سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب - قسمت دوم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب - قسمت دومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل
- " اوه ، ما بهش کلک زدیم ، واقعا ؟ "
- " آره . تو ازش گرفتیش . برای من این کارو کردی . " انگشتان دست آزادش به زیر ژاکت او خزیدند . به دنبال سختی کتابچه کوچک . گفت : " چون تو منو دوست داری . " پیدایش کرد و آهسته بر آن ضربه زد . " تو منو دوست داری ، مگه نه ؟ "
صدای ضعیفی از مرکز چمنزار آمد . الینا چرخید و دید که استیفن رویش را برگردانده است .
صدای دیمن او را باز خواند : " الینا ، بعدش چی شد ؟ "
- " بعدش ؟ بعدش خاله جودیت شروع کرد به مشاجره کردن با من . " الینا برای لحظه ای در این مورد فکر کرد و در آخر شانه بالا انداخت . " راجع به ... چیزی . من عصبانی شدم . اون مادرم نیست . نمی تونه بهم بگه چی کار کنم . "
صدای دیمن خشک بود : " فکر نمی کنم حالا دیگه ، این مشکلی به حساب بیاد . بعد چی ؟ "
الینا آه سنگینی کشید : " بعد من رفتم و ماشین مت رو گرفتم . مت . " اندیشمند این اسم را گفت و زبانش را بر دندان های نیشش کشید . در ذهن خود ، صورت خوش قیافه ، موی بلوند و شانه ی ستبری را مجسم کرد . " مت . "
- " و با ماشین مت کجا رفتی ؟ "
استیفن گفت : " به پل ویکری . " و رویش را به آن ها برگرداند . چشمانش تهی بودند .
الینا خشمگین تصحیح کرد : " نه ، به پانسیون . که منتظر ... اوم ... یادم رفته . به هر حال ، اونجا منتظر موندم . بعد ... بعد توفان شروع شد . باد ، بارون ، همه ی این چیزا . دوست نداشتم . رفتم تو ماشین . اما چیزی دنبالم کرد . "
استیفن که به دیمن نگاه می کرد ، گفت : " یک نفر اومد دنبالت . "
الینا مصرانه گفت : " یه چیزی . " به اندازه ی کافی وقفه هایی را که او ایجاد می کرد ، تحمل کرده بود . در حالیکه بر زانو می نشست تا صورتش نزدیک صورت دیمن قرار گیرد ، به او گفت : " بیا بریم یه جایی ، فقط ما . "
او گفت : " الان ، چه جور چیزی دنبالت کرد ؟ "
الینا خشمگین بر جای خود نشست : " نمی دونم چه جور چیزی ! شبیه هیچ چیزی که دیده باشم نبود . نه شبیه تو یا استیفن . مثله ... " تصاویر همچون امواجی در ذهنش سرازیر شدند . مه که بر روی زمین شناور بود . باد که جیغ می کشید . شی سفید و عظیم الجثه ای که به نظر می آمد خودش از مه درست شده است که همچون ابر سوار بر باد ، به او نزدیک می شد .
گفت : " شاید فقط قسمتی از طوفان بوده . اما فکر می کردم می خواد به من آسیب برسونه . هر چند من در رفتم . " در حالیکه با زیپ ژاکت چرمی دیمن بازی می کرد ، لبخند اسرار آمیزی زد و از میان مژه هایش به او نگاه می کرد .
برای اولین بار چهره ی دیمن احساسی نشان داد . لبانش اندکی کج شدند : " در رفتی . "
- " آره . چیزی رو که ... کسی ... درباره ی آب جاری بهم گفته بود ، یادم اومد . چیزهای شیطانی نمی تونن ازش رد شن . برای همین از طرف درونین کریک روندم . به سمت پل . و بعد ... " الینا درنگ کرد ، اخم کنان سعی می کرد که خاطره ی واضحی در این پریشانی جدید ، پیدا کند . آب . آب را به یاد می آورد . و شخصی که فریاد میزد . اما دیگر هیچ . " و بعد ، ازش عبور کردم . "
در نهایت با خوشحالی ، چنین نتیجه گیری کرد . " حتما عبور کردم ، چونکه الان اینجا هستم . و این همش بود . میشه حالا بریم ؟ "
دیمن جوابش را نداد .
استیفن گفت : " ماشین هنوز توی رودخونه هست . " او و دیمن به یکدیگر نگاه می کردند همچون دو فرد بالغ که گفت و گویی فراتر از ذهن یک بچه ی نفهم داشته باشند . خصومتشان برای لحظه ای به تعلیق در آمد . الینا موج رنجشی را حس کرد . دهانش را باز کرد اما استیفن ادامه داد : " بانی ، مردیث و من پیداش کردیم . من رفتم زیر آب و آوردمش اما تا اون موقع ... "
تا اون موقع چی ؟ الینا اخم کرد .
لبان دیمن به صورت استهزا آمیزی ، منحنی شدند . " و تو تسلیم شدی ؟ تو از بین همه ی آدما ، باید شک می کردی که چه چیزی ممکن بود اتفاق افتاده باشه . یا فکرش این قدر منزجرکننده بود که حتی در نظر هم نیاوردیش ؟ ترجیح می دادی که واقعا
مرده باشه ؟ "
استیفن از جا در رفت : " نبض نداشت . نفس نمی کشید ! و هیچ وقت هم اون قدر خون دریافت نکرده بود که بتونه تغییرش بده ! " چشمانش سخت شدند . " نه از جانب من لا اقل ! "
الینا دوباره دهانش را باز کرد اما دیمن دو انگشتش را بر آن گذاشت تا او را ساکت نگاه دارد . به نرمی گفت : " حالا که مشکل اینه ... یا اینکه خیلی کوری که اینو هم ببینی ؟ گفتی نگاهش کنم . خودت نگاهش کن . شوک زده شده . بی منطق شده . اوه آره حتی منم این رو تصدیق می کنم . " قبل از آنکه ادامه دهد ، برای لبخند خیره کننده ای مکث کرد : " بیشتر از شوک عادی بعد از تبدیل شدنه . به خون نیاز پیدا می کنه . خون انسان . در غیر این صورت بدنش قدرت کافی برای کامل کردن تغییرات را نخواهد داشت . می میره . "
الینا آزرده فکر کرد منظورت چیه غیر منطقی شده ؟ا ز بین انگشتان دیمن گفت : " من خوبم . خستمه . فقط همین . داشتم می خوابیدم که شنیدم شما دوتا دارین می جنگین . و اومدم که کمکت کنم اون وقت تو حتی نمی ذاری بکشمکش ! " با بیزاری حرفش را تمام کرد .
استیفن گفت : " آره . چرا نگذاشتی ؟ " چنان به دیمن خیره شده بود که انگار می توانست با چشمانش حفره هایی در او بوجود آورد . هر گونه ردی از همکاری از جانب او محو شده بود . " آسون ترین کار ممکن بود . "
دیمن که به ناگهان خشمناک شده بود ، در جواب به او خیره شد . کینه ی خودش نیز بالا گرفت تا به حد استیفن رسید . به تندی و سبکی نفس می کشید . با صدای هیسی گفت : " شاید من کارها رو آسون دوست نداشته باشم . " سپس به نظر آمد که دوباره کنترل خود را به دست آورده است . لبانش مسخره کنان به انحنا در آمدند و ادامه داد : " برادر عزیز این جوری در نظر بگیر که اگه کسی بتونه رضایت ناشی از کشتن تو رو داشته باشه ، اون منم ! نه هیچ کس دیگه ای . تصمیم دارم که خودم شخصا این وظیفه رو به عهده بگیرم . و این چیزیه که من خیلی توش واردم . بهت قول میدم . "
استیفن به آرامی ، انگار که هر کلمه حالش را به هم می زد ، گفت : " بهمون نشون داده ای . "
- " اما این یکی . " دیمن که با چشمانی درخشان به سمت الینا می چرخید ، گفت : " من نکشتم . چرا باید این کارو می کردم ؟
هر وقت دلم می خواست می تونستم تبدیلش کنم . "
- " شاید به این دلیل که جدیدا با شخص دیگه ای نامزد کرده بود که باهاش ازدواج کنه . "
دیمن به الینا نگاه کرد و گفت : " خوب ، حالا که این به نظر مشکل بزرگی نمیاد ، میاد ؟ گمونم از اینکه تو رو فراموش کرده ، راضیه . " با لبخند ناخوشایندی به استیفن نگریست . " اما وقتی دوباره خودش شد ، خواهیم فهمید . اون موقع می تونیم ازش بپرسیم که کدوم یکیمون رو انتخاب می کنه . قبول ؟ "
استیفن سرش را تکان داد . " چه طور می تونی چنین پیشنهادی بدی ؟ بعد از آنچه که اتفاق افتاد ... " صدایش به خاموشی گرایید .
- " در مورد کترین ؟ من می تونم اسمش رو بگم حتی اگه تو نتونی . کترین انتخاب احمقانه ای کرد و قیمتش رو هم پرداخت .
الینا فرق می کنه . ذهن خودش رو میشناسه . البته مهم نیس که تو موافق باشی یا نه . " این را اضافه کرد تا اعتراضات جدید استیفن را فرونشاند . " حقیقت اینه که الینا الان ضعیفه و به خون احتیاج داره . من میرم که مطمئن شم به دستش میاره و بعدش میرم دنبال اینکه چه کسی این بلا رو سرش آورده . تو می تونی بیای یا نیای . هر جور راحتی . "
دیمن ایستاد و الینا را نیز با خود بالا کشاند . بیا بریم.
الینا با کمال میل آمد . خوشنود از اینکه در حرکت بود . جنگل در شب جالب توجه بود . پیش از این هیچ وقت توجه نکرده بود .
جغد ها فریاد های سوگوارانه و تسخیر کننده شان را از بین درختان می پراکندند . موش ها از قدم های خرامان او ، به سرعت دور می شدند . هوا در این جا سردتر بود انگار ابتدا در سوراخ سنبه های جنگل یخ زده باشد . متوجه شد که حرکت کردن بر روی این تخت روان از برگ ، بی صدا در کنار دیمن ، آسان تر بود . فقط می بایست مراقب باشد که کجا گام می گذارد . عقب را نگاه نکرد که ببیند آیا استیفن دنبالشان می کند یا نه .
محلی را که از جنگل خارج شدند ، شناخت . امروز این جا بوده است . هرچند اکنون ، نوعی فعالیت های شوریده وار در آن در جریان بود . نور های قرمز و آبی که بر ماشین ها می تابید . نورافکن هایی که به توده های تیره و تاریک مردم ، شکل می داد .
الینا با کنجکاوی به آن ها نگاه کرد . چندین نفرشان آشنا بودند . برای مثال ، آن زن با صورت لاغر و آشفته و چشمان نگران . خاله جودیت ؟ و مرد بلند قد کنارش . نامزد خاله جودیت ، رابرت ؟
الینا فکر کرد که باید شخص دیگری نیز همراهشان باشد . کودکی با موهایی به پریده رنگی موهای خودش . اما هر چه فکر کرد نتوانست اسمی را به یاد آورد .
دو دختری که بازوانشان را دور یکدیگر حلقه کرده بودند و در دایره ای از افراد پلیس ایستاده بودند . این دو را به یاد می آورد . آن یکی که ریز جثه بود و موهای قرمزی داشت و گریه می کرد ، بانی بود . آن یکی هم با قامت بلند و موهای تیره ، مردیث بود .
بانی داشت به مردی که یونیفرم پوشیده بود ، می گفت : " اما اون داخل آب نیست ! " صدایش در حد تشنج می لرزید . " ما دیدیم که استیفن آوردش بیرون . بارها بهتون گفتم . "
- " و شما استي


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام