سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان طنز کوتاه/ عاشقانه های من- قسمت یازدهم


داستان طنز کوتاه/ عاشقانه های من- قسمت یازدهمآخرین خبر/ این داستان طنز کوتاه هر روز در صفحه آخر روزنامه ابتکار منتشر می شود و ما آن را برای شما بازنشر می کنیم. امیدوارم از خواندنش راضی باشید.
 لینک قسمت قبل تو پارک پیداش کردم
این جمله‌ای بود که به جمعیتِ سفید پوش دم بیمارستان که آمده بودند رقیب بند انگشتی من، یا در واقع چیزی که ازش مانده بود را ببرند، تحویل دادم!
جوری گفتم تو پارک پیداش کردم که انگار جاکلیدی گم شده‌ای را تحویل نگهبان پارک می‌دادم. چاره دیگری نداشتم. اصل قضیه را که نمی‌شد برایشان توضیح داد. خود دخترک هم که از حال رفته بود و نا نداشت حرفی بزند.
اینطوری بود که من به جای متهم درجه اول و دلیل کبود شدن دخترک، تبدیل شدم به ناجی او و یک قهرمان. کلی هم از من توسط کادر اورژانس بابت کار انسان دوستانه ام تقدیر و تشکر شد.دخترک را که بردند من برگشتم توی حیاط که تا گند قضیه در نیامده فرار کنم ولی پشت ماشینم یکی پارک کرده بود. نزدیکتر که شدم فهمیدم «اصابت کردن» عبارت مناسب‌تری است برای کسی که زده چراغ عقب مرا هم شکسته. داشتم به زمین و زمان فحش می‌دادم که نگهبان گفت «آقای دکتر خیلی دنبال تون گشت. الان پیج‌اش می‌کنم»
من هم با قیافه عزادار بالای سر طلق‌های قرمز و نارنجی که مثل برگهای پاییزی روی زمین ریخته بود منتظر بودم که خود «آپولو» الهه خوش قیافه‌ی یونان رسید. البته به اقتضای موقعیت داستانی برهنه تصورش نکنید.بعد از کلی ابراز شرمندگی خواست تا خسارت را خودش جبران کند. من هم گفتم» یک طلق زپرتی اصلا قابل شما را نداره دکتر جان» و از او اصرار و از من انکار تا بالاخره رضایت دادم تا به اتفاق ماشین را ببریم نمایندگی.
دکتر ماشین خودش را جابجا کرد و با اعتماد به نفسِ تمام آمد نشست کنار دست من. در راه از اینکه به تازگی از فرنگ برگشته و رانندگی در تهران برایش سخت است حرف می‌زد. مدام هم دولا می‌شد و ساختمان‌های اطراف را ذوق زده نشانم می‌داد و می‌گفت چقدر تهران عوض شده. من هم به همان جاهایی که او از دیدن شان اینطور ذوق مرگ می‌شد، نگاه می‌کردم ولی چیز جذابی نمی‌دیدم و فقط از روی ادب سرم را به نشانه تایید تکان مى‌دادم. در نمایندگی ماشین را سپرد به تعمیرکار و گفت کل چراغ‌های عقب و جلو را تعویض و نو کنند! که یکدست باشد. هر کار دیگری هم ماشین دارد انجام دهند. تعمیر کار با نیش باز خم و راست می‌شد و منتظر بود گویا دستور تعویض چراغ‌های راسته خیابان را هم بگیرد و بعد از چندبار دیگر دولا راست شدن اجازه گرفت تا بعد هم بدهند کارواش.
دکتر و من در کافه‌ی کوچک نمایندگی نشستیم و دکتر از وضعیت تاهل من سوال کرد. من به این نتیجه رسیدم که عقب این ماشین چقدر پر خیر و برکت است و حتی می‌شود روی صندوق‌اش شمع روشن کرد برای گرفتن حاجت! نیازی به رفتن تا زیر پونر نقشه هم نیست.بعد خودش را معرفی کرد و گفت که متخصص هومیوپاتی است. بماند که من تا آنروز این تخصص به گوشم هم نخورده بود. ولی ایمان دارم که آنروزها برای نصف بیشتر هموطنان هم واژه غریبی بود.
داشت برایم از هومیوپاتی و طب جدید اروپا و ریشه تاریخی آن در شرق حرف می‌زد که تعمیرکار رسید و از آنجایی که فکر کنم از منسوبینِ دور «اوشین» بود باز هم خم و راست شد و بعد هم یک اسپری آبی رنگ گذاشت روی میز که از زیر صندلی جلو پیدا کرده بود.
من که پاک دخترک از یادم رفته بود جا خوردم و توی دلم گفتم لعنت به این شانس! من دارم خواب می‌بینم حتما! ولی دکتر به دادم رسید و گفت حتما متعلق به همان دخترکی است که آسم شدید داشت و شما انسانیت کردید و رساندید بیمارستان. نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که اینها خواب و خیال نیست.
آن شب وقتی داشتم برای مادرم با هیجان از آشنایی با دکتر تعریف می‌کردم، اسم تخصص‌اش را هر چه زور زدم یادم نیامد. باقی توضیحات از طب گیاهی و ریشه تاریخی‌اش در شرق و علم جدید اروپا یادم بود، ولی اسم لعنتی نه.
در حالی که من داشتم به مغزم فشار می‌آوردم که اسم تخصص دکتر یادم بیاید، مادرم هم داشت از باقی مانده نهار ظهر کوکو درست می‌کرد. اصولا این تخصص ویژه‌ی مادر من است که می‌تواند از هر وعده نهار ظهر، برای شب کوکو اختراع کند و درست وقتی داشت توی لوبیا پلوی ظهر تخم مرغ می‌زد من گفتم «آپاراتی» تخصص طب آپاراتی! مادر یک ابرویش را انداخت بالا، کمی از کوکو لوبیا پلو مزه کرد و پرسید:
«پنچرگیری پزشکی؟»
ادامه دارد

نویسنده : مهتاب مجابی

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
یک داستان کوتاه عاشقانه