سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت چهاردهم


قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت چهاردهمآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

قسمت قبل


یکی دو روز اول که اصلا لب به هیچ چیز نزدم ولی بعدش به اصرار فاطمه خاتم برای اینکه جون بگیرم یه لقمه دو لقمه غذا می خوردم. نور به قبرش بباره. خانم بود! بعد از چند وقت که خوابیده بودم یه روز مادر شوهرم اومد تو اتاق زهر خندی بر لبش بود عفریته خوشحال بود که بچه من افتاده! بهم گفت چند وقت می خوای عین جنازه تو رختخواب بیفتی؟ پاشو...و ... جمع کن!
از این حرفش اونقدر غصه ام گرفت که پتو رو کشیدم روی سرمو و اون زیر زار زار گریه کردم. تا حالا کسی جرات نکرده بود اینطوری با من صحبت کنه.! بلند شدم و لباس پوشیدم نمی خواستم اجازه بدم که از دهنش بیشتر از این....مفت بیرون بیاد. ضعف داشتم ولی نه اونقدر که نتونم کار کنم. دوباره روز از نو و روزی از نو! یکی نبود به اینها بگه که شاید عیب از پسر بی همه چیز خودتون باشه! راه می رفتم سرکوفت بهم می زدند. یکی عفت می گفت یکی مادر شوهرم!
چند روزی گذشت دیگه از دستشون ذله شده بودم یه روز که داشتم کماجدون غذا رو از روی اجاق برمی داشتم چشمام سیاهی رفت و کماجدون از دستم افتاد زمین. خدا رحم کرد که روی خودم نریخت! وگرنه خر بیار و باقالی رو بار کن!
اگه شماها بدونید این سلیطه خانم، مادر شوهرم چه قشقرقی به پا کرد! اون عفت آکله گرفته هم اومد کمک مادرش! یه کدومشون برای یه محله بس بودند! حالا ببین دوتایی چی شدند!
این موقع ها تکیه گاه زن، مردشه. ولی این فرج اله شیره ای کجا مرد بود؟
یک ماهی گشت. دوباره برنامه تریاک دادن به او شروع شده بود. راست می گن اد معتاد غیرت و شرف و ناموسش فقط همون اعتیادشه! اینا رو که میگم شاید باور نکنید یعنی حق هم دارید. شما به خودتون، به دلتون که پاکه نگاه می کنید. زمانه هم خیلی فرق کرده. دادگاهی، قانونی! نمی دونم چی چیه خانواده و آزادی زن و این حرفها. جلوی خیلی از تعدی یه بعضی از این مردهای پست رو گرفت! ولی حالا کجا و اون موقع ها کجا؟
یه شب که این پدر سوخته فرج اله خان برگشت خونه باز با خودش یه غریبه رو آورده بود. دوتایی رفتن تو مهمونخونه. یه خرده که گذشت از اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد. رفته بودم تو اتاق و در از پشت بسته بودم اومد و با یه تنه در رو باز کرد و گفت پاشو برو تو مهمونخونه و به این تریاک بده. گفتم نمی رم. گفت پاشو برو وگرنه زیر چک و لگد سیاه و کبودت می کنم! گفتم هرکاری دلت می خواد بکن. من نمی رم. گفت مگه من پول یا مفت و نون مفت دارم بدم تو بخوری؟ گفتم بی شرف من زن توام. غیرتت کجا رفته؟ گفت چاک دهنت رو ببند. بی غیرت هم اون باباته که از بی شرفی روی همه رو سفید کرده! دیگه حال خودم رو نفهمیدم. دست کردم از سر تاقچه یه چراغ گردسوز بود برداشتم و به طرفش پرت کردم که از سرش رو ندزدیده بود پدرش در می اومد. از پدرم دل خوشی نداشتم اما هر چی بود پدرم بود. اجازه نمی دادم که یه تریاکی پشت سرش حرف مفت بزنه. دلم همه اش خوش بود که اگه پدرم بفهمه این پدر سگ رو ریز ریز می کنه. از چند رو زپیش تصمیم خودم رو گرفته بودم.
برای چی باید این مرتیکه عملی رو تحمل می کردم؟!
دیگه زده بودم به سیم آخر. هر چی باداباد!
آخرش این بود که طلاقم می داد و برمی گشتم خونه پدری. گیرم یه کتک هم از پدرم می خورد شرف داشت به این زندگی!
خلاصه چشمتون روز بد نبینه. ولد زناها عفت و مادرش پشت در اتاق گوش وایستاده بودند و منتظر که چه اتفاقی می افته بیان بیفتن به جون من. وقتی کار به اونجا رسید و من چراغ رو به طرف فرج اله پرت کردم اونام اومدند تو ریختند سر من. حالا نزن کی بزن!
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گیس عفت رو گرفتم و تو چنگ هام کشیدم. خورده بودم زمین اما گیس هاشو ول نمی کردم اون هم هی جیغ می کشید. با تمام قوتم موهاشو می کشیدم. همین طور که زمین افتاده بودم این فرج اله نامرد با کمربند منو می زد و مادر عفریته اش هم با لگد تو شکمم می زد. اما من گیس عفت رو ول نمی کردم که ناگهان درد و سوزشی شدید تو تموم بدنم حس کردم که بی اختیار فریادی از ته دل کشیدم. بی حیا مادر شوهرم پاهامو باز کرد و یک لگد محکم زد زیر شکمم. دیگه از حال رفتم. بی دفاع شده بودم و سه تایی هرکاری دلشون خواست با من کردند. از بس که من رو زدند دیگه درد رو حس نمی کردم. بعد از یه مدت انگار خودشون خسته شده بودن که ولم کردند. بعد سه تایی دست و پاهامو گرفتند و کشون کشون بردنم تو زیر زمین و انداختند اون ته!
موقعی که داشتند می رفتند فرج اله برگشت و گفت:...خانم نمی دونم می شنوی چی می گم یا نه؟ اون بابای فلان فلان شدت، می دونی چیکارس؟
اگه نمی دونی بدون شغل شریف بابات ..... درباره! خانم واسه دربار می بره! واسه این وکیل وزیرها خانم می بره! تو حروم لقمه از نون...بزرگ شدی! این قدر به بابات نناز....که افتخار نداره!
اگرم دیدی تو سلیطه رو به این آسونی به من داد فقط برای این بود که براش تریاک خوب ببرم! بدبخت ببین چقدر براش ارزش داری! فکر کردی اگه برگردی خونه بابات چی کار برات می کنه گوسفند می کشه؟ نه بیچاره زیر شلاق جونت رو می گیره. باباتو نمی شناسی؟
اگر من بی غیرتم اون صد درجه از من بی غیرت تره که تورو واسه یه مثقال جنس خوب مفت مفت به من داد. کار من و بابات مثل همه!
اگه امشب با زبون خوش می رفتی و کارت رو می کردی این بلاها سرت نمی اومد. الانم دارم بهت می گم دیگه واسه من جفتک ننداز. دلت رو بده به کارت. نترس از وجاهت و خانمی ات کسر نمی آد!
نون منو آجر نکن وگرنه آتیشت می زنم.
اینارو گفت و یه نف انداخت به من و رفت.. درد رو اون وقت بود که فهمیدم همه چیز چرخید چرخید خورد تو سر من! بیهوش افتادم.یه خورده بعد به هوش اومدم. همه جا تاریک بود نه تاریک تر از زندگی من! اول نمی خواستم حرفهای فرج اله رو باور کنم ولی وقتی با برنامه پدرم مقایسه می کردم می دیدم پر بیراه نگفته اصلا در این همه مدت نفهمیده بودم که شغل پدرم چیه!
تا ظهر خواب بود و ظهر بلند می شد ناهار و صبحانه رو با هم می خورد. تا حالا ندیدیه بودم که صبح سرکار بره کارش از غروب شروع می شد تا نصفه شب! یاد قسمت ممنوعه خونه اقتادم.یاد زنهای که به خونه می آورد. نخیر انگار درست می گفتند. پس من با نون فلان بزرگ شده بودم! بی خودی نبود که زندگی مون این بود! ولی اگر پدرم این کاره بود گناه ما چی بود؟ تقصیر ما چی بود که باید تقاص کارهای پدرم رو پس بدیم. بخدا انصاف نبود.
یه زن بدبخت که پا تو خونه پدرم گذاشته بود بعد از سه تا شکم زاییدن چرا باید اون سرنوشت رو داشته باشه! مادرم رو می گم حق داشت بذاره و فرار کنه! حتما اون هم این جریان رو فهمیده بود. بازم زرنگی کرد.
خواهرم هم زندگیش بد نبود. شانسی که اورده بود شوهرش اهل تهران نبود. شاید هم از چیزی خبر نداشت. خوشبختانه از اینجا دور بودند. طاهر برادر بیچااره ام که اون طوری مرد و راحت شد. مونده بودم من. تقاص کثافتکاری پدرم رو باید من پس می دادم.
بماند! دو روزی توی اون زیر زمین بدون آب و غذا موندم. برام مهم نبود. اونقدر غم و غصه داشتم که این چیزها پیشش هیچی نبود. ولی شما برای اینکه بفهمید دو روز بدون آب و غذا موندن توی یه زیرزمین تاریک یعنی چی، بهتره یه روز از خروس خون سحر تا شغال خون غروب روزه بگیرید ببینید چه حالی پیدا می کنید!
خلاصه بعد از دو روز وقتی دیدند صدای من در نمی اد ترسیدن که مرده باشم این بود که سراغم اومدند. اون فرج اله بی غیرت ازم پرسید که آدم شدی؟ اما من جوابشو ندادم بلندم کرد و برد بیرون. نور چشمامو می زد دو روز تو تاریکی بودم.
دست و صورتم رو سر حوض شستم و با تن و بدن له و لورده به اتاقم رفتم. ته مونده غذایی رو که برام آورده بود خوردم یه چیکه آب روش. یه کله یک شب و یک روز خوابیدم. دو سه روزی گذشت. سر و صورتم که زخمی و کبود شده بود بهتر شد.
بعدها فهمیدم که تو اون دو روز که تو زیرزمین بودم یکبار سهراب خان سراغم اومده که گفتند من حمام رفته ام و اون هم برگشته و رفته.
چیزی که برام عجیب بود این بود که فرج اله دیگه سرد شده بود. این رو هم بعدا از خودش شنیدم که در اثر اون بیماری که نمی دونم سل بود دیفتری بود چی بود حال و روزگارش خراب شده بود و دیگه اون فرج اله سابق نبود!
یه شب که به خونه برگشت دوباره یه مرد دیگرم با خودش آورد. اومد پیش من و گفت بلایی که چند وقت پیش سرت آوردیم که یادت نرفته؟
این یارو آوردم مثل آدم میری بهش تریاک می دی بکشه. وای بحالت اگه ساز مخالف کوک کنی؟ باز هم جوابشو ندادم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق مهمونخونه. حقیقت دیگه جون کتک خوردن و بی آب و غذا در زیرزمین افتادن رو نداشتم. دیگه برام فرقی هم نمی کرد از این جا رونده ا اونجا مونده شده بودم. وقتی پدرم اونطوری بود شوهرم اینطوری. چه عیب داشت که من هم اونجوری بشم!
رفتم تو اتاق و نشستم و با اکراه یه بست چسبوندم رو وافور. واسه ام دیگه هیچی فرق نمی کرد از این زندگی کثافت خسته شده بودم. یارو چند تا بست ک&a


ویدیو مرتبط :
داستان پریچهر-قسمت اول