سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت پانزدهم


 قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت پانزدهمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 
الیزابت در گردش های خود در پارک چند بار تصادفاً به آقای دارسی برخورد ... احساس کرد خیلی بد شانس است . که آقای دارسی درست همان جایی سرو کله اش پیدا می شود که سرو کلۀ هیچ کس پیدا نمی شود . برای جلو گیری از تکرارچنین برخوردی ، دفعۀ اول به ذهنش رسید که به او نگوید ان جا کنج دلخواه تنهایی اوست ... این که چه طور دفعۀ بعد هم آن جا پیدایش شد از عجایب بود !... اما خب ، شد ، حتی برای دفعه سوم . انگار نوعی بی نزاکتی عمدی یا زجرو شکنجه بود ، زیرا در چنین مواقعی آقای دارسی نمی آمد رسمی حال و احوال کند و بعد ناشیانه مکثی کند و برود ، بلکه لازم می دید برگردد و باالیزابت قدم بزند . هیچ وقت زیاد حرف نمی زد . الیزابت هم به خودش زحمت نمی داد که زیاد بگوید و بشنود . اما دفعه سوم الیزابت با حیرت دید که آقای دارسی چیزهای نامربوط و عجیب و غریبی می پرسد ... دربارۀ این که آیااز بودن در هانسفرد خوشش می آید ، چرا دوست دارد تنهایی راه برود ،و نظرش دربارۀ خوشبختی آقا و خانم کالینز چیست .وقتی هم صحبت از روزینگز به میان آمد و الیزابت گفت که زیاد آن جا را نمی شناسد ، آقای دارسی طوری حرف زدکه انگار انتظار داشت الیزابت دفعۀ بعد که به کنت می آید در روزینگز اقامت بکند . کلمه هایی که آقای دارسی به کار می برد این معنا را میداد . آیاکلنل فیتز ویلیام در ذهنش بود ؟ الیزابت فکر میکرد که اگر آقای دارسی منظوری داشته ، لابد اشاره اش به چیزی بوده که امکان داشته همان جا رخ بدهد . کمی پریشان شد ، اما با خوشحالی متوجه شد که به دروازه و نرده های مقابل خانۀ کشیشی رسیده اند .
یک روز که الیزابت ، در حین قدم زدن، داشت آخرین نامۀ جین را می خواند ، وروی قسمت هایی مکث می کرد که نشان می داد جین موقع نوشتن دل و دماغ درست وحسابی نداشته ، به جای این که غیر منتظره با آقای دارسی روبه رو شود ،وقتی سرش را بلند کرد دید که کلنل فیتزویلیام به طرفش می آید . بلافاصله نامه را کنار گذاشت و زورکی لبخندی زد و گفت :
قبلاً نمی دانستم که شما این طرف ها پیاده روی می کنید .
کلنل فیتزویلیام در جواب گفت : داشتم تمام پارک را می گشتم ، مثل سال های قبل ، و حالا می خواستم گردشم را با سر زدن به خانۀ کشیش به پایان برسانم . آیا شما باز هم به قدم زدن ادامه می دهید ؟
- نه حالا دیگر باید برگردم .
الیزابت برگشت و هر دو با هم به سوی خانۀ کشیشی به راه افتادند .
الیزابت گفت : واقعاً روز شنبه از کِنت می روید ؟
- بله... البته اگر دارسی باز هم رفتن مان را عقب نیندازد . من در اختیاراو هستم . هر طور که میلش باشد به کارها نظم و نسق می دهد .
- اگر هم نتوانند با این نظم و نسق دادن خودشان را راضی کنند ، لااقل ازاین که قدرت انتخاب دارند احساس رضایت می کنند . من کسی را نمی شناسم . که به اندازۀ آقای دارسی خوشش بیاید هر کاری دوست دارد بکند .
کلنل فیتزویلیام جواب داد : دوست دارد کارها را مطابق میلش پیش ببرد . اما همۀ ما این طوریم . فقط او بیش از بقیه امکان این کار را دارد ، چون ثروتمند است ، ولی بیشتر آدم های دیگر بی چیزند. این را صادقانه می گویم . می دانید ،پسر کوچک تر باید به گذشت کردن و وابستگی عادت کند.
- به نظر من ، پسر کوچک تر یک اِرل زیاد معنای این چیزها را نمی فهمد .حالا،راستش را بگویید،شما از گذشت ووابستگی چه می دانید؟آیا شده که به خاطر بی پولی نتوانید به جایی که دوست دارید بروید،یا چیزی را که دل تان خواسته نخرید؟
- این ها مسائل جزئی داخلی است... شاید من این نوع مضیقه ها را تجربه نکرده باشم.اما در مسائل مهم تر،ممکن است مضیقۀ پولی گریبانم را بگیرد.پسرهای کوچک تر نمی توانند با هر کس که دل شان خواست ازدواج کنند.
- مگر موقعی که زن پولداری را بخواهند،که به نظرم اغلب هم این طور است.
- طرز پول خرج کردن ما باعث می شود که خیلی وابسته باشیم،و در سن و سال وموقعیت من کمتر کسی پیدا می شود که بدون اعتنا به قضیۀ پول بتواند ازدواج کند.
الیزابت فکر کرد:منظورش منم؟و از این فکر خون به چهره اش دوید، اما به خود آمد و با لحن مهجی گفت:بگویید ببینم،قیمت معمول پسر کوچک تر یک ارل چه قدر است؟اگر پسر بزرگ تر خیلی مریض احوال نباشد،به نظرم بیشتر از پنجاه هزار پوند تقاضا نخواهید کرد.
کلنل فیتزویلیام نیز به همین شیوه جواب داد،و موضوع فیصله یافت. الیزابت برای این که سکوت را بشکند تا مبادا کلنل فیتزویلیام خیال کند او تحت تأثیر قرار گرفته است،خیلی زود صحبت را از سر گرفت و گفت:
- به نظرم قوم و خویش شما عمدتاً به خاطر این شما را با خودشان آورده اندکه کس دیگری دم دستش نبوده.نمی دانم چرا ازدواج نمی کنند تا خیالشان برای همیشه راحت شود.ولی،خب،عجالتاً خواهرشان در خدمتشان هستند، و چون خواهرشان تحت نظارت شخصی ایشان هستند ایشان می توانند هر کاری دل شان خواست باخواهرشان بکنند.
کلنل فیتزویلیام گفت:خیر،این موهبتی است که او باید در آن با من شریک شود.من هم در مراقبت از دوشیزه دارسی با آقای دارسی شریکم.
- واقعاً؟خب،چه جور مراقبی هستید؟این کار خیلی زحمت دارد؟مراقبت از خانمهای جوان در این سن و سال گاهی خیلی مشکل است،واگر اخلاق و روحیۀ یک دارسی واقعی را داشته باشد شاید دلش بخواهد فقط مطابق میل خودش رفتار کند.
موقعی که این ها را می گفت می دید که کلنل فیتزویلیام با کنجکاوی نگاهش میکند.بلافاصله هم کلنل فیتزویلیام پرسید که چرا فکر می کند دوشیزه دارسی شاید اسباب دردسر آنها بشود.الیزابت نتیجه گرفت که به طریقی به حقیقتی اشاره کرده است.این بود که مستقیماً جواب داد:
- لازم نیست نگران باشید.من هیچ حرف بدی دربارۀ ایشان نشنیده ام. راستش،یکی از سر به راه ترین موجودات عالم هستند.خیلی هم مورد علاقۀ بعضی از خانمهای دوست و آشنای من هستند،مثل خانم هرست و دوشیزه بینگلی.به نظرم گفته بودید آن ها را می شناسید.
- کمی می شناسم.برادرشان مرد متشخص مطبوعی است... دوست صمیمی دارسی است.
الیزابت خیلی خشک جواب داد:آه!بله... آقای دارسی محبت فوق العاده ای به آقای بینگلی دارند و خیلی عجیب مراقب او هستند.
- مراقب!... بله،به نظر من هم در مواردی که آقای بینگلی احتیاج به مراقب دارند واقعاً دارسی به ایشان می رسد.از خلال حرف هایی که در جریان سفراخیرمان زد، فهمیدم که بینگلی خیلی به او مدیون است.ولی من باید از اومعذرت بخواهم،چون حق ندارم فرض کنم منظورش شخص بینگلی بوده.فقط حدس من است.
- منظورتان چیست؟
- اوضاع و احوالی است که دارسی مایل نیست همه از آن باخبر باشند، چون اگر به گوش افراد خانوادۀ یک خانمی برسد عاقبت خوبی ندارد.
- مطمئن باشید که من به کسی نمی گویم.
- یادتان باشد که من هیچ دلیلی ندارم که بگویم منظورش بینگلی بوده. حرفی که به من زده فقط این بوده که خوشحال است که تازگی ها یکی از دوستان را ازمصیبت یک ازدواج نا مناسب نجات داده.اما نه اسم کسی را برده و نه به جزئیات اشاره ای کرده،و من حدس زده ام که منظورش بینگلی است، چون بینگلی ازآن جور جوان هایی است که گرفتار چنین مخمصه هایی می شوند.در عین حال می دانستم که این دو نفر تمام تابستان را با هم بوده اند.
- آیا آقای دارسی علت این مداخله را هم به شما گفته اند؟
- من متوجه شده ام که ایرادهای جدی به آن خانم وارد بوده.
- و ایشان برای این قطع رابطه از چه فوت و فنی استفاده کرده اند؟
فیتزویلیام لبخند زد و گفت:از فوت و فن هایش به من چیزی نگفته.فقط همین چیزی را گفته که به شما گفته ام.
الیزابت جوابی نداد،و در حالی که خشم سراپای وجودش را آکنده بود به قدم زدن ادامه داد، فیتزویلیام کمی نگاهش کرد و پرسید که چرا این قدر به فکرفرورفته است.
الیزابت گفت:دارم به حرف هایی که زده اید فکر می کنم.رفتار قوم و خویش شما با احساسات من جور در نمی آید.ایشان به چه حقی نظر می دهند؟
- انگار می خواهید بگویید مداخله اش ارباب منشانه بوده،بله؟
- نمی فهمم آقای دارسی به چه حقی دربارۀ درستی یا نادرستی تمایلات دوست شان قضاوت می کنند،یا چرا صرفاً بر اساس قضاوت خودشان تصمیم می گیرند که دوستشان چه گونه سعادتمند می شوند.بعد به خودش مسلط تر شد و ادامه داد:اماچون از جزئیات قضیه خبر نداریم، انصاف نیست که ایشان را محکوم کنیم.نبایدبنا را بر این بگذاریم که عشق و علاقۀ جدی در کار بوده.
فیتزویلیام گفت:فرض دور از ذهنی نیست،اما این فرض از ارزش موفقیت قوم و خویش من خیلی می کاهد.
این حرف به شوخی زده شد،اما الیزابت این تصور از آقای دارسی را چنان صحیح و واقعی می دید که راضی نشد جوابی بدهد.از همین رو، یکباره، موضوع صحبت راعوض کرد و از مسائل معمولی حرف زد،تا به خانۀ کشیشی رسیدند.آن جا،به محض رفتن مهمان شان،خود را در اتاقش حبس کرد تا بدون مزاحمت به چیزهایی که شنیده بود فکر کند.نمی شد تصور کرد که منظور کسانی بوده اند غیر از آنهایی که خود الیزابت می شناخته.در این دنیا نمی شد دو مرد باشند که آقای دارسی این قدر روی آن ها نفوذ داشته باشد.الیزابت شک نداشت که آقای دارسی کارهایی کرده تا آقای بینگلی و جین را از هم دور کند.اما الیزابت همیشه همۀ نقشه ها و کارها را به دوشیزه بینگلی نسبت داده بود.اگر غرور و خودخواهی آقای دارسی گمراهش نکرده باشد،باز هم او مسبب این کار بوده.غرورو بی اعتنایی او سبب رنج هایی شده که جین تحمل کرده و هنوز هم تحمل میکند.مدتی بود که آقای دارسی هر گونه امید سعادت را در یکی از محبت بارترین و سخاوتمندترین قلب ها بر باد داده بود.خدا می داند چه ضربۀ پیداری واردکرده بود.
