سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر-(شارلوت برونته)- قسمت نهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

شاید اگر پیش از آمدن به لوو ود در یک خانواده ی خوب و با پدر و مادر مهربانی زندگی می کردم در چنین ساعتی وقتی به یاد جدا شدن از آنها می افتادم همین صدای وزیدن باد قلبم را پر از غم می کرد، و این سر و صدای درهم و برهم بچه ها آرامش مرا، اگر داشتم، برهم می زد. از هر دوی این تصورات هیجان عجیبی به من دست داد و من، بی پروا و بیقرار، آرزو می کردم که باد شدیدتر زوزه بکشد، افق تاریک تر شود و آن آشفته حالی به فاجعه ای بیانجامد.
با پریدن از روی نیمکتها و خزیدن زیر میزها خود را به یکی از بخاریها رساندم. در آنجا برنز را دیدم که در کنار حفاظ سیمی بلند بخاری زانو زده، مجذوب، آرام و فارغ از محیط اطراف خود مصاحبت کتابی را اختیار کرده و در پرتو نور ضعیف آتش بخاری مشغول خواندن آن است.
وقتی به پشت سرش رسیدم از او پرسیدم: «هنوز همان راسسلاس است؟»
گفت: «بله، همین الان تمامش می کنم.»
و پنج دقیقه طول کشید تا صفحات آخر را هم خواند و آن را بست. از این کار خوشحال شدم.
به خود گفتم: «شاید حالا بتوانم باز با او حرف بزنم.»
روی زمین در کنار او نشستم.
_ «غیر از برنز، بقیه اسمت چیست؟»
_ «هلن.»
_ «محل زندگیت با اینجا خیلی فاصله دارد؟»
_ «من اهل شهری در دورترین نقطه شمال اینجا هستم؛ ما درست در مرز اسکاتلند هستیم.»
_ «آیا هیچ خیال داری به خانه برگردی؟»
_ «امیدوارم این کار را بکنم؛ اما هیچکس نمی تواند از آینده مطمئن باشد.»
_ «تو قاعدتاً باید خیلی آرزوی ترک لوو ود را داشته باشی؟»
_ «نه؛ چرا باید چنین آرزویی داشته باشم؟ مرا به لوو ود فرستاده اند تا تحصیل کنم، و تا وقتی به این هدف نرسیده ام رفتن از اینجا بیفایده است.»
_ «اما آن معلم، دوشیزه اسکچرد، با تو بیرحمانه رفتار می کند؟»
_ «بیرحمانه؟ نه به هیچ وجه! او سختگیرست: از خطاهای من بدش می آید نه از خود من.»
_ «اگر من جای تو بودم از او بدم می آمد، در برابرش مقاومت می کردم، و اگر مرا با آن ترکه ها کتک می زد آن را از دستش می گرفتم و جلوی چشمش خرد می کردم.»
_ «شاید چنین کاری نمی کردی؛ و اگر هم چنین کاری می کردی آقای براکلهرست تو را از مدرسه بیرون می کرد، و بستگانت از این موضوع خیلی آزرده می شدند. خیلی بهترست آدم درد خیلی سختی را که هیچکس جز خودش آن را حس نمی کند با شکیبایی تحمل کند تا این که مرتکب عمل شتابزده ای بشود که پیامدهای بد آن دامنگیر بستگان آدم بشود. به علاوه، انجیل به ما دستور می دهد که بدی را با خوبی جواب بدهید.»
_ «با این حال وظیفه ی تو این است که اگر نمی توانی از آن خودت را دور نگهداری آن را تحمل کنی. این ضعف و حماقت است که آنچه را تقدیر تحملش را برایت لازم دانسته بگویی نمی توانم تحمل کنم.»
با حیرت به حرفهای او گوش می دادم. از این نظریه ی «تحمل» او سر در نمی آوردم، مخصوصاً از این گذشت او نسبت به کسی که کتکش زده نمی توانستم سردربیاورم. با این حال حس می کردم هلن برنز امور زندگی را در پرتو نوری مشاهده می کند که برای چشمان من قابل رؤیت نیست. این شک برایم پیدا شد که ممکن است او درست بگوید و نظر من خطا باشد، اما خیلی زیاد در این مسأله غور نکردم؛ مثل فلیکس* آن را موکول به زمان مناسبی کردم.
_ «تو می گویی که خطا کرده ای ، هلن، آن خطا کدام است؟ از نظر من تو خیلی خوب هستی.»
_ «پس، از من بشنو و به ظاهر قضاوت نکن؛ من، همانطور که دوشیزه اسکچرد گفت، شلخته ام: به ندرت هر چیزی را در جای خودش می گذرام. هرگز نظم را مراعات نمی کنم، بی دقت و سر به هوا هستم، مقررات را فراموش می کنم، در موقعی که باید درس بخوانم کتاب غیردرسی مطالعه می کنم؛ اهل نظم و قاعده نیستم و گاهی، مثل تو، می گویم نمی توانم تحمل کنم که تابع قراردادهای اصولی باشم. تمام اینها موجب خشم دوشیزه اسکچرد می شود؛ او خودش طبیعتاً پاکیزه، وقت شناس و دقیق است.»
به سخنان او افزودم: «و همینطور، تندخو و بیرحم.» اما هلن برنز با اینهایی که افزودم موافق نبود؛ بنابراین، ساکت ماند.
_ «آیا دوشیزه تمپل نسبت به تو به همان اندازه ی دوسیزه اسکچرد سختگیرست؟»
با شنیدن اسم دوشیزه تمپل لبخند ملایمی بر چهره ی گرفته اش نقش بست.
_ «دوشیزه تمپل یکپارچه خوبی است. برای او رنج آورست که نسبت به کسی، حتی بدترین شاگردهای مدرسه، سختگیری کند. خطاهای مرا می بیند و آنها را با مهربانی به من گوشزد می کند، و اگر کاری انجام بدهم که سزاوار تحسین باشد با سخاوتمندی به من پاداش می دهد. یک دلیل محکم بر سرشت بسیار ناقص و پست من این است که حتی سرزنشهای دوستانه ی او، باآن همه ملایمت و منطقی بودنشان، در اصلاح خطاهای من هیچ اثری ندارند. و حتی تحسین او، با آن که ارزش زیادی برای آن قائلم، نمی تواند مرا وا دارد که دائماً دقیق و عاقبت اندیش باشم.»
گفتم: «نمی توانم باور کنم؛ دقیق و منظم بودن خیلی آسان است.»
_ «برای تو من شکی ندارم که آسان است. من امروز صبح تو را در کلاس درس زیر نظر داشتم، و دیدم دقیقاً به درس توجه داری. وقتی دوشیزه میلر درس را توضیح می داد و از تو سؤال می کرد اصلاً به نظر نمی رسید افکارت آشفته باشد، و حال آن که افکار من دائماً متوجه این طرف و آن طرف می شود. وقتی که باید به دوشیزه اسکچرد گوش بدهم، و با دقت تمام گفته هایش را در ذهنم ثبت کنم غالباً حتی لحن صدایش را فراموش می کنم. در نوعی رؤیا فرو می روم. گاهی می پندارم در نور ثمبرلند هستم، و سر و صداهایی که در اطرافم می شنوم مثل زمزمه ی جویبار کوچکی است که از میان دیپ دن نزدیک خانه ی ما جاری است؛ بعد، وقتی نوبت جواب دادن من می رسد مجبور می شوم از آن رؤیای خوش بیرون بیایم، و چون به علت گوش سپردن به آن جویبار خیالی چیزی از آنچه خوانده شده نشنیده ام هیچ جوابی آماده ندارم.»
_ «با این وصف، امروز بعد از ظهر چقدر خوب جواب دادی.»
_ «فقط تصادف بود؛ موضوعی که درباره ی آن مطالعه می کردیم برایم جالب بود. امروز بعدازظهر به جای فرو رفتن در رؤیای دیپ دن داشتم فکر می کردم مردی مثل چارلز یکم که آرزو داشت رفتارش عادلانه باشد چطور می توانست گاهی چنان کارهای ظالمانه و نامعقولی را انجام دهد؛ و فکر می کردم جای افسوس است که او، با آن صداقت و وجدانی که داشت، فکرش از حدود امتیازات تاج و تخت فراتر نمی رفت. اگر کمی افق دیدش بازتر بود و می توانست به اصطلاح روح زمان را درک کند چقدر خوب می شد! با این همه، من چارلز یکم را دوست دارم _ به او احترام می گذارم _ دلم به حالش می سوزد، شاه مقتول بیچاره! و تازه دشمنانش از هه بدتر بودند: خونی را بر زمین ریختند که حق نداشتند بریزند. چطور به خودشان جرأت دادند او را بکشند!»
در این موقع هلن با خودش حرف می زد؛ فراموش کرده بود که من نمی توانم حرفهایش را کاملاً بفهمم _ فراموش کرده بود که من از موضوع مورد بحث چیزی نمی دانم، یا تقریباً چیزی نمی دانم. میزان معلومات خود را به او یادآوری کردم.
_ «وقتی با دوشیزه تمپل درس داری، آیا باز هم افکارت آشفته می شود؟»
_ «نه، مسلماً نه اغلب چون دوشیزه تمپل معمولاً چیزی برای گفتن دارد که تازه تر از افکار خود من است. بیانش به خصوص برای من مطبوع است، و اطلاعاتی که ارائه می دهد غالباً درست همانهایی است که من آرزوی به دست آوردنشان را دارم.»
_ «خوب، پس با دوشیزه تمپل خوب هستی؟»
_ «بله، و خیلی هم راحت؛ هیچ سعیی نمی کنم؛ راهنمای من علاقه ی من است. من اصلاً شایستگی چنین خوبی و محبتی را ندارم.»
_ «خیلی هم داری. تو با کسانی خوب هستی که با تو خوب اند. این تمام آن چیزی است که من همیشه آرزو می کنم باشم. اگر مردم همیشه با اشخاص بیرحم و ظالم مهربان باشند و از آنها اطاعت کنند آدمهای شرور دست از کارهای خود برنمی دارند، به همان راهشان ادامه می دهند، هیچوقت ترسی حس نمی کنند و بنابراین هرگز عوض نمی شوند بلکه هر روز بدتر از روز پیش می شوند وقتی کسانی بدون دلیل ما را می زنند باید ضربه هاشان را با ضربه های خیلی شدید جواب بدهیم. باید حتماً این کار را بکنیم _ تلافی ما باید آنقدر شدید باید که شخص ضربه زننده هرگز دیگر به فکر چنین کاری نیفتد.»
_ «امیدوارم وقتی بزرگتر شدی عقیده ات تغیرر کند؛ تو الان یک دختر کوچک تعلیم نیافته هستی.»
_ «اما من این را حس می کنم، هلن، باید از کسانی که هر کاری برای رضایت خاطرشان می کنم باز هم از من نفرت دارند، بدم بیاید. باید در برابر کسانی که ظالمانه مرا تنبیه می کنند مقاومت کنم. این به همان اندازه طبیعی است که دوستداران خودم را دوست داشته باشم، یا وقتی حس می کنم سزاوار تنبیه هستم تسلیم شوم.»
_ «کفار و قبایل وحشی معتقد به همین عقیده اند، اما مسیحیان و ملتهای متمدن چنین اعتقادی ندارند.»
_ «چطور ممکن است؟ من نمی فهمم.»
_ «این خشونت نیست که به بهترین وجهی بر نفرت غلبه می کند _ و مسلماً انتقام نیست که جراحات را التیام می بخشد.»
_ «پس چیست؟»
_ «عهد جدید را بخوان، و ببین مسیح چه می گوید و چطور رفتار می کند، سخنان او را قانون خودت بدان، و رفتارش را سرمشق خودت قرار بده.»
_ «او چه می گوید؟»
_ «دشمنان خود را دوست بدارید. برای کسانی که به شما بد می گویند برکت بطلبید. با کسانی که از شما نفرت دارند و به شما کینه می ورزند مهربان باشید.»
_ «در این صورت باید خانم رید را دوست بدارم، که نمی توانم این کار را بکنم برای پسرش، جان، برکت بطلبم، که این کار برایم غیرممکن است.»
هلن برنز نیز به نوبه ی خود از من خواست راجع به این دو نفر و زندگی گذشته ام توضیح بدهم؛ و من با روش خاص خود داستان رنجها و عذابهایم، و هرچه روی دلم تلنبار شده بود را برای او شرح دادم. در اثناءِ شرح داستان خود، وقتی به هیجان می آمدم تلخ زبان و خشن می شدم و هرچه در قلب خود حس می کردم بدون رودربایستی و نرمش بر زبان می آوردم.
هلن با شکیبایی تا آخر به حرفهایم گوش داد. انتظار داشتم که بعد از تمام شدن حرفهایم اظهار نظری کند اما چیزی نگفت.
بیصبرانه پرسیدم: «آیا خانم رید یک زن سنگدل نیست؟»
_ «بدون شک نسبت به تو نامهربان بوده چون از رفتار تو بدش می آمده همانطور که دوشیزه اسکچرد از رفتار من بدش می آید، اما تمام رفتارهایی را که با تو داشته و حرفهایی را که به تو زده چقدر با دقت به خاطر داری! ظاهراً عجیب است که ستمکاری او چنین اثر عمیقی در قلب تو به جا گذاشته! هیچ نوع سوء رفتاری چنین آثاری در روح من باقی نمی گذارد. آیا خوشحال تر نمی شدی اگر سعی می کردی خشونت او، بدگوئیها و بدرفتاریهای او را فراموش کنی؟ زندگی به نظر من کوتاه تر از این است که آن را صرف کینه ورزی یا به خاطر سپردن بدیهای دیگران کنیم. ما متفقاً بار خطاها را بر دوش خود حمل می کنیم، و باید بکنیم، و یقین دارم به زودی زمانی خواهد رسید که با به جا گذاشتن بدنهای فاسد شدنی خود در این دنیا، آنها را هم به جا خواهیم گذاشت و از آنها خلاص خواهیم شد. در آن موقع بدی و گناه با این کالبد مشقت آور از ما جدا خواهد شد، و تنها اخگر روح باقی خواهد ماند، _ آن منبع درک نشدنی حیات و فکر، با همان خلوص نخستین در موقع جدا شدن از خالق برای الهام بخشیدن به مخلوق، از همان جا که آمده به همان جا باز خواهد گشت؛ شاید دوباره به قالب موجودی عالی تر از انسان وارد شود _ شاید از میان مراتب جلال، ازروحکم فروغ انسانی به روشنایی بیشتر، به مقام فرشتگان مقرب برسد! و برعکس، مسلماً هرگز از مرتبه ی انسانی به شیطانی تنزل نخواهد یافت؟ نه، این را نمی توانم باور کنم. در این باره عقیده ی دیگری دارم که تاکنون کسی به من یاد نداده و کمتر آن را به زبان آورده ام. عقیده ای است که از آن لذت می برم، و خیلی دلبسته ی آن هستم چون کلاً مایه ی امیدواری است. این عقیده عالم آخرت را برای ما به صورت جای آرامش _ خانه ی استوار _ و نه به صورت دوزخ و یا مکان وحشتناک نشان می دهد. از این گذشته، من با داشتن چنین اعتقادی می توانم میان جانی و جنایت او کاملاً فرق بگذارم، می توانم صمیمانه اولی را ببخشم و از دومی نفرت داشته باشم. با چنین اعتقادی فکر انتقام هرگز قلبم را نمی آزارد، توهین هیچوقت تنفر عمیق در من به وجود نمی آورد و بیعدالتی هرگز مرا خوار نمی کند؛ با نظر داشتن به عاقبت کار، در آرامش زندگی می کنم.»
سر هلن، که همیشه به پایین خم بود، وقتی این جمله را تمام کرد بیشتر خم شد. از نگاه او فهمیدم که دیگر بیشتر از این نمی خواهد با من حرف بزند بلکه ترجیح می دهد با افکار خودش گفت و گو کند. اما وقت زیادی برای تأمل به او داده نشد چون در همان موقع یکی از مبصرها، که دختر تنومند خشنی بود، به سرعت به آنجا آمد و با لهجه ی غلیظ اهالی کمبرلند فریاد مشید: «برنز، اگر همین دقیقه نروی به کشویت سر و صورت بدهی و کارهایت را مرتب کنی به دوشیزه اسکچرد خواهم گفت که بیاید و به آن نگاه کند!»
_ هلن، که آن تخیلات شیرینش محو شده بود، آهی کشید، از جای خود بلند شد و بدون جواب یا تأخیر از آن مبصر اطاعت کرد
اولین سه ماهه ی تحصیل من در لوو ود یک قرن به نظرم آمد، و البته نه یک قرن طلایی. این مدت صرف مبارزه ی پرمشقت من با مشکلات شد تا خودم را به مقررات جدید و وظایف غیرعادی عادت دهم. ترس از شکست در این مورد بدتر از مشقات جسمی سرنوشتم مرا به ستوه می آورد هر چند این مشقات جسمی هم به هیچ وجه کم اهمیت نبودند.
در طول ماههای ژانویه، فوریه و قسمتی از مارس برفهای سنگین، بعد هم آب شدن آنها و جاده های تقریباً غیرقابل عبور مانع از این شدند که پایمان را از چهاردیواری باغ به آن طرف بگذاریم؛ فقط روزهای یکشنبه به کلیسا می رفتیم. اما با تمام این محدودیتها مجبور بودیم هر روز یک ساعت در هوای آزاد بگذارنیم. لباسمان برای حفظ ما از سرمای شدید کافی نبود. پوتین نداشتیم، برف توی کفشمان می رفت و آنجا آب می شد. دستهای بدون دستکش ما کرخت و بیحس می شد و از سرما ورم می کرد، پاهامان هم همینطور. خیلی خوب یادم می آید که در نتیجه ی این سرمازدگی هر شب که پاهایم ملتهب بودند چه زجر شدیدی می کشیدم، و هر روز صبح وقتی انگشتان آماس کرده ی سرد و خشک پاهایم را به زور داخل کفشهایم می کردم دچار چه شکنجه ای می شدم. از اینها که بگذریم مقدار ناچیز غذا مصیبتی بود آن هم با اشتهای زیاد ما کودکان که در حال رشد بودیم. غذایمان برای زنده نگهداشتن یک آدم علیل ناتوان به زحمت کفایت می کرد. این کمبود تغذیه باعث بدرفتاری و ظلم شاگردان نسبت به یکدیگر می شد به این صورت که دختران تنومند و قحطی زده هر وقت فرصتی به دست می آوردند با زور و تهدید سهم دختران ضعیف را از آنها می گرفتند. با وقتها که من یک قطعه نان برشته ی عصرانه را که برایم خیلی ارزش داشت میان دو مدعی قسمت می کردم، و بعد از آن که نیمی از فنجان قهوه ام را هم به دختر سوم داده بودم، در حالی که در قلب خود اشک می ریختم بقیه را برای رفع فشار گرسنگی به زور از گلویم پایین می دادم.
روزهای یکشنبه در فصل سرما بسیار ملال انگیز بود. برای رسیدن به کلیسای براکلبریج، که زیر نظر سرپرست ما اداره می شد، مجبور بودیم دو مایل راه را پیاده طی کنیم. وقتی عازم رفتن می شدیم سردمان بود، وقتی به کلیسا می رسیدیم بیشتر احساس سرما می کردیم و در طول مراسم نیایش بامدادی از سرما تقریباً فلج می شدیم. مراجعتمان برای ناهار خیلی طول می کشید. در فاصله ی مراسم نیایش بامداد و عصر غذایی شامل نان و گوشت سرد به ما می دادند که مقدارش به همان اندازه ی غذاهای معمولیمان ناچیز بود.
بعد از پایان مراسم عصر از کنار یک جاده بی سر پناه و پست و بلند برمی گشتیم. در طول این راه باد تند زمستانی از قله های پوشیده از برف به طرف شمال می وزید و ما از شدت سرما حس می کردیم پوست صورتمان کنده می شود.
یادم می آید دوشیزه تمپل با گامهای سبک و سریع در کنار صف ما که همه قوز کرده بودیم حرکت می کرد. شنل پیچازیش را، که باد خیلی سرد آن را به هر طرف تکان می داد، محکم به خود پیچیده بود. با نصیحت ها و کلمات قصار ما را تشجیع می کرد تا روحیه ی خود را حفظ کنیم و، به قول او، «مثل سربازان شجاع» به پیش برویم. معلمهای دیگر، بیچاره ها! خودشان همه افسرده تر از این بودند که به کار تشجیع دیگران بپردازند.
در مراجعت چقدر آرزوی نور و گرمای بخاری شعله ور را داشتیم! اما برای بچه های کوچک از این هم دریغ می شد: دخترهای بزرگتر فوراً به صورت دو ردیف پشت سر هم اطراف دو بخاری کلاس درس را می گرفتند و بچه های کوچکتر دسته دسته پشت سر آنها جمع می شدند و، در حالی که از سرما قوز کرده بودند، دستهای بیحس خود را با پیش بندهاشان می پوشاندند.
در عصرهای یکشنبه دلخوشی کوچکی داشتیم و آن این بود که جیره ی نانمان دو برابر می شد _ یک قرص کامل نان به جای نصف قرص که یک لایه ی نازک کره روی آن مالیده بودند، به ما می دادند. این غذا علاوه بر معمول و بسیار لذیذ بود. در واقع، یک غذای فوق العاده ی هفتگی بود که از شنبه تا شنبه برای آن روزشماری می کردیم. معمولاً سعی می کردم نصف این مقدار غذای فراوان را برای خودم نگهدارم اما از نیمه ی بقیه همیشه مجبور می شدم صرف نظر کنم و آن را به دیگران بدهم.
برنامه ی یکشنبه شبها به این صورت بود: تکرار مطالب کتاب پرسشها و پاسخهای دینی و بابهای پنجم، ششم و هفتم انجیل قدیس متی از حفظ؛ و گوش دادن به قرائت یکی از مواعظ طولانی که دوشیزه میلر آن را می خواند و خمیازه های بلاختیار او خستگیش را می رساند. در فواصل این برنامه ها غالباً پنج شش نفر از دخترهای کوچک احکام بخشی از کتاب ایوتیکوس را می خواندند. در اثناءِ خواندن احکام، خواب آنها را می گرفت و، اگرنه از سکوی سوم، از نیمکت چهارم به زمین می افتادند و آنها را نیمه جان بیرون می بردند. علاجشان این بود که آنها را به جلو می راندند، به وسط تالار درس می آوردند و آنها را وا می داشتند آنجا بایستند تا وعظ تمام شود. گاهی پاهاشان نمی توانست آنها را نگهدارد و روی هم می غلتیدند و در این گونه موارد آنها را روی چهار پایه های بلند مبصرها نگه می داشتند.
هنوز به بازدیدهای آقای براکلهرست اشاره ای نکرده ام. آن اصیلزاده، در واقع، قسمت اعظم نخستین ماه بعد از ورود من لوو ود را در خارج از آن محل به سر می برد. شاید دوستش، سر شماس، علت طول مدت اقامتش در خارج از منزل و مؤسسه ی بود. من از نبودنش آسوده خاطر بودم. نیازی به گفتن نست که برای ترسم از آمدن او دلایلی داشتم؛ اما بالاخره، آمد.
یک روز بعدازظهر (حالا سه هفته بود که در لوو ود بودم) لوحه ای به دستم گرفته نشسته بودم و فکرم مشغول تقسم یک عدد چند رقمی بود. در این موقع بدون قصد خاصی سرم را بالا کردم؛ از پنجره چشمم به هیکل شخصی افتاد که از آنجا عبور می کرد. با یک حس باطنی آن هیکل منحوس را تقریباً شناختم و، دو دقیقه بعد، وقتی تمام مدرسه، از جمله معلمان، همگی از جا بلند شدند دیگر لازم نبود سرم را بلند کنم تا ببینم که آنها از ورود چه کسی به آن صورت استقبال می کنند. باقدمهای بلند شروع کرد به پیمودن تالار درس، البته در معیت دوشیزه تمپل. این دوشیزه هم قبلاً از جای خود بلند شده به آن «ستون سیاه» که بار اول روی قالیچه ی پیش بخاری گیتس هد آنقدر با نحوست و با قیافه ی اخم آلودش به من نگاه می کرد، احترام می گذاشت. در این موقع به این اثر معماری زیر چشمی نگاهی انداختم. بله، درست تشخیص داده بودم؛ آقای براکلهرست بود. دکمه های لباسش تا زیر گردن می رسیدند. درازتر، باریک تر و با صلابت تر از قبل به نظر می آمد.
ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم