سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت بیست و چهارم و آخر


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت بیست و چهارم و آخر آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

او آه کشید و گفت:" استفن،" و سپس لبخندی زد. اوه این دلپذیر بود. این همان احساسی است که پرنده حس می کند.
او به نرمی و اندوهناک گفت:" من دوست نداشتم اینجوری بشه." چشمان سبز استفن خیس بودند. دوباره پر از اشک شدند اما
پاسخ لبخند الینا را داد.
استفن گفت "می دونم، می دونم الینا"
خوب و مهم بود که او درک می کرد. اکنون آسان بود که چیزهایی را که واقعا مهم بودند، ببیند. و درک استفن برای او مهمتر از
تمام دنیا بود.
به نظر می رسید که مدت زمان زیادی از آخرین باری که واقعا به استفن نگاه کرده بود، می گذشت. از آخرین باری که زمانی را
صرف قدردانی کردن از زیبایی او، کرده بود. با آن موهای تیره و چشمانی که به سبزی برگ های درخت بلوط بودند. اما اکنون آن
را می دید و می دید که روح استفن از میان آن چشم ها، بیرون می تابید. با خود فکر کرد، ارزشش رو داشت. نمی خواستم بمیرم؛
الان هم نمی خوام. اما اگر باز هم مجبور می شدم ، بارها انجامش می دادم.
الینا زمزمه کرد:" دوست دارم"
استفن گفت "دوست دارم." دست یکدیگر را فشردند.
سبکی عجیب و ضعیفی او را به آرامی تکان داد. بدشواری قادر بود حس کند که استفن بغلش کرده است.
فکر می کرد وحشت زده شود اما اینطور نبود، نه تا وقتی که استفن اونجا بود.
گفت "مردمی که در مراسم رقص بودند... اونها الان خوبن ، نه؟"
استفن زمزمه کرد:" اونها الان خوبن. تو نجاتشون دادی."
" از بانی و مردیث نتونستم خداحافظی کنم. یا از خاله جودیت. تو باید بهشون بگی که من دوستشون دارم."
استفن گفت "من بهشون می گم."
"تو می تونی خودت به اونها بگی" صدای نفس کشیدن فرد دیگری می آمد، صدایی گرفته. دیمن خودش را روی زمین کنار استفن
کشیده بود. صورتش زخمی شده و رگه هایی از خون صورتش را پوشانده بود اما چشمان تیره اش به الینا دوخته شده بودند. " از
اراده ات استفاده کن الینا ، تحمل کن. تو قدرتشو داری ..."
او با تردید به دیمن لبخندی زد. حقیقت را می دانست. چیزی که اتفاق می افتاد، تنها پایان دهنده ی چیزی بود که دو هفته پیش
آغاز گشته بود. او فقط سیزده روز وقت داشت تا همه چیز را درست کند، تا برای مت جبران کند و از مارگاریت خداحافظی کند. تا
به استفن بگوید که دوستش دارد. اما الان مهلتش تمام شده بود.
با این وجود، دلیلی برای رنجاندن دیمن وجود نداشت. او دیمن را هم دوست داشت. به او قول داد "سعی می کنم"
دیمن گفت:" ما تورو می بریم خونه"
الینا به آرامی گفت:" فعلا نه، فقط یک کم دیگه صبر کن."
چیزی در اعماق چشمان تیره ی او رخ داد و جرقه ای سوزان از آن خارج شد. سپس الینا فهمید که دیمن هم میداند.
گفت "من نمی ترسم. خوب ... فقط یک کمی." حالت خواب آلودگی پیدا کرد و حس راحتی کرد، گویی به خواب می رود. اشیا از
او دور می شدند.
دردی در قفسه سینه اش شدت گرفت. او خیلی نمی ترسید اما متاسف بود. خیلی چیزها بودند که از دستشان می داد، خیلی
کارها بودند که آرزو داشت انجام دهد.
به نرمی گفت "اوه، چه جالب."
دیوارهای دخمه به نظر در حال ذوب شدن بودند. ابری خاکستری شدند و چیزی شبیه درگاه آنجا بود، شبیه دریچه ای که به
سمت زیرزمین باز می شد. فقط این دری بود که به نور متفاوتی باز می شد.
زمزمه کرد "چه زیبا. استفن؟ من خیلی خسته ام."
"تو می تونی حالا استراحت کنی"
" منو رها نمی کنی؟"
"نه."
"خوب پس من نمی ترسم"
چیزی در چهره ی دیمن درخشید. الینا دستش را به سمت ان دراز کرد، لمسش کرد، و انگشتانش را با حیرت کنار کشید.
الینا به او گفت "ناراحت نباش." خنکی نمناکی را بر سر انگشتانش حس می کرد. اما دردی از نگرانی او را آشفته کرد. حالا چه
کسی می تواند دیمن را درک کند؟ چه کسی می تواند به او فشار بیاورد، سعی کند بفهمد که درون او واقعا چه طوری هست؟
گفت:" شماها باید از همدیگه مراقبت کنید" قدری نیرو گرفت، مثل شمعی که در باد شعله ور باشد. " استفن قول می دی؟ قول
می دی از هم مراقب کنید؟"
"قول می دم. اوه الینا..."
امواج خواب آلودگی درحال غلبه به او بودند. گفت "خوبه، خوبه، استفن."
درگاه نزدیک بود، خیلی نزدیک به قدری که می توانست لمسش کند. در این فکر بود که آیا والدینش در آن پشت بودند.
او زمزمه کرد "وقت رفتن به خونس"
و سپس تاریکی و سایه ها محو شدند و فقط نور بود.
استفن اورا در آغوش کشید تا زمانی که چشمانش بسته شد. و بعد از آن، او فقط بغلش کرد، اشک هایی که جلویشان را گرفته بود،
بدون مانعی سرازیر شدند. درد متفاوتی بود نسبت به زمانی که او را از رودخانه بیرون کشید. این بار عصبانیتی وجود نداشت، هیچ
نفرتی وجود نداشت، فقط عشق بود که ادامه داشت برای همیشه و تا ابد.
اما دردناک تر بود.
او به مستطیل نور خورشید نگاه کرد، فقط یک یا دو قدم از او فاصله داشت. الینا زیر آن نور رفته بود. او را اینجا تنها گذاشته بود.
فکر کرد ، نه برای مدت زیادی.
حلقه اش روی زمین بود. حتی وقتی بلند شد به آن نگاه هم نکرد، چشمانش در پرتو نورخورشید درخشید.
دستی بازویش را گرفت و او را عقب کشید.
استفن به چهره ی برادرش نگاه کرد.
چشمان دیمن مانند نیمه شب، تاریک بود و حلقه ی استفن را نگه داشته بود. وقتی استفن نگاه کرد و نمی توانست حرکت کند، به
زور حلقه اش را در انگشتش و سپس رهایش کرد.
با درد و رنج عقب رفت و گفت:" حالا، می تونی هرجایی که می خواهی بری." او حلقه ای را که استفن به الینا داده بود از روی
زمین بلند کرد:" این هم مال توست بگیرش، بگیرش و برو." صورتش را برگرداند.
استفن برای مدتی طولانی به حلقه طلایی که در کف دستش بود، نگاه کرد.
سپس انگشتانش را دور آن بست و برگشت تا به دیمن نگاه کرد. چشمان برادرش بسته بودند، به زحمت نفس می کشید. به نظر
خسته و رنج کشیده می آمد.
و استفن به الینا قولی داده بود.
حلقه را در جیبش گذاشت و به آرامی گفت:" بیا، بذار یه جایی بریم که بتونی استراحت کنی."
بازویش را دور برادرش گذاشت تا در بلند شدن، کمکش کند و سپس، برای لحظه ای، صبر کرد.


فصل شانزدهم
دوشنبه، شانزدهم دسامبر
استفن این رو داد به من. بیشتر وسایل اتاقش رو بخشیده. اولش گفتم که اینو نمی خوام چون نمی دونستم باهاش چی کار کنم.
اما حالا فکر کنم ایده ای داشته باشم.
مردم به همین زودی، شروع کردن به از یاد بردن. جزییات رو اشتباهی فهمیدن و چیزهایی که تصور کردن رو بهش اضافه کردن. و
بیشتر از هر چیز، مشغول دلیل و تفسیر آوردن، هستن. اینکه به چه دلیلی واقعا ماورایی نبوده، یا اینکه چگونه دلیلی منطقی برای
این ماجرا و اون ماجرا وجود داشته. واقعا احمقانه است ولی راهی برای متوقف کردنشون نیست. مخصوصا در رابطه با بزرگسالان.
اونها از همه بدترن. میگن که سگ ها هاری گرفته بودن یا هم چین چیزی. دامپزشک اسم جدیدی براش پیدا کرده. یک نوع
بیماری هاری که به وسیله ی خفاش ها انتقال می یابد. مردیث میگه که این کنایه آمیزه. من که فکر می کنم فقط احمقانه است.
بچه ها کمی بهترن مخصوصا اونهایی که در مراسم رقص حضور داشتن. اونها کسایی هستن که من فکر می کنم بشه روشون
حساب کرد. مثل سو کارسون و ویکی. ویکی این قدر در عرض دو روز تغییر کرده که مثل معجزه می مونه. شبیه کسی که برای
این دو ماه و نیم آخری بود، نیست اما شبیه کسی هم که سابقا بود، نیست. قبلا از این دختر های خوشگل و احمقی بود که با قلدر
ها می پریدن. اما حالا فکر می کنم که خوب شده باشه.
حتی کرولاین هم خیلی بد نبود، امروز. در مراسم یادبود قبلی صحبت نکرد اما در این یکی حرف زد. گفت که الینا ملکه برفیه
حقیقی بوده، که یه جورایی از سخنرانی قبلی سو کش رفته بود ولی احتمالا بهترین کاری بود که کرولاین می تونست انجام بده.
اشاره ی خوب و مناسبی بود.
الینا خیلی آرام به نظر می رسید. نه مثل یک عروسک مومی و تصنعی بلکه مثل این بود که در خواب باشه. می دونم که همه دارن
اینو می گن ولی حقیقت داره. این دفعه واقعا حقیقت داره.
اما بعدش، راجع به فرار جالب توجه اش از غرق شدن و این جور چیز ها، حرف می زنن. و میگن که از انسداد رگ یا همچین
چیزی فوت کرده. که خیلی مسخره است. اما همین بود که به من ایده داد.
می خوام دفترچه خاطرات دیگه اش را از کمدش بیرون بیارم. بعدش از خانم گریمزبی می خوام که بذارتش توی کتابخونه. نه توی
بخشی مثل هونوریا فل. بلکه جایی که مردم بتونن برش دارن و بخوننش. چونکه حقیقت در اون هست. در اینجا داستانه واقعی
هست. و من نمی خوام هیچ کس فراموشش کنه.
فکر می کنم که شاید بچه ها یادشون بمونه.
گمون کنم که باید چیزی که بر سر بقیه ی مردم این دور و بر اومد را اضافه کنم؛ این خواست الینا بود.
خاله جودیت خوبه. گرچه یکی از بزرگسالانیه که نمی تونه با حقیقت رو به رو بشه. به یک توضیح منطقی احتیاج داره. رابرت و او
قراره در کری


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت آخر از فصل چهارم خاطرات خون آشام