کلنل فیتزویلیام گفته بود:ایرادهایی جدی به آن خانم وارد بوده، و لابد ایرادهای جدی هم ابراز شده بود،چون جین یک شوهر خاله داشت که وکیل روستایی بود و یک دایی داشت که در لندن تجارت می کرد.
الیزابت فکر کرد:به خود جین که نمی شد اعتراض کرد.یکپارچه عشق وصفاست!فهم و شعورش عالی است،ذهنش تربیت شده است و رفتارش دلرباست.به پدرم نیز نمی شود ایرادی گرفت.البته خصوصیات عجیبی دارد اما توانایی هایی هم دارد که خود آقای دارسی نمی تواند آن ها را دست کم بگیرد،در عین حال آبروو احترامی دارد که آقای دارسی هم شاید نتواند داشته باشد.البته،الیزابت وقتی به مادرش فکر می کرد کمی به تردید می افتاد،اما به فرض که مادرش اشکالاتی داشته باشد،این کجا به پای تکبر و مغرور بود که اگر دوستش با آدمهای بی عقل و هوش وصلت می کرد غرور آقای دارسی کمتر جریحه دار می شد تااین که دوستش برود با افراد بی اهمیت و بی اصل و نسب وصلت کند.بالاخره الیزابت به این نتیجه رسید که آقای دارسی از سویی تحت تأثیر این بدترین نوع غرور و نخوت قضاوت می کند و از سویی نیز دوست دارد آقای بینگلی رابرای خواهر خودش نگه دارد.
هیجان و گریه ای که به سرا الیزابت آمد باعث سردرد شدیدش شد.نزدیک شب،این سردرد بیشتر شد و الیزابت دیگر نخواست حتی رنگ آقای دارسی را ببیند.این بود که تصمیم گرفت همراه قوم و خویش هایش به روزینگز نرود که قرار بود آنجا چای بخورند.خانم کالینز که دید الیزابت واقعاً حالش خوش نیست زیاد به او اصرار نکرد و تا جایی که از دستش بر می آمد از شوهرش خواست که او هم اصرار نکند،اما آقای کالینز نتوانست این موضع را به زبان نیاورد که اگرالیزابت در خانه بماند لیدی کاترین کمی ناراحت می شوند.
وقتی همه رفتند،الیزابت که انگار می خواست هر چه بیشتر از دست آقای دارسی عصبانی شود،تصمیم گرفت برای پر کردن وقت خود،تمام نامه هایی را که جین اززمان آمدن او به کنت برایش نوشته بود بار دیگر بخواند.در این نامه ها هیچ نوع گله و شکایت واقعی دیده نمی شد،به خاطرات گذشته اشاره ای نشده بود،وهیچ علامتی هم از ناراحتی های فعلی اش به چشم نمی خورد.اما در همۀ این نامه ها،در سطر سطر آن ها،از آن سرزندگی و نشاط که ویژگی او بود اثری دیده نمی شد.این سرزندگی و نشاط از آرامش و صفای باطن جین بر می خاست و به دیگران نیز تسری می یافت و کمتر به افسردگی و تیرگی مجال می داد.الیزابت می دید که تک تک جمله ها نوعی ناراحتی و تشویش را القا می کنند،اما چنان دقت و احتیاطی برای پنهان کردن این حالت به کار رفته که با یک بار خواندن بعید است کسی به آن پی ببرد.آقای دارسی می بالید به این که چه عذاب ومصیبتی به بار آورده،و الیزابت با یادآوری این موضوع برای رنج و اندوه خواهر خود بیشتر دل می سوزاند.وقتی فکر میکردکه دیدار آقای دارسی از روزینگز دو روز دیگر به پایان می رسد کمی تسکین پیدا می کرد،و وقتی فکر می کرد که دو هفتۀ دیگر باز در کنار جین خواهد بود تسکین بیشتری پیدا می کرد،چون می توانست به تقویت روحیه جین کمک کند و با مهر و عاطفه اش به یاری او بشتابد.
الیزابت همان موقع که فکر می کرد دارسی از کنت خواهد رفت،بی اختیار به این موضوع هم فکر می کرد که قوم و خویس دارسی نیز با او خواهد رفت.اما کلنل فیتزویلیام با صراحت گفته بود که قصد رفتن ندارد.کلنل فیتزویلیام آدم مطبوعی بود و الیزابت به هیچ وجه ازماندن او بدش نمی آمد.
درهمین فکرها بود که صدای زنگ در بلند شد.الیزابت تصور کرد که کلنل فیتزویلیام آمده است و با همین تصور حالش بهتر شد.قبلا هم کلنل فیتزویلیام دیر وقت شب به آن جا آمده بود،حالا هم لابد آمده بود شخصا حال الیزابت رابپرسد.اما تصورالیزابت نقش بر آب شد،و حالش که قرار بود بهتر شود بهترنشد،چون در کمال حیرت دید که آقای دارسی وارد اتاق شده است.بلافاصله بادستپاچگی و عجله،احوال الیزابت را پرسید و بعد گفت که آمده تا مطمئن شودحال الیزلبت بهتر شده .الیزابت با نزاکت اما سرد به او جواب داد.آقای دارسی چند لحظه نشست اما بعد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن دراتاق.الیزابت متعجب بود اما هیچ نمی گفت.بعد از چند دقیقه سکوت،آقای دارسی با قیافه هیجان زده به طرف الیزابت آمد و گفت:"هر چه کلنجاررفتم بی فایده بود.اثری ندارد.احساساتم مهار
نمی شود. با اجازه شما می خواهم بگویم که شما را جدا می ستایم و دوست دارم."
تعجب الیزابت قابل توصیف نبود.خیره ماند،رنگ به رنگ شد و به شک و تردیدافتاد و همچنان ساکت ماند.آقای دارسی با تعبیری که از این نشانه ها می کرددلگرم تر شد و بلافاصله شروع کرد به گفتن این که چه احساسی داشته است و چه مدت مدیدی است که چنین احساسی داشته است.خوب حرف می زد اما او احساس هایی غیرازاحساس های قلبی نیز داشت و آدمی بود که غرورش را بهتر ازمحبتش ابرازمی کرد. نظرش درباره موقعیت نازل ترالیزابت و زیر دست بودنش،و همچنین موانع خانوادگی که تبعیت از تمایلات را روا نمی داشت،همه و همه را طوری بیان میکرد که انگار دارد عذاب می کشد،اما این طرز بیان سنخیت چندانی با اظهارعشق نداشت.
الیزابت به رغم دلخوری ریشه دارش نمی توانست در برابر تعریف و تمجیدهای چنین مردی بی تفاوت بماند و با این که حتی لحظه ای در نیت و نظرش خللی وارد نشد ابتدا دلش سوخت از این که او ناراحتی خواهد کشید.اما بعد از آنکه از طرز بیان او بدش آمد همه احساساتش به خشم تبدیل شد.با این حال،سعی کردبه خودش مسلط بشود تا هر وقت که صحبتهای دارسی تمام شد با شکیبایی وآرامش به او جواب بدهد.دارسی سرانجام گفت که شدت علاقه اش درحدی است که هرکاری کرده نتوانسته احساسات خود را سرکوب کند و بعد هم اظهار امیدواری کردکه الیزابت خواستگاری اش را بپذیرد.وقتی این را می گفت،الیزابت خیلی واضح تشخیص میداد دارسی تردید ندارد پاسخ مثبت خواهد شنید.درست است که دارسی ازبیم و اضطراب خود حرف زده بود،اما قیافه اش نشان می داد که خیالش کاملاآسوده است.ادامه چنین حالتی فقط موجب خشم بیشترمی شد.این بود که وقتی صحبتهای دارسی به پایان رسید الیزابت رنگ به صورتش دوید و گفت:
-به نظرم در چنین مواردی رسم است که آدم به خاطر ابرازچنین احساساتی تشکرکند، هر چند که آدم خودش همان احساسات را نداشته باشد اما،خب،این تشکر بایدقلبی باشد و من هم قلبا این تشکر را حس
می کردم از شما لفظا هم تشکر می کردم.ولی من نمی توانم...هیچ وقت طالب علاقه شما نبوده ام و بدانید که نظر لطف خود را به رغم میل من ابراز کرده اید.هیچ دوست ندارم کسی را برنجانم،اما شما را بی آنکه قصدی داشت باشم رنجانده ام،امیدوارم رنجش شما زیاد طول نکشد. احساساتی که می گویید مدت هاشما را ازاظهار نظرتان باز داشته است،بعد ازاین توضیحات راحت ترمی توانیدبرآن ها غلبه کنید.
آقای دارسی که به پیش بخاری تکیه داده بود و نگاهش را به قیافه الیزابت دوخته بود،کلمات او را با حیرت و آزردگی می شنید.صورتش از فرط عصبانیت کبود شد.در قیافه اش آثار آشفتگی روحی را می شد دید.سعی کرد ظاهر خود راحفظ کند و عملا هم تا برخودش مسلط نشد لب به سخن باز نکرد.این سکوت ازنظرالیزابت خیلی بد بود.بالاخره،با لحنی که سعی داشت آرام باشد،گفت:
- پس این است پاسخی که افتخار شنیدنش را دارم!شاید دلم بخواهد بدانم که چرادرعین بی نزاکتی به همین راحتی پاسخ منفی شنیده ام ولی، خب،مهم نیست.
الیزابت در جواب گفت:من هم می توانم از شما سوال کنم که وقتی به این صراحت قصد داشتید ناراحت و تحقیرم کنید،چرا تصمیم گرفتید بگویید که به رغم خواست تان،به رغم عقل و منطق تان،حتی به رغم شخصیت تان،دوستم دارید؟به فرض که من بی نزاکتی کرده باشم،آیا این دلیل بی نزاکتی من نیست؟ولی من البته دلایل دیگری دارم.می دانید که دارم. فرض کنید احساسات من علیه شما نبود،فرض کنید بی تفاوت بودم حتی فرض کنید احساسات موافقی داشتم،خب،شما فکر می کنیداصلا توجیهی داشت که پیشنهاد کسی را بپذیرم که موجب برباد رفتن خوشبختی خواهر عزیزتراز جانم شده است،آن هم شاید برای همیشه؟
در حین این حرفها،رنگ صورت آقای دارسی پرید،اما زود گذر بود.به حرفهای الیزابت گوش داد و سعی نکرد صحبت او را قطع کند.
- به هزار یک دلیل به شما بدبینم.هیچ چیز نقش ظالمانه و مخربی را که شمابازی کرده اید توجیه نمی کند.شما اصلا نمی توانید انکار کنید که درجداکردن آن ها از یکدیگر نقش داشته اید،نقش اصلی را داشته اید،یکی را به خاطربوالهوسی و بی ثباتی اش شهره عام و خاص کرده اید وهمه سرزنششمی کنند،دیگری را هم به سبب آرزوهای بربادرفته اش مسخره همه کرده اید،و به این صورت هر دو را به بدترین نوع مصیبت انداخته اید.
الیزابت مکث کرد و درعین عصبانیت دید که دارسی طوری دارد به حرف هایش گوش می کند که انگارهیچ نوع احساس ندامت و گناهی ندارد و حتی با لبخندی که نشانه ناباوری است به او نگاه می کند.
الیزابت تکرار کرد:می توانید انکار کنید؟
دارسی که آرامش خود را بازیافته بود جواب داد:اصلا دلم نمی خواهد انکارکنم.هر چه از دستم بر می آمد کردم تا دوستم را از خواهرتان جدا کنم.ازموفقیت خودم در این کار خوشحال هم هستم.من بیشتر به فکر دوستم بوده ام تاخودم.
الیزابت حتی به روی خودش هم نیاورد که متوجه نکته این سخن شده است،اما معنایش از ذهنش خارج نشد و بعید هم بود که خشمش برطرف شود.
ادامه داد:اما علت بدآمدنم از شما فقط این قضیه نیست.مدت ها پیش از آن هم تصوراتم درباره شما شکل گرفته بود.ماه ها قبل،با چیزهایی که از آقای ویکهام شنیده بودم،شخصیت شما برایم آشکار شده بود.درباره این قضیه چه حرفی برای گفتن دارید؟با چه دوستی خیالی خیرخواهانه ای می توانید از خود دفاع کنید؟با چه نوع ظاهر سازی می توانید دیگران را گول بزنید؟
دارسی با لبخندی ناآرام تر و با قیافه برافروخته تر گفت:مثل این که شما به امورآن آقا توجه خاصی دارید؟
- مگرمی شود کسی از بدبختی های اوباخبر شود و بی اختیاردلش نسوزد؟
دارسی با لحن تحقیرآمیزی تکرارکرد:بدبختی های او! و بعد ادامه داد:بله،بدبختی های او واقعا زیاد بود.
الیزابت با عصبانیت گفت:و شما باعثش شدید.او را به این فقرو فلاکت انداخته اید،البته فقرو فلاکت نسبی.شما همه امتیازات را برای خودتان نگه داشته اید،درحالی که می دانستید برای او درنظر گرفته شده.شما بهترین سالهای زندگی اش را ازاو گرفته اید،آن بی نیازی واستقلالی را ازاوگرفته اید که هم لایقش بود و هم حقش بود.این کارها را کرده اید!و حالا هم که اسم بدبختی هایش می آید با تحقیر و تمسخر حرف می زنید.
دارسی که تند تند دراتاق راه می رفت،با صدای بلند گفت:همه این ها تصورشمادرباره من است!نظری است که درباره من دارید!ممنونم که این طورکامل توضیح داده اید.با این حساب،تقصیراتم خیلی سنگین است!
بعد ایستاد،رو کرد به الیزابت و ادامه داد:اما شاید اگر صادقانه اعتراف نمی کردم(اعترافی که مدت درازی به سبب دغدغه ها و تردیدهایم به زبان نیاورده بودم)غرورتان جریحه دارنمی شد واین اتهامات رانمی زدید. اگر با مهارت این دغدغه ها را مخفی می کردم و با چرب زبانی به شما می باوراندم که میل و کششم خالص و بدون هر نوع شک و تردیدی بوده، تابع عقل بوده،تابع فکر بوده،تابع هرچه بگویید بوده،آن وقت شاید این اتهام های تلخ سبک تر می شد.اما من ازهرنوع تظاهر و ظاهر سازی بدم می آید.ازاحساساتی هم که به زبان آوردم اصلا خجالت نمی کشم.احساساتم طبیعی و صحیح است.انتظاردارید من از این که شما اصل و نسب پایین تری دارید خوشحال باشم؟به خاطرقوم و خویش هایی که موقعیت اجتماعی شان خیلی پایین تر ازمن است به خودم تبریک بگویم؟
الیزابت احساس می کرد لحظه به لحظه خشمگین ترمی شود،اما نهایت سعی خود را می کردتا با آرامش حرف بزند گفت:
- اشتباه می کنید آقای دارسی.نکند خیال می کنید اگرطور دیگری احساستان راابراز می کردید من تحت تاثیر قرارمی گرفتم.اگرآقامنشانه ترهم رفتارمیکردید،باز من به شما جواب منفی می دادم.
الیزابت دید که دارسی یکه خورده است،اما چیزی نمی گوید.ادامه داد:به هیچ وجه نمی توانستید راضی ام کنید که به خواستگاری شما جواب مثبت بدهم.
بازهم تعجب دارسی قابل وصف نبود.دارسی با ناباوری و ناراحتی به الیزابت نگاه می کرد.الیزابت ادامه داد:
- ازهمان اول،تقریبا ازهمان لحظه که با شما آشنا شدم،رفتارتان طوری بود که فهمیدم خیلی متکبر،خیلی خودخواه و کاملا هم بی اعتنا به احساسات دیگران هستید و این زمینه ای شد که نظر خوشی نسبت به شما پیدا نکنم و وقایع بعدی هم باعث شد که دیگراز شما خوشم نیاید.خلاصه،یک ماه بیشتر نگذشته بود که احساس کردم شما آخرین مرد دنیا هستید که من به ازدواج با او رضایت خواهم داد.
- به قدر کافی گفته اید خانم،کاملا احساسات شما را درک می کنم و حالا فقط باید ازاحساساتی که به شما داشته ام خجل باشم.می بخشید که این همه وقت شمارا گرفتم.صمیمانه برای شما سلامت و سعادت آرزو می کنم.
بعد از گفتن به سرعت از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد الیزابت شنید که در خانه بسته شد و دارسی رفت.
ذهن الیزابت کاملا آشفته بود.نمی دانست چه طور برخودش مسلط شود.از فرط ضعف نشست و نیم ساعت گریه کرد.دوباره به این قضیه فکرکرد،حیرتش بیشتر شد.آقای دارسی از او خواستگاری کرده !این همه مدت،ماه ها،عاشق او بوده!آن قدرعاشقش بوده که با وجود همه موانعی که باعث شده بود نگذارد دوستش باخواهرالیزابت ازدواج کند خودش خواسته با الیزابت ازدواج کند.این موانع لابد با همان شدت بر سر راه خود او هم وجود داشته.باور کردنی نبود!البته خوشایند است که آدم ندانسته چنین احساس محبتی در کسی به وجود بیاورد،اماغرور او،غرورغیر قابل تحمل او،ابراز رضایت بی شرمانه او ازکار که در موردجین کرده بود،لحن نابخشودنی او در وصف رفتار بی دلیل و بی رحمانه اش باآقای ویکهام و قساوتی که به خرج داده بود و کتمان هم نمی کرد،همه وهمه،خیلی زود آن دلسوزی را که الیزابت به سبب عشق او در وجود خود برای لحظه ای احساس کرده بود از بین برد.
الیزابت غرق در این افکار اضطراب آور بود که صدای کالسکه لیدی کاترین راشنید.احساس می کرد که اصلا حال و احوالش مناسب گفت وگو با شارلوت نیست.این بود که به سرعت به اتاق خود رفت.
الیزابت صبح روز بعد با همان فکر و خیال هایی که قبل از خوابیدن در سرش بود از خواب برخاست. هنوز از اتفاقاتی که افتاده بود حیران بود. نمی توانست به چیز دیگری فکر کند، و چون حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشت بلافاصله بعد از صبحانه تصمیم گرفت به هوا خوری و پیاده روی برود.داشت یکراست به طرف محل مورد علاقه اش می رفت که یادش افتاد که گاهی آقای دارسی هم برای پیاده روی به آنجا می رود.ایستاد، و به جای آن که وارد پارک شود به گذرگاهی پیچید که از جاده ی اصلی سر در می آورد.حصار و پرچین پارک یک طرف جاده را گرفته بود، و الیزابت کمی بعد از یکی از دروازه ها گذشت و واردمحوطه ی جاده شد.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پانزدهم