سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و سوم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

اما آن شب آسمان را چه شده بود؟ ماه هنوز غروب نکرده بود اما هر دومان در سایه بودیم. با آن که نزدیک اربابم نشسته بودم چهره اش را به وضوح نمی توانستم ببینم. و درخت بلوط را چه می شد؟ همچنان که باد در خیابانِ درختان غار صدا می کرد و ما را به جنب و جوش انداخته بود آن درخت تنومند پیچ و تاب می خورد و ناله می کرد.
آقای راچستر گفت: «باید برویم داخل خانه؛ هوا تغییر کرده و گرنه تا صبح می توانستم اینجا پیش تو بنشینم، جین.»
در دل خود جواب دادم: «من هم می توانستم پیش تو بمانم.» شاید می خواستم این جمله را بر زبان هم بیاورم اما ناگهان از ابری که داشتم به آن نگاه می کردم جرقه ی سربی رنگ و بسیار پر نوری بیرون زد. صدای ترق ترق چنان شدید بود که آن را در نزدیکی خود می شنیدم. تنها کاری که به فکرم رسید این بود که چشمان حیرتزده ام را پشت شانه ی آقای راچستر پنهان کنم.
باران به شدت شروع به باریدن کرد. او به سرعت مرا به بالای خیابان برد، از میان باغچه ها عبور داد و به خانه رساند. اما وقتی سرانجام از آستانه پا به درون گذاشتیم از سرتا پا خیس شده بودیم. داشت لباس رویم را بیرون می آورد و آب موهای به هم پیچیده ام را می چلاند که در این موقع ناگهان خانم فرفاکس از یکی از اطاقها بیرون آمد. من اول متوجه نشدم و آقای راچستر هم او را ندیده بود. چراغ روشن بود، و ساعت دیواری نزدیک دوازده را نشان می داد.
آقای راچستر گفت: «زود برو بقیه ی لباسهای خیست را عوض کن. و قبل از این که بروی، شب بخیر، شب بخیر، عزیزم!»
چند بار مرا بوسید. وقتی سرم را بالا آوردم دیدم آن بیوه زن، رنگ پریده، عبوس و حیرتزده آنجا ایستاده. فقط لبخندی به او زدم، و به طبقه ی بالا دویدم. با خودم گفتم: «توضیح را می گذارم برای بعد.» با این حال، وقتی به اطاقم رسیدم فکر آزارنده ای به ذهنم رسید که راجع به آنچه آن پیرزن امشب دیده تا وقتی به او توضیح ندهم درباره ی من فکر بد خواهد کرد. اما اندکی بعد احساس شادی هر احساس دیگرم را تحت الشعاع قرار داد؛ صدای وزش باد هر قدر شدید بود، تندر هم هر قدر از نزدیک و با شدت می غرید؛ آذرخش هر چند تند و پیاپی بود و باران، طی طوفان دو ساعته اش، هر قدر سیل آسا فرو می ریخت اما من کمترین ترس و واهمه ای نداشتم. در طول این مدت آقای راچستر سه بار جلوی در اطاقم آمد تا از آرامش و سلامتم اطمینان حاصل کند، و همین مایه ی آسودگی خاطر من و نیرویی بود که می توانستم در برابر هر چیزی بایستم.
صبح فردای آن روز پیش از آن که بسترم را ترک بگویم آدل کوچولو شتابان وارد اطاقم شد تا به من بگوید که شب قبل صاعقه درخت تنومندِ شاه بلوط پایین باغ میوه را شکسته و نصف آن را سوزانده و از بین برده.
آهمچنان که از خواب برخاسته لباس می پوشیدم به آنچه اتفاق افتاده بود فکر می کردم، و از خود می پرسیدم که آیا آنچه دیده ام رؤیا نیست بعد از آن که آقای راچستر را دوباره دیدم و شنیدم که سخنان خود راجع به عشق و قول ازدواج را تکرار کرد توانستم از واقعی بودن مشاهداتم مطمئن شوم.
ضمن مرتب ساختن موهایم چهره ام را در آیینه نگاه می کردم؛ دیدم که دیگر ساده و زشت نیست: در طرح آن، امید و در رنگش زندگی خوانده می شد؛ چشمانم طوری به نظر می رسید که گفتی سرچشمه ی وصال را دیده اند و فروغی از آن آب صاف پرتلألؤ در خود دارند. پیش از ماجرای شب گذشته، اغلب علاقه ای نداشتم به صورت اربابم نگاه کنم چون بیم داشتم که از نگاه من خوشش نیاید اما حالا اطمینان داشتم که می توانم سر خود را در مقابل او بالا بگیرم، و نگاه محبت آمیز او را بی پاسخ نگذارم. از جالباسی خود یک دست لباس ساده اما پاکیزه برداشتم و پوشیدم...ظاهراً هیچ لباسی تا آن زمان آنقدر خوب به من نمی برازید چون هیچ لباسی را با چنان حالت شادی نپوشیده بودم.
وقتی به طبقه ی پایین شتافتم تعجبی نکردم از این که می دیدم آن طوفان شب قبل جایش را به یک صبح درخشان ماه ژوئن داده؛ از میان در شیشه ای که آن را باز گذاشته بودند نفس نسیم تازه و معطری حس می کردم. وقتی من آنقدر شاد بودم طبیعت هم باید شاد باشد. یک زن گدا و پسر کوچکش _ هر دو با لباسهای مندرس _ از خیابان جلوی در خانه عبور می کردند به سرعت پایین رفتم و تمام پولی را که اتفاقاً در کیسه ی پولم داشتم و به اندازه ی سه چهار شیلینگ بود به آنها دادم؛ بالاخره آنها هم بایست در جشن شادمانی من شرکت می کردند. صدای قارقار کلاغهای سیاه به گوش می رسید. پرندگان خوشخوان آواز سر داده بودند اما هیچیک از آنها شادتر و خوش آهنگ تر از قلب پرنشاط من نبود.
از برخورد خانم فرفاکس متعجب شدم: سر خود را از پنجره بیرون آورد و با قیافه ی گرفته ای گفت: «دوشیزه ایر، نمی آیید صبحانه بخورید؟» در طول مدت صرف صبحانه بی اعتنا و ساکت بود. در آن موقع نمی توانستم او را از اشتباه بیرون بیاورم. بایست صبر می کردم تا کارفرمایم به او توضیح بدهد؛ او هم بایست صبر می کرد. آنقدر که می توانستم غذا خوردم، و به سرعت به طبقه ی بالا رفتم. به آدل برخوردم که داشت از کلاس درس بیرون می آمد.
_ «کجا داری می روی؟ الان موقع درس است.»
_ «آقای راچستر مرا به دایه خانه فرستاد.»
_ «حالا او کجاست؟»
به اطاقی که از آنجا بیرون آمده بود اشاره کرده گفت: «آنجا.» وارد اطاق شدم؛ آنجا بود.
گفت: «بیا به من صبح بخیر بگو.» با خوشحالی جلو رفتم. حالا دیگر از حرفهای خشک و رسمی و حداکثر دست دادن خبری نبود .
گفت: «جین، تو شکفته و خندان و زیبا به نظر می رسی. امروز صبح واقعاً قشنگ شده ای. آیا این همان پریزاد کوچک رنگ پریده ی من است؟ این دانه ی خردل من است؟ این دخترک بشاش با گونه های فرورفته و لبهای گلی، موی نرم ابریشمین فندقی و چشمهای میشی درخشان همان است که قبلاً بوده؟» (برای اطلاع خواننده می گویم که چشمان من سبز بود. خطای او را ببخشید؛ تصور می کنم از نظر او چشمانم رنگ جدیدی به خود گرفته بودند.)
_ «من جین ایر هستم، آقا.»
افزود: «به زودی جین راچستر خواهی شد؛ تا یک ماه دیگر، جنت، حتی یک روز هم بیشتر نخواهد شد. می شنوی؟»
می شنیدم؛ اما کاملاً نمی توانستم سردربیاورم. گیج شده بودم. احساس من، آنچه در قلب خود حس می کردم نیرومندتر از شادی بود، چیزی کوبنده و بیحس کننده بود. به گمانم چیزی مثل ترس بود.
_ «اول رنگت سرخ شد و حالا سفید، جین؛ علتش چیست؟»
_ «علتش این است که شما اسم جدید جین راچستر را به من دادید، و این عجیب به نظر می رسد.»
گفت: «بله، خانم راچستر، خانم جوان راچستر _ عروس جوان فرفاکس راچستر.»
_ «اصلاً نمی تواند اینطور باشد، آقا. برای من مناسب به نظر نمی رسد. انسان هیچوقت در این دنیا در این دنیا از سعادت کامل برخوردار نمی شود. من هم به دنیا نیامده ام تا سرنوشتی متفاوت با سرنوشت بقیه ی افراد همه طبقه ام داشته باشم. داشتن چنین سرنوشت سعادتمندانه ای برای من مثل قصه ی پریان، مثل رؤیای بیداری است.»
_ «رؤیایی که من می توانم به آن تحقق ببخشم و این کار را خواهم کرد؛ همین امروز شروع می کنم. امروز صبح نامه ای به بانکدارم در لندن نوشتم و از او خواستم آن مقدار جواهری که پیش خود دارد _ یعنی ما ترک منقول متعلق به بانوان ثورنفیلد _ را برایم بفرستد. امیدوارم تا یکی دو روز دیگر همه ی آنها را دامنت بریزم چون تمام این نوع امتیازها ودارائیها متعلق به تو خواهد بود. در واقع آنها را به هر دختر دیگری هم که همسر من می شدهدیه می کردم.»
_ «اوه، جواهر اصلاً مهم نیست، آقا! دوست ندارم حرفی راجع به آنها زده بشود. جواهر برای جین ایر غیرطبیعی و عجیب به نظر می رسد. من ترجیح می دهم جواهر نداشته باشم.»
_ «من خودم زنجیر الماس را به گردنت خواهم انداخت و نیمتاج طلایی را بالای پیشانیت خواهم زد، که خیلی خوب به تو می برازد، چون طبیعت هیچ کاری هم که برای تو نکرده باشد، دست کم، نشانه ی نجابت را روی این پیشانی نقش زده، جین. بعد، دستبندها را به این مچهای زیبای تو خواهم بست، و این انگشتهای لطیف را پر از انگشتر خواهم کرد.»
«نه، نه، آقا؛ به موضوعات دیگر فکر کنید، و از چیزهای دیگری با روش دیگری حرف بزنید. طوری مرا مخاطب قرار ندهید که گویا من زیبایم؛ من همان معلمه ی ساده ی راهبه منش شما هستم.»
_ «در چشم من تو زیبا هستی، زیبا هستی چون قلب من این را می خواهد _ ظریف و لطیف!»
_ «منظورتان ضعیف و حقیرست. شما دارید خواب می بینید، آقا _ یا مرا ریشخند می کنید. شما را به خدا اینقدر مرا دست نیندازید.»
در حالی که من از رفتار و حرفهایش واقعاً رنج می بردم گفت: «دنیا را هم وا می دارم به زیبایی تو اعتراف کند.» فکر می کردم یا دارد خودش را می فریبد یا می کوشد مرا گول بزند. به سخنان خود ادامه داد: «لباسهای اطلس و توری به جین خودم می پوشانم، او به موهای خودش گل می زند، و من سری را که بیشتر از هر سر دیگری دوست دارم با روسری گران قیمتی می پوشانم.»
_ «پس شما هنوز مرا نمی شناسید؛ آقا؛ در چنان صورتی من دیگر جین ایر نخواهم شما نخواهم بود بلکه بوزینه ای خواهم شد که نیمتنه ی رنگارنگ به آن پوشانده باشند مثل زاغ کبودی خواهم بود که پرهای عاریتی به آن چسبانده اند. وقتی که با این صورت لباس خانمهای اعیان ملبس بشوم شما آقای راچستر خیلی زود از این لباس تجملیِ بازیگری زده خواهید شد. اما من به شما نمی گویم که زیبایید، هرچند شما را با تمام وجودم دوست دارم؛ شما را آنقدر دوست دارم که به شما تملق نمی گویم. شما هم به من تملق نگویید.»
او، با این حال، بدون توجه به این که من چنان امتیازهایی را ناچیز می دانم همچنان در این باره حرف می زد: «همین امروز با کالسکه تو را به میلکوت خواهم برد، و تو باید برای خودت لباس انتخاب کنی. همانطور که به تو گفتم چهار هفته ی دیگر ازدواج خواهیم کرد. ازدواج، بدون سروصدا، در کلیسایی در همان حوالی انجام خواهد گفت. و من از آنجا فوراً تو را به شهر می برم. بعد از یک توقف مختصر در آنجا گنج خودم را به اقصی نقاط جهان خواهم برد: تاکستانهای فرانسه و جلگه های ایتالیا، تمام چیزهای معروفِ داستانهای قدیم و تاریخ جدید را خواهد دید، با زندگی در شهرهای مختلف هم آشنا خواهد شد و در نتیجه ی مقایسه با دیگران خود را ارزیابی خواهد کرد.»
_ «مسافرت خواهم کرد؟ و با شما، آقا؟»
_ «در پاریس،رم، ناپل، فلورانس، ونیز و وین اقامت خواهی داشت. به تمام سرزمینهایی که من سیاحت کرده ام تو هم قدم خواهی گذاشت. پاهای لطیف تو روی رد پاهای بیقواره ی من حرکت خواهد کرد. ده سال قبل وقتی از اروپا برمی گشتم مثل همراهان خود نیمه دیوانه، پر از انزجار، نفرت و خشم بودم؛ اما حالا بار دیگر، شفا یافته و تطهیر شده، با فرشته ای که تسلی بخش من است از آنجا دیدن خواهم کرد.»
از این نسبتی که به من می داد به خنده افتادم. گفتم: «من فرشته نیستم، و تا دم مرگ هم فرشته نخواهم بود؛ خودم خواهم بود. آقای راچستر، شما نباید هیچ جنبه ی ملکوتیئی در وجود من انتظار داشته باشید یا چنان صورتی از من برای خودتان بسازید _ چون چنین چیزهایی در من نخواهید یافت و من هم چیزی را که به هیچ وجه انتظارش را ندارم در شما پیدا نخواهیم کرد.»
_ «از من چه انتظاری داری؟»
_ «شما مدت کوتاهی همینطور که الان هستید خواهید بود، بله، فقط مدت کوتاهی. بعد سرد خواهید شد. پس از آن، دمدمی مزاج خواهید بود و بعد هم بدخلق و عبوس خواهید شد. من مجبور خواهم بود خیلی تلاش کنم تا از من خوشنود باشید. اما وقتی خوب با من انس گرفتید شاید دوباره از من خوشتان بیاید (می گویم خوشتان بیاید و نمی گویم مرا دوست داشته باشید). تصور من این است که عشق شما به مدت شش ماه یا کمتر این شدت را خواهد داشت. در کتابهایی که نویسندگان آنها مرد بوده اند این زمان را حداکثر مدتی می دانند که عشق شوهر به همسر خود در اوج است. بله، من امیدوارم که بعد از گذشت این مدت به عنوان یک دوست و همصحبت هیچگاه در چشم ارباب عزیزم کاملاً خسته کننده نباشم.»
_ «خسته کننده! با همه ی اینها از تو خوشم می آید! فکر می کنم باز هم از تو خوشم بیاید. تو را وادار به اعتراف خواهم کرد که نه تنها از تو خوشم می آید بلکه عاشق تو هستم _ حقیقتاً، مشتاقانه و با کمال وفاداری.»
_ «با این حال، آیا شما دمدمی مزاج نیستید، آقا؟»
_ «در برابر زنهایی که فقط صورتشان برایم خوشایندست وقتی متوجه بشوم که فاقد روح و قلب اند، وقتی تصویرشان که حاکی از سطحی بودن، حقارت، و شاید سبک مغزی، خشونت و تندخویی آنهاست جلوی چشمهایم گشوده شد در مقابل آنها درست مثل شیطان خواهم بود اما در مقابل چشمهای پاک و روشن و بیان شیوا، در برابر روح آتشین و شخصیتی که خم می شود اما نمی شکند _ در عین نرمش، استوار، پایدار و سازگارست _ هیشه مهربان و صمیمی هستم.»
_ «آیا تا به حالا به چنین شخصیتی برخورده اید، آقا؟ آیا تاکنون عاشق چنین شخصیتی بوده اید؟»
_ «الان عاشق چنین شخصیتی هستم.»
_ «منظورم قبل از خودم است، البته اگر اصولاً با ضوابط سخت شما مطابق بوده باشم؟»
_ «هرگز نظیر تو را ندیده ام. تو برای من خوشایند هستی، جین، و بر من تسلط داری در حالی که ظاهراً تسلیم من هستی. من آن حالت انعطافی را که از آن برخورداری دوست دارم؛ و موقعی که با انگشتانم آن کلاف نرم ابریشمین را لمس می کنم نیرویی از آن به دستم و از دستم به قلبم منتقل می شود؛ تحت نفوذ تو قرار می گیرم و مغلوب می شوم. این نفوذ آنقدر دلپذیرست که به زبان نمی آید؛ قدرتی که بر من غالب می شود مثل جادویی است که من نمی توانم بر آن پیروز بشوم. چرا لبخند می زنی، جین؟ این حال بیان نشدنی و عجیب و غریب صورتت چه مفهومی دارد؟»
_ «داشت فکر می کردم، آقا (برای چنین فکری از شما عذر می خواهم، آقا؛ ناخواسته به ذهنم آمد) بله داشتم راجع به هرکول و سامسون و طلسم آنها فکر می کردم...»
_ «تو، تو جنی کوچک...»
_ چیزی نگویید، آقا! الان چندان از روی عقل حرف نمی زنید کما این که قبلاً ان دو نفر هم عاقلانه عمل نکردند. با این حال، اگر ازدواج کرده بودند بدون شک بعد از عروسی، نرمش زمانی را که خواستگار بودند با تبدیل شدن به شوهرهایی خشن، جبران می کردند، و من می ترسم شما هم اینطور بشوید. اگر من یک سال دیگر از شما چیزی بخواهم که اجابت خواسته ی من باعث زحمت یا ناخشنودیتان بشود به من چه جوابی خواهید داد؟»
_ «همین حالت از من چیزی بخواه، جنت، ولو بسیار کوچک؛ من فقط دوست دارم که تو از من چیزی بخواهی...»
_ «حتماً می خواهم، آقا، درخواستم را آماده دارم.»
_ «حرف بزن! اما اگر فقط مرا نگاه کنی و با آن قیافه ات لبخند بزنی قسم می خورم به عملی دست بزنم که خودم نمی دانم چیست، و ممکن است کار احمقانه ای باشد.»
_ «خیالتان راحت باشد، آقا. آنچه از شما می خواهم این است که دنبال جواهر نفرستید و تاج گل به سرم نزنید؛ به جای این کار می توانید آن دستمال جیبی خودتان را بدهید گلابتون دوزی کنند.»
_ «بله، می توانم «طلای خالص را مطلّا کنم.» این را می دانم؛ درخواست شما، به موقع، برآورده خواهد شد. دستوری را که برای بانکدارم فرستاده ام لغو خواهم کرد. اما تو هنوز چیزی از من نخواسته ای؛ آنچه خواستی این بود که هدیه ای را از من نپذیری. باز هم فکر کن.»
_ «خوب، آقا، پس در این صورت لطف کنید و به این سؤال کنجکاوانه ی من جواب بدهید؛ البته این سؤال از یک جهت شاید ناراحت کننده باشد.»
به نظر رسید که مضطرب شده. با عجله گفت: «چی؟ چی؟ سؤال کنجکاوانه خطرناک است. اما دلم می خواهد به جای طرح این سؤال که شاید مربوط به یک راز باشد از من بخواهی که نصف ثروتم را به تو بدهم.»
_ «نه خشایار شاه! نصف ثروت شما را می خواهم چکار کنم. آیا گمان می کنید من یک یهودی رباخوارم که می خواهم در خرید و فروش املاک سرمایه گذاری کنم؟ به جای این ترجیح می دهم که مورد اعتماد کامل شما قرار بگیرم. اگر مرا در قلبتان راه داده باشید حتماً به من اعتماد کامل خواهید داشت؟»
_ «من با کمال میل در هر چیزی که ارزشش را داشته باشد به تو اعتماد کامل خواهم داشت. جین، اما به خاطر خدا چیزی نخواه که بار بیفایده ای بر دوش خودت باشد! خواهان زهر نباش؛ بیجهت چیزی آرزو نکن که صرفاً بار سنگین بیهوده ای برای من باشد!»
_ «چرا نباشد، آقا؟ مگر همین چند لحظه ی قبل به من نمی گفتید چقدر دوست دارید مغلوب بشوید، و این که مجبور باشید برخلاف میلتان رفتار کنید چقدر برای شما مطبوع خواهد بود؟ آیا فکر نمی کنید بهتر باشد من از این اعتراف شما استفاده کنم، و شما صرفاً به خاطر امتحان قدرت من دست به کار شوبد، تملق بگویید و خواهش کنید _ و حتی در صورت لزوم بگریید و قهر کنید؟»
_ «برای هر نوع امتحانی حاضرم. از حد پا فراتر بگذار و هرچه می خواهی استنباط کن اما در آن صورت بازی تمام است.»
_ تمام است، آقا؟ شما زود تسلیم می شوید. حالا چقدر عبوس به نظر می رسید! ابروهاتان به کلفتی انگشت من شده و پیشانیتان به «تندریه هم برآمده ی کبود» شباهت پیدا کرده؛ این ترکیب را من در یک قطعه شعر دیدم؛ البته، آن موقع به نظرم عجیب آمد. وقتی با من ازدواج کردید، آقا، تصور می کنم قیافه تان به این شکل خواهد بود؟»
_ «اگر قیافه ی تو هم بعد از ازدواج اینطور به نظر برسد من، که یک مسیحی هستم، به زودی این فکر را کنار خواهم گذاشت که همسرم صرفاً یک جنی یا سمندرست. خوب، حالا چه می خواستی بپرسی، موجود؟ یالا زود باش!»
_ «آهان، حالا کمتر از قبل نرمش نشان می دهید. من خشونت را خیلی بیشتر از تملق دوست دارم. بیشتر ترجیح می دهم یک، به قول شما، موجود باشم تا فرشته. و سؤالی که از شما دارم این است: چرا اینقدر به من رنج دادید تا باور کنم که می خواهید با دوشیزه اینگرام ازدواج کنید؟»
_ «همین!؟ خدا را شکر که چیزی غیر از این نبود!» در این موقع گره ابروان مشکیش باز شد، به من نگاه کرد، لبخند زد و موهایم را نوازش کرد. مثل این بود که از برطرف شدن یک خطر خیلی خوشحال شده. بعد ادامه داده گفت:
«به گمانم باید اعتراف کنم که تو را کمی رنجاندم، جین _ و من دیده ام که وقتی برنجی به صورت چه جَن آتشینی ممکن است دربیایی؛ دیشب را فراموش نمی کنم که بر ضد سرنوشت شوریده بودی و ادعا داشتی که مقام اجتماعیت با من برابرست. در آن مهتاب خنک چه قیافه ی برافروخته ای پیدا کرده بودی! بله، جنت. ضمناً این تو بودی که باعث شدی من پیشنهاد ازدواج بدهم.»
_ «درست است، من بودم. اگر مایل باشید، به موضوع صحبتمان برگردیم، آقا، دوشیزه اینگرام؟»
_ «بله، موضوع ازدواج با دوشیزه اینگرام را عمداً پیش کشیدم چون همانطور که خودم به تو عشق شدیدی دارم می خواستم تو را هم شدیداً عاشق خودم کنم، و می دانستم برای این که به منظورم برسم تحریک حسادت تو بهترین وسیله ای است که می توانم از آن استفاده کنم.»
_ «عالی! حالا شما کوچک شدید؛ حتی ذره ای هم از نوک انگشت من بزرگتر نیستید. عمل کردن با این روش واقعاً شرم آور و اهانت جنجال برانگیزی بود. آیا به احساسات دوشیزه اینگرام هیچ فکر نکردید، آقا؟»
_«احساسات او در یک چیز خلاصه می شود: غرور، و علاج آن خواری است. آیا حسادت کردی، جین؟»
_ «مهم نیست، آقای راچستر. دانستن این موضوع به هیچ وجه برای شما جالب نخواهد بود. یک بار دیگر راستش را به من بگویید. آیا گمان می کنید که دوشیزه اینگرام از خیانتی که به عشق او کرده اید ناراحت نخواهد شد؟ آیا احساس نخواهد کرد که به حال خودش رها شده و او را فراموش کرده اید؟»
_ «غیرممکن است! وقتی به تو گفتم که، برعکس، او مرا رها کرد قضیه به این صورت بود که فکر ثروتمند نبودن من آتش عشقش به مرا در یک لحظه سرد، و یا بهتر بگویم، خاموش کرد.»
_ «شما ذهن عجیب و مبتکری دارید، آقای راچستر، و متأسفانه اصول اخلاقی شما از بعضی جهات غیرعادی هستند.»
_ «اصول اخلاقی من هیچگاه حساب شده نبوده اند، جین، و به همین علتِ دقیق نبودن ممکن است کمی انحراف پیدا کرده باشند.»
_ «یکبار دیگر جداً از شما می خواهم به من بگویید که ایا این لطف بزرگ شما فقط مختص من است، و آیا می توانم خاطر جمع باشم که حالا هیچکس دیگری مثل دیشب من از ازدواج من با شما دچار رنج و محنت نخواهد شد؟»
_ «می توانی خاطر جمع باشی، دختر خوب کوچک من، که در دنیا هیچکس دیگری وجود ندارد که مثل تو چنین عشق پاک و صمیمانه ای نسبت به من داشته باشد. به همین علت است که اعتقادم به محبت تو را به منزله ی مرهم دلپذیری برای زخم روحم می دانم.»
باز هم گفت: «چیز دیگری بخواه؛ از این که از من چیزی بخواهی و به تو بدهم لذت می برم.»
این بار هم درخواست آماده ای داشتم: «قصد خودتان برای ازدواج با من را به یک نحوی به خانم فرفاکس بگویید، آقا؛ دیشب که مرا با شما در تالار دید یکه خورد. پیش از این که او را دوباره ببینم برایش توضیح بدهید؛ من از این که چنین زن خوبی به من بدگمان باشد رنج می برم.»
در جواب گفت: «به اطاقت برو و کلاهت را بگذار سرت. می خواهم که امروز صبح با من به میلکوت بیایی، و تا وقتی که تو خودت را برای آمدن آماده می کنی من موضوع را به پیرزن حالی خواهم کرد. جَنت، آیا او تصور کرده تو زندگی را به عشق خودت فروخته ای، و آن را کاملاً رها کرده ای؟»
_ «به عقیده ی من تصور می کند که جایگاه خودم و شما را فراموش کرده ام، آقا.»
_ «جایگاه! جایگاه! جایگاه تو در قلب من است، و روی گردن کسانی است که به تو اهانت کنند، چه حالا، چه بعد، برو.»
زود لباس پوشیدم و وقتی شنیدم آقای راچستر از اطاق خانم فرفاکس بیرون آمد به سرعت خود را به آنجا رساندم. پیرزن مشغول خواندن بخش تعیین شده ی هر روزه اش از کتاب مقدس بوده که آقای راچستر وارد اطاقش شده بود چون وقتی من وارد اطاق شدم دیدم انجیلش در جلوی او باز و عینکش روی آن است. این وظیفه ی هر روزه اش، که ورود آقای راچستر آن را متوقف کرده بود، حالا به نظر می رسید فراموش شده باشد چون چشمانش به دیوار سفید مقابل خیره مانده بود و حکایت از آن داشت که افکار آرام او در اثر یک خبر غیرعادی پریشان شده باشد. با دیدن من برخاست، به زور تبسمی کرد و با چند کلمه ی قالبی خشک به من تبریک گفت. اما تبسم دوامی نیافت و جمله ی تبریکش ناتمام ماند. عینک خود را بست و کنار گذاشت، انجیل را بست و صندلیش را از میز عقب کشاند.
شروع به سخن کرد و گفت: «من واقعاً متحیر شده ام. اصلاً نمی دانم به شما چه بگویم، دوشیزه ایر. مسلماً خواب نمی بینم، درست است؟ گاهی وقتی تنها نشسته ام در یک حالت نیمه بیداری وقایعی به نظرم می آیند که در عالم واقع هرگز اتفاق نیفتاده اند. وقتی در این حالت بوده ام دو سه بار به نظرم آمده که همسر عزیزم که پانزده سال قبل فوت کرده وارد اطاق شده و کنارم نشسته، و شنیده ام که مرا، مثل همیشه، آلیس صدا کرده. حالا لطفاً به من بگویید این واقعاً صحت دارد که آقای راچستر از شما خواسته با او ازدواج کنید؟ به من نخندید؛ من در حقیقت تصور کردم که پنج دقیقه ی قبل وارد اطاق شد و گفت که تا یک ماه دیگر شما همسر او خواهید شد.»
جواب دادم: «همین را به من گفته.»
_ «به شما هم گفته! حرف او را باور می کنید؟ آیا پیشنهاد او را پذیرفته اید؟»
_ «بله.»
با حیرت مرا نگاه کرد. بعد گفت: «اصلاً نمی توانم تصورش را به ذهنم راه بدهم. او مرد مغروری است. همه ی راچسترها مغرور بودند اما پدرش، دست کم، پول را دوست داشت. این یکی را هم آدم دقیقی می دانند. منظورش این است که با شما ازدواج کند؟»
_ «به من اینطور می گوید.»
سرتا پایم را برانداز کرد. چشمان او در من هیچ چیز جذابی را نمی دید که بتواند معما را حل کند.
بعد گفت: «به نظر من بعید است! اما حتماً صحت دارد چون شما می گویید اینطورست. نتیجه چه خواهد بود، نمی دانم چه بگویم. واقعاً نمی دانم. در چنین مواردی به برابری غالباً به برابری موقعیت و ثروت دو طرف توجه زیادی می شود. از این گذشته شما بیست سال با هم تفاوت سنی دارید. او تقریباً در حکم پدرتان است.»
من، که اندکی آزرده شده بودم، با هیجان گفتم: «نه، اصلاً، خانم فرفاکس! او هیچ شباهتی با پدر من ندارد! هیچ کسی که ما دو نفر را با هم ببیند حتی یک لحظه هم چنین تصوری نخواهد کرد. آقای راچستر مثل مردهای بیست و پنج ساله جوان به نظر می رسد.»
پرسید: «آیا به خاطر عشق است که می خواهد با شما ازدواج کند؟» از رفتار خشک و بدگمانی او آنقدر آزرده شدم که اشک در چشمانم جمع شد.
آن بیوه زن به دنبال سخنان خود افزود: «متأسفم که شما را غمگین کردم اما چون شما خیلی جوان هستید و خیلی کم مردها را می شناسید خواستم به شما هشدار بدهم که مواظب باشید. بنابر یک مثل قدیمی «هر گردی گردو نیست»، در این مورد خاص بیم آن را دارم که بعداً به چیزی برخورد کنید که هم خلاف انتظار خودتان و هم خلاف انتظار من باشد.»
گفتم: «عجب! آیا من آدم بی عاطفه ای هستم؟ آیا آقای راچستر نمی تواند نسبت به من محبت صادقانه ای داشته باشد؟»
_ «نه. شما خیلی خوب هستید، و اخیراً خیلی هم بهتر شده اید؛ و آقای راچستر هم، به جرأت می گویم، که به شما علاقه دارد. همیشه شاهد بوده ام که نسب به شما توجه خاصی داشته. مواقعی هست که من، به خاطر خود شما، از این توجه خاص و علاقه ی او کمی ناراحت می شوم. مایل بودم یک روزی به شما هشدار بدهم اما، البته، میل نداشتم که در این مورد حتی احتمال لغزشی داده باشم می دانستم از پیش کشیدن چنین موضوعی ممکن است یکه بخورید و یا شاید برنجید. شما آنقدر محتاط و آنقدر میانه رو و باهوش بودید که امیدوار شدم می توان از طرف شما خاطر جمع شد که می توانید از خودتان محافظت کنید. نمی توانم بگویم که دیشب چقدر ناراحت شدم وقتی همه جای خانه را گشتم و نتوانستم شما و همینطور ارباب را پیدا کنم. بعد، ساعت دوازده بود که دیدم با او وارد خانه شدید.


ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سوم