سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر-(شارلوت برونته)- قسمت دوم


آخرین خبر/ با توجه به استقبال شما مخاطبان کتابخوان آخرین خبر در بخش کتاب، جین ایر نوشته بسیار جذاب و خواندنی شارلوت برونته را که شما در بخش نظرسنجی پیشنهاد داده بودید برای مطالعه شبانه انتخاب کرده ایم. باشد که مورد علاقه شما عزیزان قرار بگیرد. کتابخوان و شاداب باشید

برای نمایش قسمت قبل کلیک نمایید

به مقاومتم ادامه می دادم ، و این برایم چیز تازه ای بود ، و پیشامدی بود که نظر بدبینانه ی بسی و دوشیزه ابوت راجع به مرا کاملا تایید کرد و انها خود را بیشتر محق دانستند چنین نظری داشته باشند . در حقیقت ، کمی از خود بی خود شده بودم یا بهتر بگویم ، به قول فرانسویها ،دیگر خودم نبودم . خوب می دانستم همین یک لحظه سرکشی مرا گرفتار کیفرهای عجیب کرده ، و مانند هر برده ی شورشی دیگر ، در عین نا امیدی ، تصمیم داشتم این راه را تا آخر ادامه بدهم .
-دستهایش را نگهدار، دوشیزه ابوت ؛مثل یک گربه ی وحشی است .
ان کلفت فریاد کشید :
شرم کن ! خجالت بکش ! دوشیزه ایر، چقدر زشت است که ادم یک نجیب زاده ی جوان ، پسر ولینعمتش ، ارباب جوانش را بزند !
-ارباب! چطور ممکن است او ارباب من باشد ؟ ایا من خدمتکارم ؟
-نه ، تو کمتر از خدمتکار هستی چون برای امرار معاش خودت کاری انجام نمی دهی . بنشین و یک قدری راجع به کار زشتی که کرده ای فکر کن .
در این موقع انها مرا به اطاقی که خانم رید اشاره کرده بود اورد و روی یک چهار پایه نشانده بودند . یک انگیزه ی ناگهانی مرا مثل فنر از جایم بلند کرد اما دو جفت دست انها فورا مرا همانجا نگهداشتند .
بسی گفت :
اگر ساکت ننشینی باید تو را ببندیم . دوشیزه ابوت ، بند جورابت را به من امانت بده ، اگر فقط بند جوراب من باشد ان را به اسانی پاره می کند .
دوشیزه ابوت پای چاق خود را – که همیشه نوار زخم بندی به ان بسته بود – جلو اورد . این امادگیها برای بستن من و رفتارهای بیرحمانه ی دیگری که حدس می زدم بعد از این با من می کردند کمی از ان حالت خشم هیجان امیز من کاست .
گریه کنان گفتم : بند جورابتان را در نیاوردید ، از جایم تکان نخواهم خورد.
برای تاکید بیشتری بر قول خودم ، با دستهایم کمک کردم تا وضع نشستنم روی چهار پایه درست باشد . بعد بی حرکت نشستم.
بسی گفت : مواظب باش تکان نخوری.
موقعی که مطمئن شد خشم من به راستی فرونشسته رهایم کرد . بعد او و دوشیزه ابوت ، در حالی که دستهای خود را زیر بغل زده بودند ، مقابل من ایستادند . با تردید و حیرت به من نگاه می کردند مثل اینکه در سلامت عقل من شک داشتند .
عاقبت بسی رو به ان ندیمه کرد و گفت : قبلا هیچوقت از این جور کارها نمی کرد.
مخاطبش جواب داد : اما همیشه چنین فکرهایی در سرش بوده . غالبا عقیده ام راجع به این بچه را به خانم گفته ام ، و خانم با نظر من موافق بوده . موجود کوچک توداری است . هرگز دختری به این سن اینقدر مرموز ندیده ام .
بسی جواب نداد ، اما کمی بعد ، در حالی که مرا مخاطب قرار داده بود ، گفت : باید متوجه باشی ، دخترجان ، که تو تحت کفالت خانم رید هستی ؛ او از تو نگهداری می کند . اگر ناچار بشود تو را بیرون کند مجبور خواهی شد به گداخانه بروی .
در جواب او چیزی نداشتم بگویم . این حرفها برای من تازگی نداشت . تا انجا که یادم می امد ، از اول زندگیم به این مطلب زیاد اشاره می شد . این سرکوفت من به علت این که نانخور زیادی هستم در گوشم به صورت صدای یکنواخت دائمی دراده بود ؛ صدایی بود خیلی درداور و خرد کننده اما برای من چندان قابل فهم نبود .
دوشیزه ابوت دنبال حرف او را گرفت :
حالا که خانم از راه لطف اجازه داده تو با اقا و خانمهای رید بزرگ بشوی نباید خودت را با انها برابر بدانی . انها پول زیادی دارند . و تو هیچ پولی نداری . تو در حدی هستی که باید تواضع کنی ، و سعی کنی در نظر انها خوشایند باشی .
و بسی هم با لحنی که دیگر خشونت امیز نبود در ادامه ی حرفهای او گفت :
هر چه ما می گوییم به صلاح توست . باید سعی کنی مفید و خوشایند باشی تا این که شاید اطاقی در اینجا به تو بدهند ، اما اگر تند خو و بی ادب باشی من مطمئن هستم خانم تو را از خانه بیرون خواهند انداخت .
دوشیزه ابوت گفت : از این گذشته ، خداوند او را مجازات خواهد کرد ؛ ممکن است در وسط عصبانیت و داد و فریادش جان او را بگیرد ، و بعد معلوم است به کجا می رود . بیا ، بسی، او را همین جا می گذاریم بماند . دل و جراتش از من خیلی بیشترست . وقتی تنها هستی دعاهایت را بخوان ، دوشیزه ایر ، چون اگر توبه نکنی ممکن است چیزی از سوراخ بخاری بیاید و تو را ببرد .
رفتند ، و در را هم پشت سرشان قفل کردند .
اطاق سرخ یک اطاق اضافی بود که خیلی به ندرت در ان می خوابیدند . می توانم بگویم در حقیقت هیچوقت در ان نمی خوابیدند مگر موقعی که یک عده دیدار کننده ی اتفاقی به گیتش هد هال می امدند ، ان وقت لازم می شد تمام اثاث موجود در ان را گرد گیری و مرتب کنند . این اطاق ، در عین حال ، یکی از بزرگ ترین و مجلل ترین اطاقهای ان عمارت بود . یک تختخواب که روی چهار ستون بزرگ از چوب ماهون درست شده بود و پرده هایی از حریر گلدار به رنگ قرمز که در اطراف ان اویخته بودند ، در وسط اطاق قرار داشت . دو پنجره بزرگ در انجا دیده می شد که پرده هاشان همیشه افتاده بود و با گلبندها و توریهایی از همان پارچه تزیین شده بودند . رنگ فرش اطاق سرخ بود . روی یک میز که در پایین تختخواب قرار داشت پارچه ای به رنگ قرمز سیر انداخته بودند . رنگ دیوارها زرد تیره ی مایل به میخکی بود . لباسها ، میز ارایش و صندلیها همه از چوب ماهون قدیمی براق و دارای رنگ قهوه ای مایل به سرخ بودند . تشکها و بالشهای تختخواب در زیر یک لحاف نخی مارسی به رنگ سفید برفی ، میان رنگهای تیره ی اطراف ، روشنی خاصی داشتند . از جمله اثاث اطاق ، اثاثه ی دیگری که جلب توجه کمتری می کرد صندلی راحتی بزرگ ناز بالش داری نزدیک بالای تختخواب بود که ان هم رنگ سفید داشت . این صندلی ، که یک عسلی هم دز جلوی ان بود ، به یک تخت کوچک می مانست .
این اتاق سرد بود چون کمتر بخاری در ان روشن می شد و ساکت بود چون با دایه خانه و اشپزخانه ها فاصله داشت ؛ هیبت اور بود چون به ندرت کسی وارد ان می شد . مستخدمه ی نظافتچی خانه فقط روزهای شنبه به انجا می امد تا گرد و خاکی را که در ظرف یک هفته روی اینه ها و اثاث جمع شده و خیلی زیاد هم بود ، پاک کند . خانم رید هم خودش هر چند مدت یکبار به اینجا سر می زد تا محتویات یک کشوی مخفی در کمد لباسها را وارسی کند . در این کشور چند دستخط نوشته شده بر روی پوست ، جعبه ی جواهر و یک تصویر مینیاتور از «شوهر فقیدش » گذاشته بود ، و راز اطاق سرخ در همین دو کلمه نهفته بود – طلسمی بود که ان اطاق را ، با همه عظمت و شکوهش ، متروک نگهداشته بود .
نه سال از مرگ اقای رید می گذشت ، در این اطاق بود که او اخرین نفس خود را کشید ؛ در اینجا جنازه اش را برای اخرین دیدار خویشان و دسوتان گذاشته بودند ؛ از اینجا بود که متصدیان کفن و دفن جنازه اش را بردند ، و از ان روز به بعد نوعی حالت قداست غم انگیز ان را از ورود مکرر اشخاص مصون داشته بود .
چهار پایه ی من ، که بسی و ان دوشیزه ابوت تلخ زبان مرا روی ان نشانده بودند ، یک صندلی بی تکیه گاه کوتاه بود که در جلوی پیش بخاری مرمر قرار داشت . تختخواب در مقابلم بود . در طرف راستم کمد بلند تیره رنگی را می دیدم که خطوط شکسته ی کمرنگی شفافیت چوب ان را بهتر جلوه می دادند . یک اینه ی بزرگ در میان ان اثاث ، شکوه و ابهت تختخواب و اطاق خالی را چند برابر می ساخت . کاملا اطمینان نداشتم که در را قفل کرده باشند ؛ وقتی جرات حرکت یافتم برخاستم و به طرف در رفتم تا ببینم این کار را کرده اند یا نه .
افسوس ! در قفل بود . هیچ زندانی اینقدر امن نبود . وقتی برگشتم ناچار چهار زانو مقابل اینه نشستم . نگاه مجذوب من بی ان که خواسته باشم عمق اینه را می کاوید . در ان خلا رویایی هر چیزی که می دیدم سردتر ، خشک تر و تیره تر از حالت واقعی انها بود : ان تصویر کوچک عجیب به من زل زده بود ، با صورت و دستهای سفیدش که در ان محیط تیره مثل چند لکه به نظر می رسیدند ، و چشمانش که از وحست می درخشیدند و بی وقفه در حرکت بودند مرا نگاه می کردند ؛ این اجزا در مجموع، اثر یک روح واقعی را داشتند . به فکرم رسید مثل یکی از اشباح ریز نیمه پری و نیمه جن داستنهای شب بسی است که در بیابانها از میان دره های متروک با سر افرازی بیرون می ایند و در برابر چشمهای مسافرانی که سفرشان طول کشیده و تاریکی شب انها را گرفته ظاهر می شوند . دوباره به طرف چهار پایه ام رفتم . در ان لحظه دچار اوهام شده بودم ف اما هنوز ساعت چیرگی کامل انها بر من فرانرسیده بود؛ خونم هنوز گرم بود و هنوز حالت برده ی شورشی با ان نیروی غم انگیزش بر من تسلط داشت . ناچار بودم قبل از گریز از وضع خطرناک و ملال انگیز فعلی با هجوم سریع افکاری که به گذشته ام مربوط می شدند روبه رو شوم .
تمام قساوتهای بیرحمانه ی جان رید ، تمام بی تفاوتی متکبرانه ی خواهرانش ، تمام نفرت مادرش و تمام غرض ورزیهای خدمتکاران مثل ته نشستهای یک چاله ی پر گل و لای در فکر اشفته ام ظاهر شدند . چرا همیشه رنج می کشیدم ، همیشه به من تشر می زدند ، همیشه متهم می شدم و همیشه مرا محکوم می کردند ؟ چرا نمی توانستم خوشایند انها باشم ؟ چرا تلاشهایم برای جلب علاقه ی اشخاص به نتیجه نمی رسید ؟ به الیزای لجوج و خودخواه احترام می گذاشتند ؛ جیورجیانا با ان اخلاق زشت ، کینه ی اتشین ، عیب جوئی ها و رفتار گستاخانه اش کسی کاری به کارش نداشت . زیبایی او ، گونه های گل انداخته و زلف حلقه حلقه طلائیش به نظر می رسید برای کسانی که به او نگاه می کنند لذت بخش باشد و خطاهای او را نادیده بگیرند . جان ، هیچکس جلوی کارهایش را نمی گرفت و خیلی کم تنبیه می شد ؛ و حال ان که او همیشه مشغول شرارت بود : گردن کبوترها را می پیچاند ، جوجه طاووسهای کوچک را می کشت ، سگها را به جان گوسفندها می انداخت، تاکهای گلخانه را از میوه عریان می کرد و غنچه های عالیترین گیاهان گلخانه را می کند . مادرش را « پیر دختر» خطاب می کرد ؛ گاهی به خاطر پوست تیره اش ، که شبیه پوست خود او بود ، به او دشنام هم می داد ؛ بی ادبانه خواسته های او را نادیده می گرفت ؛ کم نبودند دفعاتی که لباسهای ابریشمی او را پاره یا کثیف می کرد ، با این حال همچنان «عزیز مادر» بود . من جرات نداشتم کوچک ترین خطایی بکنم ؛ سعی می کردم هر کاری که به من محول می شد انجام دهم ، با این حال از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب ، همبیشه ی اوقات ، به من می گفتند لوس ، خسته کننده ، عبوس ، پست و ترسو . در اثر ان ضربه و افتادن هنهوز سرم درد می کرد و خون می امد ؛ هیچکس جان را سرزنش نکرد که چرا بی جهت مرا کتک زده اما من چون در مقابل او مقاومت کرده بودم تا از خشونت نامعقول او جلوگیری کنم دیگر فحش و ناسزایی نبود که نثارم نکنند .
عقلم ، که تحت فشار انگیزه ی درد به صورت یک قدرت زودرس –هر چند موقت- در امده بود می گفت : «بی انصافها ! بی انصاف ها !» و اراده ام ، که به همین اندازه در اثر درد و رنج برانگیخته شده بود برای رهایی از این ظلم تحمل ناپذیر راه چاره ارائه می داد و ان این بود که فرار کنم یا ، اگر موثر واقع نشد ، دیگر اصلا چیزی نخورم و ننوشم تا از این طریق خودم را به دست خودم نابود کنم .
در ان بعد از ظهر ملال انگیز چه روح پریشانی داشتم ! چطور تمام مغزم اشفته و تمام قلبم دستخوش هیجان شده بود ! و با این وصف، کشاکش فکری من در چه ظلمتیف در چه جهل مرکبی ، جریان داشت ! نمی توانستم به این سوال درونی که چند سال بود ، بی وقفه و با وضوح، فکرم را مشغول داشته بود جواب بدهم : چرا تا حالا ، در ظرف این مدت ، اینطور رنج می کشیدم ؟
من در گیتس هد هال یک وصله ی ناجور بودم ، در انجا به هیچکس شبهات نداشتم . میان من و خانم رید با فرزندانش با بردگان برگزیده اش هیچ وجه اشتراکی نبود . اگر انها مرا دوست نداشتند ، در حقیقت ، من هم به همان اندازه از انها بدم می امد . انها الزامی نداشتند به موجودی اظهار محبت کنند که نمی توانست از میان انها حتی با یک نفرشان هماهنگی داشته باشد : یک موجود ناسازگار که به لحاظ خلق و خوی ، استعداد و امیال در جهت مخالف انها بود ، یک شی بی فایده ، ناتوان از خدمت در برابر خواسته های انها یا افزون به خوشیهاشان ؛ یک موجود مضر که مایه ی رنجش و خشم در رفتار انها و مایه ی تحقیر و اهانت در داوریشان را باعث می شد . می دانم اگر کودک امیدوار ، با نشاط ، سربه هوا ، سرسخت ، خوش طاهر و پر سر و صدایی –حتی اگر مثل حالا نانخور زیادی و بیکس هم بودم – خانم رید وجود مرا با رضایت بیشتری تحمل می کرد ، فرزندانش نسبت به من احساس نوع دوستی صمیمانه ای داشتند ، خدمتکاران کمتر میل داشتند مرا سپر بلای دایه خانه کنند .
روشنایی روز کم کم از اطاق سرخ رخت بر می بست . ساعت از چهار گذشته بود و ان بعد از ظهر ابری به صورت یک غروب غم انگیز در می امد . هنوز صدای ضربات پیهم دانه های باران بر شیشه ی پنجره ی پاگرد پلکان را می شنیدم ، و باد در درختان پشت عمارت همچنان زوزه می کشید . کم کم مثل سنگ سرد شدم بعد دل و جراتم را از دست دادم و حالت عادی احساس خواری ، بی اعتمادی به خود ف افسرگی غزیبانه مثل خاکستر اتش خشم رو به زوالم را پوشاند و خفه کرد. همه می گفتند که من بدخلق و خطاکارم ، و شاید هم اینطور بودم و الا چرا بایست به فکر خودکشی از راه گرسنگی بیفتم ؟ این کار مسلما یک جنایت بود ؛ و ایا من سزاوار مرگ بودم ؟ یا شاید سردابه ی زیر محراب کلیسا ی گیتس هد مرا به خود می خواند ؟ به من گفته بودند اقای رید در این سردابه دفن شده ؛ و این فکر مرا به یاد او انداخت ؛ با وحشت فزاینده ای به او فکر می کردم . نمی توانستم او را به خاطر بیاورم اما می دانستم که او دائی من بود ، می دانستم وقتی یتیم شدم مرا به خانه اش اورده بود ، می دانستم که در اخرین لحظات حیاتش از خانم رید قول گرفته بود که کرا کثل یکی از فرزندان خود تربیت و بزرگ کند. خانم رید احتمالا تصور می کرد به این قول وفادار است و من به جرات می توانستم بگویم که به این قول خود تا انجا که طبیعتش اقتضا داشت وفا کرده بود ؛ اما چطور می توانست بعد از مرگ شوهر خود واقعا از حضور یک مداخله جوی سود طلب که از خانوده ی خودش نیست و با او هم هیچگونه پیوندی ندارد خوشحال باشد ؟ این امر بایستی برای او خیلی مسالت اور شده باشد که در نتیجه ی یک قول تحمیل شده برای بچه ی غریبانه ای که نمی توانست او را دوست بدارد مادری کند ، و شاید حضور بیگانه ی ناسازگاری باشد که دائما خودش را داخل جمع خانوادگی او می کند .
فکری به ذهنم خطور کرد و شک نداشتم –هرگز شک نداشتم – که اگر اقای رید زنده بود با من با مهربانی رفتار می کرد . و حالا ، همچنان که نشسته بودم ، به رختخواب سفید و دیوارهاثی تیره نگاه می کردم –ضمنا گاه گاهی هم نظر مجذوبانه ای به ایینه ی کم فروغ می انداختم – کم کم چیزهایی را به یاد اوردم که راجع به مردگان می گویند که : اگر به اخرین خواسته هاشان عمل نشده باشد در قبرهای خود معذب اند ، به روی زمین برمی گردند تا پیمان شکنان را کیفر بدهند و انتقام مظلومان را بگیرند ؛ و فکر کردم روح اقای رید که از اجحافات ان خانواده به خواهر زاده اش به ستوه امده ممکن است ارامگاه خود را – اعم از این که در سردابه ی کلیسا باشد یا در دنیای ناشناخته ی مردگان – ترک بگوید و در این اطاق در برابر من ظاهر شود . اشکهایم را پاک کردم و جلوی هق هق گریه ام را گرفتم چون می ترسیدم مبادا هر گونه نشانه ی اندوه شدید باعث شود یکی از ارواح برای تسلای خاطر من حرف بزند ، و یا یکی از انها که دور سرشان هاله ی نورانی است و با دلسوزی عجیبی بالای سر من خم شده از میان تاریکی ظاهر شود . حس کردم این فکر ، که به ظاهر تسلی بخش است ، اگر تحقق پیدا کند وحشت اور خواهد شد . با تمام قدرت سعی کردم این فکر را از بین ببرم .
ادامه دارد...


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول