سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت یازدهم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت یازدهمآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.


قسمت قبل


شب کریسمس در مراسم مذهبی متوجه شد که پسرک در میان جمع ، تنها به او می نگرد . همین موضوع نگرانی دخترک را بیشتر کرد و قلبش را بیشتر فشرد . جرأت نداشت حتی سرش را به طرف محبوبش برگرداند ، زیرا در میان عمه و پدرش نشسته بود . چاره ای نداشت جز اینکه اندوه خود را پنهان نگه دارد . با این حال در آخرین لحظات اجرای مراسم ، احساس کرد چنان پسرک به او نزدیک است که بی اختیار از فراز شانه اش نگاهی به عقب انداخت و او را با همان نگاه یخزده ، چهره مسخ شده ، و لبان به هم فشرده از وحشت عشق مشاهده کرد و چنان تسلط بر نفس را از دست داد که اگر دست عمه اش را نمی گرفت ، حتماٌ به زمین می افتاد . اسکولاستیکا عرق سرد دستهای برادر زاده را احساس کرد و به منظور اطمینان بخشیدن به فرمینا با اشاره ای حمایت بی دریغ خود را از او اعلام کرد .


فلورنتینو آریزا نیز در هنگام چراغانی و آتش بازی به مناسبت کریسمس ، بی اختیار و بدون تسلط بر نفس ، بیهوده قدم می زد و اشک می ریخت . در طول هفته بعد نیز هنگامی که از برابر خانه معشوق می گذشت ، فرمینا و اسکولاسیتیکا رانشسته در جلو خانه و زیر درخت بادام می دید و بر میزان بحران روحی او افزوده می شد . پس از نخستین نگاه رد و بدل شده در خانه آنها و در هنگام تدریس دخترک به عمه اش، این دومین دیدار آنها در کنار خانه و در فضای باز به شمار می رفت . این بار فرمینا دازا بدون یونیفرم مدرسه ، به گونه ای دیگر به نظر می رسید . تونیک چین داری بر تن داشت و تاجی از گل برسر گذاشته بود که او را شبیه به الهه تاجدار می کرد . پسرک در جایی نشست که مطمئن بود به راحتی می تواند دیده شود . دیگر مجبور نبود کتاب بخواند . البته کتاب روی زانوانش گشوده بود ، ولی بی پروا به چهره دختر رؤیاهایش می نگریست . دختری که نگاه محبت آمیزش را از او دریغ می کرد .

فلورنتینو آریزا نخست تصور کرد که تدریس زیر درخت بادام ، به دلیل آشفتگی داخل خانه و تعمیرات آنجاست ، ولی خیلی زود و به ویژه در تعطیلات سه ماهه مدارس دریافت که فرمینا دازا هر بعد از ظهر خود را در معرض نگاههای مشتاق او قرار می دهد و این امر ، موجب امیدواری پسرک شد . با این حال هنوز نمی دانست آیا او را دیده اند و مورد توجه قرار گرفته است یا نه ، زیرا هیچ نشانه ای در این مورد از سوی فرمینا دازا دزیافت نکرده بود . با این حال ، به خود جرأت می داد و دست ار تلاش بر نمی داشت .

در اواخر ماه نوامبر عمه اکولاستیکا روزی کتاب درسی را روی نیمکت گذاشت ، برای انجام کاری به داخل خانه رفت و دخترک در حالی که برگهای زرد درخت بادام بر سر شانه هایش می ریخت ، تنها ماند . فلورنتینو آریزا اندیشید که این فرصت را از پیش طراحی کرده اند و به او داده اند ، از خیابان گذشت و در برابر دختر ایستاد . فاصله آنها چنان کم بود که صدای نفسها و رایحه خوش بدن فرمینا دازا را که تا آخر عمر فراموش نکرد ، به خوبی می شنید و استشمام می کرد . سرش را بالا گرفت و با شهامت با فرمینا شروع به حرف زدن کرد . همان کاری که نیم قرن بعد هم انجام داد . گفته هایش چنین بود : 
- فقط خواهش می کنم این نامه را از من بگیر !

لحن گفتار پسرک و صدایش برای فرمینا دازا غیر منتظره بود . برخلاف رفتار ملایم و ظاهر ضعیف فلورنتینو آریزا ، صدایش بسیار تیز و برنده بود .دخترک بدون اینکه سرش را از روی پارچه ای که برای گلدوزی در دست داشت بردارد ، پاسخ داد :

- نمی توانم بدون اجازه پدرم چیزی بگیرم .

فلورنتینو با شنیدن صدای گرم فرمینا به شدت لرزید . لحن آرام و تأثیر گذاری که برای همیشه در خاطرش ماند . با این حال کوشید بر خود مسلط باشد . با همان لحن محکم قبلی گفت :

- بگیر ! ...

فرمینا دازا همچنان به گلدوزی ادامه داد و حتی سرش را بلند نکرد تا به پسرک بنگرد . در عوض روزنه ای از امید را در دل او باز گذاشت و گفت :

- هر روز بعد از ظهر به اینجا بیا و آنقدر صبر کن تا من محل نشستن خود را عوض کنم .

فلورنتینو آریزا تا روز دوشنبه متوجه منظور دخترک نشد . ولی در آن روز ، ناگهان عمه اسکولاستیکا از جای برخاست و به داخل خانه رفت .پسرک روی همان نیمکت همیشگی در پارک نشسته بود ، ماجرا را دید ، ولی این بار فرمینا دازا پس از رفتن عمه اش ، از جای برخاست و روی نیمکت دیگری نشست . فلورنتینو با مشاهده این صحنه از جا برخاست . گل کاملیای سفیدی را بر یقه اش زده بود و صاف راه می رفت . عرض خیابان را طی کرد ، در برابر دخترک ایستاد و گفت :


- بزرگترین لحظه زندگی من فرارسید !

فرمینا دازا سرش را بلند کرد ، به پسرک نگرست و نگاهی هم به اطراف انداخت که در آن ساعت روز خلوت بود . باد برگهای ریخته شده بر زمین را با خود می برد . دخترک گفت :

- نامه را بده !

فلورنتینو آریزا پیش تر می خواست نامه دهها صفحه ای را به او بدهد ، ولی تغییر عقیده داد ، خلاصه ا ی از مطالب مهم آن را روی صفحه ای نوشت و صداقت و وفاداری در عشق خود را مورد تأکید قرار داد . همان نامه را از جیب در آورد و در برابر دخترک گرفت . دخترک در همان حال که سر را روی پارچه خم کرده بود ، زیر چشمی نگاهی به دستهای لرزان فلورنتینو انداخت . پاکتی آبی رنگ را دید . قاب پارچه گلدوزی را بالا آورد تا پسرک نامه را روی آن بگذارد . با این کار ، وانمود کرد که متوجه لرزش دستهای او نشده است .

اتفاق غیر منتظره ، در همان لحظه رخ داد . پرنده ای که روی شاخه درخت بادام نشسته بود ، تکانی خورد و فضله ای انداخت که مستقیم روی پارچه افتاد . فرمینا دازا به سرعت قاب را پایین برد و پشت سرش پنهان کرد تا فلورنتینو متوجه موضوع نشود . در حال که چهره اش سرخ شده بود ، به صورت پسرک نگریست .

فلورنتینو آریزا که همچنان ایستاده و نامه را به طرف او گرفته بود ،با خونسردی گفت :

- آه ، این نشانه خوشبختی است !

فرمینا دازا سر تکان داد و لبخند زد . سپس شتابان نامه را از دست پسرک گرفت و در سینه بندش گذاشت . فلورنتینو گل کاملیا را از یقه اش بیرون آورد و جلو برد . فرمینا نپذیرفت و با توجه به فرصت اندکی که باقی مانده بود ، به سراغ پارگه گلدوزی رفت و گفت :

- خوب ، حالا برو و تا اشاره نکرده ام دیگر به اینجا نیا .

مادر فلورنتینو آریزا نخستین کسی بود که متوجه دیدار پسرش با دختر مورد علاقه اش شد ، زیرا صدایش دو رگه شده ، اشتهایش را از دست داده ، شب بیدار مانده ، و از این دنده به آن دنده غلتیده بود . از زمان شروع انتظار برای دریافت پاسخ نخستین نامه نشانه هایی در فلورنتینو پدیدار شد که مادر را بسیار نگران کرد . اسهال ، استفراغ به رنگ سبز ، حالت تهوع پیوسته و ضعف شدید ، برای زن نشانه های دلتنگی و دوری از معشوق نبود ، بلکه علائم بیماری وبا بود . مباشر پیر و خانه زاد آنها که از زمان ارتباط پنهانی ترانزیتو آریزا یا پدر واقعی فلورنتینو با مادرش محرم اسرار بود و نقش پدر خوانده پسرک را برعهده داشت ، با مشاهده این نشانه ها ، خونسردی خود را از دست داد و بسیار نگران و ناراحت شد . ضربان قلب پسرک به شدت ضعیف شد و رنگ چهره اش پریده بود . در واقع در حال احتضار به سر می برد . معاینات پزشکی حاکی از آن بود که فلورنتینو نه تب دارد نه درد . در عوض تمایل به مردن داشت . پزشک نخست از خود بیمار و سپس از مادرش سؤالاتی پرسید ، زیرا بر این باور بود که نشانه های عشق ، شباهت زیادی به علائم بیماری وبا دارد . پس از آن ، برای آرامش اعصاب بیمار ، دارویی گیاهی تجویز و توصیه کرد به مسافرت برود تا دور از محیط همیشگی باشد و همه چیز را به فراموشی بسپارد . البته فلورنتینو آریزا اعتقادی به این نوع درمان نداشت و عاشق شهادت در راه عشق بود .

ترانزیتو آریزا برده ای دو رگه و آزاد شده بود و در مهلکه فقر عشق غریزی خود را سرکوب می کرد . بنابراین با توجه به دردی که فرزندش به مناسبت عشق می کشید ، لذت می برد و احساس می کرد عشق سرکوب شده خود را در او می یابد . هرگاه هذیان گویی پسرش را می دید مقداری از همان داروی گیاهی تجویز شده به او می داد ، پتویی به دور بدنش می پیچاند تا دچار لرز نشود و عرق کند . آنگاه می گفت :

- از فرصتی که در عشق برایت پیش آمده ، نهایت استفاده را بکن . باید از دوری او رنج ببری و دچار لذت شوی ، چون چنین پدیده هایی تا آخر عمر برایت باقی نمی ماند .

در عوض در دفتر پستی ، چنین عشقی مورد استقبال قرار نگرفت ، زیرا فلورنتینو آریزا هوش و حواسش را از دست داده بود ، به گونه ای که پرچم کشورهای فرستنده نامه ها را با هم اشتباه می گرفت . در یکی از روزهای چهارشنبه ، پرچم آلمان را روی در نصب کرد در حالیکه کشتی وارد شده ، متعلق به کشور لیلاند از لیورپول انگلستان بود . روز دیگری ، پرچم ایالات متحده را آویخت ، در حالیکه کشتی اقیانوس پیمای ژنرال از سنت نازایره می آمد . این بی حواسی به ویژه در هنگام توزیع نامه ها ، چنان آشفتگی ایجاد کرد که موجب اعتراض شد و آقای لوتاریو توگوت تنها به این دلیل او را از دفتر پستی اخراج نکرد که نیاز به حضورش برای نواختن ویولن در گروه همسرایان کلیسا داشت . صمیمیت این دو نفر به اندازه ای بود که با توجه به تفاوت سنی زیاد ، غیر قابل درک و عجیب می نمود . آنها همچون پدر بزرگ و نوه بودند ، ول یچه در هنگام کار مشترک و چه در میخانه های اطراف بندر که با توجه به موقعیت اجتماعی آنها نا مناسب به نظر می رسید ، همواره در کنار یکدیگر و با هم بودند . رفتارشان گاهی همچون جوانان مست و بی پول بود ، گاهی همچون ثروتمندانی خوش لباس که معمولا ٌ پس از شرکت در مهمانیهای پر شکوه ، به بندر می رفتند و ماهی سرخ شده و برنج می خوردند .

لوتاریو توگوت هیشه پس از پایان کار در دفتر پستی ، به میخانه ها می رفت ، تا صبح در آنجا می ماند و مشروب جامائیکا می نوشید و همراه با ملوانان کشتیهای آنتیل ، آکاردئون می نواخت . او مردی فربه ، گردن کلفت و دارای ریش طلایی بود . هنگام حضور در میخانه ها کلاه ویژه ای بر سر می گذاشت که اگر به کمرش چند زنگوله می بست ، مثل بابا نوئل می شد . فلورنتینو آریزا را هم برای نخستین بار ، خارج از محیط اداری ، در آنجا دید و بسیار خوشحال شد .

در نزدیکی بار انداز ، مهمانخانه ای بود که لوتاریو معمولاً هفته ای یک یا دوبار به آنجا می رفت و غذا می خورد . این مهمانخانه در گذشته یکی از کاخهای مستعمراتی بود که اگر زبان داشت و حرف می زد ، می توانست خاطرات خوشی را بیان کند . سالنهای دارای کف مرمر و بزرگ آن را پس از کسب استقلال ، به اتاقهای کوچک و متعدد تقسیم کرده بودند . این اتاقها با تیغه هایی پر از روزنه و درز از هم جدا شده بود . در واقع کسانی که آنها را موقتاٌ اجاره می کردند ، هدفی جز نگاه کردن دزدکی به اتاقهای مجاور نداشتند . می گویند مردی در یکی از این اتاقها ، از روزنه کوچکی به اتاق مجاور می نگریست ، ولی همسر خودش را در آنجا دید و چنان ناراحت شد که با میله کاموا بافی ، چشمان خود را کور کرد . با این حال هر چه لوتاریو توگوت کوشید با تعریف از این اتاقها فلورنتینو آریزا ترغیب شود برای تماشای یکی از آنها برود و یکی از سرگرمیهای اشراف اروپایی را تجربه کند ، موفق نشد .

چند سال گذشت تا فلورنتینو آریزا دریافت که احتمالاً لوتاریو حق داشته است . توگوت مردی زنباره و هرزه بود و به همین دلیل به آن اتاقها می رفت ، ولی فلورنتینو آریزا چنین خصوصیتی نداشت و اگر سالهای بعد به مهمانخانه می رفت و اتاقی کرایه می کرد ، نه به دلیل چشم چرانی ، که برای تنها ماندن و رسیدگی به کارهای شخصی بود .
او در اندوهبارترین دوران زندگی خود در یکی از اتاقهای تنگ و خفقان آور می نشست و کتابهای شعر و داستانهای عاشقانه می خواند . پرندگان خیالش که یکی نر و دیگری ماده بود ، روی ایوان بزرگ مهمانخانه به آشیانه می رفتند و صدای بوسه هایشان و بالهایشان که به هم می کوبیدند ، به خواب نیمروزی او آرامشی وصف ناشدنی می بخشید . ولی شبها که هوا خنک می شد ، نمی توانست گوشهایش را بگیرد و صدای مردانی خسته ذا نشنود که پس از پایان کار به آنجا می آمدند تا با یک عشقبازی شتابزده ، خستگی از تن بزدایند و با زنانی که آماده دریافت پول و اهدای تن بودند حرف بزنند . به این ترتیب بود که فلورنتینو آریزا مطالب زیادی را در مورد خیانت و بی وفایی شنید و از آن بالاتر ، از اسرار خانوادگی بسیاری از مقامات دولتی و مشتریان متشخص که برای رفیقه هایشان تعریف می کردند و نمی دانستند ، یا اهمیت نمی دادند که سخنانشان از اتاقهای مجاور شنیده می شود ، سر در آورد .

به این ترتیب بود که متوجه شد در فاصله چهار مایل دریایی مجمع الجزایر سوتاونتو ، یک کشتی اسپانیایی پر از طلا و سنگهای قیمتی به ارزش بیش از پانصد میلیارد پزو از قرن هجدهم در عمق آب فرو رفته است . هر چند مدت زیادی از این امر می گذشت ، ولی تا همین چند ماه پیش ، هرگز به طور جدی به پیامد های آن نیندیشیده بود. در واقع فکری به جز فکر فرمینا دازا از ذهن او نمی گذشت . ولی سرانجام همین عشق موجب شد برای بیرون کشیدن گنج عظیم ، نقشه ای طرح کند که پس از دستیابی به آن ، بتواند به همسر آینده اش دوش طلا برای شستشو هدیه بدهد .

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم