سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت یازدهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

برای نمایش قسمت قبل کلیک نمایید.

پیش از تمام شدن آن نیم ساعت، ساعت دیواری پنج ضربه نواخت. مدرسه تعطیل شد و همه برای صرف عصرانه به تالار غذاخوری رفتند. در این موقع من به خودم جرأت دادم و از چهار پایه پایین آمدم. تاریکی غلیظی بود. خودم را به گوشه ای کشاندم و روی زمین نشستم. طلسمی که باعث جلب حمایت زیادی برایم شده بود اثر خودش را از دست می داد. اکنون موقع واکنش نشان دادن من بود؛ کمی بعد، اندوه چنان بر قلبم فشار می آورد که دمر روی زمین خوابیدم و گریه ام شروع شد. هلن برنز اینجا نبود. هیچ پشت و پناهی نداشتم. در آن تنهایی حس کردم به حال خودم رها شده ام. اشکهایم کف اطاق را خیس می کرد. چقدر سعی کرده بودم بچه ی خیلی خوبی باشم مخصوصاً در لوو ود. چه دوستان زیادیبرای خودم داشتم، چقدر مورد احترام واقع شده و محبت دیگران را به خودم جلب کرده بودم. تا آن روز پیشرفت چشمگیری داشتم: درست صبح آن روز شاگرد اول کلاس شده بودم؛ دوشیزه میلر صمیمانه مرا تشویق کرده و دوشیزه تمپل با تبسم، رضایت خود را از من ابراز داشته و قول داده بود به من نقاشی یاد بدهد، و اگر تا دو ماه دیگر با آن وضعیت مطلوب پیش بروم به من اجازه بدهد زبان فرانسه یاد بگیرم. از طرف دیگر، همشاگردیهای من مرا در میان خود به خوبی پذیرفته بودند و با من مثل بقیه ی همسالانم رفتار برابری داشتند و هیچکس معترض من نمی شد. اما حالا، اینجا، یک دفعه ی دیگر خرد و پایمال شده بودم. آیا اصلاً ممکن بود قد راست کنم؟
_ «هرگز.» این را به خودم جواب دادم. با تمام وجودم آرزوی مرگ می کردم. وقتی این جواب را با هق هق گریه ام به صورت بریده بریده به زبان می آوردم یک نفر به من نزدیک شد. یکه خوردم _ هلن برنز دوباره نزدیک من بود. در روشنایی آتش بخاری که رو به خاموشی می رفت دیده بودم که کسی در آن اطاق دراز خالی حرکت می کرد. هلن نان و قهوه ام را آورده بود.
گفت: «بیا، یک چیزی بخور.» اما من هر دوی آنها را پس زدم چون حی می کردم یک قطره قهوه و یک لقمه از آن نان با وضعی که داشتم مرا خفه می کرد. هلن نگاهی به من انداخت، شاید با تعجب. با آن که خیلی می کوشیدم نمی توانستم از آن حالت التهاب بکاهم. همچنان با صدای بلند گریه می کردم. روی زمین نزدیک من نشست، هر دو زانوی خود را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش گذاشت. مثل یک هندی در آن وضع ساکت باقی ماند. اول من شروع به حرف زدن کردم: «هلن، تو چرا پیش دختری آمده ای که همه او را دروغگو می دانند؟»
_ «همه، جین؟ فقط هشتاد نفر شنیده اند که به تو چنین نسبتی داده شده در حالی که دنیا صدها میلیون نفرست.»
_ «اما من با میلیونها آدم چه کاری می توانم داشته باشم؟ آن هشتاد نفری که می شناسم مرا تحقیر می کنند.»
_ «جین، تو اشتباه می کنی. شاید یک نفر هم در این مدرسه نیست که تو را تحقیر کند یا تو مورد علاقه اش نباشی. اطمینان دارم که ممکن است فقط دلشان به حالت بسوزد نه این که از تو بدشان بیاید.»
