سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات جان ليمبرت، گروگان سفارت آمريکا: دانشجويان بعد از اشغال سفارت برنامه‌اي نداشتند


خاطرات جان ليمبرت، گروگان سفارت آمريکا: دانشجويان بعد از اشغال سفارت برنامه‌اي نداشتند

تاريخ ايراني/ متن پيش رو در تاريخ ايراني منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست

بحران گروگانگيري در ايران با گذشت ۳۶ سال هنوز يکي از اسفناک‌ترين وقايع ديپلماتيک در تاريخ آمريکا به شمار مي‌آيد. بسياري از شهروندان ايراني که از حکومت محمدرضا شاه ناراضي بودند از سال ۱۹۷۷ به تظاهرات عليه دولت پرداختند. پس از دو سال اعتراض و اعتصاب شاه در سال ۱۹۷۹ ايران را ترک کرد و آيت‌الله خميني به عنوان رهبر جمهوري تازه تأسيس اسلامي به قدرت رسيد. شاه به متحدان سابقش - به خصوص ايالات متحده - پناه برد تا در آنجا از کمک‌هاي پزشکي نيز بهره گيرد، ايالات متحده نيز به درخواست شاه پاسخ داد. انقلابيون خشمگين اصرار داشتند تا شاه به ايران مسترد شود تا محاکمه‌اش کنند و به سزاي اعمالش برسد. ۳۰۰۰ دانشجوي مبارز به سفارت آمريکا در تهران حمله کردند و نزديک به ۶۰ ديپلمات را به گروگان گرفتند، به اين ترتيب بحران ۴۴۴ روزۀ گروگانگيري در ۴ نوامبر ۱۹۷۹ (۱۳ آبان ۱۳۵۸) آغاز شد.
انقلابيون از آمريکا مي‌خواستند تا شاه را به ايران تحويل دهد. پس از بحث‌هاي داخلي فراوان و با توجه به بيماري وخيم شاه و سال‌ها خدمتي که او به آمريکا کرده بود، جيمي کارتر تصميم گرفت که شاه را به ايران نفرستند. برنامه‌هاي تلويزيوني همچون «نايت‌لاين با تد کاپل» در شبکۀ اي‌بي‌سي به طور روزانه از وضعيت گروگان‌ها گزارش مي‌دادند و روزشمار «گروگانگيري آمريکاييان» را پيگيري مي‌کردند. در نهايت، مذاکرات طولاني و تبليغات منفي بر روحيۀ مردم آمريکا تأثير گذاشتند و ريگان با شعار انتخاباتي «بامداد براي آمريکا» در سال ۱۹۸۰ به قدرت رسيد.
جان ليمبرت، يکي از گروگان‌هاي سفارت آمريکا در تهران و مسئول ميز ايران در وزارت خارجه ايالات متحده در دوره اول اوباما، در خاطراتش لحظاتي همچون آغاز حمله به سفارت، حماقت خودش در تلاش براي آرام کردن جمعيت و نخستين روزهاي گروگانگيري را توصيف مي‌کند.

«مردم فقط مي‌خواهند يک اعلاميه بخوانند و بروند»
من يک هفته پيش از آغاز حوادث به بيرون از تهران سفر کرده بودم و اطلاع چنداني از آنچه در پايتخت مي‌گذشت نداشتم، اما يکشنبه صبح براي ما آغاز هفتۀ کاري بود. بروس لينگن کاردار سفارت و ويکتور تامست رئيس بخش سياسي به همراه يکي از ماموران امنيتي براي يک قرار ملاقات به وزارت امور خارجه رفته بودند، ملاقاتي که از چند هفته پيش به دنبال آن بودند. آن روز صبح گروه‌هاي زيادي در اطراف سفارت رفت‌وآمد داشتند تا به تظاهرات دانشگاه بپيوندند. يکي از مسيرهاي انتخاب شده براي تظاهرات دانشگاه از روبروي در سفارت مي‌گذشت. حدود ۱۰:۳۰ صبح تعدادي از گروه‌ها در مقابل سفارت جمع شده و شعارهايي را فرياد مي‌زدند. اين اتفاق تازه‌اي نبود ولي اين بار به جاي آنکه به سمت دانشگاه ادامۀ مسير دهند به سفارت حمله کردند.

تعدادي مأمور محلي با اونيفورم پليس مسئول حفاظت از سفارت بودند. هر کسي که بودند، پليس واقعي يا محافظين محله، با آغاز حمله ناپديد شدند و در برابر جمعيت مقاومت به خرج ندادند. معترضان از نرده‌هاي در سفارت عبور کرده و وارد محوطه شدند.

در آن زمان در سفارتخانه‌ها به تدبيرات امنيتي امروزي مجهز نبودند. براي حفاظت از سفارت از سيم خاردار و موانع تکنولوژيکي و … خبري نبود. نرده‌هاي اطراف سفارت هم بيشتر جنبۀ تزييني داشتند.

به اين ترتيب معترضين وارد سفارت شدند. ما در‌هاي ساختمان سفارت و کنسولگري را بستيم. سفارت از مجموعۀ چندين ساختمان تشکيل شده که در زميني به بزرگي ۳۰ جريب در مرکز شهر تهران بنا شده‌اند. تصميم گرفتيم که در‌هاي ساختمان‌ها را ببنديم و منتظر واکنش دولت ميزبان بمانيم. همانطور که ۹ ماه پيش از آن نيز دولت واکنش نشان داده بود و در ۱۴ فوريه که گروهي به سفارت حمله کرده بودند دولت وارد عمل شده و مهاجمين را عقب رانده بود. فکر مي‌کرديم که اين بار هم ماجرا به همان شکل خواهد بود و بهتر است در‌ها را قفل کنيم و منتظر بمانيم.

من در ساختمان اصلي سفارت بودم. با واشنگتن تماس تلفني گرفته بوديم. در واشنگتن نزديک ۲ يا ۳ بامداد بود. اين مثالي است که من هميشه از آن استفاده مي‌کنم. ما با مرکز تماس گرفتيم و آن‌ها ما را به هال ساندرز معاون وزير در امور آسياي نزديک و يا يکي ديگر از معاونان وصل کردند. من از اين مثال استفاده مي‌کنم زيرا متوجه شده‌ام که اخيراً افراد ناکارآزموده‌اي به اين سمت‌ها منصوب مي‌شوند.

گفتم: «ببينيد، در چنين موقعيتي نياز داريم با يک فرد کارآزموده و باتجربه در تماس باشيم. مهم نيست چقدر باهوش باشند و يا با چه افراد مهمي آشنا باشند. ما به بهترين فرد احتياج داريم.» البته با توجه به نتايج مي‌بينيم که اين حرفم تا چه حد تاثيرگذار بود، ولي خب اين مسالۀ جانبي است.

ما پاي تلفن با واشنگتن بوديم. آن سوييفت که مأمور دوم بخش سياسي بود، در آن لحظه مسئول امور خارجي محسوب مي‌شد. او مشغول صحبت با واشنگتن بود و من با دولت ايران تماس گرفتم. مايکل مترينکو با افرادي که مي‌شناخت تماس گرفت. من اول با وزارت امور خارجه و بعد با دفتر نخست‌وزير تماس گرفتم. وزارت امور خارجه فراواقعي بود. در ابتداي تماسم خانمي که در آنسوي خط بود من را با مترينکو اشتباه گرفت. ما دو نفر از کساني بوديم که فارسي صحبت مي‌کرديم و قبل از آنکه بتوانم توضيح بدهم که چه اتفاقي افتاده است، او گفت: «آقاي مترينکو، خوشحالم که با شما صحبت مي‌کنم، پاسپورت‌ها را برايتان فرستاديم، ويزاها آماده شدند؟» تمام آنچه که توانستم بگويم اين بود: «خانم، اول اينکه من مترينکو نيستم، دوم اينکه اگر فکري براي اين وضع پيش آمده نکنيد بايد فکر ويزاها را از سرتان بيرون کنيد.» نمي‌دانم که ويزاها را گرفتند يا نه ولي اين حال و هواي آن دوره بود: «من ويزايم را مي‌خواهم و همزمان شعار مرگ بر آمريکا هم مي‌دهم.»

با دفتر نخست‌وزير تماس گرفتم و آن‌ها به ما اطمينان دادند: «نگران نباشيد، الان برايتان کمک مي‌فرستيم. مردم فقط مي‌خواهند اعلاميه بخوانند و بروند.» گفتم: «بسيار خب. بگوييد سريع بخوانند و پيش از آنکه اتفاقي بيافتد بروند.» مرتب يادآوري مي‌کردم که: «گوش کنيد، شما مسئوليد. امنيت ما و امنيت اين محوطه وظيفۀ شماست. اگر خوني ريخته شود و يا کسي آسيب ببيند شما مسئول خواهيد بود.» حرفم کوچکترين تأثيري نگذاشت. گفتند که نيروهاي کمکي در راه هستند تا مردم را بيرون کنند و هر لحظه سر خواهند رسيد. بعد از مدت کوتاهي مطمئن شديم که هيچ نيرويي در کار نيست و کسي به کمک ما نخواهد آمد. دوباره تماس گرفتم و اصرار کردم: «هيچ خبري نشد»، «نه، نه، اصلاً نگران نباشيد.» گفتم: «بسيار خب، براي من توضيح دهيد که چه کاري انجام مي‌دهيد» و آن‌ها جواب دادند: «خب، براي بعد از ظهر جلسه‌اي ترتيب داديم تا تصميم بگيريم که چه کار کنيم.» گوشي را گذاشتم. يادم مي‌آيد که به آن سوييفت گفتم: «آن، ما دست‌تنها هستيم. هر اتفاقي بيافتد فقط خودمان هستيم.» باز هم مي‌گويم اگر دولت کارآمدي داشتيم هال ساندرز در واشنگتن مي‌توانست مقامات رده‌ بالا را از خواب بيدار کند تا آن‌ها با دولت ايران تماس بگيرند و آن‌ها را از وخامت اوضاع خبردار کنند و معترضين به بيرون از سفارت رانده شوند، ولي هيچ کس نبود که بتوانيم با آن تماس بگيريم. هيچ کس به تلفن ما جواب نمي‌داد، همۀ آنچه که در اختيار داشتيم يک سري دست‌نوشته بود.

معترضين وارد سفارت مي‌شوند
مردم اول بيرون ساختمان اصلي بودند و بعد وارد ساختمان شدند. يک پنجره را شکستند و ميله‌ها را بيرون کشيدند و وارد زيرزمين سفارت شدند. محافظان سعي کردند که با استفاده از گاز اشک‌آور مردم را متفرق کنند. بالاخره موفق شديم همه را، از جمله کارکنان ايراني سفارت (فکر مي‌کنم کارکنان ايراني تعدادشان از کارکنان آمريکايي بيشتر بود) در طبقۀ دوم جمع کنيم و پشت درهاي فلزي پناه بگيريم. درهاي فلزي را بستيم و منتظر شديم. معترضين به طبقۀ دوم رسيدند و بيرون در فلزي ايستادند. مطمئن نبوديم بيرون ساختمان کنسولگري چه اتفاقي در حال شکل‌گيري است. بخشي از دفترها بيرون ساختمان اصلي سفارت بودند. نمي‌دانستيم بر سر کارمندان اين دفاتر چه آمده است. مأمور امنيتي سفارت رفت که پيگير شود ولي خودش اسير شد.

ما يکسوي در آهنين منتظر بوديم و معترضين بيرون آن. نمي‌دانستيم آنسوي در چه اتفاقي مي‌افتد. مي‌ترسيديم که ما را به آتش بکشند. تا جايي که مي‌دانستيم کار به خونريزي نکشيده بود. تا آن لحظه هيچ فرد مسلحي را نديده بوديم و مردم فقط چماق به دست داشتند. مي‌دانستيم که هيچ کس از هيچ طرف آسيبي نديده و هيچ گلوله‌اي شليک نشده است.

کاردار به وزارت امور خارجه رفته بود و ما با او در تماس راديويي بوديم و به او گفتيم: «ببين که آنجا چه کار مي‌تواني بکني، بهتر است آنجا بماني و براي ما کمک بفرستي. به اينجا برنگرد.»

از آن روز به بعد و در تمام طول خدمتم در وزارت امور خارجه اين ارتباط راديويي باعث آزار همکارانم بود، چرا که من فکر مي‌کنم اين تماس باعث نجات جان همکارانمان در وزارت امور خارجه شد.

به هر حال معترضين به پشت در رسيده بودند. موقعيت کيش و مات بود. به بن‌بست رسيده بوديم و تنها بوديم.

احمقانه‌ترين تصميم دوران خدمتم در وزارت امور خارجه
ايرانيان و آمريکاييان بخش کنسولگري موفق شدند که خارج شوند. آن روز ما خدمات ويزا ارائه نمي‌داديم. در ديگري ميان کنسولگري و خيابان کوچک پشت مجموعۀ سفارت وجود داشت که دانشجويان به آن حمله نکرده بودند. در نتيجه گروهي از آن در فرار کردند. سؤال اين بود که پس از رسيدن به خيابان اصلي چکار بايد بکنند؟ فکر مي‌کنم يک عده به سمت راست رفتند و عده‌اي به سمت چپ. آن‌هايي که به سمت راست رفتند شش نفر بودند که توسط کانادايي‌ها نجات يافتند، دو زوج از کارکنان بخش کنسولگري از آن جمله بودند. باقي دستگير شدند.

در را قفل کرده بوديم و افراد مشغول از بين بردن اسناد بودند. از طريق تلفن با واشنگتن در تماس بوديم. با کاردار هم که به وزارت امور خارجه رفته بود، تماس راديويي داشتيم. در بن‌بست قرار گرفته بوديم. چه کار بايد مي‌کرديم؟

فکر مي‌کنم يکي از احمقانه‌ترين تصميمات دوران خدمتم در وزارت امور خارجه را گرفتم. داوطلب شدم که بيرون بروم و با مردم صحبت کنم. من فارسي بلد بودم و مي‌توانستم بيرون بروم و با آن‌ها صحبت کنم تا شايد موفق شوم که آن‌ها را متفرق کنم و يا دستکم روند پيشروي‌شان را به تعويق بياندازم. در ميان آن‌ها هيچ فرد مسلحي نديده بوديم و کسي مجروح نشده بود. در نتيجه اين کار را انجام دادم. از در بيرون رفتم و شروع به صحبت کردم. ابتدا متعجب شدند، چون فکر مي‌کردند که ايراني هستم. دائم به آن‌ها اطمينان مي‌دادم: «نه، نه، من ايراني نيستم. من از کارمندان آمريکايي سفارت هستم، شما بايد اينجا را ترک کنيد.» سعي کردم به طور کاملاً حرفه‌اي و با لحني بسيار قاطع با آن‌ها حرف بزنم: «شما نبايد اينجا باشيد. امور اينجا به شما مربوط نيست. بايد هرچه سريع‌تر از اينجا خارج شويد. داريد مشکل درست مي‌کنيد. فکر مي‌کنيد که هستيد؟» به همين ترتيب ادامه دادم، ولي کسي به حرف‌هايم اهميت نمي‌داد.

يک داستان کوتاه در اين مورد برايتان بگويم. حدود سال‌هاي ۱۹۹۱ و ۱۹۹۲‌ يک فيلم تلويزيوني در مورد گروگانگيري ساخته شد. فيلم خوبي نبود ولي چندان بد هم نبود. در قسمتي از فيلم مي‌بينيم که هنرپيشه‌اي که نقش من را ايفا مي‌کرد سعي دارد با گروگانگيرها صحبت کند ولي دستگير مي‌شود. يکبار در جايي اين فيلم را به تماشاچيان نشان مي‌دادم تا برايشان مثال بزنم. يکي از تماشاچيان که شايد نمي‌دانست اين هنرپيشه نقش من را ايفا کرده است زمزمه کرد: «خداي من! چه آدم کودني!» البته که او از واژۀ کودن استفاده نکرد و صفت ديگري به کار برد. بايد اعتراف کنم که حق با او بود. هميشه گفته‌ام که اين بدترين و سخيف‌ترين بخش دوران خدمتم در وزارت امور خارجه و ناموفق‌ترين مذاکره‌ام بوده است.

بيرون که رفتم چند دقيقه به وراجي ادامه دادم، اما مردم مضطرب و از خود بي‌خود شده بودند. نمي‌دانستند که سربازان ما بيرون مي‌آيند و به آن‌ها شليک مي‌کنند يا نه و مطمئن نبودند که چه اتفاقي خواهد افتاد. در آن لحظه فردي را ديدم که اسلحه داشت و نگران شدم. به هر ترتيب من دستگير شدم. بعد اعلام کردند که اگر ظرف پنج دقيقه در را باز نکنند به من و مأمور امنيتي - که پيش از من دستگير شده بود - شليک خواهند کرد. در آخر آن سوييفت و بروس لينگن شرط را پذيرفتند. آن‌ها ريسک نکردند و در را باز کردند. در آن هنگام بود که بسياري از کارمندان دستگير شدند. عده‌اي خود را در گاوصندوق پنهان کرده بودند و موفق شدند چندين ساعت بيشتر در آنجا دوام بياورند.

خوشحال بودم که زنده‌ام ولي نمي‌دانستم که آيا از اين ماجرا جان سالم به در خواهيم برد يا نه. نمي‌دانستيم چه چيزي در انتظارمان است. با توجه به آنچه که پشت سر گذاشتم خوشحال بودم که زنده هستم.

نکتۀ ديگر اين بود که فکر مي‌کرديم: «اين ماجرا نمي‌تواند ادامه بيابد. بالاخره کسي پيدا مي‌شود که به ختم اين غائله کمک کند. هر کسي که مسئول اين ماجراست اجازه نخواهد داد که اين وضع ادامه پيدا کند. ظرف دو يا سه روز ماجرا تمام مي‌شود: يا آن‌ها ساختمان را ترک مي‌کنند و يا ما را با هواپيما رهسپار خواهند کرد.»

زماني که متوجه شديم درخواست گروگانگيران استرداد شاه به ايران است همه چيز تغيير کرد. با خودم فکر کردم که واقعاً غيرممکن است. پس از اندکي به اين نتيجه رسيدم: «شاه براي من چه کاري انجام داده؟ اگر آن‌ها مي‌خواهند ما را با شاه معاوضه کنند و اگر مي‌خواهند کيسينجر را پاي مذاکره بکشانند من هيچ مخالفتي ندارم. به نظرم معامله‌اي منطقي است.»

دست‌هاي ما را بستند و به ما چشم‌بند زدند و از اتاق بيرون آوردند. ما را از پله‌ها به پايين هدايت کردند و آنجا بود که عکس مشهور اين واقعه ثبت شد. به خاطر دارم که روزي سرد و باراني بود و هواي تازه پس از هواي دودآلود داخل ساختمان لذت‌بخش بود، خوشحال بودم که زنده هستم. آن‌ها سپس ما را به آنسوي محوطه سفارت بردند، فکر مي‌کنم خانۀ سفير يا معاون سفير و هر کدام از ما را به اتاق‌هايي فرستادند.

استعفاي دولت موقت خبر خوبي نبود
به آنجا که رسيديم با دانشجويان صحبت کرديم. هيچ نقشه‌اي در ميان نبود. به نظر مي‌آمد آن‌ها نمي‌دانستند که گام بعدي‌شان چه خواهد بود. اين کار که انجام شد، «حالا چه مي‌شود؟» هيچ برنامۀ خاصي نداشتند. برنامه اين بود که سفارت را تسخير کنند و ببينند چه پيش خواهد آمد.

در کلاس آموزشي که يک نصف روز در آن شرکت کرده بودم به ما آموخته بودند که در صورت قرار گرفتن در چنين شرايطي تلاش کنيم تا نقاط مشترکي با گروگانگيران بيابيم. اگر به چشم يک فرد مستقل به ما نگاه کنند احتمال آنکه کشته شويم کمتر است. تصميم گرفتم که با آن‌ها صحبت کنم به طوري که انگار دانشجويان خودم هستند.

اوضاع بسيار بدتر شد. در حقيقت ما منتظر بوديم که کسي براي نجاتمان بيايد ولي هيچ کس نيامد. روزهاي اول اجازه داشتيم که اخبار را بشنويم و دانشجويان بسيار مشتاق بودند تا بازتاب خبري اقدامشان را در سطح بين‌المللي مشاهده کنند.

ما به اخبار تهران و بي‌بي‌سي فارسي گوش مي‌داديم. اما روز بعد روند اتفاقات تغيير کرد. من شب را در اتاق آشپز معاون سفير گذراندم. صبح روز بعد حدود ساعت ۹ يا ۱۰ به اتاق آمدند و ما را کشان‌کشان بردند، بر صندلي طناب‌پيچمان کرده و چشمانمان را بستند. با چشم‌بند در اتاق نشسته بوديم و به صداي فريادهايي که از بيرون مي‌آمد گوش مي‌داديم. اين بدترين اتفاقي بود که تجربه کردم. نمي‌دانستم چه اتفاقي خواهد افتاد فقط مي‌دانستم اگر اين مردم عصباني پايشان به داخل سفارت برسد ما را خواهند کشت.

آن‌ها براي اين اقدامشان دلايلي داشتند ولي شرط اول زنداني بودن آنست که توقع هيچگونه منطق و دليلي را نداشته باشي. در چنين شرايطي منطق و دليل به کنار گذاشته مي‌شود. اين تنها راه براي زنده ماندن است. با همۀ آنچه در توان داري سعي مي‌کني تا همه را آرام کني ولي کار چنداني از دستت بر نمي‌آيد. از روز اول به بعد ديگر نمي‌توانستيم با يکديگر تماس داشته باشيم ولي از آنچه که بعدها ديدم و شنيدم، فکر مي‌کنم همه بسيار حرفه‌اي برخورد کردند.

ما در آنجا نشسته بوديم و راديو روشن بود. به بدترين پيشامدها فکر مي‌کردم. خيلي عجيب بود، هرگز فراموش نمي‌کنم که راديو موسيقي خاکسپاري ملکه مري اثر هنري پرسل را پخش مي‌کرد. فيلم پرتقال کوکي را به ياد داريد؟ اين موسيقي فيلم پرتقال کوکي است. بسيار زيباست، يک قطعه موسيقي فوق‌العاده است، ولي چيزي نبود که بخواهم در آن شرايط گوش بدهم. موسيقي اميدبخشي نبود. ماجرا ادامه يافت.

اين وضعيت چندين ساعت ادامه يافت تا اينکه حدود ظهر برايمان غذا آوردند و به ما غذا دادند. به ياد نمي‌آورم که غذا چه بود. به نظرم آمد که نشانۀ خوبي بود، با خودم گفتم: «اگر بنا بود به ما شليک کنند که به ما غذا نمي‌دادند»؛ و اين وضعيت تا باقي روز ادامه يافت. عجيب است آدم مي‌تواند به چه چيزهايي عادت کند. فکر مي‌کنم بعد از آن ما را به اتاق خواب‌هاي مجزا بردند. يکي از همکاران به دارويي احتياج داشت و من مرتباً اين موضوع را يادآوري مي‌کردم. آن‌ها متوجه زبان انگليسي همکارم نمي‌شدند. باز هم معلوم نبود که چه اتفاقي قرار است بيافتد. فکر مي‌کنم همگي‌مان به اين اميد بوديم که: «اين ماجرا نمي‌تواند تا ابد ادامه بيابد و بالاخره کسي به نجاتمان خواهد آمد.» طي چند روز آينده به اين موضوع فکر مي‌کردم. به ياد دارم که از راديو خبر استعفاي دولت موقت را شنيدم. خبر خوبي نبود. به اين ترتيب چند روز آينده را در اتاق‌هاي مختلف خانۀ سفير (يا معاون سفير) با دستان بسته و دراز کشيده روي زمين سپري کرديم.

به خاطر دارم که يک روز مجلۀ تايم را برايم آوردند و در آن مقاله‌اي منتشر شده بود دربارۀ ورود شاه به آمريکا و در اين مقاله از کارتر نقل قول کرده بودند که او عليرغم نارضايتي‌اش با اين موضوع موافقت کرده است. پس از اينکه توافق را انجام داده، گفته است: «چه کاري مي‌توانم بکنم حالا که سفارتمان تسخير شده و عده‌اي از مردم کشورمان در آنجا به گروگان گرفته شده‌اند.» مي‌توانيد تصوير کنيد که با خواندن اين مقاله چه حالي به من دست داد.

بيشتر طول روز چشم‌بندها را بر مي‌داشتند. تنها وقتي از چشم‌بند استفاده مي‌کردند که مي‌خواستند ما را جابجا کنند. درست به خاطر ندارم که روز چندم بود، نيمه شب سر رسيدند و گفتند: «بسيار خب، بيدار شويد، بايد برويم.» اول فکر کردم: «چه خوب، بالاخره کسي برايمان کاري کرد.» اما من را با گروه ديگري به داخل ماشين هل دادند. پس از اندکي رانندگي به ويلايي در شمال شهر تهران منتقل شديم. بعدها فهميدم که شايعاتي مبني بر تلاش براي نجات ما شکل گرفته و در نتيجه تصميم گرفته‌اند تا ما را در چندين نقطۀ مختلف از شهر جاي دهند. اين ويلا به يکي از ثروتمندان ايراني تعلق داشت که يا اعدام شده بود و يا فرار کرده بود چرا که لباس‌هايش هنوز داخل کمد آويزان بودند. من در اتاق خواب ساکن شدم، يک تشک روي زمين قرار داشت. مأمور روابط عمومي سفارت و يکي ديگر از کارمندان‌مان نيز در آن اتاق بودند. ما سه نفر به مدت ۱۰ روز يا شايد دو هفته آنجا نشستيم. به جز ما افراد ديگري هم در آن خانه بودند...

براي من تعدادي کتاب به زبان فارسي آوردند. من کتاب‌ها را مي‌خواندم و از آن‌ها به عنوان بهانه‌اي براي آغاز مکالمه استفاده مي‌کردم. مي‌پرسيدم: «مي‌توانيد اين ايده را برايم توضيح دهيد؟ برايم بگوييد که اين موضوع چيست. منظور نويسنده در اين بخش چه بوده است؟» و يا «معني اين کلمه را نمي‌دانم»؛ و به اين ترتيب راجع به آن موضوع حرف مي‌زديم. برخوردمان فقط در همين حد بود.

پروازي که از آن جا ماندم
بعدها بازجويي‌هايي انجام شد. آن‌ها نتوانستند من را چندان قانع کنند. مي‌دانم که ديگران درگير بحث‌هاي طولاني شدند. نمي‌خواستم با آن‌ها وارد بحث‌هاي سياسي بشوم. زماني که آن‌ها شروع مي‌کردند مي‌گفتم: «ببينيد، در يک چنين شرايطي نمي‌توانيم بحث سياسي بکنيم. اگر بحث آزاد مي‌خواهيد بايد شرايط آزادي را هم فراهم کنيد. اگر مايليد راجع به اين موضوعات صحبت کنيم ما را آزاد کنيد، با هم به يک کافه مي‌رويم و آنجا صحبت مي‌کنيم. ولي تحت اين شرايط امکان بحث وجود ندارد.» يکي ديگر از مسائلي که در کلاس‌هاي ۳ ساعته آموختم اين بود که از بحث‌هاي سياسي بپرهيزم. آن‌ها سعي ندارند تو را قانع کنند. اگر مي‌خواستند متقاعدت کنند روش ديگري را انتخاب مي‌کردند. من هم نمي‌توانم آن‌ها را قانع کنم.

بايد از روش‌هاي روانشناختي استفاده مي‌کردم و موفق شدم اين کار را انجام دهم و دروغ‌هاي کوچکشان را رو کنم. يکي از کارهايي که دوست داشتم انجام بدهم اين بود که مچشان را در دروغ‌هاي کوچکي که مي‌گفتند بگيرم و بگويم: «چه بد که دروغ مي‌گوييد، چون دروغ باعث مي‌شود که روزه و نمازتان باطل بشود، اينطور نيست؟» يا حرف‌هايي مانند: «آن کتي که به تن کرده‌ايد برايم آشناست. مال يکي از ماهاست. درست است؟ اين يک جنس دزدي است. مطمئنم اگر از صاحبش اجازه مي‌گرفتيد با خوشحالي کت را به شما مي‌داد»، «اگر در زمين غصبي يا بدون اجازۀ صاحب زمين نماز بخوانيد، نمازتان باطل مي‌شود. مهمانان من در منزلم نماز مي‌خواندند ولي هميشه از من رضايت مي‌طلبيدند.» جنگ کوچک رواني انجام مي‌دادم. نمي‌دانم تاثيري داشت يا نه. بعضي از اين افراد به قدري ساده و بي‌آلايش بودند که ممکن است تحت تأثير قرار گرفته باشند. به هر صورت اين روش کمي من را آرام مي‌کرد…

هرجا که بوديم خيلي زود خودمان را تطبيق مي‌داديم. به سرعت عادت مي‌کرديم. با خود مي‌گفتيم: «بسيار خب، فعلاً در اينجا سر مي‌کنم تا ببينم چه اتفاقي مي‌افتد.» ياد مي‌گرفتيم که در لحظه، همان ساعت و همان روز و هفته زندگي کنيم.

درست به خاطر ندارم که چه زماني بود ولي به هر حال در يک مقطع خاصي متوجه شديم که ماجرا بيشتر از آنچه فکر مي‌کرديم طول کشيده است. به ياد دارم که حمله به سفارت روز يکشنبه انجام شد و من براي روز جمعه بليط سفر به عربستان سعودي را داشتم تا آنجا با خانواده‌ام ملاقات کنم. روز اول با خودم فکر مي‌کردم «چه داستان‌هايي براي تعريف کردن دارم!» ماجرا ادامه يافت و فکر کردم: «اميدوارم به موقع به پروازم برسم»؛ و البته که ماجرا باز هم به همين ترتيب ادامه يافت.

نخستين بار زماني متوجه عمق فاجعه شدم که خانواده‌ام به مناسبت کريسمس سال ۱۹۷۹ برايم يک بسته فرستادند. در اين بسته کتاب‌هايي مثل جنگ و صلح، برادران کارامازوف و ميدل مارچ قرار داشت که هر کدام متوسط ۱۱۰۰ صفحه بودند. با خودم فکر کردم: «سعي دارند چيزي را به من بفهمانند.»

دانشجويان نوبت کاري و روال مخصوص به خودشان را داشتند. نمي‌دانستم اين روال چه بود و سازماندهي چگونه صورت مي‌گرفت ولي مطمئناً کسي بود که برنامه‌ريزي‌ها را مرتب کند، حتي براي ترتيب دادن غذا و باقي مسائل.

يک ماه و نيم پس از دستگيري، من را به ساختمان مجموعۀ سفارت برگرداندند. يک روز کسي آمد و من را از اتاق بيرون کشيد و براي بازجويي برد. من را به اتاق سابق خودم بردند، مردي آنجا نشسته بود و يک پاکت کاغذي به سر داشت تا شناخته نشود. با خودم فکر کردم «يک جاي کار اشتباه است. پاکت کاغذي را بايد بر سر من مي‌گذاشتند، نه بر سر او!»

اسناد سفارت را منتشر کردند
مضحک بود. راجع به کودتاي ۱۹۵۳ که توسط سي‌آي‌اي و کرميت روزولت براي سرنگوني مصدق انجام شد از من بازجويي مي‌شد. بازجو از من پرسيد: «نقش تو در کودتا چه بود؟» و من پاسخ دادم: «من آن موقع ۱۰ سال داشتم. فکر نمي‌کنم نقش مهمي در کودتا داشته باشم.»

- در مورد کودتا چه مي‌داني؟

- همۀ آن چيزي که خوانده‌ام.

- چه خوانده‌اي؟

- کتابي که توسط پرفسور ريچارد کاتم از دانشگاه پترزبورگ نوشته شده.

- منظورت کتاب ناسيوناليسم در ايران است؟

تعجب کردم، در ايران عدۀ کمي اين کتاب را مي‌شناختند، کتاب نايابي بود که به زبان انگليسي نوشته شده بود. نمي‌دانم به فارسي ترجمه شده بود يا نه. شايد نسخۀ ترجمه شدهٔ قاچاقي وجود داشت ولي ايرانياني که من مي‌شناختم کتاب را نخوانده بودند. البته که اين کتاب يکي از متون مرجع دربارۀ دوران مصدق محسوب مي‌شد. در نتيجه با کسي طرف بودم که از باقي نوزده ساله‌ها يک سر و گردن بالاتر بود.

اما نمي‌دانم در بازجويي‌ها به دنبال چه بودند. از من پرسيدند: «ايرانياني که با آن‌ها در تماس بوديد چه کساني هستند؟» پاسخ دادم: «مردي که در خشکشويي کار مي‌کند، نانوا، آيت‌الله منتظري، اين وزير، آن وزير»، از همۀ کساني که مي‌شناختم نام بردم. فکر کردم اسامي سيصد نفر را به آن‌ها بدهم و بگذارم خودشان ميان اسامي جستجو کنند. با اين وجود دليلي براي اين اتفاقات نمي‌يافتم.

يکبار که از من بازجويي مي‌کردند متوجه شدم که تمرکزشان بر آنچه که در سفارت مي‌گذشت و آنچه که آمريکا انجام مي‌داد، نيست. آن‌ها مي‌خواستند بفهمند: «ايرانيان چه مي‌دانند؟» و من سه هزار ايراني مي‌شناختم. از هر سه هزار نفر نام بردم تا جايي که متوجه شدند اين روش بيهوده است.

نکتۀ ديگري اتفاق افتاد: اواخر ماه فوريه و اوايل مارس بود که زندانيان سلول کناري من يک راديوي ترانزيستوري را از نگهبان دزديدند و آن را به دست من رساندند و من توانستم به راديو تهران گوش دهم. تا آن زمان به اخبار دسترسي نداشتيم و فقط از گوشه و کنار برخي اخبار به گوشمان مي‌رسيد. آنجا براي نخستين بار بود که فهميدم اتحاد شوروي به افغانستان حمله کرده است. تا آن زمان نمي‌دانستم.

بعد متوجه شدم که دانشجويان با رسانه‌ها جلسه مي‌گذارند. کنفرانس مطبوعاتي برگزار مي‌کردند و آن را «کنفرانس مطبوعاتي براي افشاگري» مي‌ناميدند و طي آن برخي از اسناد سفارت را منتشر مي‌کردند. آن‌ها به بررسي اسناد مي‌پرداختند، تعداد اين اسناد بسيار زياد بود. به دنبال اسامي ايرانياني بودند که با آن‌ها خصومت داشتند. نه سلطنت‌طلبان بلکه ناسيوناليست‌ها، سکولارها و ليبرال‌هايي که عضوي از ائتلاف بودند و سپس اين اسناد را منتشر مي‌کردند. آن‌ها با راديو و تلويزيون نيز متحد بودند که مي‌توانستند چنين جلسات مطبوعاتي را برگزار کنند.

همانطور که پيش‌تر اشاره کردم هدف حملۀ آن‌ها سلطنت‌طلبان و يا آمريکاييان نبودند، بلکه اعضاي جبهۀ ملي، جنبش سوسيال دموکراتي که به آن‌ها «ليبرال» مي‌گفتند هدف قرار مي‌گرفتند. فکر مي‌کنم تعريف آن‌ها از واژۀ ليبرال با تعريف رونالد ريگان همخواني داشت. در هنگام بررسي اسناد به نام يکي از اين افراد برمي‌خوردند، با آن‌ها ملاقات مي‌کردند و از اين واقعيت براي تخريب متحدين سابقشان بهره مي‌بردند.

آنچه که در آن زمان اتفاق مي‌افتاد به بازي شطرنج شبيه بود ولي يک شطرنج سه بعدي که به صورت رزمي اجرا مي‌شد…

تظاهر کردند که قصد شليک به ما را دارند
چند گروه مختلف بوديم ولي اجازه نداشتيم با يکديگر صحبت کنيم. شايد چهار يا شش نفر در هر محوطه بوديم ولي اجازۀ حرف زدن نداشتيم. حدود ماه ژانويه بود که گروهي از ما را در زيرزمين يکي از ساختمان‌ها زنداني کردند، اتاقي بزرگ که چندين اتاقک مربعي در آن ساخته بودند. اين اتاق به نام «مسافرخانۀ قارچ» شناخته مي‌شد. در آنجا هم اجازۀ صحبت با يکديگر را نداشتيم ولي من توانستم با يکي ديگر از گروگان‌ها شطرنج بازي کنم. حضور افراد ديگر به نوعي برايم دلخوشي بود.

فکر مي‌کنم نگهبانان نگران عناصر سرکش ميان خودشان بودند. براي نمونه، تا جايي که من مي‌دانم اين يک عمليات تجربي و في‌البداهه بود ولي هر بار که به ما نزديک مي‌شدند غيرمسلح بودند مبادا يکي از ما به آن‌ها حمله کند و اسلحه را به دست بياورد. هر از گاهي ميان ما و نگهبان‌ها گفت‌وگو پيش مي‌آمد ولي نگهبان‌ها مرتب تعويض مي‌شدند تا ارتباطي ميان ما شکل نگيرد.

يکي از سياست‌هايي که ما به خرج مي‌داديم اين بود که دانه‌هاي بدگماني را در دلشان مي‌کاشتيم. من اخباري که از راديو و جاهاي ديگر مي‌شنيدم را به نوعي به گوششان مي‌رساندم، اخباري که نمي‌بايست از آن‌ها اطلاع مي‌داشتم. مي‌خواستم مظنون شوند که يکي از افراد خودشان خبررساني کرده است…

يکبار ساعت دوي صبح به سراغمان آمدند و ما را بيرون کشيدند، کنار ديوار به صف ايستاديم و تظاهر کردند که قصد شليک به ما را دارند. نمي‌دانم چرا، هيچ وقت نفهميدم. آمدند و ما را از جايمان بيرون کشيدند، ما را در يک رديف کنار هم ايستاندند، تفنگ را پر کردند و سپس گفتند «حالا مي‌توانيد برگرديد». هيچ وقت نفهميدم. اغلب اوقات از خودم مي‌پرسم منظورشان از اين حرکت چه بوده است.

يکي از نکاتي که زندانيان از ابتداي تاريخ تاکنون به آن پي برده‌اند اين است که به دنبال هيچ منطق و دليلي در اتفاقات نباشند. هرچه سريع‌تر به آن عادت کنيد براي خودتان بهتر است. در نتيجه سؤال‌هايي از اين دست را نمي‌پرسيد که «چه کار مي‌کنند و دليلشان چيست؟» اين کار را مي‌کنند چون مي‌توانند…

هيچ‌ وقت اين فکر که ايالات متحده ما را رها کرده است به ذهنم خطور نکرد. فکر مي‌کردم ايرانيان دوست دارند که ما اينطور فکر کنيم ولي ما مي‌فهميديم که چقدر مساله مشکل و پيچيده است، دولتي وجود نداشت که با آن مذاکره صورت بگيرد، قدرت در دستان مردم خيابان بود. چه کار مي‌شد کرد؟ چه گزينۀ ديگري داشتند؟ بعضي اوقات از ميان نامه‌ها يا از طرق ديگري مي‌فهميديم که چقدر نگران ما هستند.

ما روش‌هايي داشتيم که با يکديگر نوشته‌هايي رد و بدل کنيم. با ضربه‌هاي آهسته، کد ساخته بوديم و چون تماسمان با بيرون کم بود سؤال‌هايمان محدود بودند به «حالت چطور است؟ چه کسي را ديدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ خوبي؟ افراد ديگر خوب بودند؟ کجا رفته بودي؟ خبري نداري؟» سؤال‌هايي از اين دست. براي مثال فهميدم که شش نفر از همکارانمان با کمک کانادايي‌ها موفق به فرار شده‌اند (داستاني که با فيلم آرگو معروف شد). موفق شدم که اين خبر را پخش کنم. کساني که از عمليات نجات خبر داشتند، خبر را پخش مي‌کردند. آن‌ها که از مرگ شاه آگاهي يافته بودند خبر را پخش کردند و...

پس از ماه آوريل ما را به خارج از تهران منتقل کردند. مي‌دانستيم که بحراني پديد آمده است. عصبانيت را مي‌شد از صداي تظاهر‌کنندگان تشخيص داد. هر روز تظاهرات برگزار مي‌شد. مي‌توانستيم از صداي مردم تشخيص بدهيم که يک تظاهرات عظيم ديني است يا از صداي جيغ و فرياد گوش‌خراش مي‌فهميديم که تظاهرات کوچکتري توسط چپ‌ها شکل گرفته است. تظاهرات چپ‌ها با فرياد همراه مي‌شد…

مشکل اين بود که دولتي بر سر کار بود که از اين حوادث فاصله مي‌گرفت. آن مي‌گفتند: «ببينيد، ما در اين کار دست نداريم. ما هم به اندازۀ شما از اين موضوع ترسيده‌ايم.» مشکل آنجا بود که قدرت انجام هيچ کاري را نداشتند. در ظاهر روابط را حفظ کرده بودند. براي نمونه سه نفر از ما که در وزارت امور خارجه بودند از تلکس وزارتخانه براي ارتباط با آمريکا استفاده مي‌کردند.

فکر مي‌کنم براي ما هم لازم بود تا براي چندين ماه ظاهر قضيه را حفظ کنيم به اين اميد که دولت، يا هر چه که نام داشت، بتواند وارد عمل شود. به همين ترتيب مأموريت فرستادگان سازمان ملل به تهران در فوريه - مارس سال ۱۹۸۰ شکست خورد. يکبار به نظر رسيد که قرار است به «دولت» تحويل داده شويم ولي اين معامله در لحظۀ آخر به هم خورد…

يکي لباس مامور امنيتي ما را پوشيده بود
از نکات ديگري که در کلاس آموخته بودم اين بود: «غذا هرچه هست بخوريد تا بتوانيد زنده بمانيد.» من هرگز در ارتش نبوده‌ام ولي شنيده‌ام که دوران سربازي بهترين محل آموزش براي غذا خوردن است. غذاها زياد تعريفي نداشتند ولي براي زنده نگه داشتنمان کافي بود. فکر مي‌کنم که آشپز پاکستاني کاردار تا مدتي براي ما آشپزي مي‌کرد و سعي داشت با موادي که در اختيارش مي‌گذاشتند بهترين غذا را فراهم کند.

يک روز همگي ما در يک محوطۀ عمومي نشسته بوديم و فردي وارد شد که لباس مأمور امنيتي ما را به تن کرده بود. اين بچه‌ها پول چنداني نداشتند و اين موقعيت پيش آمده بود تا لباس‌هاي خوب به تن کنند. مأمور امنيتي ما گفت: «هي، اين کت من است.» وقتي به من نزديک شد به او گفتم: «خيلي بد است، نه؟» او گفت: «چطور؟» گفتم: «چون حالا تمام نماز و روزه‌هايت باطل مي‌شود چرا که لباس‌ها را بدون رضايت صاحبش پوشيده‌اي. تا جايي که من مي‌دانم اين يعني همۀ عبادات تو باطل است.»

آن‌ها جواهرات و ساعت‌ها را برداشته بودند و ميان خودشان تقسيم کرده بودند. يک کلکسيون بي‌نظير از موسيقي ايراني داشتم که طي سال‌ها از راديو ضبط کرده و از آرشيوها جمع‌آوري کرده بودم. برخي از آن‌ها بسيار ناياب بودند. به ياد دارم که يکبار در زيرزمين سفارت بودم و از اتاق کناري‌ام صداي موسيقي مي‌آمد. نوارهايم را دزديده بودند!

ناگهان جنگ شد
پس از شکست عمليات نجات داخل آمدند و به ما گفتند وسايلتان را جمع کنيد، از اينجا مي‌رويم. البته که بارها جابجايمان کرده بودند ولي معمولاً از ساختماني به ساختمان ديگر يا از اتاقي به اتاق ديگر نقل مکان مي‌کرديم. اما گفتند: «نه، اين بار ديگر فرق مي‌کند، براي يک سفر طولاني آماده باشيد.» نزديک غروب ما را سوار ماشين کردند و به نقاط مختلفي از کشور فرستادند.

کلنل هالند بعدها گفت که يکي از بدترين تجربياتش اين بود که با چشم‌بند و دستان بسته او را سوار اتومبيل خودش کرده و به نقطۀ ديگري از کشور منتقلش کردند: «من را با ماشين خودم دور کشور مي‌چرخاندند!» به هر صورت ما سوار يک ون شديم. من را به اصفهان فرستادند. حدود ۳۰۰ کيلومتري جنوب تهران.

شرايط فيزيکي برايمان بهتر شده بود چون در يکي از منازل مصادره شده بوديم، اما مشکل اصلي در آنجا تنهايي بود. من ارتباط بسيار کمي با ديگران داشتم. تمام مدت در انفرادي بودم.

از لحاظ رواني احساس مي‌کرديم که هرچه از تهران دورتر باشيم شانس آزادي ما کمتر است… کتاب‌هاي زيادي در دسترس بودند. تمام فعاليتم همين بود: مطالعۀ کتاب. يکبار هم برايم چندين نوار موسيقي آوردند. حتي اجازه دادند بخش‌هايي از المپيک سال ۱۹۸۰ را تماشا کنم.

اندکي پس از آنکه به اصفهان رسيديم از عمليات نجات باخبر شدم. روزنامه‌اي را دزديدم که تکه‌اي راجع به عمليات در آن نوشته شده بود. فقط همين را فهميده بودم. آن‌ها نمي‌گذاشتند چيزي به گوش ما برسد. يک خبر ديگري که در جولاي متوجه شدم اين بود که شاه مرده است. با مرگ شاه هيچ عذري براي گروگانگيري وجود نداشت…

فکر مي‌کنم بزرگترين تغييري که پس از بازگشتمان در ماه آگوست پديد آمد، آغاز جنگ ايران و عراق در ماه سپتامبر بود. جنگ يک شوک بزرگ براي ايرانيان بود. تا آن زمان مشغول انقلاب بودند و ناگهان همه چيز بسيار جدي شد. جنگ خونيني به راه افتاد و ايرانيان در ابتداي جنگ صدمات بسياري ديدند…

نامه به ما جزو تکاليف مدارس بود
نمي‌دانم چقدر از نامه‌ها به دستم مي‌رسيد ولي حدس مي‌زنم از هر ۲۰ نامه‌اي که دوستان و خانواده برايم مي‌فرستادند، فقط يک نامه به دستم مي‌رسيد. از هر ۱۰ نامه‌اي که من مي‌نوشتم شايد يکي به دستشان مي‌رسيد. نمي‌دانستيم عمق فاجعه چقدر است و چه اتفاقي در شرف وقوع است. بدترين بخش قضيه اين بود که نامه ممکن بود از خانواده‌ام باشد يا از يک دانش‌آموز کلاس چهارم از ايالت ايلينوي که بخشي از تکليف مدرسه‌اش فرستادن نامه براي ما بوده است. البته که اين حرکت بسيار زيبا بود ولي اگر حق انتخاب داشتم ترجيح مي‌دادم که نامۀ خانواده‌ام به دستم برسد. کودکي برايم نامه نوشته بود: «مي‌فهمم که زنداني بودن چقدر سخت است، آخر من کلاس دوم هستم.»

ترجمه شيدا قماشچي


ویدیو مرتبط :
اشغال سفارت ایران در لندن