سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیستم و یکم : داستان سیاوش - بخش دوم
آخرین خبر// همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
لینک قسمت قبل
سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند . به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا میروم و با او میجنگم . شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود وارد جنگ میشود . از آنسو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفتهشده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمهشب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است ؟ ولی او همچنان در بغل برادرش میلرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند درحالیکه جوانی چهاردهساله و زیبارو هم در کنارش بود .
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش میآید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود میشوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب میشود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما میآیند . افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز بهسوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد . رستم گفت : باید تأملکنیم و بعد جواب میدهیم. رستم و سیاوش به فکر فرورفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود . تصمیم گرفتند فرستادهای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را میشناسد را بهعنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفتهاید پس بدهید و به توران بازگردید . من هم نامهای نزد کاووس میفرستم و صلح را از او میخواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب بهناچار خواستههای ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیدهای چرا گول افراسیاب را خوردی
اکنون فرستادهای نزد سیاوش میفرستم و او را به جنگ امر میکنم و میخواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی میجوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست . بعدازآن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران میروم و روز را بر او سیاه میکنم . از فرزندت مخواه که پیمانشکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او میفرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمیخواهم. رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بیدرنگ آنها را خواهد کشت و اگر اینطور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمیپسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من میخواهد که پیمانشکنی کنم حال که چنین است به گوشهای میروم و انزوا میجویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشهای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرزوبوم را تا آمدن طوس به تو میسپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همهچیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاجوتخت به سیاوش میرسد و در اصل هردو کشور از آن تو میشود . افراسیاب نامهای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی میدارم و تو جانشین من میشوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتیجویی من همه وسایلت را مهیا میکنم . وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
ز دشمن نیاید بهجز دشمنی
به فرجام هرچند نیکی کنی
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبهمو بیان کرد و گفت : حالا که شاه مرا نمیخواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها روم . سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود بهسوی توران رفت زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرفنظر کند .
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا میروم و اگر هم راضی باشید میمانم . پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند .افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بیخرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است .جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید .
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شادباشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمیکنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایستهای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد .
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و
برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان میتوانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب میکنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیدهاند . شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کمکم بازی بهتندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمیتواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند .سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش میکردند . افراسیاب ازآنپس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمیگذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد میکرد . بدینسان یک سال گذشت .
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پردهسرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است . هرکسی را که پسندیدی به تو میدهم . سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند .سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
داستان رستم و تهمینه شاهنامه فردوسی با اجرای گردآفرید