_ «چطور ممکن است بعد از آنچه آقای براکلهرست گفته دلشان به حال من بسوزد؟»
_ «آقای براکلهرست خدا که نیست، حتی آدم بزرگ و محبوبی هم نیست. در اینجا کمتر کسی از او خوشش می آید؛ خود او هم هیچوقت سعی نمی کند مورد علاقه ی دیگران باشد. اگر با تو مثل یک شخص مورد علاقه خاصش رفتار کرده بود کسانی که در اطراف تو هستند دشمن تو می شدند، خواه دشمن آشکار خواه پنهان. در حقیقت، بیشتر اینها اگر بتوانند و جرأت پیدا کنند با تو همدردی خواهند کرد. حالا هم تا یکی دو روز ممکن است ظاهراً با تو رفتار سردی داشته باشند اما در قلبشان نسبت به تو احساسات دوستانه ای پنهان کرده اند؛ و اگر تو به خوشرفتاری ادامه بدهی این احساسات نهفته ی فعلی خیلی زود ظاهر خواهند شد. علاوه بر این، جین، _ مکث کرد.
من در حالی که دستم را روی دستش گذاشته بودم، پرسیدم: «علاوه بر این، چی، جین؟»
با ملایمت انگشتان مرا در دست خود گرفت تا آنها را با مالش گرم کند، و به حرفهای خود ادامه داد: «اگر تمام مردم دنیا از تو نفرت داشته باشند و تو را شرور بدانند اما وجدان تو اعمالت را تأیید کند و تو را از خطا مبرا بداند، بدون دوست نخواهی بود.»
_ «درست است، من می دانم که نباید خودم را بد بدانم اما این، اگر دیگران مرا دوست نداشته باشند، کافی نخواهد بود. در چنین صورتی مردن را به زنده بودن ترجیح می دهم _ من تنهایی و منفور بودن را نمی توانم تحمل کنم، هلن. ببین، اگر از تو، یا دوشیزه تمپل یا هر کس دیگری که حقیقتاً او را دوست دارم، محبت واقعی ببینم با کمال میل تن به هرگونه تنبیه و خواری خواهم داد: حاضر خواهم بود استخوان دستم را بشکنند، گاو به زمین پرتم کند، یا پشت سر یک اسب لگدزن بایستم و بگذارم با سم روی قفسه ی سینه ام بزند _ »
_ «آرام باش، جین! تو خیلی زیاد به محبت افراد انسان تکیه می کنی؛ خیلی از خود بیخود شده ای و تند می روی. دست مقتدری که کالبد تو را آفریده و به آن حیات بخشیده بغیر از این (خود) ضعیف تو یا سایر موجودات ضعیف شبیه تو سرچشمه های دیگری از نیرو در اختیارت گذاشته. علاوه بر این دنیای خاکی و علاوه بر نوع انسان دنیای نامرئی دیگر و قلمروی از ارواح وجود دارد. این دنیا در اطراف ماست چون در همه جا هست، و آن ارواح ما را می پایند چون مأمور حفاظت ما هستند. و اگر از درد و شرمساری بمیریم، اگر از هر طرف گرفتار ضربه ی سرزنشها بشویم، و نفرت ما را خرد و پایمال کند فرشته ها ناظر شکنجه شدنهای ما هستند، می دانند که بیگناهیم (البته اگر بی گناه باشیم و من می دانم تو از اتهامات ضعیفی که آقای براکلهرست با آن لحن پرطمطراق تکرار می کرد و تازه آنها را هم به صورت دست دوم از خانم رید کسب کرده بود، کاملاً مبرا هستی چون خصلت پاک تو را از چشمها و ناصیه ی روشنت می خوانم)، و خداوند در نظر دارد به محض جدا شدن روح ما از جسممان ما را به دریافت پاداش کامل مفتخر کند. پس حالا که زندگی اینقدر زودگذرست و مسلم است که مرگ دروازه ی ورود ما به سعادت _ یعنی جلال ابدی _ است در این صورت چرا تسلیم غم و ناامیدی بشویم؟»
من ساکت بودم. هلن به من آرامش داده بود. اما آن آرامشی که از آن حرف می زد با نوعی غم توصیف ناپذیر آمیخته بود. از خلال سخنان او یک حالت غم و درد حس می کردم اما نمی توانستم بگویم که چه وقت و از کجا ناشی شده بعد از تمام شدن حرفهایش نفس کشیدنش تندتر شد و صرفه ی کوتاهی کرد. موقتاً غمهای خودم از یادم رفت و به طور مبهمی برای او نگران شدم.
همچنان که سرم را به شانه ی هلن تکیه داده بودم دستهایم را دور کمرش حلقه کردم. مرا به طرف خود کشید. در آن سکوت لحظاتی آرام ماندیم. هنوز مدت زیادی در این حال نمانده بودیم که شخص دیگری وارد اطاق شد. چند تکه ابر سیاه که در اثر باد شدید در آسمان حرکت می کردند از روی ماه کنار رفته آن را عریان ساخته بودند. نور ماه، که از یکی از پنجره های نزدیک، به داخل تالار می تابید قیافه ی هر دوی ما و شخصی را که به ما نزدیک می شد روشن ساخت، و ما فوراً متوجه شدیم که آن شخص دوشیزه تمپل است.
گفت: «من مخصوصاً برای پیدا کردن تو به اینجا آمده ام، جین ایر. می خواهم به اطاق من بیایی، و چون هلن برنز هم با توست او هم می تواند بیاید.»
با راهنمایی مدیر به دنبال او راه افتادیم. بایست از میان راهروهای پیچ در پیچ عبور می کردیم. بعد، از یک پلکان بالا رفتیم تا به آپارتمان او رسیدیم. در این محل بخاری مناسبی می سوخت، و به آدم احساس مطبوعی می داد. دوشیزه تمپل به هلن برنز گفت روی یک مبل کوتاه کنار بخاری بنشیند. خودش روی مبل دیگری نشست و مرا هم در کنار خود نشاند.
در حالی که به صورت من نگاه می کرد پرسید:«حالا دیگر تمام شد؟ با گریه غصه هایت را بیرون ریختی و سبک شدی؟»
_ «متأسفانه هیچوقت تمام نمی شود.»
_ «چرا؟»
_ «چون به ناحق به من تهمت زده اند. شما و هر کس دیگری حالا مرا یک آدم شرور می دانید، خانم.»
_ «ما تو را کسی می دانیم که خودت ثابت کنی آن هستی. به خوب بودنت ادامه بده تا مرا قانع کنی.»
_ «آیا می توانم قانع کنم، دوشیزه تمپل؟»
در حالی که دست خود را دور کمرم حلقه کرده بود، گفت: «بله، می توانی. و حالا به من بگو آن خانمی که آقای براکلهرست او را ولینعمت تو می دانست، کیست؟»
_ «خانم رید زن دائی من است. دائیم مرده، و پیش از مردنش مرا به دست او سپرده که از من نگهداری کند.»
_ «پس آن خانم تو را به فرزندی قبول نکرده.»
_ «نه، خانم. او از این که کفالت مرا بر عهده داشت ناراحت بود. اما دائیم، به طوری که از خدمتکارها شنیدم، قبل از این که بمیرد از او قول گرفته بود که همیشه از من نگهداری کند.»
_ «خوب، حالا، جین، تو می دانی یا دست کم خودم به تو می گویم، که وقتی یک نفر به جرمی متهم می شود همیشه به او اجازه می دهند به دفاع از خودش حرف بزند، و تو متهم به درغگویی شده ای؛ حالا تا آنجا که می توانی پیش من از خودت دفاع کن. تا آنجا که حافظه ات یاری می کند عین حقیقت را بگو؛ نه چیزی اضافه بگو و نه مبالغه کن.»
در اعماق ضمیر خود تصمیم گرفتم که حد اعتدال را کاملاً مراعات کنم _ و وقایع را به صحیح ترین وجهی برای او شرح دهم. بعد از یک مکث چند دقیقه ای برای تنظیم و ترتیب توالی مطالب گفتنی در ذهن خود، تمام داستان کودکی غم انگیزم را برای او شرح دادم. در حالی که از فرط هیجان کاملاً خسته شده بودم زبانم ملایم تر از موارد مشابهی بود که معمولاً در موقع شرح آن موضوع تأثرانگیز به کار می بردم، و چون هشدارهای هلن راجع به نادیده گرفتن رنجشهایم را به یاد داشتم داستان خود را به صورتی کاملاً عاری از احساسات غم انگیز یا نفرت آور شرح دادم، و چون آن داستان به این ترتیب محدود، خلاصه و ساده شده بود قابل قبول تر به نظر می رسید. حس کردم همچنان که در شرح حال خود پیشتر می رفتم دوشیزه تمپل حرفهایم را بیشتر باور می کرد.
در ضمن داستان خود اشاره کرده بودم که آقای لود بعد از بیهوشی من برای معاینه و درمانم به آنجا آمد. در واقع آن صجنه ی وحشتناک (برای من وحشتناک)،بله، آن صحنه ی وحشتناک اطاق سرخ را اصلاً فراموش نکرده بودم. این واقعه را، که یادآوری آن به طور قطع مرا به هیجان آورده بود، با تفصیل بشتری شرح دادم و، تا اندازه ای، از حدود تعیین شده پا فراتر نهادم چون وقتی آن خاطره را به یاد می آوردم هیچ چیز نمی توانست تشنج درد و رنجی را که قلبم را می فشرد آرام کند، منظورم به خصوص آن لحظه ای است که خانم رید التماسهای عاجزانه ی من برای بخشش را نادیده گرفت و برای بار دوم مرا در آن اطاقک تاریک و جن زده تنها گذاشت و در را به رویم قفل کرد.
داستانم را تمام کرده بودم. دوشیزه تمپل بی آن که چیزی بگوید چند دقیقه ای مرا نگاه کرد، بعد گفت: «آقای لوید را تا اندازه ای می شناسم. به او نامه ای خواهم نوشت و اگر جواب او با گفته های تو مطابقت داشته باشد تو در انظار همه از هرگونه اتهامی تبرئه خواهی شد؛ از نظر من همین حالا هم از هرگونه اتهامی مبرا هستی.»
مرا، که همچنان در کنار خود نگهداشته بود، بوسید ( در کنار او کاملاً راضی بودم به این که بایستم چون در آن حالت از نگاه کردن به صورت او، به لباس، یکی دو آرایه، پیشانی سفید، موی بافته شده ی براق و چشمان سیاه روشنش لذت کودکانه ای می بردم). بعد، روی خود را به هلن برنز کرده پرسید: «امشب حالت چطورست، هلن؟ امروز خیلی سرفه کردی؟»
_ «نه خیلی زیاد، خانم.»
_ «درد سینه ات چطورست؟»
_ «کمی بهترست.»
دوشیزه تمپل برخاست. دست او را گرفت و نبضش را امتحان کرد. بعد به طرف صندلی خود برگشت. همچنان که می نشست شنیدم آه کوتاهی کشید. چند دقیقه ای به فکر فرو رفت. بعد، در حالی که از جای خود برمی خاست، با خوشحالی گفت: «حالا شما دو نفر امشب مهمان من هستید. پس باید از شما پذیرایی کنم.» بعد زنگ زد.
به خدمتکاری که به صدای زنگ حاضر شده بود گفت: «باربارا، من هنوز عصرانه ام را نخورده ام؛ سینی عصرانه را بیاور. و برای این دو خانم جوان هم دو فنجان بگذار.»
کمی بعد سینی عصرانه حاضر شد. آن قوری چینی براق، که روی میز کوچک گرد کنار بخاری گذاشته شده بود، به نظرم چقدر زیبا می آمد! بخار آن نوشابه و بوی نان برشته چقدر معطر بود! و، با این حال، من، در عین پریشانی، متوجه ناچیز بودن سهم خودم شدم (چون حالا کم کم حس می کردم گرسنه ام شده). سهم دوشیزه تمپل هم به اندازه ی من کم بود.
گفت: «باربارا، نمی توانی نان و کره کمی بیشتر بیاوری؟ این برای سه نفر کافی نیست.»
باربارا بیرون رفت. کمی بعد برگشت. گفت: «خانم هاردن می گوید که سهمیه ی همیشگی را فرستاده، بانوی من.»
لازم است توضیح دهیم که خانم هاردن کارگزاری مؤسسه را بر عهده داشت. این زن خیلی مورد توجه آقای براکلهرست بود، و در کار خود همان سختگیری او را داشت.
دوشیزه تمپل متقابلاً گفت: «آهان، بسیار خوب! فکر می کنم باید با همین برگزار کنیم، باربار.» و وقتی او بیرون رفت، دوشیزه تمپل لبخند زنان به گفته ی خود افزود: «خوشبختانه، این امتیاز به من داده شده که بتوانم در چنین مواردی کمبود را برطرف کنم.»
بعد از آن که از من و هلن دعوت کرد به میز نزدیک بشویم و یک فنجان چای و یک تکه نان برشته ی خوشمزه اما نازک جلوی هر کداممان گذاشت، برخاست، قفل یک کشو را باز کرد و از داخل آن یک بسته که کاغذی به اطرافش پیچیده شده بود بیرون آورد. فوراً آن را در مقابل چشمان ما باز کرد: یک کیک کنجددار نسبتاً بزرگ بود.
گفت: «می خواهم به هر کدام از شما قسمتی از این را بدهم که با خودتان ببرید اما چون نان برشته مقدارش خیلی کم است باید آن را الان بخورید.» بعد، با دست سخاوتمند خود دو قطعه از آن کیک برید.
آن شب جشن شاهانه ای داشتیم. همچنان که اشتهای قحطی زده ی خود را با آن خوراک مطبوع اهدایی سخاوتمندانه ی او سیر می کردیم خوشنودی ما از لبخند مهرآمیز میزبانمان که در آن میهمانی ما را نگاه می کرد ارزش کمتری نداشت. چای تمام شد و سینی را بردند. دوشیزه تمپل دوباره ما را به کنار بخاری فراخواند. هر کداممان در یک طرف او نشستم. در این موقع گفت و گویی میان او و هلن شروع شد که مجاز بودن من به شنیدن آن برایم یک امتیاز بود.
شخصیت دوشیزه تمپل جاذبه های خاصی داشت: آرامش و صفای چهره، وقار و متانت رفتار و توجه دقیق او به آداب حرف زدن باعث می شد که هرگونه انحراف اصلاح شود و هرگونه هیجان به صورت اشتیاق درآید. در او چیزی بود که به کسانی که نگاهش می کردند یا حرفهایش را می شنیدند احترام خوف آمیزی نسبت به او در خود حس می کردند و از یک لذت روحانی برخوردار می شدند. اما در مورد هلن برنز حیرت زده شدم: غذای گوارا، بخاری روشن، حضور و مهربانی بانوی محبوب مربی او با شاید، بالاتر از همه ی اینها، چیزی در روح بی نظیر خود او نیروهایی را در درونش برانگیخته بود. این نیروها بیدار شدند، شعله کشیدند: اول رنگ روشن گونه هایش را درخشان تر ساختند به طوری که تا آن ساعت گونه های پریده رنگ و کم خون او را هرگز آنطور ندیده بودم؛ بعد، در مایع زلال چشمهایش درخشیدند، چشمهایی که زیبایی کم نظیرتری از زیبایی چشمهای دوشیزه تمپل به خود گرفته بودند _ این زیبایی نه از رنگ زیبای پوست، نه از مژه های بلند و نه از ابروهای مداد کشیده ناشی می شد بلکه نتیجه ی معنویت، تحرک و فروغ باطنی او بود. بعد، روح او بر لبانش نقش بست، و بر زبانش جاری شد؛ حالا از کجا سرچشمه می گرفت، نمی دانم. آیا یک دختر چهارده ساله دارای قلبی چنان بزرگ و چنان نیرومندست که بتواند چشمه ی جوشان شیوایی ناب، کامل و صمیمانه ای باشد؟ چنین بود ویژگی سخنان هلن در آن شب، به نظر من، فراموش نشدنی، به نظر می رسید که روحش شتاب دارد زندگیهای طولانی ارواح بسیاری را در محدوده ی یک زمان بسیار کوتاه بگنجاند.
درباره ی موضوعاتی گفت و گو می کردند که من هرگز چیزی راجع به آنها نشنیده بودم! : درباره ی ملتها و زمانهای گذشته؛ درباره ی کشورهای دوردست؛ و درباره ی اسرار طبیعت که یا کشف شده یا راجع به آنها حدس زده می شد. درباره ی کتاب حرف می زدند؛ چقدر کتاب خوانده بودند! چه ذخایری از علم داشتند! بعد متوجه شدم که با نامها و نویسندگان فرانسوی چقدر آشنا هستند. اما حیرت من موقعی به اوج رسید که دیدم دوشیزه تمپل از هلن پرسید که آیا گاهی می تواند چند دقیقه ای از وقت خود را به بازآموزی زبان لاتین که پدرش یادش داده، به او اختصاص دهد. بعد، کتابی از یکی از قفسه ها برداشت و از او خواست یک صفحه از اشعار «ویرژیل» را برای او بخواند و توضیح دهد. هلن اطاعت کرد. هر بیتی که می خواند و توضیح می داد احترام مرا نسبت به او بیشتر می کرد. هنوز آن صفحه را کاملاً به پایان نرسانده بود که زنگ ساعت، موقع خواب را اعلام کرد. هیچ تأخیری جایز نبود. دوشیزه تمپل هر دوی ما را در آغوش گرفت و، همچنان که ما را به قلب خود می فشرد گفت: «در امان خدا، بچه های من!»
هلن را بیشتر از من در آغوش خود نگهداشت؛ با اکراه بیشتری از او جدا شد. این هلن بود که چشمهای دوشیزه تمپل تا جلوی در هم او را تعقیب می کرد؛ برای او بود که بار دوم آه غم انگیزی کشید؛ و بالاخره برای او بود که اشک روی گونه های خود را پاک کرد.
وقتی به خوابگاه رسیدیم صدای دوشیزه اسکچرد به گوشمان خورد؛ مشغول بازرسی کشوها بود. تازه داشت کشوی هلن برنز را بیرون می کشید، وقتی هلن وارد شد با سرزنش تند او رو به رو گردید. به هلن گفت: «فردا باید پنج شش مورد از خطاهای تو را بنویسم و روی شانه ات نصب کنم.»
صبح روز بعد دوشیزه اسکچرد با یک خط درشت کلمه ی «شلخته» را روی یک تکه مقوا نوشت و آن را مثل یک پیشانی بند تعویذ روی پیشانی بزرگ، آرام، هوشمند و مهربان او چسباند. تا شب روی پیشانیش بود؛ با شکیبایی و بدون رنجش، خود را سزاوار آن تنبیه می دانست. در لحظه ای که دوشیزه اسکچرد بعد از کلاس عصر از تالار درس بیرون رفت من به طرف هلن دویدم، آن پیشانی بند را پاره کردم و توی بخاری انداختم. خشمی که او از ابرازش عاجز بود در تمام طول روز در روح من شعله ور بود و دانه های اشک، داغ و درشت، با رطوبت سوزانی بر گونه هایم می غلتید چون از آن حالت تسلیم او در قلبم درد تحمل ناپذیری حس می کردم.
تقریباً یک هفته بعد از وقایع یاد شده ی فوق دوشیزه تمپل، که به آقای لوید نامه نوشته بود، جواب نامه ی خود را دریافت داشت. ظاهراً آنچه آن مرد نوشته بود صحت داستان مرا تأیید می کرد. دوشیزه تمپل بعد از آن که تمام شاگردان و معلمهای مدرسه را جمع کرد گفت که در مورد اتهامات منسوب به جین ایر تحقیق شده و او (دوشیزه تمپل) بسیار خوشحال است که می تواند اعلام کند جین ایر از هرگونه اتهامی کاملاً مبراست. بعد معلمها به من دست دادند و مرا بوسیدند. دوستان همشاگردی من هم از شنیدن این موضوع خوشحالی خود را با همهمه نشان دادند.
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم