سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت پانزدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت پانزدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


حالا  او هم مثل استفن یک شکارچی است، نیاز متفاوت بود، نیاز به باهم بودن به جای تغذیه کردن. اهمیتی ندارد. آنها چیزهایی را از دست دادند، اما در عوض چیزهای دیگری هم بدست آوردند. او استفن را طوری درک می کرد که قبلا، هرگز نکرده بود و درک او، آنها را به هم نزدیکتر کرده بود، تا اینکه ذهن هایشان با هم تماس داشتند، تقریبا به یکدیگر تنیده شده بودند. آن یک گفت گوی ذهنی پر سرو صدا و یا وراجی نبود؛ یک مشارکت عمیق و بدون کلام بود. گویی روحشان یکی شده بود.
استفن به او گفت "دوست دارم" . الان می فهمید چرا استفن مدت زیادی می ترسید این را بگوید. وقتی فکر فردا تو رابه شدت می ترساند، خیلی سخت است که تعهدی بدهی. چون تو نمی خواهی کس دیگری را با خودت پایین بکشی. مخصوصا کسی را که دوستش داری. "منم دوست دارم." الینا خودش را وادار کرد این را بگوید و عقب نشست، حالت آرامشش شکسته شد."و به خاطرمن به دیمن یک فرصت دیگه می دهی؟ سعی می کنی باهاش کار کنی؟"
"من باهاش کار می کنم، اما بهش اعتماد نمی کنم. نمی تونم. من اونو خوب می شناسم."
"من بعضی وقت ها تعجب می کنم آیا کسی اونو اصلا می شناسه. خیله خوب، پس، کاریو که می تونی بکن. شاید ازش بخواهیم که فردا رابرت را تعقیب کنه."
"من خانم فلاورز را امروز تعقیب کردم" لب های استفن ناگهان تغییر کرد "تمام بعد از ظهر و غروب و می دونی که اون چه کار کرده؟"
"چی؟"
"سه نوبت شستشو تو ماشین قدیمی که هر لحظه به نظر می آد منفجر شه. بدون خشک کن لباس ، فقط یک ماشین آبگیر. همه در زیرزمین بود. سپس اون رفت بیرون و ظرف غذای دو جین پرنده را پر کرد. بعدش دوباره به زیرزمین رفت تا شیشه های مربا را پاک کنه. بیشتر وقتشو اونجا گذروند. با خودش صحبت می کرد. "
الینا گفت " مثل پیرزن های احمق. خیلی خوب ؛ ممکنه مردیث اشتباه کرده باشه و این تمام چیزیه که اون هست." الینا متوجه تغییر حالت استفن روی اسم مردیث شد و اضافه کرد "چیه؟"
"خوب مردیث باید یه چیزاییو خودش توضیح بده. من ازش نخواستم؛ فکر می کنم بهتر باشه به تو بگه. اما اون امروز بعد از مدرسه رفت تا با آلاریک سالتزمن صحبت کنه. و نمی خواست کسی بدونه که کجا می ره."
الینا آشفته شد و وسط حرف استفن پرید "خوب که چی؟"
"خوب اون بعدا دربارش دروغ گفت ... یا حداقل از موضوع طفره رفت. من سعی کردم ذهنش را جستجو کنم، اما قدرتم در حال تموم شدن بود و اون اراده ی قوی داره."
"استفن تو این حقو نداری! به من گوش کن. مردیث هرگز کاری نمی کنه که به ما آسیب بزنه یا به ما خیانت کنه. هر چیزی که او از ما مخفی می کنه..."
"پس قبول داری که چیزیو از ما پنهان می کنه."
الینا با اکراه گفت "بله. اما اون چیزی نیست که به ما صدمه بزنه، من مطمئنم. مردیث از سال اول دوست من بود ..." بدون اینکه بداند، الینا گذاشت این جمله نا تمام بماند. او به دوست دیگرش فکر می کرد، کسی که از کودکستان با هم صمیمی بودند. 

کرولاین. کسی که هفته پیش تلاش کرد استفن را نابود و جلوی کل شهر الینا را تحقیر کند.
و دفتر خاطرات کرولاین درباره ی مردیث چی گفته بود؟ مردیث هیچ کاری نمی کنه؛ اون فقط نگاه می کنه. گویی نمی تواند عملی انجام دهد، او فقط می تواند به مسائل واکنش نشان دهد.
گذشته از این، من شنیدم والدینم درباره خانواده اش می گفتند ... هیچ تعجبی نداره که او هرگز به آنها اشاره نمی کنه. الینا چشمانش را از منظره برفی برگرفت و صورت منتظر استفن را جستجو کرد. آهسته گفت:" اهمیتی نداره، من مردیث را می شناسم، و بهش اعتماد دارم. من تا آخر بهش اعتماد می کنم. "
استفن گفت "الینا ، امیدوارم اون ارزشش را داشته باشه. واقعا امیدوارم."


سه شنبه صبح، دوازدهم دسامبر
خاطرات عزیز

بعد از یه هفته به چه نتیجه ای رسیدیم؟
خوب، بین خودمون قرار گذاشتیم که سه مظنونمون رو در شیش هفت روز گذشته، بی وقفه تعقیب کنیم. نتایج: گزارشات رسیده  در مورد حرکات رابرت در هفته ی گذشته نشون میده که مثله هر تاجر نرمالی رفتار کرده. گزارشات در مورد آلاریک حاکی از اینه که اون هیچ کار غیر عادی واسه ی یک معلم تاریخ انجام نداده. گزارشات در مورد خانم فلاورز هم نشون میده که ظاهرا اون بیشتر وقت خودش رو در زیر زمین می گذرونه. واقعا هنوز چیزی نفهمیدیم. استفن میگه که آلاریک چند باری با مدیر ملاقات کرده ولی اون نتونسته به اندازه ی کافی نزدیک بشه که بشنوه راجع به چی حرف می زدن.
مردیث و بانی، خبر اینکه حیوانات خونگی غیر از سگ ها هم خطرناکن رو پخش کردن. نیاز نبود خیلی واسش تلاش کنن؛ به نظر میاد که همه ی مردم شهر، خودشون در مرز جنون هستن. از اون موقع چندین حمله ی دیگه ی حیوانات گزارش شده، اما سخته که بفهمی کدومش رو باید جدی گرفت. چند تا بچه یک سنجابی رو اذیت می کردن، اونم گازشون گرفته. خرگوش خونگی خانواده ی ماسیس ، پسر کوچیکشون رو خنج زده. خانم کومبر پیر، مارهای زهرآگین توی حیاطشون دیده، در حالیکه همه ی مارها الان
باید در خواب زمستونی باشن!
تنها موردی که درباره اش اطمینان دارم، حمله ای هست که بر دامپزشکی که سگ ها رو در قرنطینه نگه می داشته، صورت گرفته. تعدادیشون گازش گرفتن و بیشترشون از قفس هایی که توش نگهداری می شدن، فرار کردن. بعدشم ناپدید شدن. مردم میگن از دستشون راحت شدیم و امیدوارن که توی جنگل گرسنگی بکشن اما من که بعید می دونم. و همه اش برف می باره. شدید نیست اما متوقف هم نمیشه. هیچ وقت این همه برف ندیده بودم. استفن نگران مراسم  فردا شبه.
که برمون می گردونه به اینکه تا الان چی فهمیدیم؟ چی می دونیم؟ هیچ کدوم از مظنونین ما، هنگام اتفاق افتادن حمله ها، نزدیک ماسیس ها، خانم کومبر یا دامپزشکه نبودن. نسبت به وقتی که شروع کردیم، به قدرت دیگه نزدیک تر نشدیم. مهمونی کوچیک مری امشبه. مردیث فکر می کنه که ما باید بریم. نمی دونم چه کار دیگه ای میشه کرد.
 
دیمن که اطراف انباری را نگاه می کرد، پاهای بلندش را دراز کرد و با تنبلی گفت:" نه، من دقیقا فکر نمی کنم که خطرناک باشه. اما نمی فهمم انتظار داری چی پیدا کنی."
الینا اقرار کرد:" خودم هم همین طور. اما هیچ ایده ی بهتری ندارم. تو داری؟"
-" چی؟ منظورت راجع به راه های دیگه گذروندن زمانه؟ معلومه که دارم. می خوای برات بگم؟" الینا دستانش را تکان داد تا او را ساکت کند و دیمن نیز کوتاه آمد.
-" منظورم کارهای مفیدیه که در حال حاضر میشه کرد. رابرت خارج از شهره، خانم فلاورز پایین در..."
صداهای متفاوتی همسرایی کردند:" در زیر زمینه." 
-" و ما هم همگی فقط اینجا نشستیم. کسی فکر بهتری داره؟"
مردیث سکوت را شکست. " اگه نگران این هستین که برای من و بانی خطرناک باشه، چرا همتون نمیاین؟ منظورم این نیس که خودتون رو نشون بدین. می تونین بیاین و در اتاق زیر شیروانی قایم بشین. بعد اگه اتفاقی افتاد ما می تونین واسه ی کمک داد بزنیم و شما هم می شنوین."
بانی گفت:" نمی فهمم چرا کسی باید داد بزنه. اونجا هیچ اتفاقی نمی افته." 
مردیث گفت:" خوب، شاید نیفته ولی ضرری نداره که احتیاط کنیم. شما چی فکر می کنین؟"
الینا به آرامی سرش را تکان داد. " منطقیه." به دنبال مخالفت اطراف را نگاه کرد اما استفن که فقط شانه ای بالا انداخت و دیمن نیز چیزی زمزمه کرد که بانی را به خنده انداخت.
-" خوب پس، تصمیم گرفته شد. بیاین بریم."
از انباری که قدم به بیرون گذاشتند، برف به استقبالشان آمد.
مردیث گفت:" بانی و من می تونیم با ماشین من بریم. شما سه تا..."
دیمن با خنده ی وحشتناکش گفت:" اوه، ما راه خودمون رو پیدا می کنیم."
مردیث که تحت تاثیر قرار نگرفته بود، سرش را تکان داد. وقتی که دختر های دیگر رفتند، الینا با خود فکر کرد خنده داره، مردیث هیچ وقت تحت تاثیر دیمن قرار نمی گیره. به نظر، جذابیت اون هیچ تاثیری بر مردیث نداره. می خواست اشاره کند که گرسنه است که استفن به سمت دیمن چرخید. 
گفت:" می خوای همه ی زمانی که اونجا هستی پیش الینا بمونی؟ هر لحظه؟"
دیمن سرخوشانه گفت:" سعی کن جلوم رو بگیری." سپس، لبخندش را جمع کرد. " چطور مگه؟"
-" چون اگه این جوری باشه، شما دو تا می تونین تنها برین، من بعدا می بینمتون. باید یه کاری بکنم اما خیلی طول نمی کشه."
الینا موجی از گرما را احساس کرد. استفن سعی می کرد که به برادرش اعتماد کند. هنگامی که استفن او را کنار می کشید لبخند موافقت آمیزی بهش زد.
-" چیه؟"
-" امروز یه یادداشت از کرولاین بهم رسیده. پرسیده که می تونم قبل از مهمانی آلاریک توی مدرسه ببینمش، گفته که می خواد عذر خواهی کنه."
الینا دهانش را باز کرد تا اظهار نظر تندی کند اما دوباره آن را بست. از چ&a


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام