سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت ششم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت ششمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل


استیفن باتکان سر،اطمینان خاطر داد . پیام درون چشمانش فقط برای الینابود . به مری و بقیه گفت : " میشه یه لحظه ما رو تنها بگذارین؟ "
آنها به راه پله برگشتند .
الینا باصدای بلند گفت : " خداحافظ . مراقب خودت باش . " و زمزمه کرد : " چرا از قدرت‌هات بر روی مری استفاده نکردی؟"
استیفن عبوسانه گفت: " استفاده کردم . یا لااقل سعی کردم . باید هنوز ضعیف باشم. . نگران نباش این میگذره ."
الیناگفت : "معلومه که میگذره . " اما شکمش در هم پیچید : " با این وجود،مطمئنی که باید تنها باشی؟ اگه ..."
- " من خوبم . تو کسی هستی که نباید تنها باشه. " صدایش نرم اما جدی بود : " الینا نتونستم بهت اخطا ربدم . در مورد این که دیمن در فلزچرچه،حق با تو بود . "
- " میدونم . اون این بلا رو سرت آورده،مگه نه؟ " اشاره ای نکرد که خودش دنبال دیمن رفته است .
- " یادم نمیاد ... اما اون خطرناکه . بانی و مردیث را پیش خودت نگهدار . نمیخوام تنها باشی و مطمئن شو که هیچ کس غریبه ایو به خونه دعوت نکنه . "
الینا لبخند زنان به او قول داد : " ما مستقیم میریم و هیچکسو هم دعوت نمی کنیم . "
- " مطمئن شو از این بابت . " در لحنش اثری از شوخی نبود و الینا به آهستگی سرش را تکان داد .
- " میفهمم استیفن،مراقب خواهیم بود . "
- " خوبه . "
 دستهای در هم گره کرده ی شان با بی میلی از هم جدا شدند .
- " از بقیه تشکر کن "
- " باشه . "
بیرون از پانسیون ،پنج نفر دوباره دو گروه شدند . مت تعارف کرد که مری را برساند که بانی و مردیث هم بتوانند با الینا برگردند . مری هنوز به وضوح درباره ی اتفاقات آن شب مشکوک بود و الینا نمیتوانست سرزنشش کند . خودش که نمیتوانست حتی فکر کند . خیلی خسته بود .
پس از آنکه مت رفت ، الینا به یاد آورد : " استیفن گفت که از همهتون تشکر کنم . "
بانی،که مردیث در ماشین را برایش باز میکرد،شمرده شمرده ازمیان خمیازه ی بزرگی گفت : " قابلی ... نداشت "
مردیث چیزی نگفت . از زمانیکه الینارا با استیفن تنها گذاشته بود،بسیار ساکت بود .
بانی ناگهان خندید و گفت : " یه چیزیکه همهمون فراموشش کردیم،پیشگویی ! "
الیناگفت : " پیشگویی؟ "
- " درباره ی پل . اونی که گفتین من گفتم . خوب،به پل رفتی و مرگ هم اونجا منتظر نبود در نهایت . شاید کلمات را اشتباه متوجه شدین . "
مردیث گفت : " نه . کلمات را کاملا درست شنیدیم . "
- " خوب،پس،شاید یه پله دیگه بوده . یا ... ممم ... " در کتش مچاله شد و چشمانش را بست و به خود زحمت نداد که جمله اش را تمام کند .
اما ذهن الینا جمله را برایش تمام کرد . یا شاید یه وقت دیگه .
صدای هوهوی جغدی از بیرون آمد هنگامی که مردیث ماشین را روشن کرد .


شنبه،دوم نوامبر
دفترچه خاطرات عزیز،
امروز صبح که بیدار شدم،احساس خیلی عجیبی داشتم . نمیدونم چه جوری توصیفش کنم . از یه طرف انقدر ضعیف بودم که وقتی سعی کردم پاشم،ماهیچه هام یارای نگه داریمو نداشتن . اما ازطرف دیگه احساس ... خوشآیندی داشتم.
خیلی راحت،خیلی آروم . انگار برتختی از نور طلایی رنگ شناور بودم . برام مهم نبود اگه هیچوقت نتونم تکون بخورم.
بعد استیفن را به یاد آوردم و سعی کردم بلند شم اما خاله جودیت منو برگردوند به تخت . گفت که بانی و مردیث چند ساعت قبل رفتن و من اینقدرخوابم سنگین بوده که نتونستن بیدارم کنن . خاله جودیت گفت چیزی که بهش احتیاج دارم استراحته .
بنابراین من اینجام . خاله جودیت تلویزین را آورده توی اتاق اما من حوصله ی نگاه کردن ندارم . ترجیح میدم همین جا دراز بکشمو بنویسم . یا فقط دراز بکشم .
منتظر استیفن هستم تا تماس بگیره . بهم گفت که اینکارو میکنه . یا شایدم نگفت . یادم نمیآد . وقتی زنگ بزنه باید ...

یکشنبه،سوم نوامبر (ساعت 10:30 شب )
همین الان مطلبیو که دیروز نوشته بودم،خوندم و حیرتزده شدم . چه ام شده بود؟ جمله رو نیمهتموم ول کردمو الان اصلا یادم نیس چی میخواستم بگم ! و درمورد خاطره ی جدیدی،چیز دیگه ای، هیچی توضیح ندادم . احتمالا کاملا گیج بودم .
به هرحال این شروع رسمی دفترچه خاطرات جدیدمه . این دفتر رو از داروخونه خریدم . به قشنگی قبلی نیس ولی خوب مناسبه . دیگه امیدم رو برای دوباره دیدن دفترچه ی قدیمیم از دست دادم . هرکس که دزدیدتش،پسش نمیاره .
اما هر وقت به این فکر میکنم که دارن افکار درونی و احساساتم در مورد استیفن رو میخونن،دلم میخواد بکشمشون و همینطور ازحس حقارت دارم بمیرم .
از احساسم نسبت به استیفن شرمسار نیستم . اما این خصوصیه . و خوب چیزایی اونجا هست که میدونم نمیخواد کس دیگه ای اونارو بخونه .
مشخصه که درمورد رازش چیزی اونجا نیس . در واقع در اون مورد چیزی نمیدونستم و هنوز کامل نشناخته بودش .
تازه بعد از اون بود که تونستیم واقعا باهم باشیم .
حالا دیگه قسمتی از وجود همدیگه ایم . جوری احساس میکنم که انگار همه ی عمرم منتظر استیفن بودم .
شاید فکر کنی که من آدم وحشتناکیم که میتونم اونو دوست داشته باشم . باتوجه به اینکه اون چیه . میتونه خشن باشه و میدونم چیزایی درگذشته اش هست که ازشون شرمساره . اما نسبت به من هیچوقت خشن نیست و گذشته هم که گذشته . عذاب وجدان زیادی داره و میدونم که از درون خیلی آسیب دیده . میخوام درد هاشو التیام ببخشم .
نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته فقط خوشحالم که الان استیفن در امانه . امروز رفتم پانسیون و فهمیدم که پلیس روز گذشته اونجا بوده .
استیفن هنوز ضعیف بوده و نتونسته از قدرتهاش استفاده کنه که از شرشون خلاص بشه ولی اونها به هیچی متهمش نکردن . فقط ازش سوال پرسیدن . استیفن میگه رفتارشون دوستانه بوده که همین منو مشکوک میکنه .
قصد اصلی سوالها به این برمیگشته که : شبی که به اون پیرمرد در زیر پل حمله شد،کجا بودی؟ و همچنین شبی که به ویکی بنت در کلیسای مخروبه حمله و اون شبی که آقای تنر در مدرسه کشته شد؟ هیچ شواهدی برضدش ندارن . جرائم از وقتی اون اومده به شهر شروع شدن؟ خوب که چی؟ اینکه چیزی رو اثبات نمی کنه .
اون شب با آقای تنر دعوا کرده؟ بازم که چی؟همه با آقای تنر دعوا میکردن . بعد از اینکه جنازه ی آقای تنر پیدا شده،غیبش زده؟ خوب الان که برگشته و کاملا مشخصه که به خودش هم حمله شده .
توسط همون شخصی که بقیه جرم هارو هم مرتکب شده . مری درمورد وضعیتی که استیفن داشته به پلیس گفته . و اگه از ما بپرسن،مت،بانی، مردیث و من،همگی میتونیم شهادت بدیم که اونو توی چه وضعیتی پیدا کردیم . هیچ چی علیه استیفن وجود نداره .
منو استیفن در این مورد با هم صحبت کردیم . همچنین در مورد چیزهای دیگه . خیلی خوب بود که دوباره باهاش بودم هر چند که رنگ پریده و خسته به نظر میرسید . هنوز یادش نمیاد که پنجشنبه شب چه جوری تموم شده اما بیشترش، همون جوری بوده که من حدس میزدم . پنجشنبه شب،استیفن بعد از اینکه منو رسونده خونه،میره که دیمن رو پیدا کنه . با هم دعواشون میشه و استیفن نیمه جون در چاه بیدار میشه . لازم نیس نابغه باشی که بفهمی در این بین چه اتفاقی افتاده !
هنوز به استیفن نگفتم که جمعه صبح رفتم قبرستون دنبال دیمن . فکر کنم بهتر باشه که فردا اینکارو بکنم . میدونم که ناراحت میشه مخصوصا وقتی بشنوه که دیمن چی بهم گفته .
خوب،همش همینا بود . خسته هستم . به دلایل واضح،این دفترچه به خوبی مخفی خواهد شد .
الینا متوقف شد و به خط آخری که نوشته بود،نگاه کرد . سپس اضافه کرد :
پی نوشت : نمیدون ممعلم جدید تاریخ مون کیه؟
دفترچه را زیر تشکش قرار داد و چراغ را خاموش کرد .
الینا راهرو ها را که به طرز عجیبی خالیب ودند،طی کرد . معمولا در مدرسه از هر طرف سلام و احوالپرسی خطاب به خودش را میشنید . هرکجا که میرفت " سلام، الینا " ای بود که پس از "سلام الینا" ی قبلی شنیده میشد . اما امروز،نگاه ها،به طرز نامحسوسی به سمت دیگری میلغزیدند یا ناگهان چیزی افراد را به شدت مشغول میکرد که لازم بود به او پشت کنند . در تمام طول روز وضع به همین منوال بود
دم در کلاس تاریخ اروپا ایستاد . چندین دانش آموز بر سر جاهایشان نشسته بودند و غریبه ای سر تخته سیاه ایستاده بود .
غریبه خودش شبیه دانش آموزان بود . موهای ماسه ای رنگ کمی بلند داشت و اندامش ورزشکاری بود . بر روی تخته نوشته بود " آلاریک . ک . سالتزمن " زمانیکه برگشت الینا متوجه شد که لبخندش هم پسرانه است .
آلاریک،درحین زمانی که الینا رفت که بنشیند و دانش آموزان دیگر هم وارد کلاس می شدند،همچنان لبخند میزد .
استیفن در بین دانش آموزان تازه وارد شده به کلاس بود . وقتی که بر صندلی کناریش می نشست،نگاهش به الینا برخورد اما با هم صحبت نکردند . هیچکس صحبت نمیکرد . کلاس را سکوتی مرگبار فرا گرفته بود .
بانی،سمت دیگر الینا نشست و مت نیز فقط چند میز با آنها فاصله داشت اما مستقیم به جلوخیره شده بود .
کرولاین فوربز و تایلر اسمال وود ،آخرین کسانی بودند که وارد کلاس شدند . آن دو هم راه هم آمدند و الینا از قیاف های که کرولاین به خود گرفته بود،خوشش نیامد . آن لبخند گربه وار و پشت چشم نازک کردن را خیلی خوب میشناخت .
قیافه ی خوب تایلر از رضایت می درخشید . کبودی زیر چشمانش که در اثر مشت استیفن ایجاد شده بود،تقریبا ازبین رفته بود .
- " خوب،برای شروع،چرا میزها رو دایره ای نچینیم؟ "
توجه الینا به غریبه ی جلوی کلاس،که همچنان لبخند میزد،جلب شد . او می گفت : " زود باشین،بیاین این کارو بکنیم . اینجوری همه میتونیم صورتهای یکدیگر رو ببینیم وقتی داریم حرف می زنیم . "
دانش آموزان در سکوت،اطاعت کردند . غریبه پشت میز آقای تنرننشست،در عوض صندلی برداشت و آن را برعکس در حلقه گذاشت .
- " خوب ،میدونم که همتون راجع به من کنجکاوین،اسمم روی تخته هست : آلاریک . ک . سالتزمن . اما ازتون می خوام من رو آلاریک صدا کنید . بعدا درمورد خودم براتون بیشتر میگم اما میخوام که اول به شما فرصت صحبت کردنو بدم . امروز احتمالا برای بیشترشما روز سختیه . شخصی که براتون اهمیت داشته از بین ما رفته و این دردناکه .


میخوام این فرصتو بهتون بدم که خودتون رو خالی کنید و این احساسات رو با من و همکلاسیاتون در میون بذارین . بعد از اون میتونیم شروع کنیم و رابطه ی خودمون رو برمبنای اعتماد بسازیم .حالا کی میخواد اول شروع کنه؟ "
آنها به آلاریک خیره ماندند و حتی مژگانشان هم تکان نمی خورد .
- " خوب بذارین ببینم ... شما . "
آلاریک،لبخند زنان به دختری زیبا با موهای قشنگ اشاره کرد و تشویق کنان گفت : " خودتون رو معرفی کنین و به ما بگین که در مورد اتفاقی که افتاده چه حسی دارین . "
دختر سراسیمه بلند شد : " من سو کارسون هستم و آه ... " نفس عمیقی کشید و سرسختانه ادامه داد: " و میترسم . چون اون دیوونه هر کی که هست هنوز آزاده و نفر بعدی ممکنه من باشم . " سپس،نشست .
- " متشکرم سو . مطمئنم خیلی از همکلاسیات در نگرانی تو شریکن . حالا،آیا من درست متوجه شدم که بعضی از شما ها زمان تراژدی اونجا حضور داشتین؟ "
دانش آموزان معذب بر روی صندلی هایشان جا به جا شدند و صدای غیژ غیژ میزها بلند شد .
تایلر اسمال وود بلند شد،لبانش به لبخندی بازشده بود و دندانهای سفیدش معلوم بود،گفت : " بیشتر ما اونجا بودیم . " و چشمانش به سمت استیفن کشیده شد . الینا میتوانست ببیند که بچه ها نگاه تایلر را دنبال می کنند .
تایلر ادامه داد : " من بعد از اینکه بانی جنازه رو پیدا کرد،اونجا رسیدم . و احساس من نگرانی برای جامعه است . یک قاتل خطرناک توی خیابوناست و ظاهرا کسی کاری برای متوقف کردنش،نمیکند . و ... " ساکت شد . الینا نمی دانست چرا،اما حس می کرد که کرولاین به تایلر اشاره کرده که اینکار را بکند . کرولاین موهای بورش را عقب انداخت و پاهایش را درهم گره کرده بود و تایلر هم بر روی صندلیش نشست .
- " خیلی متشکرم . پس بیشتر شما اونجا بودین . این ماجرا رو دو برابر مشکل میکنه . میشه از شخصی که جسد را پیدا کرده،بشنویم؟ بانی این جاست؟ " آلاریک اطراف را نگاه کرد .
بانی،آهسته دستش را بالا برد و ایستاد : " گمونم من جنازه را پیدا کردم . منظورم اینه که من اولین نفری بودم که فهمید اون واقعا مرده و نقش بازی نمی کنه . "
آلاریک سالتزمن حیرتزده پرسید : " نقش بازی نمیکنه؟ مگه عادت داشت وانمود کنه که مرده؟ " صدای پوزخندهایی آمد و آلاریک دوباره همان لبخند پسرانه را نشان داد . الینا چرخید و به استیفن که اخم کرده بود،نگاه کرد .
بانی گفت : " نه نه،میدونین،اون یک قربانی بود . درخانه تسخیر شده . برای همین بدنش باخون پوشیده شده بود فقط خون ها مصنوعی بودن . و این یه جورای یتقصیر من بود . خودش نمیخواست از اونها استفاده کنه و من بهش گفتم مجبوره . قرار بود جنازه ی خون آلود باشه . اما همش میگفت که خیلی کثیف و بهم خورده میشه تا وقتی استیفن اومد وباهاش بحث ... "
بانی متوقف شد . " یعنی،تا وقتی که باهاش حرف زدیم و بالاخره قبول کرد که اون کارو انجام بده . و بعد خانه ی تسخیر شده باز شد . و یه مقدار بعدش من متوجه شدم که از جاش بلند نمیشه که بچه ها رو بترسونه،اون جوری که قرار بود . رفتم پیشش تا ازش بپرسم چه مشکلی پیش اومده . جوابی نداد . اون فقط ... فقط به سقف خیره مونده بود . و بعد ...اون ... وحشتناک بود . سرش یه جورایی تلپی افتاد ... " صدای بانی لرزید و خاموش شد . آب دهانش را قورت داد .
الینا ایستاد . همچنین استیفن و مت و چندین دانش آموز دیگر . الینا به سمت بانی رفت .
- " بانی،اشکالی نداره . بانی اینجوری نکن . اشکالی نداره . "
- " و خون روی دستام پخش شد . همه جا خون بود . کلی خون ... " عصبی ، آب بینیش را بالا می کشید .
آلاریک سالتزمن گفت : " خیلی خوب،کافیه،متاسفم . نمیخواستم اینقدر پریشان بشین اما فکر میکنم که باید در آینده بر روی این احساساتتون کار کنین . مشخصه که این حادثه ی خیلی مخربی بوده . "

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...







با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام