سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر-(شارلوت برونته)- قسمت سوم


آخرین خبر/ کوشیدم استوار و با اراده باشم . در حالی که موی سرم را از روی چشمهایم کنار می زدم . سرم را بالا اوردم و سعی کردم متهورانه به اطراف ان اطاق تاریک نگاه کنم . در این لحظه نوری روی دیوار تابید . از خودم پرسیدمن ایا این اشعه ماه است که از درز پرده به داخل اطاق نفوذ کرده ؟ نه : نور ماه ثابت است و حال ان که این نور می جنبد . همچنان که خیره نگاه می کردم ان نور از دیوار روی سقف لغزید و روی سرم شروع به تکان خوردن کرد . الان می توانم به اسانی حدس بزنم که ان رگه ی روشنایی ، به احتمال زیاد ، نور چراغ فانوسی بود که یک نفر که در چمن حرکت می کرد ان را به دست گرفته بود . اما در ان موقع چون امادگی برای ترسیدن داشتم و افکارم خیلی اشفته بودند تصور کردم که ان نور تندرو خبر ورود یکی از ارواح را می دهد . قلبم به سرعت شروع به تپیدن کرد و سرم داغ شد . صدایی در گوشهایم طنین انداخته بود . گمان کردم بالهای پرندگان است که به سرعت تکان می خورند . به نظرم رسید چیزی نزدیک من است . تحت فشار بودم و داشتم خفه می شدم . قدرت تحملم از بین رفت ؛ به سرعت به طرف در دویدم و با تلاش مایوسانه ای شروع کردم به تکان دادن قفل در . در راهروی بیرونی صدای پاهایی را که در حال دویدن بودند ، شنیدم . کلید در قفل پیچید ، بسی و ابوت وارد شدند .
بسی پرسید : دوشیزه ایر ، حالت خوب نیست ؟
ابوت هیجان زده گفت : چه صدای وحشتناکی ! حس کردم صداها توی سر خود من است !
فریاد زدم : مرا بیرون ببرید ! بگذارید به دایه خانه بروم !
بسی دوباره پرسید : برای چه ! به جائیت صدمه خورده ؟ ایا چیزی دیده ای ؟
در این موقع دست بسی را محکم چسبیده بودم ، و او دست خود را پس نکشیده بود . گفتم :
اوه ! یک نور دیدم ، فکر کردم شبح می اید .
ابوت با نوعی ابراز انزجار گفت : عمدا جیغ زده . و چه جیغی ! اگر واقعا ناراحت بوده عملش قابل بخشش است اما فقط خواسته همه ی مارا به اینجا بکشاند . من با حقه های موذیانه ی او اشنایم .
صدای دیگری با لحن تحکم امیز پرسید :
این سر و صداها برای چیست ؟
و خانم رید ، در حالی که کلاهش روی سرش به این طرف و ان طرف می لغزید و لباسش خش خش می کرد از راهرو امد . بعد گفت :
ابوت و بسی ، گمان می کنم دستور داده بودم جین ایر در اطاق سرخ باشد تا خودم پیش او بیایم .
بسی برای توجیه کار خود گفت : دوشیزه جین جیغ خیلی بلندی کشیده بود ، بانوی من .
جواب فقط این بود :
بگذارید باشد . دست بسی را ول کن ، بچه ! مطمئن باش با این کارها نمی توانی موفق شوی از اینجا بیرون بیایی . من از ظاهر سازی ، مخصوصا در بچه ها ، نفرت دارم . وظیفه ی من این است که به تو نشان بدهم حقه بازی نتیجه ندارد . حالا یک ساعت بیشتر در اینجا خواهی ماند ان هم فقط به شرطی که کاملا تسلیم بشوی و ساکت بمانی تا ان موقع تو را ازاد کنم .
-اوه ، زن دائی رحم کنید ! مرا ببخشید ! نمی توانم این را تحمل کنم ، مرا طور دیگری تنبیه کنید ! اگر اینجا بمانم خواهم مرد ...
-ساکت ! این خشونت جواب شایسته ای برای ان خشونت است .
پس معلوم می شود از ماجرای پسرش خیلی ازرده خاطر شده بود، به نظر او من یک هنرپیشه ی زود به کمال رسیده بودم و او در من جدا امیزه ای از خشم زهراگین ، روح حقیر و دو رویی خطرناک می دید .
بسی و ابوت کنار کشیدند ، و خانم رید ، که از غصه ی امیخته به ترس و هق هق گریه های شدید من حوصله اش سر رفته بود ، بی ان که حرف دیگری بزند به شدت مرا عقب راند و دو را به رویم قفل کرد . صدای دور شدن او را شنیدم . کمی بعد از رفتن او گویا نوعی حالت غش به من دست داد ؛ بیهوشی چشمانم را بست .
چیز دیگری که به یادم مانده موقع به هوش امدنم است . با احساسی بیدار شدم که گفتی در خواب دچار کابوس شده بودم ؛ در مقابلم نور قوی قرمز وحشتناکی در پشت چند میله ی سیاه ضخیم مشاهده کردم . صداهای خفه ای می نشیدم ؛ مثل این بود که ان صدها از میان وزش شدید باد یا جریان تند اب به گوش می رسیدند . اضطراب ، تزلزل و نوعی احساس ترس بر تمام وجودم چیره شده و قوای فکریم را مختل کرده بود . کمی بعد ، حس کردم کسی به من دست می زند ؛ مرا از جایی که بودم بلند کرد و نشاند ، و این کار را با ملایمت و عطوفتی بیش از انچه پیش از این دیده بودم انجام می داد . سرم را روی یک بالش یا شاید یک بازو ، تکیه دادم . و احساس راحتی کردم .
پنج دقیقه ی بعد ابرهای اشفتگی و حیرت از اسمان ذهنم پراکنده شدند . به خوبی توانستم بفهمم که در تختخواب خودم هستم ، و ان نور قوی قرمز اتش بخاری دایه خانه است . شب بود . شمعی روی میز می سوخت . بسی ، در حالی که لگنی در دست داشت ، پای تخت ایستاده بود ، و یک اقای محترم روی صندلی نزدیک بالش من نشسته و بالای سر من خم شده بود .
وقتی دانستم در ان اطاق یک غریبه یعنی فردی است که نه به گیتس هد مربوط است و نه با خانم رید قرابت دارد احساس راحت وصف ناشدنی به من دست داد . حس کردم مورد حمایت و ایمنی تسلی بخشی قرار گرفته ام . رویم را از بسی به طرف ان اقای محترم برگرداندم (هر چند حضور بسی برای من در مقایسه با حضور ، مثلا ، ابوت خیلی کمتر ناخوشایند بود . ) به صورت ان مرد دقیق شدم . او را شناختم ؛ اقای لیود داروگر بود . وقتی خدمتکاران مریض می شدند خانم رید این شخص را به بالین انها فرامی خواند؛ برای خود و فرزندانش پزشک استخدام کرده بود .
ان مرد پرسید : خوب ، من کی هستم ؟
ضمن این که اسم او را بر زبان می اوردم دستم را هم به او دادم . دستم را گرفت و در حالی که تبسم می کرد ، گفت :
حالت به زودی خوب خواهد شد .
بعد مرا خواباند ، و خطاب به بسی گفت که باید خیلی مواظب باشد تا در طول ساعات شب مزاحمتی برای من پیش نیاید . بعد از ان که سفارشهای دیگری کرد و گفت که روز بعد هم به من سر خواهد زد ، انجا را ترک گفت .
من غصه دار شدم چون وقتی او روی صندلی نزدیک بالشم نشسته بود حس می کردم پناهگاه و دوستی دارم، و زمانی که در را پشت سر خود بست تمام اطاق تاریک شد و قلب من فرو ریختع ؛ یک غم وصف ناشدنی بر من چیره شد .
بسی با لحن تا اندازه ای ملایم پرسید : حس می کنی خوابت می اید ، دوشیزه ؟
زیاد جرات نکردم به او جواب منفی بدهم چون بیم داشتم جمله ی بعدی ممکن است خشونت امیز باشد ، این بود که جواب دادم : سعی خواهم کرد .
-دوست داری چیزی بنوشی ، می توانی چیزی بخوری ؟
-نه ، متشکرم ، بسی .
-پس بهتر است من بروم بخوابم چون ساعت از دوازده گذشته . شب اگر چیزی خواستی می توانی مرا صدا بزنی .
چقدر مودب شده بود ! این طرز حرف زدن او به من جرات داد چیزی از او بپرسم : بسی ، من چه ام است ؟ مریضم ؟
-مثل اینکه در اطاق سرخ حالت یک دفعه به هم خورد و شروع کردی به فریاد کشیدن . حتما حالت به زودی بهتر خواهد شد .
بسی به محل سکونت خدمتکاران که نزدیک بود رفت . شنیدم می گوید :
سارا ، بیا دایه خانه پیش من بخواب ، من امشب اصلا جرات ندارم با ان بچه ی بینوا تنها بخوابم ، ممکن است بمیرد . غش کردن او خیلی عجیب بود . نمی دانم اصلا چیزی متوجه می شد یا نه . عمل خانم نسبتا خشونت امیز بود .
در حالی که سارا را با خود اورده بود به قسمت من برگشت . هردوشان اماده ی خوابیدن شدند . پیش از ان که خواب بروند نیم ساعتی با هم در گوشی حرف می زدند . چند کلمه ای جسته گریخته از حرفهایشان شنیدم و از مجموع انها موضوع اصلی را به این صورت استنباط کردم :« چیزهایی به نظرش رسید ، همه سفید پوش بودند ، و ناپدید شدند » -« سگ سیاه بزرگی پشت سر او بود » -«سه ضربه ی بلند به در اطاق » -« نوری در محوطه ی کلیسا درست بالای قبر او » - و ... و ...
بالاخره هر دو خوابشان برد؛ اتش و شمع خاموش شدند برای من ساعات ان شب در بیداری هولناکی می گذشتند . چشم ، گوش و مغز من به یک اندازه زیر نفوذ ترس بودند ، ترسی که فقط کودکان می توانند حس کنند .
این حادثه ی اطاق سرخ به هیچگونه بیماری شدید یا دراز مدتی نیانجماید ؛ فقط به اعصابم صدمه زد ، چنان صدمه ای که تا امروز هم پیامدهای ان را به صورتهای مختلف در خود حس می کنم . بله ، خانم رید ، این سوز و گدازهای وحشتناک ناشی از رنجهای روحی را نتیجه ی رفتار تو می دانم . اما باید تو را ببخشم چون نمی دانستی چه می کنی . تو وقتی قلب مرا جریحه دار می کردی تصورت این بود که داری امیال بد مرا ریشه کن می کنی .
روز بعد ، هنوز ظهر نشده بود که از رختخواب برخاسته و لباس پوشیده بودم . شالی به خودم پیچیده و در کنار بخاری دایه خانه نشسته بودم . به لحاظ جسمی ضعیف و خسته بودم . اما بدترین جنبه ی بیماری من ضعف وصف ناپذیر روحیم بود ، ضعفی که دائما باعث ریزش اشکهای بیصدای من می شد ؛ هنوز یک قطره اشک شور را از روی گونه هایم پاک نکرده بودم که قطره ی دیگری به دنبال ان جاری می شد . با این حال ، ان روز فکر می کردم ادم خوشبختی هستم چون هیچکدام از اعضای خانواده ی رید در خانه نبودند ؛ همه انها به همراه مامانشان با کالسکه بیرون رفته بودند . ابوت هم در اطاق دیگری خیاطی می کرد و بسی ، همانطور که به این طرف و ان طرف می رفت ، بازیچه ها را بیرون می اورد و کشوها را مرتب می کرد . گاهی خطاب به من کلمات محبت امیزی می گفت که به نظرم یک چیز غیرعادی می امد . من که به یک زندگی پر از سرزنشهای بی وقفه و کارهای طاقت فرسای بدون حقشناسی خو گرفته بودم حالا ان محیط بایست قاعدتاً برایم مثل بهشت ، دلپذیر و ارام شده باشد اما ، در واقع ، اعصاب تحت فشارم در ان موقع در چنان حالتی بودند که هیچ محیط دلپذیری هم نمی توانست انها را ارام کند ف و هیچ لذتی قادر نبود بر انها اثر خوشایندی بگذارد .
بسی در این مدت به اشپزخانه در طبقه ی پایین رفته بود و وقتی برگشت یک کلوچه ی مربایی که ان را در بضقاب چینی خوش نقش و نگاری گذاشته بود با خود اورد . مرغ بهشتی منقوش بر روی این بشقاب ، که بر یک حلقه گل نیلوفر پیچ و غنچه های گل رز غنوده بود ، معمولا پرشورتین احساس تحسین را در من بر می انگیخت . از روی ترحم به من اجازه داده شده بود بشقاب را در دستهای خود بگیرم تا این که با دقت بیشتری ان را وارسی کنم . اما قبل از این هیچگاه مرا شایسته ی چنین امتیازی نمی دانستند . این ظرف قیمتی حالا روی زانویم قرار داشت ، و صمیمانه از من خواسته بود ان شیرینی را که به شکل دایره ی کوچکی بود بخورم . چه لطف بیهوده ای (مثل اغلب الطافی که مدتها اشتیاق برخورداری از انها را داریم اما خیلی دیر شامل حالمان می شود . ) نمی تواستم کلوچه را بخورم . پر وبال پرنده و رنگ امیزی گلها به نظر می امد به نحو عجیبی زیبائیشان را از دست داده بودند . بشقاب و کلوچه را کنار گذاشتم .
بسی پرسید : ایا کتاب می خواهی ؟
کلمه کتاب برایم اثر مثبت کم دومای داشت . از او خواهش کردم برود کتاب سفرهای گالیور را از کتابخانه برایم بیاورد . این کتاب را چندین بار با علاقه خوانده بودم . ان را شرح واقعیات می دانستم ؛ در ان ، موضوعات دل انگیزی کشف کرده بودم که واقعیت انها ژرف تر از چیزهایی بود که در داستانهای پریان می یافتم چون مثلا سعی من در یافتن جنهای کوچولو میان برگها و کاسه گلهای گل انگشتانه زیر قارچها و پیچکهایی که کنج دویارهای قدیمی را پوشانده بودند ، بی فایده بود . سرانجام به این حقیقت غم انگیز پی بردم که همه ی انها از انگلستان خارج شده و به یک کشور جنگلی رفته اند که در انجا بیشه ها وحشتی تر و انبوده ترند ، و انجا ساکنان کمتری دارد ؛ و حال ان که لیلی پوت و براب دیگ نگ سفرهای گالیور به اعتقاد من ، قسمتهای سفت سطح زمین را پر کرده بودند . شکی نداشتم که ممکن است روزی با دست زدن به یک سفر طولانی بتوانم انچه را در سفرهای گالیور خوانده بودم با چشمان خود ببینم یعنی چیزهایی از قبیل مزارع ، خانه ها ، درختها و ادمهای کوچک ، ماده گاوها ، گوسفندان و پرندگان زیر در یک قلمرو ، و مزارع ذرت با محصولی به ارتفاع درختهای جنگل ، سگهای تنومند پر قدرت ، گربه های عظیم الجثه و مردان و زنان با قامتهایی به بلندی برجها ، در قلمرو دیگر . با این حال ، وقتی این کتاب گرانقدر در اختیارم قرار گرفت – وقتی صفحه های ان را ورق زدم و در تصاویر شگفت انگیز ان به جست و جوی جاذبه هایی پرداختم که تا ان زمان همیشه انها را در ان کتاب یافته بودم – دیدم همه شان در نظرم موهوم و ملال انگیزند :غولها ، جنهای لاغر و زشت ، کوتوله ها شرور و بدخواه و شیطانکها ترسو هستند . گالیور هم یک مسافر تنها به نظرم امد که در جاهای بسیار هولناک و پر خطر سرگردان است . کتاب را ، که دیگر جرات خواندنش را نداشتم ، بستم و روی میز – در کنار کلوچه که به ان لب نزده بودم – گذاشتم .
بسی در این موقع گردگیری و مرتب ساختن اطاق را تمام کرده بود. بعد از ان که دستهای خود را شست کشو کوچک مخصوصی را که پر از تکه پارچه های بسیار زیبای ابریشم و اطلس بود باز کرد ، و به درست کردن کلاه تازه ای برای عروسک جیورجیانا پرداخت . ضمن کار اواز می خواند :
خیلی وقتها پیش ، در ان روزها که مثل کولیها به گشت و گذار می رفتیم ، خیلی وقتها پیش ،
این ترانه را اغلب شنیده بودم ، و همیشه از ان خیلی خوشم می امد ، چون بسی صدای خوبی داشت ، یا دست کم ، من اینطور فکر می کردم . اما حالا ، با ان که صدایش همچنان دلنشین بود ، در اهنگ ان یک غم وصف ناشدنی حس می کردم. بسی گاهی ، به علت تمرکز زیاد در کارش ، این برگردان را خیلی اهسته می خواند و طولش می داد . «خیلی وقتها پیش» در نظر من مثل غم انگیزترین کادانس سرودهای تشییع جنازه بود . شروع کرده به خواندن شعر دیگری ، و این دفعه شعرش حقیقتا غم انگیز بود .
«پاهایم مجروح، اندامهایم خسته؛
راه طولانی است و کوهها غریب و متروک؛
به زودی شفق از اسمان ملال انگیز و تهی از ماه
بر فراز معبر کودک یتیم بینوا ناپدید می شود .
چرا مرا به جایی چنین دور و چنین متروک
به گستره ی خلنگ زارها و کنار انبوه صخره های کبود فرستادند ؟
مردمان ، سنگدل اند ، و فرشتگان مهربان
تنها گام زدنهای کودک یتیم بینوا را به تماشا نشسته اند .
اینک ، اما ، نسیم ارام شبانه در دور دست می وزد ؛
هیچ ابری نیست ، و ستارگان شفاف با نور ملایم می درخشند ،
خداوند در پرتو رحمت و عنایت خود ، اثار ارامش و امید را
بر کودک یتیم بینوا اشکار می سازد .
حتی اگر از فراز پل شکسته فرو افتم ،
یافریفته ی روشنائیهای در وغین شده ، در باتلاقها راه خود گم کنم ،
پدرم ، اما به عهد خود وفا کرده
این کودک یتیم بینوا را در اغوش خواهد گرفت .
اندیشه ای است که مرا نیرو می دهد :
هر چند بیکس و بی پناهم
بهشت ، خانه ی من است و ارامش را از من دریغ نخواهد داشت ؛
دوست کودک یتیم بینوا خدواند ست . »
بسی ، همچنان که کار خود را تمام می کرد ، گفت : دوشیزه جین بس است ، گریه نکن .
بله ، اتش هم می توانست بگوید : نسوز ! اما اتش مگر می تواند نسوزد ، پس من چگونه می توانستم خود را از رنج کشنده ای که گرفتارش بودم نجات دهم ؟
صبح ان روز اقای لوید بار دیگر امد . وقتی وارد دایه خانه شد گفت :
به به ، از رختخواب بلند شده ای ! خوب ، دایه ، حلش چطورست؟
بسی جواب داد : حالش خیلی خوب است .
-در این صورت باید با نشاط تر به نظر بیاید . بیا اینجا ، دوشیزه جین ؛ اسمت جین است ، مگر نه ؟
-بله ، اقا ، جین ایر .
-خوب ، تو گریه کرده ای ، دوشیزه جین ایر ، ممکن است به من بگویی برای چه ؟ ایا جائیت درد می کند ؟
-نه ، اقا .
بسی وارد صحبت شده گفت : اهان ! من می توانم بگویم ؛ چون نتوانسته با کالسکه همراه خانم بیرون برود گریه می کرده .
-مسلما نه ! چون سن او بیشتر از این است که از این جور چیزها برنجد .
من هم همینطور فکر می کردم ؛ و چون مناعت طبع من با این اتهام دروغین جریحه دار می شد فوراً جواب دادم : من هرگز در عمرم برای چنین چیزی گریه نکرده ام ؛ از بیرون رفتن با کالسکه هم خیلی بدم می اید . برای این گریه می کنم که بدبختم .
بسی گفت : وای ، چه می گویی ، دوشیزه !
داروگر خوب ظاهرا کمی متحیر شده بود . من در مقابلش ایستاده بودم . مدتی چشمهای خودرا به من دوخت . چشمانش کوچک و خاکسرتی بودند ؛ رنگشان خیلی روشن نبود اما می توانم بگویم در ان لحظه زیرکانه به نظر می امدند . چهره اش خشک و جدی به نظر می رسید اما در عین حال از خوش قلبی او حکایت می کرد . بعد از ان که از من خواست بنشینم ، گفت :
دیروز چه چیزی باعث مریضی تو شد ؟
بسی باز هم در گفت و گو دخالت کرده گفت : زمین خورده بود .
-زمین خورده بود ، چطور ، مگر بچه بوده که بیفتد ! ادمی به این سن و سال چطور نمی تواند درست راه برود ؟ او باید هست ، نه سال داشته باشد .
درد ناگهانی دیگری که از غرور جریحه دار شده ام ناشی می شد این توضیح جسورا نه را از دهانم خارج کرد که : « نیفتادم » مرا نداختند .
بعد ، همچنان که اقای لوید انفیه می کشید من به دنبال حرف قبلی خود افزودم : اما انچه مرا مریض کرد این نبود .
در اثنائی که ان مرد انیفه دان را در جیب جلیقه اش می گذاشت زنگ مخصوص غذای خدمتکاران با صدای مخصوص طنین انداخت . لوید مفهوم زنگ را تشخیص داد ، بنابراین گفت : «این برای شماست ، دایه . میتوانید پایین بروید ؛ تا برگشتن شما من هم می توانم دوشیزه جین را کمی نصیحت کنم . »
سی ترجیح می داد بماند اما مجبور شد برود چون وقت شناسی برای صرف غذا در گیتش هد هال کاملا الزامی بود .
وقتی بسی بیرون رفت اقای لوید دنبال گفت و گو را گرفته گفت : افتادن تو را مریض نکرد ، پس چه چیزی باعث مریضی تو شد ؟
-مرا در اطاقی که ارواح دارد تا مدتها بعد از تاریک شدن هوا حبس کردند .
دیدم اقای لوید تبسم کرد و در عین حال چین بر ابرو فکند : ارواح ! عجب ، پس هنوز بچه هستی ! از اشباح می ترسی ؟
-از روح اقای رید می ترسم ؛ او در ان اطاق مرد ، و همانجا هم دفن شد . نه بسی و نه هیچکس دیگر ، اگر مجبور نباشد ، شب به ان اطاق نمی رود ؛ و این ظالمانه بود که مرا تنها در ان اطاق بدون شمع حبس کنند ، انقدر ظالمانه که گمان می کنم هرگز ان را فراموش نخواهم کرد .
-بی مهنی است ! ایا همین است که تو را بیچاره کرده ؟ ایا حالا در روشنائی روز هم می ترسی ؟
-نه ، اما به زودی شب دوباره خواهد امد . گذشته از این ، من به علت چیزهای دیگر هم بدبختم –خیلی بدبخت .
-چه چیزهای دیگر ؟ ممکن است چند تا از انها را برای من هم بگویی ؟
چقدر میل داشتم به طور کامل به این سوال جواب بدهم ! تنظیم افکار و دادن جواب چقدر مشکل بود ! کودکان می توانند حس کنند اما نمی توانند احساسات خود را تحلیل کنند ، و اگر تحلیل انها تا اندازه ای در فکر تاثیر داشته باشد نمی دانند چطور نتیجه ی ان تاثیر را با کلمات بیان کنند .
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

https://telegram.me/akharinkhabar

نظر شما


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول