سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت یازدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت یازدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.لینک قسمت قبل
به اسباب اثاثیه مختصری که برای فروش چیده بودم اشاره کردم و گفتم: « چوب رختی، صندلی... همین دیگه.«
ب‏رای آنکه توی سر مال بزند گفت: « اینهاکه تیر و تخته است. مردم نان ندارند بخورند. دیگر کسی دنبال این چیزها نیست.«
‏«این قالیچه هم هست.«
‏با نگاه به قالیچه چشمهایش برق زد. درحالی که آن را زیر و رو می کرد گفت:« گمان نمی کنم چیز دندان گیری باشد.«
‏بی حوصله گفتم: «همین است که هست.«
‏عاقبت پیرمرد سمسار، درحالی که با زبان بازی توی سر مال می زد معامله را به نفع خود پایان داد. پانزده تومانی را که از بابت آن چیزها می خواست بدهد با دقت شمرد و رفت تا یک گاری پیدا کند.
همان جور که کنار پنجره ایستاده بودم، اسباب اثاثیه ام را با حسرت تماشا کردم که بار گاری می شد. هر تکه از آن وسایل برای من خاطره ای داشت
فردای آن روز باز هم برای خرید بیرون رفتم. وقتی برگشتم همان مرد همسایه با مرد دیگری که جای بریدگی روی صورتش بود جلوی در ساختمان طوری ایستاده بودند که نمی توانستم داخل شوم. نمی دانستم باید چه بگویم. همان طور که پاکت چیزهایی را که خریده بودم در دستم جا به جا می کردم نگاهشان کردم.
مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود درحالی که کت مخملیش را که سر شانه هایش انداخته بود جابه جا می کرد نگاهش را به من دوخت وگفت: «باید ببخشبد پری خانم فضولی می کنم، شوهر شما عیال دیگری دارد؟«
‏درحالی که از تعجب اینکه اسم مرا ازکجا می داند چشمانم گرد شده بود، چهره ام را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم : « به شما چه دخلی دارد، مگر شما مفتشید که به زندگی مردم دخالت می کنید.«
‏بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد بادی به غبغب انداخت و گفت:« قصد جسارت نداستم آبجی. فقط خواستم بگویم اگر کمکی خواستید چاکر هست.«
سعی کردم تمام عصبانیتم را در چشمانم متمرکز کنم. زیر لب غریدم « من یکی به کمک تو احتیاج ندارم، بروکنار بببنم... در ضمن من آبجی نو نیستم.«
‏لحن کلامم به قدری تند بود که اثرکرد و بی اختیار یک قدم به عقب ‏برداشت و از جلوی درکنار رفت. درحالی که با دستپاچگی از پله ها بالا می رفتم سایه هر دو را دیدم که سر برگردانده بودند و وقیحانه می خندیدند و مرا با نگاهشان تعقیب می کردند.
‏آن روز با شتاب خودم را به اتاق رساندم و در را محکم بستم وچفت آن را ازپشت انداختم ؛ اما از ترس قلبم همچون چکشی به سندان قلبم می کوبید. آن قدر ترس برم داشته بود که از وحشت روبه رو شدن با یکی از آنها تا ده روز بعد پا از خانه ببرون نگذاشتم.
‏کم کم چیزهایی که خریده بودم تمام شد. باید می رفتم خرید و الا از گرسنگی می مردم.
‏آن روز از صبح زود درد موذی ای در دلم بود. دو روز بود جز نان خالی چیزی نخورده بودم. نمی دانستم دل دردم ازگرسنگی است یا از چیز دیگر. با این حال جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. هربارکه قصد بیرون رفتن می کردم صدای یکی از مردهای غربیه اتاق بغل بلند می شد. نمی دانم پشت در چه خبر بود که هر دم یکی از آنها عربده می کشید که هرچه گنجشک جلوی پنجره اتاقم یا روی درخت نشسته بود، پَر می کشید و می رفت، اما من جرات اعتراض نداشتم. همان طور که کنار پنجره مشرف به خیابان نشسته بودم وگوشم به سر و صداها بود، صدای تلنگری که به در که به در خورد مرا از جا پراند و خون در بدنم سرد شد. وحشتزده دور خودم چرخیدم. نمی دانستم چه کنم که ناگهان صدای همان مردی که روی صورتش جای زخم و بریدگی بود از پشت در بلند شد.
‏صدایش را شنیدم که با لحن جاهل مآبانه وکشداری پرسید: « سرکار کی باشند؟«
‏یک آن دیگر بس بود تا روحم از بدنم جدا شود که باز صدای غریبه ای را شنیدم که در جواب او چیزی گفت. صدای مرد مثل موش ترسیده شد و با لرزش گفت: «شرمنده سرکار.«
حالا دیگر مطمئن بودم کسی که پشت در است غریبه است و آنها از او حساب می برند. از وحشت و مثل آنکه فرشته نجاتم از راه رسیده باشد با عجله چادرگلدارم را سر انداختم و در را گشودم. جوان لاغر اندام و نحیفی که پشت در ایستاده بود از لباسش چنین برمی آمد که مصدر نظام باشد. با دیدن من سلام کرد و درحالی که به پشت سرش ر اشاره می کرد از جلوی در کنار رفت.
با نگاهی متعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم که جناب والامقام را دیدم. مثل همیشه با لباس رسمی همراه با ریشه های طلایی و مشتی ستاره که روی سینه اش نصب بود سر پلکان ایستاده و منتظر بود. با دیدن عالیجناب هول شدم و سلام کردم. دستپاچه گفتم تشریف بیاورید داخل. مثل آنکه از نگاه و حرکات من فهمید از چیزی وحشت دارم به مرد جوانی که همراهش بود اشاره کرد همان جا منتظر بماند. خودش داخل شد و در را پیش کرد. با تعجب نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. حالا فقط دیگر تخت داشتم که روی آن پتویی پهن کرده بودم. درحالی که از حضور سرزده عالیجناب به آنجا سخت غافلگیر شده بودم باز هم تعارف کردم که بنشیند.نشت. قیافه متاثری به خود گرفته بود. گفت: «حقش بود زودتر از این خدمت می رسیدم...«
‏همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم دیدم چند قدم جلو رفت و دسته ای اسکناس از جیبش در آورد و سر طاقچه گذاشت وگفت: «بفرمایید خانم.«
‏با شرمندگی نگاهش کردم. احساس کردم چهره اش خیلی مهربان است. از اینکه عاقبت کسی به کمکم آمده بود خوشحال شدم، اما از غروری که داشتم در قلبم طوفانی به پا شد. بغض گلویم را گرفته بود. آهسته و با صدایی لرزان گفتم: «عالیجناب، می دانم شما سخاوتمند هستید و می خواهید کمکم کنید، ولی من نمی توانم این پول را که بابت آن هیچ زحمتی نکشیده ام از شما قبول کنم. اگر ممکن است برایم کاری پیدا کنید.«
‏با نگاهی متعجب، اما تحسینگر به من خیره شد. ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: «‏ مثلاً چه کاری؟ «
‏با همان صدای لرزان گفتم: « هرکار آبرومند انه ای که باشد فرقی نمی کند.«
‏هنوز حرفم درست تمام نشده بود که باز صدای عربده مستانه ای که از اتاق بغل بلند شده بود شیشه ها را لرزاند.
‏عالیجناب همان طور که به صدا گوش می داد مدتی ابروانش را درهم کشید و اخم کرد.عالیجناب سکوت را شکست ونگاهش رابه صووت من نشاند.آهسته و زیر لب گفتت: «اینجا خپلی خطرناک ‏است. خانمی به جوانی شما نمی تواند اینجا تنها زندگی کند.«
همان طور که بغض در صدایم گره خورده بود گفتم: « شما درست می فرمایید، ولی در حال حاضر...« و ضدا درگلویم شکست و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
عالیجناب همان طورکه با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود لختی درنگ کرد تا قدری گریه ام فروکش کند، آنگاه شروع کرد به سوال کردن. مثل آنکه زندگی برای او مهم شده بود. با کنجکاوی پشت سر هم ازمن سوال کرد. پرسید خانواده تان کجا هستند؟ هیچ کس را ندارید؟
‏با آنکه که عالیجناب مرا غافلگیرکرده بود، ولی راه فراری نبود. من هم نمی توانستم همه چیز را بگویم. سربسته چییزهایی گفتم و اضافه کردم که به هیج عنوان نمی خواهم به خانه پدرم برگردم. عالیجناب همان طور که سرش را پایین انداخته بود وبه حرفهای من گوش می داد به فکر فرورفت. بی آنکه دیگر چیزی بگویم با نگاهی دردمند که در اعماق نا امیدی پی روزنه ای می گشت به چشمهای اوکه سرشار از عطوفت و مهربانی بود چشم دوختم و با زبان بی زبانی از اوکمک خواستم. دوباره عالیجناب بود که سکوت حاکم را شکست. با مهربانی به من نگریست وگفت:« می توانید روی کمک بنده حساب کنید. من مثل کوه پشت سر شما ایستاده ام. این را فراموش نکنید که من مدیون آن مرحوم هستم. قول می دهم مثل یک برادر از شما حمایت کنم. در دربند یک عمارت ییلاقی دارم که در این فصل از سال کسی به آنجا رفت و آمد نمی کند. اگر قبول کنید شما را می برم آنجا. میرزا محمود را که می شناسید. او و خانمش، همدم خانم، هم آنجا ساکن هستند. سفارش می کنم از شما مراقبت کنند. نظرتان چیست؟«
چیزی را می شنیدم که از خدا می خواستم. در آن لحظه حال غریقی را داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای متوسل می شود. انتخاب دیگری درکار نبود. نه دیگر می توانستم به خانه پدرم برگردم و نه می توانستم دست به دامن تاج طلا خانم شوم. در آن شرایط هیچ چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشتم. سرم را بلند کردم و به عالیجناب نگاه کردم که همه وجودش یکپارچه چشم شده بود و منتظر و خیره مرا نگاه می کرد همان طور که شرمنده در مقابلش ایستاده بودم با صدای بی نهایت آهسته ای گفتم: « نمی خواهم اسباب دردسر شما شوم.«
‏لبخندی زد و با مهربانی گفت: «چه دردسری سرکار خانم. تا شما آماده می شوید می روم گماشته را صدا بزنم بیاید کمک.«
‏مثل آنکه از رفتن عالیجناب و دوباره تنها ماندن وحشت داشته باشم دستپاچه گفتم: « نه عالیجناب، نمی خواهد گماشته را صدا بزنید. چیز قابلی در اینجا ندارم که بخواهم با خود بیاورم. اگر قدری صبرکنید خیلی زود آماده می شوم.«
‏از نگاه من به فراست دریافت که از تنها ماندن وحشت دارم. پس بی آنکه دیگر حرفی بزند سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت و میان پاگرد پلکان ایستاد تا آماده شوم.
‏با رفتن عالیجناب برای لحظه ای در میان اتاق ایستادم و آنجا را نگاه کردم. جز یک تخت فنری و چراغ خوراکپزی و مقداری خرت و پرت چیز قابلی نداشتم. تازه این چیزها را هم باید بابت کرایه معوقه برای صاحب ملک می گذاشتم. همان طور که نگاه می کردم چشمم به جعبه مقوایی افتاد که عقدنامه وگلی خانم را در آن کذاشته بودم. تنها چیزی که برداشتم همان جعبه بود و پیراهن مخملی وکلاهی که فرخ ازلاله زار برایم خریده بود. همان دو چیز را برداشتم و با عجله پالتوام را پوشیدم و شالم را سر انداختم و از اتاق خارج شدم. از ترس روبه رو شدن با مردهایی که در اتاق بغل بودند،کلید را هم روی در گذاشتم تا متوجه رفتن من بشوند.
‏برای آخرین بار با نگاهی محزون اتاق را از نظرگذراندم و با دیدگانی اشکبار در را بستم. به محض آنکه سر پلکان رسیدم همان مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود مثل دیو ظاهر شدد. با لحن جاهل مابانه و پر تمسخری رو به بقیه که در اتاق نشسته بودند راجع به من عالیجناب چیزی گفتت که صدای خنده و شیشکی بستن آنها بلند شد. صدای یکی از آنها را شنیدم که گفت: « نه بابا، خانم فقط با گنده گنده ها می پرد.«
‏درحالی که از آنچه می شنیدم خونم به جوش آمده بود نفهمیدم چطور در آن تاریکی از پلکان پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم.

صدای مهیب شکستن شیشه باز پریوش را از عالم خودش بیرون آورد. نزدیک ساختمان آجری، از همان جایی که صدا آمده بود، همهمه ‏برپا شد.
پریوش درحالی که با کنجکاوی به آن نقطه چشم دوخته بود تعدادی ‏از مشتریها را دید که در آن قسمت درهم می لولیدند و دست به یقه می شدند و به یکدیگر فحشهای رکیک می دادند. مشتهایشان در هوا می چرخید و متعاقب آن صدای ضرب و شتم و گاهی شکستن بطری می آمد. چند دقیقه طول کشید تا با مداخله دو پاسبان قلچماقی که همیشه دم در گراند هتل منتظر به خدمت کشیک می کشیدند کم کم قائله خوابید.
‏چند دقیقه بعد یک نفر را آ وردند که نیمی از صورتش غرق در خون بود. از نعره هایی که می کشید و از اینکه دو نفر از پشت کتهای او را چسبیده بودند مشخص بود هنوز هم قصد زد و خورد و دعوا دارد. با برقرار شدن آرامش در باغ باز نوازندگان که شروع کردند به نواختن یکی از همان ترانه های معروف کافه ای.
‏دل به تو دادم که یار من باشی در شب تیره کنار من باشی
پریوش از دور به مرد جوانی چشم دوخته بود که این ترانه را با حال خاصی می خواند. آنیک را دید که مقابل جایگاه سینی به دست لا به لای میزها می گشت و فنجانها و لیوانهای خالی را جمع می کرد. پریوش با نگاهش او را تعقیب کرد. فنجان خالی از قهوه اش را که تنها یک جرعه ته آن بود از روی میز برداشت و آخرین قلب را که مزه تلخ زندگیش را می داد سرکشید و دوباره خواندن دست نوشته هایش را از سر گرفت.

‏وقتی به دربند رسیدیم دیگر غروب شده بود. عمارت باغ دربند ساختمانی بود مجلل و بزرگ با باغ و حوض و درختان بی شمار.
‏آن طور که عالیجناب در طول راه برایم توضیح داد نقشه اش را خودش کشیده بود و بیشتر وقتها کسی از آنجا استفاده نمی کرد. آن روز به محض آنکه پا به باغ گذاشتیم عالیجناب میرزامحمود را خبر کرد تا به وضع عمارت رسیدگی کند.
کنار پنجره مشرف به باغ ایستادم و درختان و مجسمه های پایین عمارت را که چون نوعروسان در حریری از برف مستور بودند نگاه کردم. میرزامحمود را دیدم که با عجله از پله های عمارت بالا آمد و سلام کرد. کمی بعد سر و کله همدم خانم هم پیدا شد. صورتی گرد و سفید شبیه صورت بچه های خوب و مهربان داشت. با لبخندی گرم و سینی چای به استقبالم آمد و خیلی صمیمی و خودمانی با من سلام و احوالپرسی کرد. مرا تعارف کرد روی مبل بنشینم. آن روز همدم خانم به محض پذیرایی از من و عالیجناب ملحفه هایی که روی اسباب و اثاثیه و مبلها کشیده بودند را جمع کرد و غبار از همه جا گرفت. به اشاره عالیجناب در یکی از اتاقها که در طرف چپ تالار بود را باز کرد. بعد روی میز ناهارخوری که وسط تالار بود یک رومیزی دانته پهن کرد. ساعتی به آمد و رفت و فعالیت گذشت. در این مدت هم میرزامحمود و هم همدم خانم همان طور که مشغول رسیدی به آنجا بودند با حالتی توام با کنجکاوی و شک زیر چشمی به من نگاه می کردند. مشخص بود که حد خود را به خوبی می دانند. عاقبت عالیجناب خودش سر حرف را بازکرد وگفت: « پری خانم چند صباحی اینجا مهمان شما است. در مدتی که من نیستم خوب از ایشان پذیرایی کنید.«
‏میرزامحمود و همدم خانم درحالی که با دقت بیشتری به من خیره شده بودند یکصدا گفتند: «اختیار دارید عالیجناب ، قدمشان روی چشم.«
عالیجناب پیش از آنکه از آنجا برود دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس در دست میرزامحمود نهاد و درگوش او آهسته سفارشهایی کرد که نشنیدم، اما از طرز نگاه میرزامحمود و چشم چشم گفتنهایش متوجه شدم راجع به من سفارش می کند.
‏پس از رفتن عالیجناب و میرزامحمود همدم خانم کمی ماند و ااتاقی که در آن را بازکرده بود برایم آماده کرد. ملحفه رختخوابهای ساتن را که روی تختخواب فنری که پایه ها و میله های برنزی داشت را با ملحفه هایی نو تعویض کرد. بر روی میز کنار تخت هم پارچ آب و لگن و حوله تمیز گذاشت. با رفتن همدم خانم بار دیگر تنها شدم. همان طور که رو به روی ‏بخاری دیواری ایستاده بودم و در عالم خود بودم چشمم به آینه سنگی بلندی افتاد که بالای پیشی بخاری روی دیوار در قاب طلایی نصب شده بود و تمام تالار را در خود نشان می داد. همان طور که ایستاده بودم بی اراده برگشتم و تماشا کردم. انگار که به دنیای دیگری وارد شده بودم. همه جا در نظرم باشکوه و مجلل بود. سمت شمال و جنوب تالار یک ردیف پنجره اُرسی هلال بلند قرار داشت. پنجره های شمالی رو به باغ بود و پنجره های ‏جنوبی رو به خیابان دربند باز می شد. دورتا دور تالار قفسه هایی از چوب گردو بود که پشت شیشه های آن ظرفهای عتیقه، تنگهای بلور، ساعتهای زینتی و مجسمه های قیمتی چینی دیده می شد.گلهای ممنوعی فرنگی در گلدانهای خوش تراش کریستال به چشم می خورد و درست شبیه به گلهای واقعی بود. داخل عمارت پر بود از قالی و قالیچه های گرانبها. بالای تالار تابلوی نقاشی بزرگی از تصویر تمام قد عالیجناب به چشم می خورد که خیلی ماهرانه در لباس نظام نقاشی شده بود.
‏درگوشه ای از تالار پیانوی بزرگی قرار داشت که ملحفه سفیدی روی آن را پوشانده بود. بالای پیانو قاب لوزی شکل بزرگی از جنس نقره گذاشته بودند که تصویر تمام رخ شعله، تنها دختر عالیجناب، در آن به چشم می خورد. همان طور که به تصویر او که با موهای پرچین و شکن پریشان و لبخندی نمکین به بیننده می نگریست خیره شده بودم از صدای تنگری که به در خورد به خود آمدم. همدم خانم بود که سینی به دست وارد شد تا مرا دید گفت: « ‏خانم، بفرمایید شام.« و با گفتن این جمله مجمعه ای که در آن غذا بود را روی میزگذاشت و رفت. تا همدم خانم از در بیرون رفت فوری مشغول شدم. دو روز بود که غذا نخورده بودم و دلم از گرسنگی مالش می رفت. شام آن شب اولین غذایی بود که پس از مدتها به من چسبید
آن شب تا صبح ، فارغ از افکار آزاردهنده شبهای گذشته تا خود صبح خوابیدم. ساعت نه صبح بود که باز همدم خانم با صبحانه مفصلی که درسینی کنگره ای چیده بود سراغم آمد.
همین که چشمم به او افتاد شرمنده گفتم: «زحمت کشیدید.«
با لبخند شیرین و مهربانی سینی صبحانه را که شامل چند جور مربا و نان قندی و شیر گرم و سرشیر وکره بود را روی میزگذاشت وگفت: « اختیار دارید.« و زود رفت بیرون. نیم ساعت بعد که برای بردن سینی صبحانه برگشت اجازه خواست و نشست. برای آنکه باب آشنایی را با من بازکند قدری از خودش گفت. از اینکه سالیان سال است که به خاندان عالیجناب خدمت می کند، از اینکه اولادی ندارد و عالیجناب را اولاد خود می داند و خیلی حرفهای دیگرکه حالا در خاطرم نیست! اما چیزی که خوب در یادم مانده این است که آن روز همدم خانم به هیچ عنوان از من نپرسید کی هستم و برای چه به آنجا آمده ام. فردای آن روز و روزهای بعد باز هم عالیجناب برای سرکشی و دیدن میرزامحمود به آنجا آمد، اما پا به عمارت اعیانی نگذاشت. از اینکه می شنیدم راجع به اوضاع و احوال من نگران است واز میرزامحمود سؤال می کند احساسی گنگ و خاص سراغم آمد. احساسی مالامال از امیدی ناشناخته و سراسر لذت. پس از آن چند دیدار پشت سر هم یک مدت بسیار طولانی، شاید حدود یک ماه، دیگر نیامد. دراین مدت تنها مونسی که داشتم همدم خانم بود. او بود که صبحانه وناهار و شام مرا می آورد وگه گاه برای دیدنم به عمارت اعیانی می آمد.او که خانه نبود من تنها بودم و دلم می گرفت. می رفتم کنار پنجره مشرف به باغ که جلوی آن ایوانی طویل با ستونهای بسیاررفیع و قطور سنگبری شده داشت. یادم می آید که ساعتها روبه روی پنجره می ایستادم و باغ را تماشا می کردم که در آن فصل سرد و خالی بود. مجسمه پری دریایی کنار حوض با حبابهای بلورین روی سرش زیر انبوهی از برف فرو رفته بود. غرق در احوال خودم می شدم و خاطره های گذشته را مرور می کردم. از احساس آرامش موقتی که به دست آورده بودم خرسند بودم، آرامشی که نمی دانستم تا کی ادامه خواهد داشت، تا آن روز.
‏آن روز عصر مثل همیشه در تنهایی خود غرق در افکارم نشسته بودم که ناگهان صدای چرخش کلید در عمارت مرا از جا پراند و هوشیار کرد.متعاقب این صدا سایه همدم خانم را دیدم که چادر به سر از در وارد شد.

کنار در ایستاد و مرا صدا زد. صدایش را شنیدم که گفت: «پری خانم بیدارید؟«
‏درحالی که خودم را جمع و جور می کردم گفتم: « بله، امری داشتید؟«
همدم خانم همان طور که ایستاده بود با دستش به عقب سرش اشاره کرد و با صدای به نسبت بلند و تشریفاتی گفت: « ‏عالیجناب تشریف آورده اند... می خواهند شما را ببینند.«
‏همان طور که دستی به سر و لباسم می کشیدم گفتم: « تعارفشان کنید تشریف بیاورند داخل.«
‏لحظه ای بعد صدای عالیجناب در تالار پیچید. ییش از آنکه وارد تالار شود با صدای بلندی گفت: «اجازه می دهید؟«
‏تحت تأتیر آن همه تواضع واقع شده بودم و شرمنده گفتم: «اختیار دارید عالیجناب، منزل خودتان است، بفرمایید.«
عالیجناب درحالی که کت و شلوار گرانقیمتی به تن داشت و بسته بزرگی در دستش بود از در وارد شد. این نخستین باری بود که او را درلباس شخصی می دیدم. مثل همیشه پیش از آنکه سلام کند من ییشدستی کردم. از حضور سرزده او پس از پنجاه و چند روزکمی دستپاچه شده بودم. چند قدم جلو رفتم و سلام کردم.
« سلام عالیجناب، خیلی خوش آمدید.«
بسته بزرگی را که در دستش بود روی میز عسلی جلوی بخاری دیواری گذاشت و آرام برگشت و خیلی خشک و رسمی سلام کرد.
« سلام از بنده است سرکار خانم.«
همدم خانم که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد بار دیگر به صدا در آمد وگفت: « پری خانم، ببین عالیجناب برایت چی آورده اند.«
به جعبه رادیویی که عالیجناب مشغول بازکردن آن بود چشم دوختم و با دستپاچگی گفتم: « راستی که نمی دانم چطور تشکر کنم.«
‏عالیجناب همان طور که دستگاه رادیو را از جعبه بیرون می آورد نگاهش به من انداخت ولبخند زد.گفت:« قابل شما را ندارد.گمان می کنم برای اوقاتی که تنها هستید بد نباشد.«
‏همدم خانم این پا و آن پا می شد. آهسته پرسید: «چای میل دارید؟«
عالیجناب همان طور که به دکمه های رادیو ورمی رفت سر تکان داد و گفت: «اگر تازه دم باشد بدم نمی آید.«
‏همدم خانم که این را شنید حاضر به یراق دنبال کار خود رفت عالیجناب مشغول تنظیم دستگاه شد. چند دکمه را بالا و پایین کرد لحظه ای بعد صدای خِرخِر و بعد صدای موسیقی به گوش رسید. قطعه زیبایی بود که با پیانو نواخته می شد. عالیجناب درحالی که به این نوا گوش سپرده بود گویا درعالم دیگری سیر می کرد. همان طور که در سکوت ایستاده بودم و با حسرت نگاه می کردم به او فکرکردم. او را مردی مهربان و دلسوز دیدم. خیلی دلم می خواست بدانم همسر چنین مرد مهربان و فهیم و متشخصی با چنین روحیه لطیف چگونه زنی امت. با اینکه به خود اجازه نمی دادم راجع به زندگی خصوصی اش از او یا همدم خانم بپرسم، اما بی دلیل و به طور غیر عادی و غیرارادی به آن زنی که چنین مردی نصیبش شده بود غبطه خوردم. عالیجناب رادیو را که روشن بود از روی میز برداشت و به سوی پیش بخاری رفت و آن را میان شمعدانهای آن بالا گذاشت. ایستاده بودم و نگاهش می کردم. دستپاچه گفتم: « عالیجناب چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.«
‏با لبخندی که سبیل تابیده اش را بالا می برد سر تکان داد و روی مبل کنار بخاری نشست و پا روی پا انداخت. من هم نشستم.لحظه ای بعد ‏همدم خانم آمد. سینی چای را روی یک میز کوچک عسلی پیش روی ما گذاشت و رفت. حالا من و او تنها بودیم. هم چنان که نشسته بودم با دلهره ای ناخودآگاه که سعی در پنهان داشتن آن داشتم سر به زیر انداخته بودم. عالیجناب هم چنان که پیش روی من نشسته بود به بهانه برداشتن چای خم شد، ولی کماکان در چشمان من می نگریست. با صدای بی نهایت آهسته ای گفت: « بفرمایید پری خانم، چای میل کنید.«
سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.
‏خیلی آرام پرسید: «چی شده پری خانم؟ باز که توی فکر هستید؟«
‏مثل آنکه منتظر تلنگری باشم و بی آنکه بغضی داشته باشم بی اختیار زدم زیر گریه. عالیجناب با قیافه متأثری به من خیره شد. قدری تامل کرد تا گریه ام فروکش کند. دستمال سفید و معطری که مارک هریس لبه آن گلدوزی شده بود را از جیبش در آورد و به دستم داد و با لحنی مهربان، اما قاطع گفت: «خانم دنیا که به آخر نرسیده. خانمی به جوانی و زیبایی شما حیف است که از زندگی نا امید باشد و این همه غصه بخورد. رنجی که شما برای تلخکامیهایتان از زندگی می کشید دردی نیست که در تنهایی التیام پیدا کند.«
از لحن کلام عالیجناب که یکباره عوض شده بود متحیر و متعجب شده بودم اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و او را نگاه کردم. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد عالیجناب هم چنان که نگاهش روی صورتم سنگینی می کرد آمرانه ادامه داد: «بهتر است به زندگی امیدوار باشد. فکر نکنید بدبختی فقط مخصوص شماست... خیر. بدبختی هزار رنگ دارد. برای نمونه از خودم مثال می زنم. لابد خیال می کنید من با این مقام و موقعیت و مالی که دارم خوشبختم، ولی این طور نیست. سعادت که فقط در ظاهرنیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند
در ظاهر نیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند خوشبختی را باید از درون احساس کرد، آن هم با تمام وجود... چیزی که بنده از آن بی بهره ام . اگر بگویم اکثر روزها و شبهای زندگیم را در تنهایی سپری می کنم لابد باورتان نمی شود.«
‏وقتی دید با چشمانی اشک آلود و پراستفهام به او می نگرم نفسی بلند کشید و توضیح داد.
‏« بدبختی من از زمانی شروع شد که با عزت الملوک ازدواج کردم. تا پیش از آن نمی دانستم بدبختی چه معنایی دارد. من تنها پسر شازده والامقام پس از هفت دختر هستم. یک وقت نفهمیدم چه شد که پدرم، جناب شازده، مرا صدا زدند و گفتند دختر فلانی را برایت خواستگاری کرده ام. پدرم به اعتقاد خودش برای آنکه مرا از صرافت پیوستن به نظام بیندازد به عمد دختر یکی از شازده های ماضی را در نظر گرفته و برایم خواستگاری کرده بود. آن زمان خیلی جوان بودم و معنی عشق و زندگی زناشویی را درست درک نمی کردم.
« دیدم آقاجانم پیله می کنند گفتم موافق امر ایشان عمل کنم و جانم را خلاص کنم. غافل از آنکه دارم دستی دستی خودم را بدبخت می کنم چیزی که در این چند ساله میان ما به وجود نیامد عشق بود، چیزی که می دانم تا ابد هم مقدور نیست. نه آنکه بگویم او همسر بدی است یا در حسن رفتار و نجابت او حرفی است... خیر، ولی همسر دلخواه من نیست. فقط اسمش است که با هم زندگی می کنیم... از هم دختری داریم. به خاطر ناراحتی که پس از به دنیا آوردن شعله برایش پیش آمد دیگر صاحب اولاد هم نمی شود. پس ملاحظه می فرمایید که آدمی با موقعیت بنده هم می تواند بدبخت باشد.«
‏عالیجناب چشمهایش را تیز کرد و لحظه ای نگاهش را به چشمان من نشاند. پس از لختی درنگ هم چنان که به من خیره بود به استکانهای چای که در انگاره های نقره می درخشیدند با ابرو اشاره کرد و از جا بلند شد.
« چای شما هم که سرد شد. همدم خانم را صدا می زنم یک چای دیگر بریزد.« و بعد از این حرف از تالار خارج شد تا همدم خانم را صدا بزند.
‏نشسته بودم و هنوز توی فکر بودم. با شنیدن درد دلهای عالیجناب اضطرابی بر جانم نشست که در پس آن کور سوی امیدی هم در قلبم سوسو می زد. دلم گواهی می داد که در پس این درد دلهای به ظاهر ناراحت کننده خواهشی نهفته است، خواهشی که در اوج ناامیدی برای من که به اندازه هزاران ستاره غم و غصه به آسمان دلم بود خودش قوت قلبی بود.
‏پنج روز بعد باز عالیجناب به دیدنم آمد. داشتم یکی از ترانه های قمر را که ازرادیو شنیده بودم با صدای بلند برای دل خودم می خواندم که تلنگری به در زد و وارد تالار شد.
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد..




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم