سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت سوم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت سومآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید. 
لینک قسمت دوم


داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.
نویسنده: جین آستین

- البته... با چنین مشوقی، دوشیزه الیزای عزیز، تعجب ندارد که این طور گشاده رو باشند. آخر چه کسی از چنین هم رقصی بدش می آید؟
الیزابت با شیطنت نگاهی انداخت و رفت. امتناع الیزابت به هیچ وجه آقای دارسی را ناراحت نکرده بود، و وقتی دوشیزه بینگلی به طرفش آمد تا حرف بزند آقای دارسی داشت با نوعی رضایت به الیزابت فکر می کرد. دوشیزه بینگلی گفت:
- می توان حدس بزنم که چرا این قدر به فکر رفته اید.
- از کجا می دانید؟
- دارید فکر می کنید چه قدر غیر قابل تحمل است که همه ی شب ها را این طوری می گذرانید... در چنین محافلی. راستش من هم با شما هم عقیده ام. هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم! کسالت بار و در عین حال پر سر و صداست. هیچی نیستند اما همه ی این آدم ها خودشان را مهم می دانند!... حاضرم همه ی انتقادهای تند و تیز شما را بشنوم!
- مطمئن باشید اشتباه حدس زده اید. ذهنم متوجه چیزهای بهتری بود. داشتم فکر می کردم یک جفت چشم قشنگ در قیافه ی یک زن زیبا چه لذت خوبی به آدم می دهد.
دوشیزه بینگلی تند نگاهش را به قیافه ی آقای دارسی دوخت و از او خواست بگوید که کدام خانم افتخار پیدا کرده تا چنین افکاری را در سر او بیدار کند. آقای دارسی با جسارت تمام جواب داد:
-دوشیزه الیزابت بنت.
دوشیزه بینگلی تکرار کرد((دوشیزه الیزابت بنت!))و ادامه داد: حیرت آور است. چند وقت است که مورد توجه شماست؟... بگویید چه وقت باید برای شما آرزوی شادکامی بکنم؟
- دقیقا همان چیزی را پرسیدید که انتظار داشتم. فکر خانم ها تند پرواز می کند. از تعریف و تمجید می پردبه عشق و زود از ازدواج سر در می آورد. می دانستم که زود برایم آرزوی شادکامی می کنید.
- بله، حالا که این قدر جدی گرفته اید، باید قضیه را تمام شده فرض کنم. مادرزن معرکه ای دارید که همیشه به پمبرلی پیش شما خواهد آمد.
دوشیزه بینگلی به همین ترتیب و با همین حرف ها وقت گذراند، اما آقای دارسی خیلی بی اعتنا به حرف های او گوش می داد. چون قیافه ی آقای دارسی کاملا آرام و خونسرد بود، دوشیزه بینگلی خیالش راحت شد که همه چیز امن و امان است، و همچنان درّ کلام بارید.
کل دارایی آقای بنت ملکی بود که سالی دو هزار پوند عایدی داشت، اما از بدشانسی دخترهایش، چون اولاد ذکور نداشت این ملک به یک قوم و خویش دور به ارث می رسید. دارایی مادرشان البته برای گذران زندگی کفایت می کرداما کفاف کم و کسری آقای بنت را نمی داد. پدر خانم بنت در مریتن وکیل بود و چهار هزار پوند برای او ارث گذاشته بود.
خانم بنت خواهری داشت کهبا مردی به نام آقای فیلیپس ازدواج کرده بود که منشی پدرشان بودو کار او را ادامه داده بود. برادری هم داشت که در لندن زندگی می کردو به کسب و کار آبومندانه ای مشغول بود.
دهکده لانگبورن فقط یک مایل تا مریتن فاصله داشت، و همین نزدیکی فرصت مغتنمی بود برای خانم های جوان، که معمولا هفته ای سه چهار بار به سزشان می زد هم وظیفه ی قوم و خویشی را به جا بیاورندو به دیدن خاله شان بروندو هم در سر راه به یک مغازه ی کلاه فروشی سر بزنند. دو دختر کوچک تر خانواده، یعنی کاترین و لیدیا، زیاد به مریتن می رفتند؛ مشغله شان هم از خواهرهای دیگر کمتر بود، و وقتی کارو بار مهمی نداشتند به طرف مزیتن راه می افتادند تا هم ساعت های روزشان را پر کنندو هم ساعت های شب شان را به گپ زدن درباره ی اتفاقات روز بگذرانند. حتی اگر در آن ناحیه خبری نمی بود، باز هم دست خالی از نزد خاله شان برنمی گشتند. این بار با کمال خوشوقتی می دانستند که قرار است قشونی از داوطلبان غیر نظامی به آن حوالی بیایدو کل زمستان آن جا بماندو مریتن هم ستاد فرماندهی اش باشد.
سر زدن شان به خانم فیلیپس این فایده را داشت که خبرهای جالب تری دستگیرشان می شد. هر بار اطلاعات تازه تری درباره ی اسم و رسم افسرها کسب می کردند. اقامتگاه افسرها را هم شناختند. آقای فیلیپس همه ی آن ها را دیده بود و همین موضوع خودش شور و ولوله ای در خواهرزاده های زنش به وجود آورده بود. حالا دیگر فقط از افسرها حرف می زدند. پول و پله ی آقای بینگلی، که قبلا فکرش خانم بنت را به وجد می آورد، در مقایسه با اونیفورم و ساز و یراق افسرها اصلا به حساب نمی آمد.
آقای بنت، یک روز صبح که داشت صحبت های آن ها را درباره ی این قضایا می شنید، خیلی خونسرد گفت:
- این طور که من از صحبت های مادرتان می فهمم، شما دو تا باید از کودن ترین دخترهای این ناحیه باشید. مدتی بود فکرش را می کردم، اما حالا دیگر مطمئن شده ام.
کاترین ناراحت شد و چیزی نگفت. اما لیدیا، کاملا بی تفاوت، باز هم به تعریف و تمجیدش از کاپیتان کارتر ادامه داد و گفت که دلش می خواهد همان روز او را ببیند، چون کاپیتان کارتر قرار بود روز بعد به لندن برود.
خانم بنت گفت: عزیزم، تعجب می کنم که به همین راحتی به بچه های خودت می گویی کودن. من اگر قرار باشد به بچه های کسی توهین کنم مسلما به بچه های خودم توهین نمی کنم.
- اگر بچه های من کودن باشند، خب من هم باید این را بدانم.
- بله.... ولی حالا که همه شان خیلی باهوش اند.
- باید به خودم افتخار کنم، اما این تنها نکته ای است که ما در آن اتفاق نظر نداریم. کاش احساس ما درباره ی همه چیز یکی بود، اما من به هیچ وجه با تو موافق نیستم و به نظرم این دو دختر کوچک تر ما خیلی خیلی خرفت اند.
- آقای بنت عزیز، نباید انتظار داشته باشی که این دخترها عقل و هوش پدر و مادرشان را داشته باشند. ... وقتی به سن و سال ما برسند مسلما درباره ی افسرها خلاف من و تو فکر نمی کنند. من خودم یادم هست که یک یک زمانی از یک نظامی کت قرمز خیلی خوشم می آمد... راستش هنوز هم ته دلم افسرهای کت قرمز را دوست دارم. اگر کلنل جوان و آراسته ای سر و کله اش پیدا بشود که سالی پنج شش هزار پوند هم عایدی داشته باشد، و یکی از دخترهایم را بخواهد، من به هیچ وجه جواب منفی نمی دهم. به نظر من، چند شب پیش در خانه سر ویلیام، کلنل فورستر با آن اونیفورم خیلی برازنده بود.
لیدیا گفت: ماما، خاله می گوید کلنل فورستر و کاپیتان کارتر دیگر مثل سابق زیاد به منزل دوشیزه واتسن نمی روند. دوشیزه واتسن بیشتر در کتابخانه ی سیار کلارک آن ها را می بیند، آن هم سر پایی.
خانم بنت نتوانست جواب بدهد، چون پادویی آمد و یادداشتی برای دوشیزه بنت آورد. یادداشت از ندرفیلد بود، و پادو منتظر جواب ماند. چشم های خانم بنت از خوشحالی برق زد، و همین که دخترش مشغول خواندن نامه شد با شوق و ذوق پرسید:
-خب، جین، نامه ی کیست؟ درباره ی چیست؟ چه می گوید؟ خب، جین، زود باش بگو، زود، عزیزم.
جین گفت: از طرف دوشیزه بینگلی است. و بعد با صدای بلند خواند.
دوست عزیزم
اگر لطف نکنید و نیایید امروز با من و لوئیزا غذا بخورید، ممکن است ما دو نفر تا آخر عمرمان از همدیگر بدمان بیاید، چون دو تا زن اگر از صبح تا شب مدام با هم گپ بزنندحتما کارشان به دعوا و مشاجره می کشد . به محض اینکه یادداشت رادریافت کردید هر چه سریعتر بیایید. برادرم و بقیه آقایان قرار است باافسرها غذا بخورند . دوست شما، کارولین بینگلی.
لیدیا بلند گفت: با افسرها چطور خاله به ما نگفت.
خاله بنت گفت: چه بد که بیرون غذا می خورند.
جین گفت: می توانم کالسکه را ببرم؟
-نه، عزیزم، بهتر است با اسب بروی ، چون به احتمال زیاد امشب باران می آید و تو مجبور می شوی شب را آنجا بمانی.
الیزابت گفت :فکر خوبی است، به شرط اینکه آن ها نخواهند جین را به خانه برسانند.
-اوه آقایان با کالسکه ی آقای بینگلی به مریتن می روند.خانواده ی هرست هم که اسب ها را اختصاصی ندارند.
-بهتر است با کالسکه بروم.
-ولی عزیزم، من مطمئنم که پدرت نمی تواند اسب ها را در اختیارت قرار دهد .توی مزرعه لازم اند، مگر نه ، آقای بنت؟
- چه جور هم توی مزرعه نیازشان دارم
الیزابت گفت:اما اگر انها را لازم داشته باشید مادر به مقصودش می رسد.
بالاخره الیزابت این جمله را از دهان پدرش بیرون کشید که اسب ها را درمزرعه لازم اند.جین هم مجبور شد سوار اسب بشود برود.مادرش که با خوشحالی پیش بینی می کرد اوضاع هوا خراب می شود تا دم در همراهش رفت.
پیش بینی اش درست از کار در آمد ، چون مدتی از رفتن جین نگذشته بود که باران شدیدی شروع شد . خواهر ها دلواپسش شدند ، اما مادر خوشحال بود. تمام مدت بی وقفه باران آمد جین هم که معلوم بود نمی تواند برگردد.
خانم بنت چند بار با خود گفت واقعا چه فکر بکری کرده بودم! انگار بارش باران کار خود او بود. اما تا صبح روز بعد از فرجام کار خوش این کاری که کرده بود باخبر نشد . هنوز صبحانه تمام نشده بود که خدمتکاری از ندرلندآمد و این یادداشت را به الیزابت داد:
لیزی عزیز،
امروز صبح دیدم حالم خوش نیست . به نظرم به خاطر این است که دیروز حسابی خیس شده بودم . دوستان مهربانم نمی گذارند من برگردم، مگر اینکه حالم خوب بشود . اصرار هم دارند که آقای جونز معاینه ام کند ... پس اگر شنیدید که چه بلایی سرم آمده نگران نشوید ... چیزی نیست فقط گلو درد و سردرد دارم.
خواهرت...
بعد از اینکه الیزابت یادداشت را با صدای بلند خواند، آقای بنت گفت : خب عزیزم، اگر دخترت مریضی خطرناکی گرفت ، اگر مرد، لااقل خیالمان راحت استکه همه اش به خاطر صید کردن آقای بینگلی بوده و نه به خاطر دستورات تو.
-اوه! من اصلاً نگران نیستم. آدم که با یک سرماخوردگی ساده نمی میرد.ازش خوب مراقبت می کنند . تا وقتی آن جاست ، همه چیز روبه راه است.اگر کالسکه دستم باشد می روم می بینمش.
الیزابت که واقعاً دلواپس شده بود تصمیم گرفت برود هر چند که کالسکه دراختیارش نبود . چون اهل اسب سواری هم نبود تنها کاری که می توانست بکنداین بود که پیاده برود . تصمیم خود را اعلام کرد.
مادرش گفت:چه قدر کم عقلی که فکر می کنی توی این گل و شل باید بروی وقتی هم به آنجا برسی سرو وضعات اصلاً مناسب این نیست که کسی حتی نگاهت بکند
-برای دیدن جین که سر و وضعم اشکالی نخواهد داشت . من هم فقط می خواهد جین را ببینم.
پدرش گفت: لیزی, داری به زبان بی زبانی به من می گویی که بفرستم دنبال اسب ها؟
- نه , اصلاً. هیچ اشکالی ندارد که پیاده بروم. آدم اگر بخواهد کاری رابکند می کند. تازه راه درازی هم نیست. فقط سه مایل. تا شام برمی گردم.
مری گفت: من محبت و حسن نیت تو را تحسین می کنم , ولی هر احساسی را بایدتابع عقل کرد. به نظر من , تلاش و کوشش باید با کاری که می کنیم متناسب باشد
کاترین و لیدیا گفتند: ما تا مریتن با تو می آییم. الیزابت قبول کرد و سه نفری به راه افتادند.
در راه لیدیا گفت: بیایید تند تر برویم , شاید کاپیتان کارتر را قبل از رفتنش ببینیم.
به مریتن که رسیدند راه شان جدا شد. دو خواهر کوچکتر به طرف خانه ی یکی ازهمسران افسرها رفتند , و الیزابت به تنهایی به راهش ادامه داد. با گامهای سریع یکی پس از دیگری مزرعه ها را پشت سر می گذاشت. از سنگ چین ها می پرید وتند تند از چاله های آب رد می شد. سر انجام که به مقابل خانه رسید پاهایش خسته شده بود. جورابهایش گل آلود بود و قیافه اش به خاطر جنب و جوشی که کرده بود قرمز قرمز شده بود.
او را به اتاقی که در آن صبحانه می خوردند راهنمایی کردند. همه به جز جین آنجا بودند و از دیدن سر و وضع الیزابت خیلی هم تعجب کردند...این که صبح به آن زودی سه مایل راه آمده بود , توی این هوای بارانی , وسط گل و شل , آن هم تک و تنها , برای خانم هرست و دوشیزه بینگلی باور کردنی نبود . الیزابت فکر می کرد که آنها به خاطر همین موضوع ته دلشان تحقیرش می کنند. اما خیلی مودبانه از او استقبال کردند , و در رفتار برادرشان هم چیزی بیش از ادب و نزاکت احساس می شد...محبت و مهربانی بود.... آقای دارسی زیاد حرف نزد، و آقای هرست هم چیزی نگفت. آقای دارسی دو احساس مختلف داشت. از این که صورت الیزابت گل انداخته بود خوشش آمد، اما در عین حال شک داشت که آمدن این همه راه , آن هم یکه و تنها , درست بوده یا نه. آقای هرست هم فکر و ذکرش فقط صبحانه اش بود.
وقتی از حال و روز خواهرش پرسید , جوابهای چندان مساعدی نشنید. دوشیزه بنت نا خوش احوال خوابیده بود , و وقتی هم بیدار شده بود تب داشت و حالش طوری نبود که بتواند از اتاقش بیرون بیاید. خوشبختانه الیزابت را زود به آن اتاق بردند. جین که همه اش به فکر این بود که مبادا کسی را نگران و ناراحت کند و در نامه اش نیز ننوشته بود که چقدر دوست داشته به عیادتش بروند , ازآمدن الیزابت خیلی خوشحال شد. البته حالش طوری نبود که زیاد حرف بزند , ووقتی دوشیزه بینگلی آنها را تنها گذاشت جین فقط گفت که از این همه مهربانی و محبت خیلی ممنون است. الیزابت در سکوت از او مراقبت کرد.
وقتی صبحانه تمام شد خواهر ها هم به اتاق آمدند. الیزابت رفته رفته ازآنها خوشش آمد , چون دید که چه دلسوزی و محبتی نشان می دهند. پزشک آمد وبعد از معاینه ی جین گفت که به نظرش این مریض سرمای شدیدی خورده وبایدمعالجه اش کرد. توصیه کرد که به رخت خوابش برگردد, و دارو هایی هم تجویز کرد. بلافاصله طبق دستور عمل کردند , چون علائم تب شدیدتر و سردردش هم بیشتر می شد. الیزابت لحظه ای از اتاق خارج نشد , و بقیه ی خانمها هم زیاد به جین سر می زدند. البته آقایان بیرون رفته بودند و خانم ها عملاًکار دیگری نداشتند.
وقتی ساعت سه بار نواخت , الیزابت احساس کرد که باید برود , و این را بااکراه به زبان آورد. دوشیزه بینگلی کالسکه ی خودش را تعارف کرد و الیزابت منتظر ذره ای اصرار بود تا بپذیرد , اما جین چنان از رفتن الیزابت اظهارنگرانی کرد که دوشیزه بینگلی تعارف کردن کالسکه را پس گرفت و به جای آن ازالیزابت خواست در ندرفیلد بماند. الیزابت تشکر کرد و پذیرفت. خدمتکاری به لانگبورن فرستادند تا هم خبر بدهد که الیزابت آنجا می ماند و هم کمی لباس بگیرد و بیاورد.
ساعت پنج که شد هر دو خانم رفتند تالباس عوض کنند، و ساعت شش و نیم هم الیزابت را برای شام صدا زدند. همه احوال جین را پرسیدند ، در این حیص و بیص الیزابت برای خوشحالی متوجه شدکه آقای بینگلی از بقیه دلواپس تر است. الیزابت حرف تسلی بخشی نداشت که بزند. حال جین اصلا بهتر نشده بود . خواهر ها ، با شنیدن این جواب ، سه چهار بار تکرار کردند که چقدر ناراحتند ، چه بد است آدم این جور سرما بخورد، و خدا نکند خودشان هم مریض بشوند. بعد هم موضوع از یادشان رفت. وقتی جین جلو چشم شان نبود بی تفاوت بودند. الیزابت باز به این فکر افتاد که بیخودو بی جهت از اول از آنها بدش نمی آمده.
البته برادرشان فرق می کرد ، و الیزابت در آن جمع فقط به او نظر خوش داشت. دلشوره اش به چشم می آمد ، رسیدگی و توجهش به خود الیزابت هم خیلی خوشایند بود. همین ها باعث می شد الیزابت زیاد خودش را مزاحم نبیند ، چون داشته فکر می کرده بقیه او را مزاحم می دانند. کسی جز آقای بینگلی به الیزابت اعتنا نمی کرد. دوشیزه بینگلی حواسش پیش آقای دارسی بود و خواهرش نیز دست کمی از او نداشت.آقای هرست هم که الیزابت کنارش نشسته بود آدم تنبلی بود که کارش فقط خوردن و نوشیدن و ورق بازی کردن بود. وقتی دیدالیزابت یک غذای ساده را به راگو ترجیح می دهد دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
وقتی شام تمام شد ، الیزابت یکراست به نزد جین رفت ، و دوشیزه بینگلی به محض اینکه الیزابت از اتاق خارج شد شروع کرد به بدگویی کردن. رفتار الیزابت را خیلی خیلی بد دانست، مخلوطی از غرور و بی نزاکتی . گفت که الیزابت نه درست حرف می زند ، نه شخصیت درست و حسابی دارد، نه ذوق و سلیقه ، و نه زیبایی. خانم هرست هم که موافق بود ، گفت:
خلاصه چیز دندان گیری ندارد. فقط پیاده روی اش خوب است.قیافه ی امروزش را فراموش نمی کنم. واقعا مثل وحشی ها شده بود!
-راست میگویی ، لوئیزا من به زور جلو خودم را گرفتم. اصلا آمدنش بی معنی بود! چه معنی دارد وسط این زمین ها بپلکد؟ به خاطر اینکه خواهرش سرماخورده؟ چه موهای نامرتبی ، پخش و پلا!
-بله تازه زیر دامنی اش را بگو . لابد خودت دیدی. شش وجب گِل گرفته بود،من مطمئنم. دامنش را کشیده بود پایین تا روی آن را بپوشاند، ولی نمی شد.
بینگلی گفت: حتما این تابلویی که می کشی دقیق است ، ولی من اصلا متوجه این چیز ها نشدم. به نظرم دوشیزه الیزابت بنت امروز که وارد اتاق شد خیلی هم مرتب بود.من اصلا متوجه نشدم که زیر دامنی اش کثیف است.
دوشیزه بینگلی گفت: ولی آقای دارسی ، شما که متوجه شدید .به نظر من شما اصلا دوست ندارید خواهرتان این شکلی در جمع ظاهر شود.
-بله، البته.
-سه مایل راه برود ، یا چهار مایل ، یا پنج مایل، یا هر چقدر، تا مچ پا تویگل و شل ، آن هم تک و تنها ، کاملا تنها! منظورش چی بود؟ می خواست نشان بدهد که مثلا متکی به نفس است ، یک جور استقلال الکی دارد ، یک نوع بی اعتنایی دهاتی وار به آداب و رسوم.
بینگلی گفت: نشانه محبتش بود به خواهرش ، که خیلی هم مطبوع است.
دوشیزه بینگلی با صدای آهسته گفت: آقای دارسی، گمان می کنم این قضیه باعث شده تا دیگر زیاد از چشم ها ی قشنگش خوشتان نیاید.
آقای دارسی جواب داد: اصلا به خاطر جنب و جوشی که داشت چشم هایش برق پیدا کرده بود....سکوت کوتاهی حاکم شد و خانم هرست ادامه داد:
-من نظر خوبی درباره ی جین بنت دارم،دختر خیلی شیرینی است، از ته دل آرزومی کنم سر و سامان درست و حسابی پیدا می کرد. اما با چنین پدر و مادری، بااین قوم خویش های سطح پایین ، متاسفانه شانس زیادی برایش نمی بینم.
-به نظرم شما بودید می گفتید شوهر خاله ی آن ها درمرتین وکیل است.
- بله یک قوم و خویش دیگر هم دارند که جایی حوالی چیپساید زندگی میکند.
خواهرش اضافه کرد: یعنی خرید و فروش می کند. و هر دو قاه قاه خندیدند!
بینگلی گفت: اگر قوم و خویش های آن ها کل چیپساید را هم قرق کرده باشند، از حسن و جمال این دختر ها که چیزی کم نمی شود.
دارسی جواب داد: ولی عملا شانس ازدواج شان با آدم های اسم و رسم دار خیلی کم می شود.
بینگلی چیزی نگفت، اما خواهر هایش کاملا تصدیق کردند و مدتی هم به قوم وخویش های عامی دوست عزیزشان خندیدند. اما بعد احساس دلسوزی به سراغشان آمدو پس از خارج شدن از سالن غذا خوری به اتاق جین رفتند و کنارش نشستند ، تاقهوه حاضر شد و باز رفتند. هنوز حال بیمار ما بد بود، و الیزابت از بالینش دور نمی شد؛ تا بالاخره در وقت شب وقتی دید خواهرش به خواب رفته ،فکر کردکه هر چند دلش نمی خواهد اما ادب حکم می کرد که خودش به طبقه پایین برود. وقتی وارد اتاق پذیرایی شد دید که همه مشغول بازی بریج هستند. فوری از اوهم دعوت کردند که به بازی ملحق شود. الیزابت که فکر می کرد بازی آن ها کلان است قبول نکرد. کسالت خواهرش را بهانه کرد و گفت که زیاد نمی ماند ودر این فاصله کوتاه خودش را با کتابی مشغول می کند. آقای هرست با تعجب به او نگاه کرد.
گفت: شما کتاب خواندن را به ورق بازی ترجیح می دهید؟ کمی عجیب است.
دوشیزه بینگلی گفت: دوشیزه الیزابت از بازی ورق خوش شان نمی آید. ایشان کتاب خوان قهاری هستند و از هیچ کار دیگری لذت نمی برند.
الیزابت گفت:من نه مستحق این همه تعریف و تمجیدم نه مستوجب این همه ایرادگرفتن. من کتاب خوان قهار نیستم. از خیلی از کار ها خوشم میاید
بینگلی گفت: از پرستاری خواهرتان که مطمئنم لذت می برید . امیدوارم به زودی حالشان خوب شود و شما لذت بیشتری هم ببرید.
الیزابت صمیمانه تشکر کرد و بعد به طرف میزی رفت که چند جلد کتاب روی آن بود. آقای بینگلی بلافاصله گفت که آیا دوست دارید کتاب های دیگری برایش ببرید یا نه. منظورش همه ی کتاب های کتابخانه اش بود.
-کاش کتاب خانه ام بزرگ تر بود تا شما هم استفاده ی بیشتری می کردید و هم من سربلند تر می شدم. ولی من آدم عاطل و باطلی ام،و با این که کتاب زیادندارم ، به همین هم که دارم کمتر نگاه می کنم.
الیزابت به او اطمینان داد که با همین کتاب های توی اتاق کارش راه می افتد.
دوشیزه بینگلی گفت: تعجب می کنم که پدرم انقدر کم کتاب از خودش باقی گذاشته... آقای دارسی، شما چه کتابخانه محشری در پمبرلی دارید!
آقای دارسی جواب داد: بدک نیست البته محصول تلاش چند نسل است.
- و شما هم خودتان خیلی کاملترش کردید .مدام کتاب می خرید.
-من نمیفهمم چرا این روز ها مردم از کتابخانه ی خانوادگی غفلت می کنند.
-غفلت؟ من مطمئنم شما از چیز هایی که آن محل قشنگ را قشنگ تر کند غفلت نمیکنید.چارلز ، تو اگر خانهی خودت را ساختی دلم می خواهد لا اقل نصف قشنگیپمبرلی را داشته باشدو
-من هم دلم میخواهد.
- ولی من واقعا توصیه می کنم می کنم که در همان حوالی بخری و سعی کنی مثل پمبرلی بسازی . توی انگلستان جایی قشنگ تر از دربیشر نیست.
-با کمال میل. اگردارسی بفروشد، اصلا پمبرلی را می خرم.
-من دارم از امکان صحبت می کنم چارلز.
عجب، کارولین ، داشتم فکر میکردم با خریدن بیشتر امکان دارد به پمبرلی برسم تا با تقلید کردن.
الیزابت آنقدر حواسش پرت شد که همان تمرکز اندکش را هم روی کتاب از دست داد بعد کتاب را کنار گذاشت و نزدیک میز بازی رفت و بین آقای بینگلی وخواهر بزرگترش نشست تا بازی را تماشا کند.
دوشیزه بینگلی گفت: دوشیزه دارسی از بهار تا به حال خیل بزرگتر شده؟ آیا قدش به من خواهد رسید؟
-به نظر من خواهد رسید.الان تقریبا هم قد دوشیزه الیزابت بنت است، شاید هم کمی بلند تر.
-چقدر دلم میخواهد باز او را ببینم! در عمرم از هیچ کس انقدر خوشم نیامده . چه قیافه ای، چه رفتاری!...چقدر به نسبت سن و سالش آراسته و با نزاکت است! پیانو زدنش هم حرف ندارد.
بینگلی گفت: جالب است که خانم های جوان این همه راه برای رسیدن به فضل و کمالات مایه می گذارند، همه شان.
-مگر همه ی خانم های جوان فضل و کمالات دارند؟ چارلز عزیز منظورت چیست؟
بله، همه ی آنها دارند. همه سفره گلدوزی می کنند، تور می بافند و کیف زنانه درست می کنند.من که هر کسی را دیدم این چیز ها را بلد است، تا حالاهم نشنیده ام که زن جوانی صاحب این جور فضل و کمالات نباشد.
دارسی گفت: محدوده ی این فضل و کمالاتی که تو میگویی خیلی وسیع نیست.هرزنی که کیف ببافد و تور درست بکند، با این حساب صاحب فضل و .کمالات است. ولی من در حرفی که در مورد همه ی خانم ها زدی زیاد با تو موافق نیستم.بین تمام آشناهایی که من می شناسم فوقش پنج شش نفر هستند که واقعا فضل وکمالات دارند.
دوشیزه بینگلی گفت: من هم موافقم.
الیزابت گفت: پس انتظارتان از زن صاحب فضل و کمالات باید خیلی زیاد باشد.
-بله ، خیلی زیاد.
دستیار وفادار دارسی گفت: اوه! واقعا کسی را نمی توان شایسته و با کمال دانست، مگر آن که از حد و حدود معمولی بالاتر باشد .زنی که ما می گوییم فضل و کمالات دارد باید اطلاعات کامل در مورد موسیقی ، آواز ، نقاشی ، رقص و زبان های روز داشته باشد وانگهی: در حالت نگاه و طرز راه رفتن، لحن صدا، نحوه ی حرف زدن و اظهار عقیده، باید شرایطی داشته باشد وگرنه شایسته یک چنین عنوانی نیست.
ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6