سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت چهاردهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

برای نمایش قسمت قبل کلیک نمایید.

مدت زیادی به مطالب نامه دقیق شدم؛ به سبک قدیم نوشته شده بود و خطوط آن نشان می داد که با دست لرزانی به رشته ی تحریر درآمده؛ گویا یک خانم سالخورده آن را نوشته بود. شرایط پیشنهاد شده رضایت بخش بود. ترس خاصی به من دست داد؛ به خود گفتم با چنین کاری که به تنهایی انجام می دهم شاید خود را در مخاطره ی گرفتاری دیگری بیندازم. در عین حال، برایم از همه مهمتر این بود که امیدوار بودم نتیجه ی تلاشهایم قابل توجه، شایسته و طبق روالِ منظمی باشد. در این موقع حس می کردم درنقشه های آینده ام که در پیش داشتم یک زن سالمند عامل مؤثری خواهد بود، خانم فرفاکس! در نظرم او را مجسم کردم که لباس مشکی پوشیده و کلاه بیوه زنان به سر گذاشته. زنی است که شاید رفتار خشک و خیلی رسمی دارد اما مؤدب است. در واقع نمونه ی یک زن سالخورده ی اشرافی انگلیسی است. ثورنفیلد! بیشک اسم خانه ی اوست. مطمئن بودم جایی پاکیزه، آراسته و مرتب است، با این حال، هرچه کوشیدم نتوانستم شکل دقیق نقشه ی آن را با تمام جزئیات در نظرم مجسم کنم. میلکوت _ _ شر؛ برای یافتنِ موقعیت آن در نقشه ی انگلستان به حافظه ام خیلی فشار آوردم. بله، دیدمش، هم استان و هم شهر را. _ _ شر تقریباً هفتاد مایل از ایالت دورافتاده ای که در آن موقع در آن اقامت داشتم به لندن نزدیکتر بود، و این خود برای من یک امتیاز بود. خیلی آرزو داشتم به جایی بروم که در آنجا حیات و حرکت باشد. میلکوت یک شهرک صنعتی در ساحل الف بود بیگمان به حد کافی شلوغ بود، و چه بهتر از این. دست کم دگرگونی کاملی در زندگی من پیش می آمد. تصور مزاحم دودکشهای بلند کارخانه ها و انبوه دود را از ذهنم کنار زدم و اینطور استدلال کردم که: «اما ثورنفیلد احتمالاً وسیله ی خوبی برای راه یافتن به زندگی شهری خواهد بود.»
در این موقع شمع به انتها رسیده و در جا شمعی به صورت مایع درآمده بود، خاموش شد.
روز بعد بایست کارهایی انجام می دادم: دیگر نمی توانستم راز نقشه هایم را فقط در محدوده ی صندوقچه ی سینه ام حفظ کنم. برای اجرای موفقیت آمیز آنها باید حرف بزنم. بعد از آن که در فرصت استراحت بعدازظهر مدیر را پیدا کردم و از او اجازه ی ملاقات گرفتم به او گفتم شغلی پیدا کرده ام که دو برابر آنچه حالا در لوو ود دریافت می کنم به من حقوق می دهند (چون در لوو ود سالانه فقط پانزده لیره حقوق می گرفتم)؛ و از او خواهش کردم موضوع را از طرف من با آقای براکلهرست، یا یکی دیگر از اعضای کمیته، در میان بگذارد و اطمینان پیدا کند که آیا به من اجازه می دهند. آن مؤسسه را به عنوان محل کار فعلی خود معرفی کنم یا نه. آن خانم از راه لطف موافقت کرد که به عنوان واسطه ی من در این زمینه موضوع را با اشخاص ذیربط در میان بگذارد. روز بعد درخواست مرا با آقای براکلهرست مطرح ساخته بود. نامبرده گفته بود باید نامه ای به خانم رید بنویسید چون طبعاً قیم جین ایر اوست. بنابراین نامه ی کوتاهی برای آن خانم فرستاده شد. جواب او این بود که جین ایر می تواند به دلخواه خود عمل کند چون اکنون مدتهاست که من او را به حال خودش گذاشته ام و دیگر در کارهای او دخالتی نمی کنم. این پاسخ در کمیته مورد بحث قرار گرفت و، سرانجام ، پس از مدتی که به نظر من یک تأخیر خسته کننده آمد برایم اجازه نامه ی رسمی صادر شد که اگر بخواهم می توانم شغل بهتری برای خود پیدا کنم؛ همچنین گواهی دیگری هم به آن افزوده شد حاکی از این که همیشه رفتار، درس خواندن و معلوماتم در لوو ود، چه در زمان شاگردی و چه وقتی که معلم شدم، رضایت بخش بوده است. این تأییدیه پس از امضای مسؤلان مؤسسه بلافاصله به من داده شد.
بعد، یک نسخه از این رضایتنامه را، که آماده شدن آن، از ابتدا تا آن موقع، کلاً در حدود یک ماه طول کشید برای خانم فرفاکس فرستادم. این خانم در پاسخ نوشته بود که مدارک ارسالی مورد قبول واقع شده و از آن تاریخ تا دو هفته بعد به من فرصت می دهد تا خودم را آماده کنم و به عنوان معلم خصوصی در آن خانه مشغول کار شوم.
حالا سرگرم تدارک وسایل سفر بودم. دو هفته مهلت به سرعت می گذشت. کمد لباسهایم خیلی بزرگ نبود با این حال برای احتیاجات من کفایت می کرد. آخرین روز اقامتم برای بستن چمدانم کافی بود، _ همان چمدانی که هشت سال قبل با خودم از گیتس هد آورده بودم.
بار و بنه ام طناب پیچ شد و کارتی روی آن نصب کردند. تا نیم ساعت دیگر قرار بود باربر پست آن را به لوتن ببرد، و خود من هم صبح زود از همانجا با دلیجان عازم سفر بشوم. لکه ها و گرد و غبار لباس مشکی سفری خود را گرفتم، کلاه، دستکشها و دستپوش خود را آماده کردم و به تمام کشوهایم سر زدم تا ببینم چیزی جا نمانده باشد؛ و حالا چون کار دیگری نداشتم نشسته بودم و سعی داشتم استراحت کنم، اما نمی توانستم، با آن که تمام روز سر پا بودم ولی در این موقع یک لحظه هم نمی توانستم آرام باشم. در واقع، هیجان زده تر از آن بودم که به استراحت بپردازم. امشب یک فصل از کتاب زندگی من به پایان میرسید و فصل دیگری آغاز می شد، و در این فاصله خواب برایم غیر ممکن بود؛ بایست با بیقراری ناظر بر این دگرگونی زندگی خود می شدم.
در حالی که مثل یک روح سرگردان در راهرو پرسه می زدم خدمتکاری آمد و گفت: «شخصی در طبقه ی پایین می خواهد شما را ببیند، دوشیزه.»
همچنان که بدون پرس و جوی بیشتر با شتاب به طبقه ی پایین می رفتم با خودم گفتم: «حتماً باربرست.» از جلوی در اطاق پذیرایی عقب، یا اطاق مخصوص معلمان، که درش نیمه باز بود به طرف آشپزخانه می رفتم که یک نفر به سرعت بیرون آمد. این شخص، که مرا از جلو رفتن بازداشته و دستم را گرفته بود، با صدای بلند گفت: «خودش است، مطمئنم! _ هر جا باشد می توانم او را بشناسم!»
به او نگاه کردم: زنی را دیدم که هر چند جامه ی مستخدمها را به تن داشت اما خوش لباس بود. بانومنش به نظر می رسید اما هنوز جوان و خوش قیافه بود. موی مشکی، چشمان سیاه و چهره ی با نشاطی داشت. با صدا و لبخندی که تقریباً برای من آشنا بود پرسید: «خوب، من کیم؟ به گمانم هنوز کاملاً مرا فراموش نکرده باشی، دوشیزه جین؟»
لحظه ای بعد، من او را در آغوش گرفته و با شور و شوق زیادی می بوسیدم: «بسی! بسی! بسی!» این تنها چیزی بود که گفتم و باعث هم خنده و هم گریه او شدم. هر دو به اطاق پذیرایی رفتیم. دیدم کنار بخاری، یک مرد کوچولوی سه ساله! ایستاده. نیمتنه و شلوار شطرنجی پوشیده بود.
بسی فوراً گفت: «پسر کوچکم است.»
_ «پس ازدواج کرده ای، بسی؟»
_ «بله، تقریباً پنج سالی می شود، با رابرت لی ون، راننده ی دلیجان. علاوه بر بابی یک دختر کوچک هم دارم، اسمش را جین گذاشته ام.»
_ «لابد در گیتس هد زندگی نمی کنی؟»
_ «در اطاقی که قبلاً دربان پیر زندگی می کرد، می نشینم.»
_ «خوب، آنها چکار می کنند، هر چه می دانی راجع به آنها برایم بگو، بسی. اما اول، بنشین. بابی بیا روی زانویم بنشین، می آیی؟» اما بابی ترجیح داد یک بری به طرف مادرش برود.
خانم لی ون در دنباله ی حرفهامان گفت: «قدت خیلی بلند نشده، دوشیزه جین، خیلی چاق هم نشده ای. به جرأت می توانم بگویم در مدرسه به تو خوب نرسیده اند. دوشیزه رید یم سر و گردن از تو بلندترست، و پهنای شانه ی دوشیزه جورجیا دو برابر پهنای توست. »
_ «گمان می کنم جورجیانا هم قشنگ باشد، بسی، درست است؟»
_ «خیلی. پارسال زمستان با مامانش به لندن رفت، و در آنجا تحسین همه را جلب کرد. یکی از لردها عاشقش شد، اما روابطشان شایسته ی زندگی زناشویی نبود؛ فکر می کنی بعد چه پیش آمد؟ _ بله، او و دوشیزه جورجیانا تصمیم گرفتند فرار کنند، اما پیدایشان کردند و نگذاشتند فرار کنند. دوشیزه رید بود که آنها را پیدا کرد: به گمانم حسودیش می شد؛ و حالا او و خواهرش با هم مثل کارد و پنیر شده اند و همیشه با هم دعوا می کنند.»
_ «خوب، از جان رید چه خبر؟»
_ «اوه، برخلاف آنچه مامانش می خواست حال و وضعش خوب نیست. می خواست به کالج برود اما نتوانست... _ چه می گویند؟ _ قبول بشود. بعد دائیهایش خواستند وکیل دعاوی بشود؛ او را گذاشتند حقوق بخواند. اما او آنقدر جوان ولخرج و عیاشی است که آنجا هم نتوانست کاری بکند. فکر می کنم دیگر هیچ امیدی به او ندارند.»
_ «ظاهرش چطورست؟»
_ «حیلی بلند قدست. بعضی به او می گویند جوان خوش قیافه؛ اما لبهایش خیلی کلفت است.»
_ «و خانم رید؟»
_ «خانم جسماً قوی است و قیافه اش هم نسبتاً خوب است اما فکر می کنم از نظر روحی وضع خوبی ندارد؛ از رفتار آقای رید راضی نیست چون خیلی پول خرج می کند.»
_ «خانم تو را به اینجا فرستاد، بسی؟»
_ «نه، در واقع مدتی بود که خودم می خواستم تو را ببینم؛ وقتی شنیدم نامه ای از تو آمده، و خیال داری به قسمت دیگری از این کشور بروی، فکر کردم خوب است راه بیفتم به اینجا بیایم و پیش از این که کاملاً از دسترس من دور بشوی یک بار دیگر تو را ببینم.»
خنده کنان گفتم: «متأسفانه قیافه خوبی در من نمی بینی، بسی.» متوجه شدم که نگاه بسی به من، هرچند حاکی از احترام بود، اما به هیچ وجه تحسین او را نمی رسانید.
_ «نه، دوشیزه جین. نه کاملاً. تو به حد کافی نجیب و تربیت شده هستی؛ مثل یک خانم به نظر می آیی و این چیزی است که من همیشه از تو انتظار داشته ام؛ اما تو در بچگی قشنگ نبودی.»
از این جواب رک و صریح بسی لبخندی زدم؛ می دانستم نظرش صحیح است. اما اعتراف می کنم نسبت به مفهوم کلامش کاملاً بی تفاوت نبودم؛ بیشتر اشخاص در هیجده سالگی آرزو دارند مورد پسند باشند، و اگر ظاهرشان آنطور که می خواهند خوشایند نباشد همیشه خود را ناراضی و ناکام حس می کنند.
بسی با لحن تسلی بخشی به حرفهای خود چنین ادامه داد: «با این حال، به جرأت می گویم که تو شخص باهوشی هستی. خوب، چه کارهایی از تو ساخته است؟ می توانی پیانو بزنی؟»
_ «کمی!»
یک پیانو در اطاق بود. بسی رفت و آن را باز کرد، بعد از من خواست بنشینم و قطعه ای برای او اجرا کنم. یکی دو والس برایش اجرا کردم. خیلی خوشش آمد.
با خوشحالی گفت: «خانم رید خودمان به این خوبی نمی تواند بزند. من همیشه می گفتم تو در درس و تحصیلات از آنها پیش می افتی. راستی، نقاشی بلدی؟»
_ «آن تابلوی بالای پیش بخاری یکی از نقاشیهای من است.» آن تابلو یک دورنمای آب رنگ بود که آن را به پاس وساطت محبت آمیزی که مدیر مدرسه در کمیته برای من انجام داده بود به او هدیه کرده بودم، و او هم آن را قاب گرفته و در آنجا نصب کرده بود.
_ «بله، قشنگ است، دوشیزه جین! به همان قشنگی تمام کارهایی است که معلم نقاشی دوشیزه رید توانسته نقاشی کند حالا از خانمهای جوان بگذریم که نقاشیهاشان اصلاً با این قابل مقایسه نیست. خوب، فرانسه یاد گرفته ای؟»
_ «بله، بسی. می توانم به فرانسه هم بخوانم و هم حرف بزنم.»
_ «لابد روی چلوار و کرباس هم می توانی برودری دوزی کنی؟»
_ «می توانم.»
_ «به به، پس کاملاً یک خانم شده ای، دوشیزه جین! من می دانستم تو اینطور خواهی شد. تو ترقی می کنی خواه آن قوم و خویشهایت به تو توجه کنند خواه نکنند. می خواستم یک چیزی از تو بپرسم؛ آیا تا حالا راجع به اقوام پدریت، ایرها، چیزی شنیده ای و خبری از آنها داری؟»
_ «اصلاً خبری ندارم.»
_ «بله، می دانی که خانم رید همیشه می گفت (آنها از طبقه ی بسیار پست و فقیری هستند)، اما به نظر من آنها هم به اندازه ی خانواده ی رید اصیل اند چون یک روز، تقریباً هفت سال پیش، آقایی به اسم ایر برای دیدن تو به گیتس هد آمد. خانم به او گفت که جین ایر در یک مدرسه در پنجاه مایلی اینجاست. آن مرد بعد از شنیدن این حرف خیلی ناامید شد چون نمی توانست بیشتر بماند برای این که عازم سفر به یک کشور خارجی بود، و کشتی ظرف یکی دو روز بعد از لندن عازم آنجا شد. شخص محترمی به نظر می رسید، و من گمان می کنم برادر پدرت بود.»
_ «عازم کدام کشور خارجی بود، بسی؟»
_ «یک جزیزه در هزار مایلی اینجا"
گفتم: «شاید مادیرا [Madeira] باشد.»
«بله، درست است _ عیناً همین کلمه را گفت.»
_ «پس، رفت؟»
_ «بله، چند دقیقه ای بیشتر در آن خانه نماند. خانم با او خیلی با بی اعتنایی رفتار کرد؛ بعد از رفتنش گفت که او یک (تاجر شارلاتان) است. "
جواب دادم: «به احتمال قوی؛ یا شاید کارمند یا نماینده ی یک تاجر "
مدت یک ساعت دیگر من و بسی درباره ی گذشته گفت و گو کردیم؛ و بعد او مجبور شد مرا ترک بگوید. یک بار دیگر او را صبح روز بعد در لوتن که منتظر دلیجا بودم دیدم. بالاخره در جلوی در اسلحه فروشی براکلهرست از یکدیگر جدا شدیم؛ هر کدام راه جداگانه ای در پیش گرفتیم. او برای سوار شدن به وسیله ی نقلیه ای که قرار بود او را به گیتس هد برگرداند عازم دامنه ی کوه لوو ود شد، من هم سوار وسیله ی نقلیه ام شدم که بایست مرا به محل ناشناخته ای در میلکوت می رساند تا به اجرای وظایف جدید بپردازم و زندگی جدیدی را شروع کنم.
فصل جدید در یک داستان چیزی مثل صحنه ی جدید در نمایش است؛ و من وقتی این دفعه پرده ی نمایش را بالا می برم تو، خواننده ی {عزیز}، باید صحنه را به این صورت در نظرت مجسم مجسم کنی: اطاقی در مهمانسرای جرج در میلکوت با همان کاغذ دیواریهای منقوش بزرگ که در هر مهمانسرای دیگری هست؛ این فرش، آن مبلمان، این تزئینات بالای پیش بخاری، چندین تصویر، از جمله پرتره ی جرج سوم، تصویر شاهزاده ی ویلز و صحنه ی مرگ و ولف. تمام اینها را در پرتو یک چراغ نفتی که از سقف آویزان است و همینطور روشنایی بخاری بسیار خوبی که من کنارش نشسته ام می توان در این صحنه مشاهده کرد. در اینجا با شنل و کلاه نشسته ام. دستپوش و چترم روی میز است. دارم دستهای از سرما بیحس و منقبض شده ای را که نتیجه ی شانزده ساعت بیرون بودن در سرمای یکی از روزهای ماه اکتبرست، گرم می کنم؛ ساعت چهار صبح از لوتن بیرون آمده ام و در این موقع ساعت دیواری شهرک میلکوت ساعت هشت را اعلام می کند.
خواننده ی {عزیز}، هرچند من در ظاهر آسوده به نظر می رسم اما درونم چندان آرام نیست. وقتی دلیجان توقف کرد تصورم این بود که در اینجا یک نفر منتظر من است. همچنان که از پله های چوبی، که برای راحت پیاده شدنم جلوی در دلیجان گذاشته بودند، پایین می آمدم به اطراف نگاه می کردم. انتظار داشتم اسمم را از دهان یک نفر بشنوم و ببینم کسی با یک وسیله ی نقلیه آمد و می خواهد مرا به ثورنفیلد برساند. هیچ خبری نبود. وقتی از یکی از پیشخدمتها پرسیدم آیا کسی از دوشیزه ایر سراغ گرفته یا نه، جوابش منفی بود. بنابراین، چیز دیگری نپرسیدم؛ فقط می خواستم اطاق خلوتی در اختیارم بگذارند. حالا در این اطاق خلوت انتظار می کشم و در این حالتِ انتظار، تردیدها و بیمهای زیادی فکرم را مشوش کرده.
این برای یک جوان بی تجربه بسیار عجیب است که حس کند در این دنیا کاملاً تنهاست و از داشتن هرگونه خویشاوندی محروم است؛ اطمینان ندارد که آیا می تواند به ساحل نجات برسد، و آیا می تواند مشکلات بسیاری را که احتمالاً پیش خواهد آمد حل کند. جاذبه ی رفتن به استقبال پیشامدهای ناشناخته چنین احساس ناگواری را دلپذیر می سازد، روشنی غرور به آن گرما می بخشد اما، از طرفی، هجوم وحشت آن را آشفته می کند. در این موقع که نیم ساعت از موعد مقرر گذشته بود و من همچنان تنها بودم، ترس بر من چیره می شد. فکر کردم بهتر است کاری بکنم، بنابراین زنگ احضار را به صدا درآوردم.
از پیشخدمتی که با شنیدن صدای زنگ به آنجا آمده بود پرسیدم: «آیا در این اطراف جایی به اسم ثورنفیلد می شناسی؟»
_ «ثورنفیلد؟ نمی شناسم، خانم. الان از بار می پرسم.»
به سرعت به طرف بار رفت اما خیلی زود دوباره پیدایش شد.
«آیا اسم شما ایر هست، دوشیزه؟»
_ «بله.»
_ «یک نفر اینجا منتظر شماست.»
از جا پریدم، دستپوش و چترم را برداشتم، و با شتاب به طرف راهروی مهمانسرا به راه افتادم. مردی جلوی در ورودی ایستاده بود، و من در روشنایی ضعیف جاده یک وسیله ی نقلیه مشاهده کردم.
آن مرد وقتی مرا دید، ضمن اشاره به چمدانم که در راهروی مهمانسرا بود، با لحن تقریباً تندی گفت: «بار و بنه ی شما این است، گمان می کنم؟»
_ «بله!»
_ آن را بالای وسیله ی نقلیه اش که نوعی کالسکه ی یک اسبه بود انداخت، و بعد من سوار شدم. قبل از آن که در را به رویم ببندد از او پرسیدم: «تا ثورنفیلد چقدر راه است؟»
_ «چیزی در حدود شش مایل.»
_ «چقدر طول می کشد تا به آنجا برسیم؟»
_ «بعضی وقتها یک ساعت و نیم.»
آن مرد در را بست، سوار شد و روی صندلی خود در خارج از اطاقک کالسکه نشست. راه افتادیم. سریع حرکت نمی کردیم، و همین به من فرصت کافی می داد که فکر کنم. از این که بالاخره اینقدر به هدف خود از این مسافرت نزدیک بودم احساس رضایت می کردم. همچنان که در آن وسیله ی نقلیه ی راحت اما نه مجلل تکیه داده بودم با فراغتی که داشتم افکار زیادی از ذهنم می گذشت.
با خود گفتم: «از ظاهر مستخدم و کالسکه چنین برمی آید که خانم فرفاکس شخص خیلی تجمل پرستی نیست، چه بهتر از این! من هیچوقت میان آدمهای تجمل پرست زندگی نکرده بودم بجز یک بار که خیلی خود را بیچاره حس می کردم. نمی دانستم که آن خانم آیا غیر از این دخترک با کس دیگری هم زندگی می کند یا نه. اگر اینطور باشد، و اگر رفتارش با من تا اندازه ی کمی محبت آمیز باشد حتماً خواهم توانست با او کنار بیایم؛ حداکثر سعی خود را به کار خواهم بست. جای تأسف است که حداکثر سعی انسان همیشه با عکس العمل مساعدی رو به رو نمی شود. در واقع، من در لوو ود چنین تصمیمی گرفتم، برای اجرای آن تصمیم پایداری کردم و موفق شدم علاقه ی آنها را به خود جلب کنم. اما یادم می آید که در مورد خانم رید قضیه اینطور نبود، و او به بیشترین مساعدت برای جلب محبتش همیشه پاسخ رد می داد و مرا سرزنش می کرد. از درگاه خداوند تمنا کردم که خانم فرفاکس خانم رید دومی از آب درنیاید. اما اگر اینطور می شد مجبور نبودم پیش او بمانم، هر طور می خواست بشود؛ می توانستم دوباره آگهی بدهم. حالا چقدر از راه طی کرده بودیم؟»
(پنجره را پایین کشیدم و به بیرون نگاه کردم. در این موقع میلکوت را پشت سر گذاشته بودیم. از زیادی چراغهایش فهمیدم که ظاهراً محل بزرگی است، خیلی بزرگتر از لوتن است. تا آنجا که می توانستم ببینم، در این موقع از کنار زمین مرتع مانندی حرکت می کردیم اما در سراسر آن قسمت خانه هایی به طور پراکنده دیده می شدند. متوجه شدم در منطقه ای متفاوت با لوو ود هستیم: منطقه ای پرجمعیت تر، دارای زیبایی کمتر، تحرک بیشتر و مناظر طبیعی بدیع متری از لوو ود.)
جاده ی خسته کننده و شب مه آلود بود. کالسکه ران در تمام طول راه اسب خود را با سرعتی بسیار کم می راند و، کاملاً یقین دارم که، مدت یک ساعت و نیم را به دو ساعت کشاند. بالاخره از روی صندلیش برگشت و خطاب به من گفت: « حالا دیگه چیزی به ثورنفیلد نمونده"
دوباره به بیرون نگاه کردم. از کنار یک کلیسا رد شدیم. برج کوتاه پهنش سر به آسمان برافراشته بود، و ناقوس آن ربع ساعت را اعلام می کرد. همچنین در دامنه ی تپه ای یک ردیف باریک چراغ دیدم که حاکی از وجود یک دهکده یا ده کوچک بود. تقریباً ده دقیقه بعد، راننده پایین آمد و دو لنگه ی دروازه ای را باز کرد. از میان آن عبور کردیم. دروازه با صدای بلند پشت سرمان بسته شد. در این موقع از یک جاده ی کالسکه رو آهسته بالا می رفتیم. به یک عمارت که جلوخان درازی داشت رسیدیم. پرتو ضعیف روشنایی شمعی از یک پنجره ی قوسی شکل، که پرده ای جلوی آن آویخته بود، به چشم می خورد؛ جاهای دیگر تاریک بود. کالسکه کنار درِ جلو ایستاد. مستخدمه ای آن را باز کرد. من از کالسکه پایین آمدم و وارد عمارت شدم.
دختر گفت: «لطفاً، از این طرف، خانم.» و من در یک تالار مربع شکل که در تمام اطراف آن درهای بلندی دیده می شد دنبال او به راه افتادم. مرا به داخل اطاقی راهنمایی کرد که روشنایی مضاعف آن که نتیجه نور بخاری و یک شمعدان بود در ابتدا در برابر ظلمتی که مدت دو ساعت به آن عادت کرده بودم چشمانم را آزار می داد. با این حال، وقتی توانستم اطراف را ببینم صحنه ی یک محل گرم و راحت و دلپذیر را در برابر خود مشاهده کردم: یک اطاق کوچک دنج و بی سر و صدا؛ میز گردی در کنار یک بخاری گرم و راحت و یک مبل قدیمی با تکیه گاه بلند که خانم مسن کوچک اندام بسیار نظیفی روی آن نشسته بود. آن خانم کلاه زنهای بیوه به سر داشت. لباس مشکی ابریشمی و پیشبند بسیار سفیدی از جنس چیت پوشیده بود؛ درست شبیه آنچه من از خانم فرفاکس در نظرم مجسم کرده بودم فقط با این تفاوت که ابهت کمتری داشت و مهربانتر به نظر می رسید. مشغول بافتن چیزی بود. گربه ی بزرگی با آرامش و وقار مخصوصی کنار پایش نشسته بود. خلاصه، آنجا از آسایش و راحتی یک خانه ی ایده آل چیزی کم نداشت. برای یک معلمه ی سرخانه معرفی به منظور اطمینان بیشتر چندان لازم به نظر نمی رسید؛ شکوه و عظمتی مشاهده نمی شد که آدم را دستپاچه کند؛ و بنابراین، به محض ورود من آن پیرزن برخاست و با چابکی و مهربانی برای استقبال از من جلو آمد:
_ «حال شما چطورست، عزیزم؟ متأسفم که سفر خسته کننده ای داشته اید؛ جان خیلی آهسته می راند باید سردتان شده باشد، بیایید نزدیک بخاری.»
گفتم: «اگر اشتباه نکنم خانم فرفاکس هستید؟»
_ «بله، درست است. چرا نمی نشینید؟»
مرا به طرف مبل خودش برد، شروع کرد به باز کردن شال و بعد هم بندهای کلاهم. از او خواهش کردم خودش را به زحمت نیندازد.
_ «اوه، زحمتی نیست. می توانم بگویم که دستهاتان از سرما تقریباً بیحس شده. لی، یک نوشیدنی گرم* کوچک درست کن و یکی دو ساندویچ هم ببُر. بیا کلیدهای انبار را بگیر.» یک دسته کلید که با سلیقه ی بسیار کدبانو منشانه ای درست شده بود از جیب خود بیرون آورد و به خدمتکار داد.

بعد به حرفهای خود با من ادامه داده گفت: «خوب، حالا، بیایید نزدیک تر بخاری. وسایل سفرتان را پایین گذاشته اید، عزیزم، مگر نه؟»
_ «بله، خانم.»
گفت: «الان می گویم آن را به اطاقتان ببرند.» و بیرون رفت.
با خود گفتم: «مثل یک مهمان با من رفتار می کند. من انتظار چنین استقبالی از او نداشتم بلکه برعکس، منتظر یک برخورد سرد و خشک بودم. این طرز برخورد هیچ شباهتی به رفتار با یک معلم سرخانه نداشت؛ اما نمی بایست به این زودی خوشحال بشوم.»
برگشت، با دستهای خودش وسیله ی بافندگی و یکی دو کتاب را از روی میز جمع کرد تا برای سینی که در این موقع لی آن را به داخل اطاق آورد، جا باز کند. بعد، خودش نوشابه ها رابدست من داد. از اینکه بیشتر از همیشه طرف توجه قرار گرفته بودم _ آن هم توجهی که از طرف کارفرما و مافوقم نسبت به من ابراز می شد _ تا اندازه ای گیج شده بودم اما چون به نظر می رسید که او هر کاری که می کند خارج از شأن خود نمی داند فکر کردم بهترست با آرامی شاهد تعارفات و مهربانیهای او باشم تا ببینم بعد چه می شود. وقتی آنچه به من داده بود بخورم از او گرفتم، پرسیدم: «آیا امشب افتخار دیدن دوشیزه فرفاکس را خواهم داشت؟»
آن خانم خوب، در حالی که گوش خود را به دهانم نزدیک کرده بود، پرسید: «چه گفتید، عزیزم؟ گوشم کمی سنگین است.»
سؤالم را واضحتر تکرار کردم.
_ «دوشیزه فرفاکس؟ آهان، منظورتان دوشیزه وارنز است! اسم شاگرد آینده ی شما وارنز است.»
_ «راستی! پس دختر شما نیست؟»
_ «نه، من خانواده ای ندارم.»
دلم می خواست اولین سؤالم را دنبال کنم و مثلاً از او بپرسم «پس چه رابطه ای میان دوشیزه وارنز و شما وجود دارد» و از این قبیل؛ اما فکر کردم زیاد پرسیدن دور از ادب است؛ به علاوه، اطمینان داشتم به موقع خود همه چیز را خواهم فهمید.
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
(Glory Jane)جین باشکوه قسمت چهاردهم پارت 6