سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهاردهم


 قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهاردهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل


‏صدای دایه آقا را شنیدم که گفت: «اینجاست.« آنگاه از پله های جلو عمارت بالا رفت و ایستاد« ‏.
‏دنبالش رفتم. دایه آقا کلیدی را از جیب پیراهنش بیرون کشید و در را گشود. نور چراغ بادی را توی اتاق انداخت و وارد شد. برخلاف آنچه فکر می کردم عمارتی بود با دو اتاق، یکی بزرگ تر، که اتاق اصلی بود و یک اتاق کوچک ترکه تودرتوی آنجا بود و دری به پشت عمارت داشت. اتاق اصلی دو پنجره بزرگ در دو طرف داست که رو به ،باغ باز می شد. جز چراغ بادی چراغ دیگری روشن نبود. برای همین هم دایه آقا کبریت زد و دو چراغ حباب دار پایه بلندی را که بالای طاقچه بود و در میان آن آینه ای قرار داشت، روشن کرد. مرا که هم چنان مات و مبهوت در آستانه در ایستاده بودم برای نخستین بار با صدای خفه ای به نام صدا زد.
‏« پری خانم، چرا آنجا ایستاده ای، بفرما تو.«
‏کفشهایم را کندم و آهسته داخل شدم. کف اتاق با قالی اعلایی فرش شده بود. وسط اتاق تختخواب فنری با پایه ها و میله های برنزی قرار داشت که رختخوابهای گلدوزی شده زری بر روی آن گسترده بودند، کنار تخت آینه سه لته بزرگی گذاشت بودند که جلویش روی یک میز کوتاه پر از شیشه های کوچک رنگ وارنگ عطر و ادوکلن و وسایل اصلاح سالار بود.

در گوشه ای از اتاق کمد دو در بزرگی قرار داشت که تصویر خراطی شد آدم و حوا روی آن به چشم می خورد. حوا با صورتی اساطیری سیب درشتی را در دست داشت که آن را به آدم تعارف می کرد. همان طور که به این تصویر خراطی شده و رمز و راز نهفته در آن چشم دوخته بودم متوجه دایه آقا شدم. پیش از آنکه از آنجا خارج شود چشمش به من افتاد که گوشه ای اندوهگین ایستاده بودم. برای لحظه ای به من نگاه کرد. نمی دانم در حالت نگاه من چه چیزی دید که او را تحت تاثیر قرار داد. مثل آنکه دلش به حال من سوخته باشد با لحن ملایمی برای دلخوشی من گفت: «مبارکه ان شاءالله، به خوبی و خوشی پیر بشین.«
همان طور که اندوهگین نگاهش می کردم لبخند زدم وگفتم: «ممنونم.« دایه آقا این را گفت و از لای در خزید و لنگان لنگان در تاریکی شب ناپدید شد.
پس ازرفتن دایه آقا مدتی با نگاهم رد فانوسی را که در دست دایه آقا بود تعقیب کردم. بعد خیلی آهسته دوری را که هم چنان در دستم روی پیش بخاری روبه روی آینه که توری روی آن را پوشانده بود گذاشتم و روی طاقچه جلوی پنجره که با زمین نیم متر فاصله داشت نشستم. غرق در فکر بودم و از پشت پرده از دور به چراغهای روشن عمارت خیره شدم که از دور به من چشمک می زد. به این اندیشیدم که سالار باید به من می گفت که روز یکشنبه چه خبر خواهد بود. هرچه بود او هم عضوی از این خانواده بود و از اخلاق و رفتار خانواده اش خبر داشت.
لحظه ها به کندی گذشت و یک ساعت سپری شد تا اینکه باز سر وکله دایه آقا پیدا شد.گمان کردم آمده پی ام تا برای شام مرا به عمارت کلاه فرنگی دعوتم کند. از جا بلند شدم، اما خیلی زود با دیدن مجمعه کنگره داری که در دست او بود همه اشتیاق و دلهره ای که داشتم تبدیل به بغض شد و فهمیدم اشتباه کرده ام. درحالی که به سینی که در دست دایه آقا بود می نگریستم خاری در سینه ام خلید. ناسلامتی آن شب عروسی من بود، اما گویی اصلاً وجود نداشتم. دایه آقا بدون هیچ توضیحی مجمعه را روی درگاهی گذاشت و لنگان لنگان رفت. هنوز دایه آقا چند قدم از آنجا دور نشده بود که ناگهان اشکم سرازیر شد. احساس کودکی را داشتم که غریب و تنها در جایی ناشناخته سرگردان شده است. دلم می خواست سالار کنارم باشد و برایم توضیح دهد چه خبر است، ولی او در عمارت کلاه فرنگی به سر می برد و لابد خبر نداشت در این گوشه باغ چه بر من می گذرد.
‏آن شب، شبی خنک و مهتابی بود. زمزمه بادی که میان درختان باغ می بیچید هم نوا با صدای شر شر آب جویی که ازکنار باغ می گذشت مرا به چرت انداخت. به همان حالی که نشسته بودم وگوشم به صدای آب و سایش برگ درختان و صدای جیرجیرکها و قورباغه ها بود آن قدر اشک ریختم تا خوابم برد.
‏نفهمیدم چند ساعت ازشب گذشته بود که از صدای باز وبسته شدن در از خواب پریدم. خواب آلود چشم بازکردم و سالار را دیدم. هنوز ننشسته بود که چشمش به مجمعه شام افتاد که دست نخورده روی درگاه بود تعجب کرد. پیش آمد و آهسته کنارم نشست. صدایش را شنیدم که گفت:« چرا شامت را نخورده ای پری جان؟«
‏بی آنکه جواب سوال او را بدهم همان طور که مثل مجسمه نشسته بودم با صدای بغض آلودی گفتم:« من نمی خواهم اینجا باشم. می خواهم برگردم دربند.« این را گفتم و بی اختیار اشکم سرازیر شد. به من خیره ماند. سرم را به سینه اش چسباند و درحالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:«اِ ا ا... تو که دل نازک نبودی.«
‏هم چنان که سرم را به سینه اش می فشرد یکی دو بوسه بر موهایم نشاند
من اشک می ریختم. او عاشقانه نگاهم می کرد و برای آنکه آرامم کند، مثل آنکه خودش علت ناراحتیم را بداند خیلی آهسته و شرمنده گفت: «می دانم گله داری. می دانم با تو خوب تا نشده است. می دانم که همه نسبت به شما سردی وکم محلی کرده اند، ولی باورکن خانواده من آن طور که دیدی نیستند. فقط زمان لازم است تا تو را قبول کنند.« و چون دید از پشت پرده ای از اشک خیره نگاهش می کنم با تردید افزود: «خیلی که ناراحت بودی می توانیم از اینجا برویم... اما حالا نه.«
‏بی آنکه حرفی بزنم اشکریزان نگاهش کردم. وقتی دید چیزی نمی گویم از سستی من استفاده کرد. از نگاهم خوانده بود چه بر من می گذرد. مجمعه شام را پیش کشید و با صدای بی نهایت ملایم و مهربانی گفت: « امشب دلم می خواهد خودم غذا دهانت بگذارم، چطور است؟«
‏باز هم هیچ نگفتم و لبخند زدم. همان طور که نگاهم می کرد گفت: « سعی کن همیشه بخندی پری. چالی که هنگام خندیدن روی لپت می نشیند خیلی خواستنی است.«
‏روز بعد کمی پس ازرفتن سالار بود که دایه آقا سپنی صبحانه مرا آورد. همان موقع صدای درباغ بلند شد. یک نفر کوبه دررا در مشت گرفته بود و می کوبید. لحظه ای بعد صدایی از ته باغ بلند شد. ازکنار پرده نگاه کردم و دایه آقا را دیدم که دوان دوان خودش را به در رساند. هنوز در را باز نکرده بود که از فاصله ای دور هیکل درشت خانمی بلند قامت که روبنده به صورت داشت و عصا به دست داشت در چهارچوب در پیدا شد. دایه آقا با آنکه صورت او را نمی دید، اما از صدایش او را شناخته بود. دست بر سینه گذاشت و عرض سلام بندگانه ای کرد. از جلوی درکنار رفت تا او وارد شود و خودش دوان دوان پیش افتاد. همان طور که با نگاهم آن دو را تعقیب می کردم یک آن متوجه حضور اشرف الحاجیه در باغ شدم که چادربه سر و دست برکمر آن طرف تر از عمارت من ایستاده بود و با علی خان صحبت می کرد که مشغول چیدن سرشاخه های گلهای محمدی گلدانهای ‏سفالی چهار طرف حوض بود.
‏اشرف الحاجیه بدون توجه پرسید: « کی بود؟«
‏دایه آقا درحالی که ازدویدن نفس کم آورده بود با صدای بریده بریده ای به پشت سرش اشاره کرد و گفت: « خانم مخصوص، والده مکرمه عزت الملوک خانم تشریف آورده اند.«
‏اشرف الحاجیه از حضور سرزده خانم مخصوص دستپاچه شد. با عجله چادر وال آبی را که به خودش پییچیده بود بر سر مرتب کرد و چند قدمی برای پیشواز جلو رفت. هم چنان که آنها را تماشا می کردم حس ششم به من گفت باید مشاجره ای درراه باشد.که ازقضا درست حدس زده بودم. هنوز لحظه ای از رویارویی آن دو نگذشته بود که صدای های وهوی بلند شد. همان طور که با کنجکاوی نگاه می کردم خانم مخصوص را دیدم که کنار جوی ایستاده بود و با اشرف الحاجیه مرافعه می کرد. نرمه بادی که می وزید و برگ درختان را تکان می داد از لای لته نیمه باز پنجره عمارت هجوم آورد و صدای بریده و شکسته آن دو را با پرده های تور به داخل آورد. صدای خانم مخصوص بلندتر بود.
‏«عزت مرا گذاشتید، رفتید عروس تعارفی گرفتید... چه خبر شده آقا زاده تازه به چل چلی افتاده!«
« چشم بدخواهش کور... دیگر چقدر باید صبر می کرد. ده سال صبر کرد و خون دل خورد ، کم نبود. با مصلحت خدا که نمی شود در افتاد... سالار خان هرچه باشد پشت می خواهد، برای عزت خانم شما هم کم دوا و درمان نکرد.«
« وظیفه اش بوده، کار مهمی نکرده ... عزت من که از اول عیبناک نبود. به این خانه که آمد صحیح و سالم بود. نمی دانم چه به خوردش دادید...«
« بس است دیگر... از این یکی به دو با من چه عایدتان می شود. درثانی عزت خانم لابد خودش راضی بوده که به سالار خان اجازه ازدواج داده.«
« اگر این طور باشد لابد کارد به استخوانش رسیده. لابد گرده اش را به خاک مالیده. لابد دیده چه بخواهد چه نخواهد پای یکی دیگر در میان است، اما من عزت نیستم. خوب می دانم باعث و بانی اش که بوده. می دانم کی در گوش سالار خواند عزت کنده بی دود است... پسر است اسم خانواده والامقام را بلند می کند... پسر نداشته باشی ریشه ات می خشکد.«
‏اشرف الحاجیه از آنچه می شنید از خود بی خود شد. درحالی که چادر تا فرق سرش کنار رفته بود و برق موهای حلقه حلقه مشکینش به چشم می آمد خودش را کنار کشید وگفت: «وا، بسم الله... عیبی ندارد،گناهم را بشویید.«
خانم مخصوص با مشت چند باربه تخته سینه اش کوبید وگفت: « الهی، امیدوارم آن کسی که این نقشه را کشید به تیر غیب گرفتار شود. الهی، امیدارم هرکس این تیکه را گرفت سر سال نکشیده خدا توی کاسه اش بگذارد «
اشرف الحاجیه با نگاه کینه توزانه ای به تمسخر پوزخند زد وگفت: «به دعای گربه سیاهه باران نمی آید. هرکس نفرین کند اول پاپیچ خودش می شود.«
صدای خانم مخصوص واضح به گوش رسید. پرجوش و پرخروش تر گفت: « خیله خوب، حالا می بینم. حیف که پاره تنم زیر دندانتان است. به خداوندی خدا قسم اگر پای عزت و این طفل معصوم در میان نبود می رفتم بالای بام سرم را لخت می کردم، قرآن سر می گرفتم و آن قدر هو می کشیدم تا مرغ آمین نفرینم را مستجاب کند.«

خانم مخصوص با گفتن این حرف سخت و محکم ته عصایش را لب سنگ جوی کوبید و راهش را کشید و رفت.
‏پس از رفتن او اشرف الحاجیه آهسته کنار حوض آمد و لب سنگی حوض نشست. هنوز پای خانم مخصوص به در باغ نرسیده بود که بهجت الزمان خانم سر و سینه زنان به باغ آمد.
‏از همان جا نگاهی به اشرف الحاجیه انداخت که آشفته لب سنگی حوض نشسته بود. با عجله و به سختی از پله های عمارت پایین آمد و خودش را به او رساند. زیر بغل او را گرفت و از جا بلندش کرد. دایه آقا همان طور که از دور مراقب آن دو بود تکانی به خود داد و به دو به این طرف باغ آمد. برای آنکه دیده نشوم از پنجره دور شدم. لحظه ای بعد صدای دایه آقا از باغ شنیده شد.
‏« بهجت الزمان خانم، صبرکنید الساعه می آیم کمک.«
‏همان شب سالار با دست و صورت آب چکان آمد.
« سلام پری جان«
‏درحالی که حوله را به دستش می دادم گفتم: «سلام، خسته نباشید.« روبه روی آینه ایستاد و صورتش را خشک کرد. حوله را به دستم داد و‏همان طور که با شانه جیبی موهایش را به عقب سر شرنه می زد از آینه نگاهی به من انداخت وگفت: « شنیدم امروز اینجا خبرهایی بوده؟«
فهمیدم از ماجرای آن روز شکسته و بسته خبر دارد. برای همین هم محتاطانه گفتم: « بله.«
‏به سویم چرخید. دستش را آرام بر گونه ام فرود آورد و طره مویی را که روی صورتم ریخته بود کنار زد. صدایش را شنیدم که آرام زمزمه کرد: «خوشم می آید... حرف بزن نیستی.«
‏بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.

روزها از پی هم می گذشتند. در آن مدت به جز سالار که دمادم غروب می آمد و دایه آقا هیچ کس را نمی دیدم. دایه آقا روزی سه بار وقت صبحانه و ناهار و شام مجمعه به دست می آمد. مجمعه را روی درگاهی می گذاشت و یک ساعت بعد برای بردن آن برمی گشت. فقط شبها شام را به اتفاق سالار می خوردم. مواقع دیگر همیشه تنها بودم. با آنکه باغ پر از نوکر وکلفت بود و اغلب مهمان داشتند، اما هیچ کس با من کاری نداشت. اشرف الحاجیه هم از حال و احوال من نمی پرسید.گه گاه او را از دور می دیدم که از عمارت بیرون می آمد و به کلفت و نوکر و آشپز و باغبان امر و نهی می کرد. روزی که حضرت والا و هوویم عزت الملوک و دخترش از زیارت مشهد بازگشتند سالار خانه نبود. نیم ساعتی تا وقت اذان ظهر مانده بود که من صدای رفت و آمد و برو بیا شنیدم. از سر کنجکاوی کنار پنجره رفتم و نگاهی باغ انداختم تا ببینم این همه سر و صدا برای چیست. در باغ برو با بود. همراه با نسیم، بوی خاک آب پاشی شده و گل یاس می آمد. صدای سم اسب وکالسکه از ته باغ به گوش می رسید. در باغ چهارتاق باز بود و کالسکه یکراست وارد شد. خودم را از پشت پنجره کنار کشیدم تا کالسکه رد شود. دوباره نگاه کردم. کالسکه از وسط باغ گذشت و مقابل عمارت کلاه فرنگی نگه داشت.
