سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت سی و ششم


 قصه شب/ دزیره- قسمت سی و ششمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

سپس صدای او مانند رعد طنین افکند .
- خوب شما این حرف هارا در هلند نمی زنید ؟
شنیده بودم که هلندی ها عموما از حکومت فرانسه ناراضی می باشند و مخصوصا نسبت به لویی تنبل و هورتنس مالیخولیایی بسیار بد بین هستند . من تقریبا انتظار داشتم که ناپلئون نماینده هلند را مورد سرزنش قرار دهد و به همین علت به صحبت او توجه نداشته بلکه صورت او را مطالعه می کردم . ناپلئون بسیار تغییر کرده صورت لاغر او در زیر موهای کوتاهش کاملا پر و تقریبا گرد شده . دیگر روی لب های رنگ پریده او لبخند تمسخر و استهزا و درخواست و التماس دیده نمی شد . بلکه لبخند تکبر و غرور بی پایان در لب های او خود نمایی می کرد . چاق شده و لباس ژنرالی که دربر داشت تقریبا برای او تنگ بود . نشان و حمایلی نداشت فقط علامت لژیون دونور را که خود موسس و مخترع آن بود به سینه داشت . به طور وضوح و آشکارا چاق شده بود . این سایه فربه و چاق خدا در روی زمین در ضمن صحبت دست های خود را دائما حرکت می داد مگر وقتی که دست هایش را به پشت زده بود .
لبخند پرتکبر و غرور او قابل تحمل نبود .
- آقایان ؛ من تصور می کنم که ارتش بزرگ ما شاهد برجسته ترین شجاعت ها بوده و فداکاری عظیمی از خود بروز داده است . یکی از افسران عالی رتبه ما زندگی خود را در تیلسیت به خطر انداخت . مطلع شدم که یکی از مارشال های فرانسه زخمی شده است .
آیا کسی صدای ضربان قلب من را در آن سکوت عمیق می شنید ؟ ناپلئون پس از سکوت ممتد و موثری گفت :
- این مارشال شاهزاده پونت کوروو است .
- آیا حقیقت دارد ؟
صدای من پرده ضخیم آداب و رسوم درباری را که ناپلئون را احاطه کرده بود از هم درید و در فضای سالن منعکس گردید .
دماغش از شدت غضب تیر کشید . چهره او از خشم تغییر یافت .... کسی در حضور امپراتور فریاد نمی زند . کسی .....خوب .... بسیار خوب همسر کوچک مارشال برنادوت اینجاست ..... آثار غضب از چهره او زایل شد و بلافاصله فهمیدم که ناپلئون قبلا مرا دیده بود و او مخصوصا می خواست که من با این ترتیب در مقابل هزاران نفر از زخمی شدن شوهرم آگاه شوم . می خواست مرا تنبیه کند . برای چه ؟
- شاهزاده خانم عزیز.
بلافاصله به حال احترام خم شدم ، دستم را گرفت و بلندم کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- از ابلاغ چنین خبر تاسف آوری به شما متاثرم .
درحالی که از بالای سرم به اشخاصی که پشت سر من ایستاده بودند نگاه می کرد گفت :
- شاهزاده پونت کوروو که در آن نبرد عملیات درخشانی انجام داده و فتح لوبک به وسیله او مورد توجه مخصوص ما قرار دارد در سپاندو زخم کوچکی در ناحیه گلو برداشته است . مطلع شده ام که معالجات شاهزاده به سرعت پیشرفت می کند . پرنسس عزیز ، از شما استدعا می کنم نگران نباشید .
در حال ضعف و ناتوانی جواب دادم :
- استدعا می کنم اجازه بدهید نزد همسرم بروم .
فقط در این موقع بود که ناپلئون عملا به من نگاه کرد . همسران مارشال ها در دنبال شوهران خود به ستاد عملیات آنها نمی روند . با سردی شروع به صحبت کرد و در تمام مدت صحبتش با دقت به من نگاه می کرد .:
- شاهزاده برای معالجات بهتر به مارینبورگ انتقال داده شده . شاهزاده خانم به شما توصیه می کنم که از این مسافرت صرف نظر کنید . راه های شمال آلمان و مخصوصا ناحیه دانزیگ بسیار بد است و چندی قبل نبرد شدیدی در این ایالات واقع شده و منظره مناسبی برای زنان زیبا نیست .....
با خود فکر کردم که این انتقام اوست . او از من انتقام می کشد ، زیرا شب قبل از اعدام دوک انهین نزد او رفتم . زیرا آن شب در مقابل او تسلیم نشده و از او گریختم ، زیرا ژان باتیست ، ژنرالی را که او برای همسری من انتخاب نکرده دوست دارم .
- از صمیم قلب از امپراتور استدعا می کنم اجازه دهند نزد شوهرم بروم . دو سال است او را ندیده ام .
چشمان ناپلئون به صورت من دوخته شده بود .
- دو سال ....؟ می بینید آقایان مارشال های فرانسه فداکاری می کنند و خود را قربانی مملکت می نمایند . شاهزاده خانم عزیز اگر شما جرات این مسافرت را دارید اجازه سفر صادر خواهد شد . برای چند نفر ؟
- برای دو نفر . ماری را نیز با خود خواهم برد .
- ببخشید کی ؟
- ماری ، ماری وفادار ما ، در مارسی ، اعلیحضرت شاید هنوز او را به خاطر داشته باشند .
بالاخره آن ماسک بی روح از صورت او زایل و لبخندی روی لبش ظاهر گردید و گفت :
- البته ماری وفادار ، ماری که آن کیک های خوشمزه را می پزد .
سپس به طرف یکی از آجودان هایش برگشت :
- برگ عبور برای پرنسس پونت کوروو و یک نفر همراه ایشان صادر کنید .
سپس با نگاه تجسس به اطراف نگریست . نگاهش به روی یک سرهنگ قد بلند پیاده ثابت شده و گفت :
- سرهنگ مولن شما همراه شاهزاده خانم خواهید رفت و برای حفظ سلامتی ایشان در مقابل من مسئول هستید .
بعدا به طرف من برگشت :
- چه موقع خیال حرکت دارید .
- فردا صبح قربان .
- خواهشمندم عواطف گرم و صمیمانه مرا به اطلاع پرنس برسانید و بگویید که از طرف من حامل هدیه ای به منظور قدردانی از فتوحات درخشانش هستید .
چشمان ناپلئون می درخشید ، لبخند حقارت و توهین در لبان او ظاهر گردید ، با خود گفتم :«شروع کرد »
- منزل ژنرال سابق مورو که در کوچه آنژو است به ایشان هدیه می کنم . این خانه را اخیرا از همسر مورو خریده ام . به من اطلاع داده اند که ژنرال آمریکا را برای تبعید خود انتخاب کرده است . متاسفم ، حقیقتا تاسف آور است ، ژنرال مورو یک سرباز لایق و قادر ولی بدبختانه خیانت کار به میهن است . راستی تاسف آور است .
در مقابل او خم شدم فقط پشت او را که به طرف من بود می دیدم . دست های خود را به پشت زده و انگشتانش با تشنج یکدیگر را گرفته بودند . خانه ژنرال مورو ، همان مورویی که مانند ژان باتیست نمی خواست به جمهوری فرانسه خیانت نماید . مورو پنج سال پس از روزی که ناپلئون کنسول اول فرانسه گردید توقیف و به علت همکاری در توطئه ی سلطنت طلبان به دوسال زندان محکوم گردید . توقیف این ژنرال معتقد به جمهوری به نام یک سلطنت طلب راستی مسخره بود . کنسول اول حکم زندان او را به تبعید ابدی تغییر داد و اکنون امپراتور خانه او را خریده و آن را به ژان باتیست بهترین رفیق مورو ، به ژان باتیست که از او به شدت متنفر ولی بدون او هم کاری از وی ساخته نیست هدیه می کند .
به این دلیل اکنون در جاده هایی که از بین میدان های نبرد عبور می کنند در حرکتم . در سر راه ها لاشه اسبان جنگجویان درحالی که شکم آنها ورم کرده و دست و پای آنان کشیده شده پراکنده اند ، از کنار برآمدگی های کوچک خاک که در کنار یکدیگر قرار گرفته و با عجله صلیب چوبی روی آنها نصب شده عبور می کنیم . باران به شدت می بارد و ادامه دارد . بدون آنکه حرکتی نمایم گفتم :
- و تمام آنها مادر دارند ، مادرانی که در انتظار آنها هستند .
سرهنگ که در کنار من به خواب رفته بود چشمانش را باز کرده و با وحشت گفت :
- کی ؟ مادر ؟
بر آمدگی های خاک که باران با بی رحمی آنها را شسته و صلیب آنها را خم کرده بود اشاره کرده و گفتم :
- این کشتگان ما ، این سربازان ما ، همه جوان و پسر هستند و مادر دارند .
ماری پرده پنجره کالسکه را کشید سرهنگ با اضطراب و نگرانی به من و ماری که هر دو ساکت بودیم نگریست و شانه های خود را بالا انداخت و مجددا چشمانش را بست . به ماری گفتم :
- دلم برای او تنگ شده .
این اولین مرتبه است که از اوسکار دور شده ام . صبح روز قبل از آن که حرکت کنم با اوسکار نزد مادام لتیزیا به ورسای رفتم . مادر امپراتور که در قصر تریانون زندگی می کند و تازه از کلیسا مراجعت کرده بود و به من قول داد و گفت :
- کاملا مراقب اوسکار خواهم بود . فراموش نکنید من پنج پسر بزرگ کرده ام . با خود اندیشیدم پنج پسر بزرگ کرده ولی بسیار بد بزرگ کرده . البته هرگز کسی چیزی به مادر امپراتور نمی گوید . مادام لتیزیا با دست خشن خود که با وجود مراقبت ها و کرم های متعدد هرگز آثار کارهای سخت خانه داری از آنها زایل نمی گردد . پیشانی طفلم را نوازش کرد .
- بدون تشویش نزد برنادوت برو ، مطمئن باش کاملا مراقب اوسکار خواهم بود .
اوسکار ، بدون وجود او زندگی سرد و بی روح است . هر وقت مریض است در تخت خواب من می خوابد .
سرهنگ پرسید :
- آیا می توانیم در یکی از قهوه خانه های بین راه توقف کنیم ؟
سرم را حرکت دادم . اکنون شب است . ماری یک بطری که با آب گرم در یکی از ایستگاه های کالسکه پر کرده بود زیر پایم گذارد . باران مانند شلاق روی سقف کالسکه می کوبید . قبور سربازان با صلیب های چوبی و حقیر آنها در زیر قطرات باران به تپه های کوچک گل و لای تبدیل شده بود .

**********

وقتی از کالسکه که بالاخره در مقابل قرارگاه ژان باتیست توقف کرد بیرون می آمدم گفتم :
- اکنون همه چیز را دیدم .
من ž


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت ششم