب،خیلی ها خجالتی اند .لطفاً مرا ببخش اگر پررویی کرده ام.لااقل زیاد تنبیهم نکن و مرا از پارک بیرون نینداز.من تا تمام اطراف و اکناف آن پارک راتماشا نکنم خیالم راحت نمی شود.یک کالسکه ی کوچک با دو تا کره اسب خوشگل برایم کافی است.اما باید نامه ام را تمام کنم.بچه ها نیم ساعت است مرا صدا می زنند.
دوستدارت،خانم گاردینر
مطالب نامه چنان ذهن الیزابت را به تلاطم انداخت که خودش نمی دانست بیشتراحساس درد و رنج می کند یا رضایت.به شک و تردیدهایش درباره ی انگیزه ی آقای دارسی برای سر گرفتن ازدواج لیدیا نمی توانست پر و بال بدهد،چون آنقدر کار آقای دارسی خیرخواهانه بود که تصور هر گونه شک و تردید غیر ممکن به نظر می رسید.اما الیزابت در عین حال همین شک و تردید ها را بجا میدانست آن قدر احساس حق شناسی می کرد که ما فوق تصور بود اما حقیقت داشت!آقای دارسی به دنبال آنها به لندن رفته بود و تمامی دشواری ها و زحمتهای جست وجو را برای پیدا کردن آنها به جان خریده بود. به زنی مراجعه کرده بود که مورد نفرتش بود.مجبور شده بود چند بار با مردی دیدار و جر و بحث کند وحتی به او رشوه بدهد که همیشه از دیدنش اجتناب می کرده و از شنیدن اسمش هم ناراحت می شده.همه ی این کارها را هم به خاطر دختری کرده بود که نه مورد علاقه اش بود و نه مورد احترامش.دل الیزابت گواهی می داد که آقای دارسی همه ی این کارها را به خاطر او کرده است،اما بلافاصله فکرهای دیگری می آمد و این احساس الیزابت را پس می راند. الیزابت فکر می کرد که حتی اگرپای احساسات آقای دارسی در میان باشد،باز هم رفتار خودخواهانه ی الیزابت طوری بوده که این احتمال را منتفی می کند،زیرا وجود زنی که قبلاً جواب ردداده نمی تواند بر احساس نفرت آقای دارسی از ویکهام غلبه کند و حتی باعث شود که برای قوم و خویش شدن با همین آدم منفور قدم پیش بگذارد. دارسی باجناق ویکهام بشود؟اصلاً غرور و مناعت طبعش به او اجازه نمی دهد. آقای دارسی فوق تصور رفتار کرده است.الیزابت از فکر این ناجوانمردی خجالت میکشید.اما آقای دارسی دلیلی برای کار خود آورده بود که زیاد هم دور از ذهن نبود.می شد قبول کرد که او احساس تقصیر می کرده،و چون آدم بلندنظری است خواسته کوتاهی های خود را جبران بکند.الیزابت وجود خودش را انگیزه ی اصلی کارهای آقای دارسی نمی دانست،اما فکر می کرد که شاید او هنوز علاقه هایی دارد و شاید با این کار خواسته به رفع نگرانی ها و اضطراب های او کمکی کرده باشد. خیلی دردناک است که آدم بداند مدیون کسی است ولی هیچ وقت نمیتواند دین خود را به او ادا کند. برگشتن لیدیا،اسم و آبروی او،خلاصه همه چیز را مدیون دارسی بودند.اوه!الیزابت با تمام وجود به خاطر ناسپاسی های سابق و سخنان تلخی که به زبان آورده بود، متأسف و پشیمان بود . الیزابت احساس سر افکندگی می کرد ، اما به آقای دارسی که فکر می کرد احساسی جز سربلندی نداشت. سربلند بود از این که دارسی در عالم همدردی و شرافت این طور عالی رفتار کرده. چند بار تعریف و تمجیدهای زندایی اش را خواند. کافی نبود ، اما الیزابت خوشش می آمد. الیزابت در عین تأسف و پشیمانی ، خوشحال بود که دایی و زن دایی اش هر دو فکر می کنند نوعی محبت و اعتماد بین آقای دارسی و الیزابت وجود دارد.
در این موقع الیزابت دید کسی دارد به طرفش می اید . از نیمکت بلند شد وافکارش گسست. قبل از اینکه بتواند به گذرگاه دیگری بپیچد ، ویکهام درمقابلش ظاهر شد.
وبکهام وقتی به الیزابت رسید گفت :
- متأسفم که خلوت شما را به هم زده ام ، خواهر زن عزیزم .
الیزابت لبخندی زد و گفت :
- همین طور است ، اما معنی اش این نیست که ناراحت شده ام.
- اگر مزاحم شده ام واقعا متأسفم . ما دوستان خوبی بودیم و حالا هم بهتر از قبل.
- البته آیا بقیه هم دارند می آیند این جا؟
- نمی دانم. خانم بنت و لیدیا دارند با کالسکه می روند مریتن. خواهر زن عزیز ، از دایی و زن دایی تان شنیدم که شما پمبرلی را دیده اید.
الیزابت جواب مثبت داد .
- خوش به حالتات. اما به نظرم برای من ضرورتی ندارد وگرنه سر را هم به نیوکاسل سری به آن جا می زدم. حتما سرایدار پیر را هم دیده ایدطفلکی رینولدز ، همیشه به من علاقه داشته. ولی لابد از من اسمی نبرده ، بله؟
- بر عکس ، اسم تان را برده.
- خب ، چه گفته؟
- گفته شما وارد خدمت نظام شده اید و نگران است که ... خب ، نگران است که اوضاع رو به راه نباشد. می دانید که در فاصله ی به این دوری هر چیزی ممکن است سوء تعبیر بشود.
وبکهام لبش را گزید و گفت : البته .
الیزابت امیدوار بود که وبکهام دیگر چیزی نگوید ، اما وبکهام کمی بعد گفت :
- ماه قبل دارسی را در لندن دیدم تعجب کردم. چند بار از کنار هم گذشتیم. نمی دانم آنجا چه کار داشت.
الیزابت گفت :
- شاید در تدارک ازدواجش با دوشیزه دوبورگ بوده. لابد کار مهمی داشته که این موقع سال به لندن رفته.
- حتما. وقتی به لمتن رفتید او رادیدید؟ به نظرم از گاردینرها شنیده ام که او را دیده اید.
- بله ما را به خواهرش معرفی کرده.
- خواهرش را دوست دارید؟
- خیلی زیاد.
- من هم شنیده ام که در این یکی دو سال خیلی بهتر شده. آخرین باری که او رادیده بودم زیاد تعریفی نداشت. خیلی خوشحالم که دوستش دارید . امیدوارم بهتر بشود.
- مطمئنا . دوره ی سخت را پشت سر گذاشته .
- از روستای کیمتن هم رد شدید؟
- تصور نمی کنم
- قرار بود معاش و مقرری من از آنجا تأمین شود. چه جای معرکه ای! خانه ی کشیشی عالی ! از هر لحاظ مناسب من بود.
- مگر از وعظ و موعظه خوشتان می آمد؟
- خیلی زیاد . این را وظیفه ام می دانستم. سختی ها و دشواری هایش خیلی زودعادی می شد. آدم نباید ناراضی باشد...راستش ، برای من خیلی عالی می شد! آرامش ، خلوت زندگی ، جواب تمام آرزوهایم را برای رسیدن به خوشبختی می داد. ولی قسمت نشد وقتی در کنت بودید، دارسی چیزی از این قضیه نگفت؟
- از منبع موثق ، که امین هم بود ، شنیدم که تحت شرایطی و با میل و ارادۀ ارباب فعلی می بایست به شما واگذار شود.
- پس شنیده اید. بله ، چنین چیزی بود. شاید یادتان باشد که من هم از اول همین را به شما گفته بودم.
- این را هم شنیدم که یک وقتی ، برخلاف حالا ، وعظ و موعظه زیاد با مذاقتان جور در نمی آمد. حتی گفته بودید که هیچ وقت قصد ندارید به کسوت روحانیت در بیایید. کار و بارتان را هم با توافق خودتان یکسره کرده بودید.
- پس شنیده اید! بی اساس هم نیست. شاید یادتان باشد اولین باری که با هم صحبت می کردیم این نکته را به شما گفته بودم.
حالا دیگر به در خانه رسیده بودند ، چون الیزابت تند راه می رفت تا زودتراز دستش خلاص بشود. در عین حال ، چون به خاطر خواهرش هم که شده نمی خواست ویکهام را برنجاند، لبخند محبت آمیزی زد و در جواب فقط این را گفت:
- بفرمایید آقای ویکهام ، حالا دیگر خواهر و برادریم. بیایید دربارۀ گذشته ها جر و بحث نکنیم. امیدوارم از این پس فکرمان یکی باشد.
الیزابت دستش را دراز کرد. ویکهام که نمی دانست چه طور حفظ ظاهر کند با محبت دست الیزابت را بوسید. بعد وارد خانه شدند.
آقای ویکهام چنان از این گفتگو راضی شد که دیگر نه خودش را با یادآوری موضوع ناراحت کرد و نه خواهر زن عزیزش (الیزابت) را آزرد. الیزابت هم راضی بود از این که حرفهایش برای ساکت کردن ویکهام کافی بوده است
خیلی زود روز رفتن ویکهام و لیدیا فرا رسید، و خانم بنت مجبور شد به جدایی تن بدهد، چون شوهرش به هیچ وجه موافقت نمی کرد که همه به نیوکاسل بروند. از قرار معلوم ، این جدایی حداقل یک سال طول می کشید.
خانم بنت با ناراحتی گفت: اوه ! لیدیای عزیزم ، کی دوباره همدیگر را می بینیم؟
- اوه ، خدایا! نمی دانم. شاید دو سه سال .
- عزیزم ، زود زود نامه بنویس.
- هر قدر بتوانم می نویسم. ولی می دانی که زن شوهردار وقت چندانی برای نامه نوشتن ندارد. خواهرها می توانند به من نامه بنویسند. کار دیگری که ندارند.
خداحافظی آقای ویکهام شور و حال بیشتری داشت. لبخند می زد، جذاب بود و صحبت های دلنشین می کرد.
وقتی از خانه خارج شدند آقای بنت گفت:بهترین آدمی است که در عمرم دیده ام. زورکی می خندد، خنده های حق به جانب می کند، و به همۀ ما عشق می ورزد. من که خیلی به وجودش افتخار می کنم. حتی داماد سر ویلیام لوکاس هم به پای داماد من نمی رسد.
دوری دختر چند روزی خانم بنت را بی حوصله و کلافه کرد.
گفت: همیشه فکرش را می کردم که جدایی عزیزان خیلی سخت است. آدم بدون عزیزانش غمگین می شود.
الیزابت گفت:خب ، مامان ، این نتیجۀ شوهردادن دختر است. باید خدا را شکر کنی که چهار دختر دیگرت شوهر نکرده اند
- اصلاً این طور نیست. لیدیا به خاطر شوهر کردنش نیست که از من دور شده. محل خدمت شوهرش خیلی دور است. اگر نزدیک تر بود، لیدیا به این زودی ها نمیرفت.
اما کلافگی و دلتنگی خانم بنت خیلی زود تخفیف یافت و بار دیگر امیدهایی درذهنش جان گرفت، چون خبرهایی پخش شده بود. به سرایدار ندرفیلد دستور رسیده بود که خانه را برای ورود اربابش آماده کند، چون قرار بود اربابش یکی دوروز بعد بیاید و چند هفته را به شکار بگذراند. خانم بنت در پوست خود نمی گنجید. به جین نگاه می کرد، لبخند می زد و سرش را تکان می داد.
- خب،خب پس آقای بینگلی دارد می آید، خواهر (چون خبر را اول از همه خانم فیلیپس برایش آورده بود) خب ، چه بهتر. البته خیال نکن که من اهمیتی میدهم. می دانی که برای ما مهم نیست. من که اصلاً میل ندارم دوباره ببینمش. ولی خب ، اگر خودش دوست دارد بیاید ندرفیلد، قدمش روی چشم. کسی چه می داندچه پیش می آید؟ اما برای ما مهم نیست. می دانی، خواهر ، ما خیلی وقت است که قرار گذاشته ایم دیگر حرفش را نزنیم. خب، حالا قطعی است که دارد می آید؟
خواهرش جواب داد:بله، مطمئن باش. خانم نیکلز دیشب در مریتن بود. دیدم که دارد رد می شود. خودم رفتم بیرون تا ته و توی قضیه را در بیاورم، و او به من گفت که صحت. حداکثر تا پنجشنبه می آید، به احتمال زیاد چهارشنبه. خانم نیکلز گفت که دارد می رود قصابی تا برای چهارشنبه گوشت سفارش بدهد، سه جفت اردک هم خریده بود که چاق و چله بودند و باید سر می برید.
دوشیزه بنت وقتی خبر را شنید بی اختیار رنگ به رنگ شد. ماه ها بود که دیگراسمش را جلو الیزابت نبرده بود. به محض این که تنها شدند، گفت:
لیزی، امروز که خاله این خبر جدید را داد متوجه شدم تو به من نگاه میکنی. البته می دانم که مضطرب به نظر می رسیدم. ولی فکر نکن علت بچگانه ای داشته. فقط یک لحظه دستپاچه شدم ، چون احساس کردم لابد به من نگاه میکنند. تو مطمئن باش که این خبر نه خوشحالم می کند نه ناراحت. از یک چیزخوشحالم . تنهای می آید و در نتیجه کمتر او را خواهیم دید. خیال نکن که ازخودم نگرانم ، من از حرف و صحبت دیگران ناراحتم.
الیزابت نمی دانست چه استنباطی کند. اگر بینگلی را در دربیشر ندیده بودممکن بود فکر کند او فقط برای شکار می آید. اما الیزابت احساس می کرد که بینگلی هنوز به جین علاقه دارد. حتی حدس می زد که او با اجازه و تشویق دوستش به ندرفیلد می آید ، وگرنه بعید بود خودش به تنهایی دل و جرئت اینکار را داشته باشد.
گاهی می اندیشید: اما سخت است که مرد بیچاره نتواند به خانه ای برود که قانوناً اجاره کرده ، بدون این که این همه فکر و صحبت به دنبال داشته باشد! من که او را به حال خودش می گذارم.
با وجود حرف هایی که خواهرش دربارۀ آمدن بینگلی زده بود و تصور هم می کردکه حقیقت را می گوید، الیزابت به سادگی می فهمید که ذهن و روح خواهرش تحت تاثیر این قضیه است. افکار و احساسات جین در مقایسه با قبل متلاطم تر وآشفته تر شده بود.
موضوعی که یک سال پیش پدر و مادرش را به جر و بحث کشانده بود ، باز هم پیش کشیده شد.
خانم بنت گفت: عزیزم ، به محض این که آقای بینگلی لابد به دیدنش می روی.
- نه، نه. پارسال هم مجبورم کردی به دیدنش بروم. قول داده بودی اگر به دیدنش بروم با یکی از دخترهایم ازدواج می کند. ولی نتیجه ای نداشت. من دوباره حاضر نیستم دنبال نخود سیاه بروم.»
خانم بنت توضیح داد که وقتی آقای بینگلی به ندرفیلد بر می گردد واجب است که آقایان آن حوالی رسم ادب را به جا بیاورند.
آقای بنت گفت: من از این جور رسم ها خوشم نمی آید. اگر دوست دارد با مامعاشرت کند، خودش پیش قدم بشود. او که می داند ما کجا زندگی می کنیم . من که نباید وقتم را صرف این کنم که هر وقت همسایه ها می روند و می آیند بدوم دنبالشان.
- خب ، من فقط می دانم دور از ادب است اگر سر نزنی. ولی باشد. باعث نمیشود که من او را صرف غذا دعوت نکنم. باید همین روزها خانم لانگ و همین طورگولدینگ ها را دعوت می کردیم. با ما می شوند سیزده نفر، و ما درست یک جای خالی سر میزمان داریم.
خانم بنت با این تصمیمی که گرفته بود بهتر می توانست بی نزاکتی شوهرش راتحمل کند ، هرچند که خیلی وحشتناک بود همسایه ها همه زودتر از آن ها آقای بینگلی را ببینند. وقتی روز آمدن آقای بینگلی نزدیک شد، جین به خواهرش گفت:
- کم کم دارم ناراحت می شوم که اصلاً چرا می آید. البته چیزی نیست ، میتوانم کاملاً بی تفاوت ملاقاتش کنم، اما برایم سخت است که همه مدام از این موضوع حرف می زنند. مادر البته نیت خیر دارد، اما نمی داند و کس دیگری هم نمی داند که من از حرف هایش چه قدر ناراحت می شوم. وقتی ماندن او درندرفیلد به اتمام برسد، خیالم راحت می شود!
الیزابت جواب داد:کاش می توانستم حرفی بزنم که خیالت راحت بشود، ولی ازدستم بر نمی آید. لابد خودت می فهمی . من نمی توانم مثل بقیۀ آدم ها برای تسلا دادن به صبر و شکیبایی دعوت کنم و پند و اندرز بدهم ، چون خودت به قدر کافی صبر و شکیبایی داری.
آقای بینگلی می آمد. خانم بنت با کمک خدمتکارها سعی کرد آخرین اخبار ورودآقای بینگلی را به دست بیاورد. همین باعث می شد اضطراب و انتظارش طولانی تر و دشوارتر بشود. روزها را می شمرد و حساب می کرد چند روز باید بگذرد تاآقای بینگلی را دعوت کند، چون امید نداشت که زود او را ببیند. اما روز سوم آمدن آقای بینگلی به هرتفردشر، خانم بنت از پنجرۀ اتاق او را دید که واردچمنزار شده و دارد به طرف خانه می راند.
با شوق و ذوق دخترها را صدا زد تا بیایند در این شادی با او شریک شوند. جین همان طور محکم پشت میز نشست و بلند نشد، اما الیزابت برای خوشحال کردن مادرش به کنار پنجره رفت... نگاه کرد ... دید که آقای دارسی هم کنار آقایبینگلی است. بعد خودش هم رفت و کنار خواهرش نشست.
کیتی گفت:یک آقایی همراه اوست ، مامان . چه کسی است؟
- لابد یک دوست و آشنا، عزیزم. من که نمی شناسم.
کیتی جواب داد:نگاه کن! شبیه همان مردی است که قبلاً هم با او بوده. آقای ... اسمش را نمی دانم. همان مرد قد بلند و مغرور را می گویم.
- خدای من ! آقای دارسی! ... حتماً اوست. خب ، هر دوست و آشنای آقای بینگلی هم که بیاید قدمش روی چشم، ولی راستش من چشم دیدن این یکی راندارم.
جین با تعجب و دلواپسی به الیزابت نگاه کرد. از دیدار آن ها در دربیشر چندان خبری نداشت. در نتیجه ، فکر می کرد خواهرش قاعدتاً باید خیلی دستپاچه باشد که بعد از دریافت آن نامۀ آقای دارسی حالا دارد برای اولین بار با او رو به رو می شود. هر دو خواهر مضطرب و نگران بودند، هم برای خودشان و هم برای یکدیگر. مادرشان هم داشت مدام می گفت که از آقای دارسی خوشش نمی آید و اگر تصمیم گرفته با او نزاکت به خرج دهد فقط به احترام دوستی او با آقای بینگلی است، اما دو خواهر این حرف های مادر را نمی شنیدند. با این حال ، الیزابت ناآرامی و بیقراری دیگری هم داشت که به فکرجین خطور نمی کرد، زیرا الیزابت هنوز به خودش دل و جرئت نداده بود تا نامۀخانم گاردینر را به جین نشان بدهد یا از تغییر احساس خود در قبال آقای دارسی حرف بزند. از نظر جین ،آقای دارسی همان مردی بود که الیزابت پیشنهادازدواجش را رد کرده بود و لایق و شایسته اش نمی دانست. اما از نظر الیزابت، با آن همه مطالبی که می دانست، آقای دارسی کسی بود که کل خانواده مدیونش بودند. الیزابت حتی اگر شدت علاقه جین به بینگلی را در خودش نمی دید بازهم می فهمید که علاقه اش به آقای دارسی کاملاً بجا و صحیح است. تعجب الیزابت از آمدن او ... آمدنش به ندرفیلد،به لانگبورن ، و آمدن داوطلبانه اش برای دیدن الیزابت ، درست شبیه تعجب الیزابت از مشاهدۀ تغییر رفتار آقای دارسی در دربیشر بود.

ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 6