‏پیش از آنکه کسانی که توی کالسکه نشسته بودند پیاده شوند همان مرد درشت هیکل و بدهیبتی که در بدو ورودم به باغ او را دیده بودم و حالا می دانستم نامش آقاموچول است دوان دوان تا پای کالسکه آمد و در را باز کرد. اول کسی که پا از رکاب کالسکه پایین گذاشت پدرشوهرم، حضرت والا بود که از روی ذهنیتی که از تعریفهای همدم خانم داشتم فوری او را شناختم. همان طور که در تصورم بود قیافه ای قجری داشت و سبیلهای درویشانه. درست مثل سالار قد بلند و چهارشانه بود. درحالی که با تکیه بر عصای مرصعی که در دستش بود ازکالسکه پایین می آمد با خدمه باغ که برای کفتن زیارت فبول جمع شده بودند خیلی با صلابت و زبر لبی صحبت کرد. لحظه ای بعد خانم چادری شیکی ازکالسکه پیاده شد که در همان نگاه اول حدس زدم باید هوویم عزت الملوک باشد. بعد از او دختر سالار، شعله از کالسکه پیاده شد. نسبت به سالها قبل که دم مدرسه دورادور او را می دیدم خیلی قد کشیده و حسابی بزرگ شده بود. دایه آقا درحالی که دست به سینه ایستاده بود جلو رفت و خواست برای خودشیرینی صورت را ببوسد. هنوز درست بغلش نکرده بود که با خشونت و خشم خودش را عقب کشید و مثل جانوری فراری توی باغ غیب شد. دقیقه ای بعد سر و کله اشرف الحاجیه هم پیدا شد. چادر به سر جلو آمد و بعد از آنکه پشت دست شوهرش، حضرت والا را بوسید دست انداخت گردن هوویم و او را بوسید. همان طور که از لای پرده یواشکی نگاه می کردم از دور سیاهی منیر اعظم را دیدم که پیدا شد. او نیز ذوق زده و دوان دوان خودش را به آنجا رساند. پس از بوسیدن دست پدرش و ماچ و بوسه فراوان با عزت الملوک او را کناری کشید و درگوش او چیزی گفت. هووبم همان دم پس رفت و دستش را به کالسکه گرفت و بر زمین نشست. با دیدن این صحنه متوجه شدم که عزت الملوک باید از جریان آمدن من به باغ تازه باخبر شده باشد.
البته هر زن دیگری هم در مقام و موقعیت او بود ممکن بود همین حال شود. حضرت والا که مثل بقیه شاهد ایستاده بود با دیدن این صحنه با تغیرعصایش را رو به کلفتها ونوکرها بلند کرد و همه را مرخص کرد‏. بعد بالای سر عزت الملوک آمد. زیر بغل او را گرفت و با کمک منیراعظم او را از زمین بلند کرد. دایه آقا که از دور شاهد همه چیز بود، برای خوش خدمتی .دوان دوان جلو رفت وبا کمک منیراعظم اورا به عمارت برد. حضرت والا هم چنان که دو دستی به عصایش تکیه داده بود به آنان نگاه کرد ‏تا مطمئن شد که دور شده اند. یک قدمی جلو رفت و مدتی با اشرف الحاجیه مشغول صحبت شد. همان طور که با او حرف می زد از زیر چشم مستخدمان را می پایید که درگوشه وکنار باغ مشغول کار بودند. از بیم آنکه مبادا کسی متوجه حضور من شود ‏از پشت پنجره کنار آمدم. نیم ساعت بعد دوباره از گوشه پنجره سرک کشیدم. باغ خلوت و خالی بود. همین که صدای اذان ظهر بلند شد حضرت والا سلانه سلانه به طرف حوض میان باغ آمد. فواره ها باز بودند. آفتاب که از پشت به فواره ها می خورد بر زمینه آلاچیق پز از یاس بالای حوض رنگین کمان کوچکی درست کرده بود. چند مرغابی با فاصله روی آب شنا می کردند. همان طور که نگاه می کردم حضرت والا را دیدم که آستینهای لباده اش را بالا زد و سر حوض نشست . ادعیه ای زبر لب خواند و دست نمازگرفت. همین که خواست حرکت کند باز سر و کله اشرف الحاجیه پیدا شد. برای حضرت والا حوله تمیزی آورده بود تا دست و صورتش را خشک کند. فکری مثل برق از مغزم گذشت. مگر نه اینکه من هم عروس حضرت والا بودم پس لازم بود مثل بقیه من باب آشنایی هم که شده پیش قدم شوم و خوشامد و زیارت قبول بگویم یک آن حرفهایی که باید در نخستین برخورد با حضرت والا برزبان می آوردم در ذهنم مرور کردم. با عجله چادر نمازم را بر سر انداختم و راهی باغ شدم. با احترام جلو رفتم و سلام کردم و به او زیارت قبول گفتم.
‏حضرت والا درحالی که صورتش را خشک می کرد یک آن از صدای من سر بلند کرد و از زیر ابروان بلندی که بر روی چشمانش ریخته بود لحظه ای نگاهم کرد. درحالی که زیر لبی جواب سلام مرا می داد مثل آنکه شک داشته باشد خودم هستم، با حالتی استفهام آمیز برگشت به سوی اشرف الحاجیه و پرسید: « پری خانم؟«
‏اشرف الحاجیه درحالی که با حرکت چشم و ابرو به من فهماند جلوتر بروم و پشت دست حضرت والا را ببوسم جواب داد: « بله حضرت والا.« قدمی دیگر جلو رفتم. خم شدم و پشت دست حضرت والا را بوسیدم. درحالی که دستی به ریش و سبیل در درویشانه خود می کشید لحظه ای با نگاهی که پیدا بود از ظاهر و رفتار من خرسند است به صورت من دقیق شد. دستی در جیب ردایش کرد و یک دستبند بسیار قیمتی درآورد وکف دست من گذاشت و با صدای بم و خفه ای گفت: « از آب گذشته است پری خانم.«
‏همان طور که آن را به دستم می کردم گفتم: « از لطف شما ممنونم.« ‏سری تکان داد و به سوی اشرف الحاجیه رفت. با صدای بی نهایت آهسته ای با او چند کلمه صحبت کرد. او سر تکان داد و با صدای بلندی گفت: « چَشم ، چشم«
‏هنوز حضرت والا چند قدم دور نشده بود که اشرف الحاجیه با صدای بلندی خطاب به من گفت: « حضرت والا فرمودند این شب جمعه مجلس روضه خوانی در عمارت کلاه فرنگی دایر است شما هم تشریف بیاورید.«
‏درحالی که از لحن مؤدبانه و رسمی او شگفتزده شده بودم آهسته گفتم: ‏« چشم حاجیه خانم.«
‏اشرف الحاجیه این را گفت و رفت. من هم چنان که ایستاده بودم رفتم توی فکر. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه با چنین احترام و بدون عتاب و خطاب با من صحبت می کرد. چیزی که تا آن روز هرگز از او ندیده بودم. هم چنان که ایستاده بودم و فکر می کردم نیم نگاهی به عمارت کلاه فرنگی افکندم. عزت الملوک را از دور دیدم که پشت شیشه های رنگین پنجره بلند هلالی اتاقش ایستاده بود و نمی دانم ازکی مرا تماشا می کرد. همین که دید متوجه او شده ام، فوری کنار رفت و پرده را کشید.

روز پنجشنبه از ظهر مهمان داشتند. دخترها و قوم و خویشها برای ناهار آمده بودند. باغ شلوغ بود و بچه ها توی باغ سر و صدا می کردند. آن روز سالار خانه نبود. برای بازدید از سربازخانه ای خارج از شهر برای ماموریتی یک روزه به اَسترک رفته بود. طرفهای عصر بود که در باغ را باز گذاشتند. تعداد زیادی از قوم و خویشها و آشنایان برای شرکت در مجلس آمدند. مردها توی ایوان جلوی عمارت که مشرف به باغ بود و با قالیهای قمی و مخده فرش شده بود کیپ تا کیپ نشسته بودند. تالار شاه نشین پشت ایوان مخصوص مجلس خانمها بود. آقا تازه اولین منبر را شروع کرده بود که با چادر از در تالار شاه نشین وارد شدم و به همه سلام کردم. عزت الملوک با چادر سفید گلدار در صدر مجلس میان اشرف الحاجیه و منیراعظم نشسته بود. این نخستین باری بود که روی باز و موهای مجعد و کوتاه او را از نزدیک می دیدم. با آنکه نمی شد گفت زشت است ، اما زیبا هم نبود. صورتی گرد داشت با چشم و ابروی مشکی و بدنی چاق و پف کرده. تا مرا دید بی آنکه جواب سلام مرا بدهد از من رو گرداند و چادرش را جلوی صورتش گرفت. بی آنکه اهمیتی به این موضوع بدهم جایی نزدیک به در نشستم.
‏تا آن روز به خاطر مرام و مسلکی که پدرم داشت هیچ وقت در یک مجلس روضه خوانی شرکت نکرده بودم. این نخستین بار بود. موضوع روضه آن روز حضرت علی اکبر علیه السلام و به میدان رفتن او بود. آقا درحالی که با صدای بلند و حزن انگیزی از رشادت آن حضرت نقل می کرد آقایان با صدای بلند گریه می کردند. در قسمت خانمها نیز صدای ناله و گریه بلند بود. در آن میان ناگهان صدای شیون و زاری عزت الملوک در تالار شاه نشین پیچید. عده ای که دور او نشسته بودند به جنب و جوش افتادند. درحالی که از پشت پرده ای از اشک به آن سو نگاه می کردم یک آن متوجه شدم بیشتر خانمها به من نگاه می کنند. صدای خانمی را شنیدم که به خانم بغل دستی اش گفت: « خدا هیچ گلی را خوار نکند.«
‏در حالی که زیر نگاه جمع معذب جابه جا می شدم ناگهان منیراعظم را دیدم که جلوی جمع به هوویم که بی حال به مخده تکیه داده بود و او بادش می زد اشاره کرد و با صدای بلند خطاب به من گفت: « مگر نمی بینی چشمش ور نمی دارد تو را ببیند، خوب برو بیرون.«
‏لحن گفتارش چنان تلخ وگزنده بود که مجلس به یکباره ساکت شد. با حیرت به او نگاه کردم. چانه ام لرزید، اما هر طور بود خودم را نگه داشتم و زیر نگاه جمع با حالتی منقلب و معذب از جا برخاستم و با عجله به عمارت خودم برگشتم. همین که در را پشت سرم بستم دیگر حالم را نفهمیدم. خودم را انداختم روی تخت و زدم زیر گریه.
‏آن روز یک ساعت، بلکه بیشتر از سوز دل اشک ریختم. دمادم غروب بود که مجلس روضه خوانی تمام شد و مهمانهای مرد یک جا بلند شدند. بعد یک یک پشت دست حضرت والا را بوسیدند و از ایوان پایین آمدند و باغ را ترک کردند. فقط دخترها و دامادها و تک و توک خودمانیها ماندند که آنها هم همگی به ایوان آمدند و دور هم نشستند. چای خوردند، قلیان کشیدند و بعد از مدتی اختلاط و صحبت با یکدیگر از آنجا رفتند.کمی به اذان مانده بود که صدای در عمارت من بلند شد. پیش از آنکه در را باز کنم صدای بهجت الزمان خانم را شنیدم که مرا صدا می زد.
« پری خانم.. پری خانم.«
‏با شنیدن صدای بهجت الزمان خانم که بی خبر و سرزده به آنجا آمده بود با عجله چادر به سر انداختم و در را گشودم. تا چشمش به من افتاد پرسید: « چرا تا آخر مجلس ننشستی مادر؟«
‏درحالی که از لحن بی نهایت مهربان ومادرانه او اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم: « خودتان که دیدید چه شد.«
درمحالی که سعی داشت با نوازش دستش مرا دلداری بدهد دستی به گونه ام کشید وگفت: «امشب خودم با حضرت والا صحبت می کنم.« همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را که ازگونه ام سرازیر شده بود پاک می کردم گفتم: « زحمت نکشید بهجت الزمان خانم، مگر نشنیدید که منیراعظم خانم چه گفت.«
‏با مهربانی به صورتم خیره شد. ابروهایش را درهم گره کرد و خیلی جدی گفت: « منیراعظم برای خودش کرد. مگر به حرف و خواست کسی است. اگر عزت الملوک عروس این خانواده است، خوب شما هم یک عروسی... مگر فرقی می کند.«
‏به خودم جرات دادم و با صدایی لرزان گفتم: « اما بهجت الزمان خانم ، خودتان هم می دانید که خیلی فرق می کند...«
‏با دستش جلوی صحبت مرا گرفت و با قاطعیت گفت: « من این حرفها به گوشم نمی رود. هرکس جای خودش را دارد.« بعد چشمهایش را رو به افق ریزکرد و مثل آنکه با خودش حرف بزند گفت: « مظنه وخت نمازشده باشد.«
‏تا آستینهایش را بالا بزند، دویدم پارچ و لگن آوردم. من آب ریختم و او دستنماز گرفت. با عجله جا نماز و طاق شال مخصوص سالار را برایش رو به قبله انداختم. با آنکه مردد بود بماند یا برود، اما به نماز ایستاد. همان طور که گوشه ای نشسته و زانوهایم را در بغل گرفته بودم با نگاه آرزومندی او را تماشا می کردم. همین که نمازش را سلام داد، برگشت و متوجه من شد با مهربانی نگاهم کرد وگفت: « من همیشه پیش از هر نماز یک نماز قضا می خوانم. دلت می خواهد نماز مغرب و عشا را با هم بخوانیم.« لبخند زدم و از جا برخاستم و دستنماز گرفتم. سجاده نمازم را کنار سجاده او رو به قبله گستردم. این نخستین بار بود که نماز می خواندم. انگار که کس دیگری شده بودم.
‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه متوجه شده باشد من خواندن نماز را درست بلد نیستم. به عمد کلمات را خیلی شمرده و بلند ادا می کرد و من زیر لب با ااو تکرار می کردم. پس از آنکه هر دو نماز را سلام دادیم بهجت الزمان خانم هم چنان که دو زانو رو به قبله نشسته بود تسبیح تربت را به دست گرفت و همان طور که آن را دور می گرداند گفت: «خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی، ما رستگار.« بعد مهر گلی را برداشت و بوسید و مرا دعا کرد: « الهی به حق این تربت پاک ان شاءالله به همین زودیها دامنت سبز شود.«
‏همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار خم شدم و دستان پرعطوفتش را بوسیدم. او هم سرم را در آغوش گرفت و پیشانی مرا بوسید. بعد مهر و تسبیح را در جانماز گذاشت و آن را چهارتا کرد و از جا برخاست.
‏آن شب سالار از من پرسید: « شنیده ام امروز در باغ خبرهایی بوده؟
درحالی که با پارچ آب می ریختم تا صورتش را بشوید، نگاهی به چهره خسته اش انداختم و لبخند زدم. برای آنکه فکرش را آسوده کنم گفتم:« هرچه بوده گذشته است.«
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول