سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیست و پنجم: دوازده رخ - بخش هفتم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت : اگر افراسیاب آن بدیها را در حق من نمیکرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست میداشتم اما او بود که بدیها را آغاز کرد اما من کینهای با تو ندارم پس کشور تور را به تو میدهم تا به عدل و داد به پادشاهی بپردازی . جهن شاد شد و گفت : من کمر به خدمتت بستهام و هرسال برایت باژ میفرستم ولی آرزویی دارم و آن اینکه پوشیده رویان و خواهران من را به توران ببرم و خسرو نیز پذیرفت . بعد نامهای به گستهم نوذر فرستاد و به او گفت تا پادشاهی توران را به جهن بسپارد و بازگردد . گستهم نیز به پیشواز جهن رفت و سپس با تحف و هدایای فراوان از جانب جهن به نزد خسرو بازگشت .
پس از گذشت زمانی فکر و روح خسرو پر از اندیشه شد و با خود فکر میکرد بهتر است تخت شاهی را کناری گذارم و به گوشهای رفته و به نیایش خداوند بپردازم همه از کار شاه متعجب شدند چون رفتارش تغییر کرده بود و از آنها کناره میگرفت . روزی بزرگان را به حضور طلبید و همه ناموران نظیر توس و گودرز و گرگین و بیژن و رهام و شیدوش و زنگه شاوران و فریبرز و گستهم حاضر بودند . بزرگان گفتند : شاها دشمنانت نابود شدند و همه شادند و زمان درازی گذشته است . اکنون تو چرا مأیوس و ناراحت هستی ؟ چه چیز خاطرت را میآزارد ؟ آیا کسی گناهی مرتکب شده است ؟ شاه گفت : کسی مرا نیازرده اما من آرزویی دارم و آن دست کشیدن از سرای سپنجی و دوری از دنیاست . پهلوانان آزردهخاطر از نزد شاه خارج شدند و گودرز صلاحدید تا گیو را به دنبال زال و رستم بفرستد و از آنها کمک بخواهد . وقتی زال و رستم سخنان گیو را شنیدند بهسوی ایران روانه شدند .
شاه پنج هفته به رازونیاز باخدا مشغول بود تا اینکه در خواب سروش غیبی را دید که به او میگفت :به هرچه میخواستی رسیدی پس حالا به ضعفا برس و این سرا را به کسی دیگر بسپر . بهتر است پادشاهی را به لهراسپ بسپری . وقتی شاه بیدار شد گریه کرد و بسیار به درگاه خدا استغاثه نمود . هفته ششم زال و رستم به ایران رسیدند . گودرز به پیشوازشان رفت و گفت : شاه راهش را گمکرده و کسی را نمیبیند . زال گفت : نترسید میرویم تا با او صحبت کنیم . وقتی شاه فهمید که زال و رستم آمدهاند شاد شد و به پیشوازشان رفت و احوالشان را پرسید . سپس زال گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و زوطهماسپ و کاووس و یا سیاوش که مانند فرزندم بود هیچکس را به خردمندی تو ندیدم تو همه عالم را پر از عدل و داد کردی چرا رو از ما میپوشانی و تنهایی میگزینی ؟ شاه پاسخ داد :آرزویی از خدا داشتم و پنج هفته به رازونیاز پرداختم تا خدا گناهانم را ببخشد و مرا از این سرای سپنجی ببرد قبل از اینکه به بیدادگری کشیده شوم تا اینکه صبح سروش غیبی بر من نازل شد و گفت :آمادهباش که گاه رفتن است . وقتی زال این سخنان را شنید ناراحت شد و گفت : این سخنان درست نیست . شاه راه را گمکرده پس ایستاد و به خسرو گفت : تو در توران زاده شدهای . از یکسو نبیره افراسیاب و از سوی دیگر نبیره کاووس هستی و هردو تا حدودی بدسرشتی در ذاتشان بود . کاووس میخواست از آسمان بگذرد بسیار پندش دادم اما نپذیرفت تا اینکه به زمین سقوط کرد و البته خداوند نجاتش داد اما او همیشه ناسپاس بود . تو نیز در جنگ با افراسیاب بخردیهایی کردی مثلاً در رزم با پشنگ اگر بلایی سرت میآمد تمام مال و جان ایرانیان تباه میشد اما خدا به تو رحم کرد . اما الآن که زمان آسایش و راحتی است چرا این سخنان را به زبان میآوری ؟ بیجهت اسیر دام اهریمن مشو . کیخسرو از سخنان زال رنجید اما گفت : ای زال سنت زیاد است و اگر حرف درشتی به تو بگویم خداوند نمیپسندد و رستم هم غمگین میشود پس به نیکویی جوابت را میدهم . خسرو ایستاد و گفت : ای بزرگان بدانید که راه من از راه اهریمن جداست و من به خدا گرویدهام . آنگاه به زال گفت :تندی مکن . درست است که من از نژاد توران هستم اما پسر سیاوش نیز هستم . من ننگی از منتسب بودن به توران ندارم . افراسیاب کسی بود که بسیاری از پهلوانان ایران از او حساب میبردند. حالا که انتقام پدر را گرفتم دیگر کاری در جهان ندارم اگر بیشتر بمانم مانند کاووس و جمشید گمراه میشوم . اگر به رزم شیده رفتم برای این بود که کسی را ندیدم که هماورد او باشد . حالا از تخت و تاج سیرشدهام . بدان که اهریمن را با من کاری نیست که اگر چنین بود دست به بیعدالتی میبردم و هیچکس از دست من آسایش نمییافت پس بدانید که این کار من ایزدی است . وقتی زال این سخنان شنید از شاه پوزش خواست و شاه نیز خرسند شد . سپس به زال گفت : اکنون تو و رستم و توس و گودرز و گیو سراپرده را از شهر بیرون ببرید و جای نشستن بسازید .
پهلوانان نیز چنین کردند و در طرف راست سراپرده زال و در طرف چپ رستم قرار گرفت و در جلو توس و گودرز و گیو و بیژن و گرگین بودند و در پشت شاپور با گستهم و دیگر بزرگان قرار گرفتند سپس شاه گفت : همه رفتنی هستیم و این جهان فانی است . از خداوند بترسید . از هوشنگ تا کاووس هیچکدام نماندند و فقط نام آنها باقی است . اکنون من نیز از این جهان برکندم . به آرزوهایم رسیدم و حالا زمان رفتن است . در این مکان یک هفته شادباشید و بخورید و بیاسایید و از خداوند بخواهید تا من بهراحتی از این سرای عاریتی عبور کنم . بزرگان همه نگران بودند . بعد از یک هفته شاه در گنجهایش را گشود و به گودرز گفت : این گنجها را به نیازمندان بده و شهرهای ویران را بساز و اگر چاهساری خشک است آباد کن . گنج دیگری که کاووس در شهر توس انباشته بود همه را به گیو و زال و رستم داد و تمام جامههای خود را به رستم سپرد و طوق و جوشن و گرز و سلاحهایش را به گستهم داد و تمام اسبانش را به توس بخشید. باغ و گلشنهای خود را به گودرز سپرد و تمام زرههایش را به گیو داد و ایوان و خرگاه و پردهسرا و خیمه و آخور چارپایانش را و جوشن و ترگ رومی و کلاهش را به فریبرز داد . یک طوق روشن و دو انگشتری از یاقوت را به بیژن داد . همه بزرگان زار و گریان شدند . وقتی زال اینها را شنید نزد خسرو رفت و گفت : آرزویی دارم که امیدوارم برآوری . تو میدانی که رستم چه خدمتها به شما کرده است . چه زمان کاووس و گذشتن از هفتخوان و کشتن دیو سپید و چه در جنگ هاماوران و نجات دادن شاه و گودرز و گیو و توس . اما کاووس در عوض کاری کرد که سهراب پسر رستم جان داد و نوشدارو به او نرسید . اگر شاه از تخت و تاج سیرشده آیا ممکن است به فکر رستم هم باشد ؟ شاه پذیرفت و منشوری نوشت و کشور نیمروز را به او سپرد و زال بسیار از شاه سپاسگزاری کرد . گودرز نیز به نزد شاه رفت و گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و از کاووس تاکنون ما همیشه در خدمت شاهان بوده¬ایم . هفتادوهشت نبیره و پسر داشتم که حالا فقط هشت تن ماندهاند . سختیهایی که گیو در توران کشید و خدمتهایی که کرده است بر شاه پوشیده نیست . آیا ممکن است به فکر او نیز باشید ؟ شاه نیز سخنان گیو را تأیید کرد پس منشوری نوشت و قم و اصفهان را به گیو سپرد . پسازآن توس به نزد شاه آمد و از خدمات خود در جنگ لادن و هاماوران و در کینخواهی سیاوش و در مازندران سخن راند و گفت : آیا ممکن است شاه نظری هم به من افکند ؟ پس شاه منشوری نوشت و خراسان را به توس داد. سپس شاه به دنبال لهراسپ فرستاد و او را بهجای خود بر تخت نشاند و تاج بر سرش نهاد و بسیار به او پند و اندرز داد . ایرانیان برآشفتند و زال برخاست و گفت : روزی که او به ایران آمد فرومایهای با یک اسب بود تو او را به جنگ الانان فرستادی و سپاه و درفش و کمر به او دادی . آیا بین اینهمه بزرگان خسرونژاد کسی بهتر از لهراسپ نیافتی که حتی نمیدانیم از چه نژادی است ؟ کیخسرو گفت : عجله نکنید . خداوند کسی را سزاوار شاهی میکند که دیندار و باشرم و فر و نژاد باشد و من این هنرها را در لهراسپ دیدهام . او نبیره هوشنگ است و خداوند به من دستور داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم . هرکس که پسازاین فرمان مرا زیر پا بگذارد همه کارهایش نزد من هیچ میشود و از چشمم میافتد . پس زال پشیمان شد و پوزش طلبید و همه بزرگان نیز سخن شاه را پذیرفتند و لهراسپ را پادشاه خواندند. بعدازآن خسرو همه پهلوانان را یکیک در برگرفت و خداحافظی کرد و گفت : بدانید که من دل در این سرای عاریتی نبستم سپس شبرنگ بهزاد را خواست . خسرو چهار کنیز زیبا داشت به آنها گفت : من رفتنی هستم غمگین مباشید . آنها گریه سردادند و گفتند : ما را نیز با خود ببر اما خسرو نپذیرفت و به لهراسپ گفت که از آنها بهخوبی نگهداری کند و لهراسپ هم پذیرفت . سپس از لهراسپ خداحافظی کرد و با بعضی از بزرگان ازجمله زال و رستم و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و فریبرز و توس به راه افتاد . صدهزار زن و مرد به دنبال شاه راه افتادند و تقاضا میکردند که برگردد . شاه گفت : نگران نباشید که روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید . بازگردید.
زال و رستم و گودرز پذیرفتند و برگشتند اما توس و گیو و فریبرز و بیژن و گستهم بازهم دنبالش حرکت کردند تا به چشمه آبی رسیدند و اتراق کردند . شب شاه با آب چشمه سروتن شست و به بزرگان گفت : اکنون دیگر زمان خداحافظی است و دیگر یکدیگر را نمیبینیم . به دنبال من نیایید که گم میشوید . بزرگان گریان و نالان ماندند . وقتی خورشید زد دیگر از خسرو خبری نبود پس پهلوانان در کنار چشمه ماندند و به تعریف از خصال خسرو پرداختند و پس از مدتی خوابیدند . ناگاه هوا ابری شد و همه زیر برف ماندند تا رستم به دنبالشان رفت و بالاخره اجساد آنها را زیر برف یافت . گودرز گریان موی میکند و ناله سر میداد و میگفت : یک لشکر پسر داشتم همه مردند حالا بیکسوکار شدم .
لهراسپ نیز از ناپدید شدن خسرو و کشته شدن همراهانش باخبر شد . پس بر تخت نشست و بزرگان را جمع کرد و گفت : همه سخنان شاه را شنیدید پس هرچه او گفت من همان را انجام میدهم و شما نیز اندرزهای او را عمل کنید . زال گفت: تو شاهی و ما همه کهتر تو هستیم و من و رستم در خدمتت خواهیم بود . سپس شاه رو به گودرز کرد و گفت : نظر تو چیست ؟ او گفت: من یکتن هستم و گیو و بهرام و بیژن را از دست دادم ولی هرچه زال گفت من نیز قبول دارم . این را گفت و ناله سر داد و گریه میکرد و جامه میدرید و به خاطر فرزندانش مویه میکرد .
شاه از همراهی پهلوانانش خشنود شد و صبر کرد تا عزاداری تمام شود و روزی فرخنده تاجگذاری کند .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش هفتم