سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هشتم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هشتمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل


کجا عزیز دلم، بنشین باهات کار دارم.
‏پدرم یک زانو نشسته بود و ساعد دستش را سر زانویش گذاشت بود. با اشاره ابرو به من فهماند بنشینم. با اکراه نشستم. خان سار شروع کرد.«غرض از مزاحمت...کوچیک شما خان سار امروز از طرف کسی خدمت رسیده که اگر از شاه بالاتر نباشد پایین تر هم نیست. می دانم که دل توی دلت نیست بدانی چه کسی است... باشد می گویم... جناب شازده بهادرخان. ایشان فرمودند اگر چنانچه پری خانم راضی باشند ایشان را عقد می کنم... خوب چه می گویی؟«
‏مثل آنکه خنجری در قلبم بنشیند بی حرکت ماندم. نگاهی به پدرم انداختم که با چشمهای از حدقه درآمده به دهانم چشم دوخته بود. ترسیدم اگر نه بگویم باز تاریخ تکرار شودد. همان طور که در فکر بودم ناگهان دلیل قانع کننده ای به خاطرم رسید. پس از لختی تامل آهسته گفتم: «من عده ام تمام نشده... چه جناب شازده و چه هرکس دیگر... تا عده ام تمام نشود نمی توانم ازدواج کنم.«
خان سار خندید. « پس معلوم است هنوز نمی دانی شاهین خوشبختی بر سرت نشسته که داریپرش می دهی. خیال می کنی شازده از این آقایان نیم منه است که به پایت صبر کند. جناب شازده برای خودش کم کسی نیست. پول بخواهی شازده دارد، مقام دارد، هرچه بخواهی ایشون دارند
اگر اقبالت بلند باشد و بزند و برای شازده بهادرخان یک پسرکاکل زری بیاوری دیگر طلا به سر و رویت می ریزد... حالا خودت می دانی. تا من می روم آبی به دست و صورتم بزنم خوب فکرهایت را بکن. فقط یادت باشد بخت و اقبال یک بار به آدم رو می کند.«
پس ازگفتن آخرین جمله با تاکید از جا بلند شد. مثل معروفی است که می گویند تا تنور گرم است باید نان را چسباند. به مصداق همین مثل پدرم آن روز همین کار را کرد. هنوز خان سار پایش را از تالار بیرون نگذاشته بود که پدرم شروع کرد.
«هیچ پدری،هرچقدر هم که بد باشد راضی به بد دخترش نیست. حالا که شترخوشبختی در خانه ات خوابیده نباید لگد به بخت خودت بزنی.«
‏همان طور که درمانده و مستاصل نگاهش می کردم دریافتم که تصمیم خودش را گرفته. روی تجربه ای که از ازدواج قبلی داشتم می دانستم اگر التماس هم کنم بی فایده است. پس فقط نگاه کردم. هنوز از پنجدری خارج نشده بودم که خان سار برگشت. همین که پا به تالارگذاثت از پدرم پرسید: « خب چه شد؟«
« هیچی!خودم با پری صحبت کردم. به شازده بگویید نقلی نیست.«
صدای خنده خان سار تالار را پرکرد. « روی چشمم، اما آقا ماشاالله ازقدیم گفته اند بی مایه فطیر است. این وسط چی گیر ما می آید.«
‏پدرم صدایش را بلند کرد و با غش غش خنده گفت: «حتماً و حکماً حق شوما محفوظ است.«
آن روز دیگر فتانه را ندیدم. تا خود شب در فکر بودم. تاجماه خانم هم وقتی قضیه را فهمید خیلی ناراحت شد. نه او ونه من هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.آن شب به خاطر فکر و خیالهایی که داشتم بی خوابی به سرم زد. وقتی دیدم خوابم نمی برد رفتم توی باغ. هنوز هم از بهت بیرون نیامده بودم. لحظه ها داشت می گذشت و من فرصتی نداشتم. هرچه فکر کردم نمی دانستم باید چه کنم. آن شب شبی خنک و مهتابی بود. قرص ماه وسط آسمان دیده می شد. باد شدیدی که می وزید برگها را برهم می زد. همان طور که روی پله های عمارت اندرونی در تاریکی نشسته بودم از صدای تاجماه خانم به خود آمدم.
«تو هم مثل من خوابت نمی برد پری.«
‏برگشتم و نگاه کردم. درحالی که چادری دور خود پیچیده بود شبح وار جلو آمد و آهسته کنارم نشست. همان طور که زیر مهتاب جلو می آمد ‏پرسیدم: « شما چرا نخوابیدی؟«
«داشتم فکر می کردم. عاقبت فهمیدم باید چه کارکنی.«
‏وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «فقط یک راه دارد. فرداکه اینجا به خاطر مهمانی شلوغ است باید از اینجا بروی.«
‏در سایه روشن مهتاب نگاهش کردم و محزون لبخند زدم. گفتم: «غیرممکن است، أن هم توی آن شلوغی، انگار که یادتان رفته دفعه پیش آقام چه بلایی سرم آورد.«
« نه یادم نرفته، اما خوب گوش بده ببین چه می گویم. اگر خواستی بروی از راه پشت بام برو. از خانه همسایه. آن هم دما دم غروب که کوچه تاریک است. بگذار همه فکر کنند توی شلوغی فرار کرده ای. در پشت بام بی بی خانم چفت و بست ندارد. همین دیروز که به پشت بام رفته بودم رخت پهن کنم تصادفی متوجه شدم. بی بی خانم در حیاط خانه اش را هم هیچ وقت قفل نمی کند.«
‏همان طور که گوش می دادم با نا امیدی گفتم: «بر فرض که موفق شوم فرارکنم،کجا را دارم که بروم؟«
‏تاجماه خانم لبخند زد وگفت: «فکر آنجا را هم کرده ام. بهترین جایی که می توانی بروی خانه تاج طلاخانم است«
‏از پیشنهاد تاجماه خانم خنده ام گرفت.گفتم: «خانه تاج طلاخانم... آنجا که لانه مار است. «
« می دانم ، برای همین می گویم برو آنجا. به حتم آنجا کسی پی ات نمی گردد.«به فکر فرو رفتم. کمی بعد گفتم: «مگر تاج طلا خانم را نمی شناسید؟ او آدمی نیست که به من.پناه بدهد.«
«همین طوری بله، اما اگر خوب زیر سبیلش را چرب کنی چرا.«
‏«چطوری؟«
‏«بگو برایش کار می کنی. بگو هر مجلسی که رفت تو هم با او می روی. مگرخودت نگفتی دو مجلسی که با هم رفتید برای او خوب شد. حالا هم همین طور. مطمئنم اگر بگویی دو سوم درآمد هر مجلسی که با هم می روید مال او باشد قبول می کند.«
‏پیشنهاد تاجماه خانم حرف نداشت، اما هنوز یک نکته برایم مانده بود. آهسته پرسیدم: « اگر پرسید برای چه از خانه آقام فرارکردم چه بگویم؟«
تاجماه خانم آرام گفت: «هیچ چاره ای نداری جز آنکه حقیقت را بگویی. ماجرا را برایش تعریف کن. بکو دلت نمی خواهد زن پیرمردی بشوی که به جای پدربزرگت است. از من می شنوی بگو دیگر دلت نمی خواهد تا عمر داری شوهر کنی. بگذار این طوری پیش خودش فکر کند که همیشه پیش او می مانی. این طوری دست کم مدتی فرصت پیدا می کنی تا چه کنی. فقط یادت باشد نباید بگذاری بفهمد من می دانم تو آنجا هستی. به نظر من این راه حل خوبی است. باز اگر خودت راه بهتری به خاطرت می رسد بگو.«
همان طورکه تو فکر بودم نگاهش کردم.دیدم گردنبندش را ازگردنش باز کرد وپیش روی من گرفت. « بیا پری، این را ازمن یادگاری داشته باش.«
نگاهی به گردنبند انداختم و نگاهی به او. زیر نور مهتاب دیدم که چشمانش غرق اشک شد. هم چنان که نگاهش می کردم و آهسته گفتم :« نمی توانم این را از شما قبول کنم.«
‏گردنبند را دردستم گذاشت وگفت:« به خاطر من هم که شده باید قبول کنی... به تلافی آن کتکهایی که به تو می زدم، حتم دارم این گردنبند روزی به کارت می آید.«
‏نگاهش کردم. برای اولین بار بی اختیار بغلش کردم. درحالی که دست نوازش بر سرم می کشید درگوشم زمزمه کرد.«به خاطر بدیهایی که به تو کردم مرا ببخش پری.«
‏بی آنکه چیزی بگویم خم شدم و دستش را بوسیدم.
‏آن شب و فردای آن روز به سختی گذشت. طرفهای عصر بود. هراز چند گاهی صدای در خانه بلند می شد. مهمانهای پدرم یکی پس از دیگری از راه می رسیدند. تعدادی از لباسهایم را همراه گلی خانم در ساکی که همیشه آن را به حمام می بردم گذاشتم و درگوشه ای پنهان کردم. به جز گردنبند تاجماه خانم، پنج تا پنج تومانی پس انداز خودم را هم در جیب ساک گذاشته بودم. تازه داشتند پیش خوانی اذان را می کردند که برای آخرین بار تاجماه خانم را بوسیدم و پس از خداحافظی با او راه پشت بام را در پیش گرفتم. قرار من با تاجماه خانم بر این بود که مدتی دم در عمارت اندرونی بایستد و اوضاع را زیر نظر داشته باشد. تا به پشت بام برسم صد بارمردم و زنده شدم. اگرچه دیوار بین بام عمارت اندرونی و بام خانه بی بی خانم بلند نبود، اما آن قدر گل وگیاه از آن آویزان بود که به سختی می شد از آن عبور کرد. پیش از آنکه از آنجا عبور کنم یک باردیگرنشستم و دزدانه سرک کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. خوشبختانه هر دوحیاط ، چه اندرونی وچه بیرونی خالی از رفت و آمد بود.

پیش از آنکه از جا بلند شوم یک آن چشمم به قیافه خسته و پکر عمو افتاد. پای دیوار با آجر سه اجاق برپا کرده بود. دیگهای چلو بر روی آتش قل قل می جوشید. عمو همان طور که کنار اجاقها نشسته بود و سیگار دود می کرد در عالم خودش بود. پیش روی عمو یک نردبان چوبی روی زمین خوابانده شده بود که سبدهای چوب آلبالو روی آن برای أبکش کردن برنج آماده گذاشته شده بود. از دور به او چشم دوختم. صدای ساز و ضرب مطربها از تالار عمارت بیرونی به کوش می رسید.
‏از قند و شکر ساخته اند...
‏از دور با نگاهم از عمو خداحافظی کردم و با ساکی که در دستم بود از سر بام گذشتم و بی سرو صدا روی بام خانه بی بی قدم گذاشتم. حالا دیگر وقت آن بود که قیافه عوض کنم. یک چادر رنگ و رو رفته، یک پیچه و یک جفت گالش متعلق به شابا جی، کلفت سر جهیزیه مادرم، از سالها پیش در انبار مانده بود که تاجماه خانم به من سفارش کرده بود برای آنکه در لحظه خروج از منزل بی بی خانم در ظاهر شبیه او باشم از آنها استفاده کنم. برای همین هم با عجله چادر را سرکردم.گالش را به پا کردم و با پیچه صورتم را پوشاندم. خوشبختانه در پشت بام باز بود. پیش از آنکه راه بیفتم محض احتیاط نگاهی به داخل حیاط بی بی خانم انداختم. خودش در ایوان نشسته بود و سبزی خرد می کرد. در پرتو چراغ گرد سوزی که کنار دستش بود سبزیهای خرد شده را با تردستی از داخل سبد دستچین می کرد و می گذاشت روی تخته و خرد می کرد. همان طور که از بالا نگاهش می کردم صدایش را شنیدم که آواز لالایی گونه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد.
صدای بی بی خانم با سایش کارد و تخته قاطی می شد و صدای مطربهایی را که هم چنان در تالار عمارت بیرونی خانه پدرم در حال زدن و خواندن بودند تحت الشعاع قرار می داد. با آنکه پشت بی بی خانم به حیاط بود و احتمال می دادم مرا نبیند، اما عقل حکم می کرد صبرکن برای همین آن قدر آنجا به انتظار نشستم تا اینک بی بی خانم کماجدان سبزیهای ساطوری شده را برداشت و به مطبخ رفت. بهترین فرصت بود. باید پیش از آنکه دوباره سر وکله اش پیدا شود دست به کار می شدم. با عجله برخاستم و هم چون کبوتری که در قفس را باز می بیند گریزان و تیز از پشت بام فرود آمدم. پس از طی کردن طول حیاط در یک چشم برهم زدن خودم را به در خانه رساندم. بی سر و صدا در را گشودم. پیش از آنکه وارد کوچه شوم محض احتیاط از لای در سرک کشیدم و به چپ راست نظر اند اختم. خوشبختانه کوچه از هر دو سو خالی بود. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی آن دور و بر نیست آهسته بیرون آمدم وبی سر و صدا در خانه بی بی خانم را پشت سرم بستم. احاس شادی و پیروزی قلبم را لبریز کرد. هنوز هم باورم نمی شد به همین سادگی از چنگال پدرم گریخته باشم. هنوز نگران بودم و با عجله می رفتم. خوب یادم است که به نصفه های کوچه نرسیده بودم که از دور اتومبیلی اشرافی پیدا شد. همان طور که بوق زنان ازکنارم می گذشت در یک نگاه از هیبت مردی که در صندلی عقب نشسته بود لرز بر اندامم افتاد. او کلاه بر سر داشت. احتمال دادم که آن مرد حضرت اشرف باشد.
‏همان طور که ترسان و لرزان و با عجله می رفتم، خیابان و کوچه پس کوچه های چپ اندرقیچی حد فاصل آنجا تا محله آب منگل را پشت سرگذاشتم تا اینکه رسیدم به کوچه بچه صغیرها و مقابل در چوبی خانه ‏تاج طلا خانم ایستادم. پیش از آنکه کوبه در را در مشت بگیرم احساس کردم هنوز مردد هستم. انگار یک نفردستم را گرفته بود و نمی گذاشت دربزنم. لحظه ای گذشت و یادم آمد دیگر راه به جایی ندارم.کوبه را در مشت گرفتم و کوبیدم. مدت زیادی نگذشته بود که در زوار دررفته روی پاشنه چرخید تاج طلا خانم با همان چادر گل منگلی که همیشه سرش می کرد در آستانه در ظاهر شد. همین که چشمش به من افتاد و دید پیچه به رو دارم به خیال آنکه غریبه هستم درحالی که با اخم و دقت سر تا پای مرا برانداز می کرد پرسید:« با کی کار داشتی؟«
از زیرپیچه به او نگاه کردم. آهسته سلام کردم وگفتم: «منم پری.« صدایم را شناخت. خیره خیره مرا نگاه کرد وگفتت: « خودت هستی پری؟«
‏دست بردم و پیچه را که روی صورتم را پوشانده بود بالا زدم.
‏از حضور نا به هنگام من در آن وقت غروب تعجب کرده بود. برسید: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟«
‏همین که آمدم دهان بازکنم و حرفی بزنم ناگهان بغضی که در آن موقع راه گلویم را بسته بود ترکید و زدم زیر گریه. تاج طلا خانم که اشکهای مرا دید بیشترنگران شد. با عجله دست مرا گرفت وکشید داخل و در را بست. پشت سر هم می پرسید: «چه شده پری؟ زبانم لال آقات طوری شده؟«
‏هربار که دهان می گشودم تا جواب او را بدهم اشکهایم مانع می شد. سرانجام پس از آنکه بغضم قدری فروکش کرد توی همان دالان حد فاصله در خانه و حیاط آهسته آهسته کل ماجرا را برایش تعریف کردم. همان طور که تاجماه خانم به من تعلیم داده بود با او حرف زدم و التماس کنان از او خواستم به من پناه بدهد. اول قبول نمی کرد و بهانه می آورد. می گفت اگر آقات بو ببرد واویلاست. بداند برگشته ای اینجا خون به پا می کند، اما وقتی گفتم حاضرم تا عمر دارم با او مجلس گردانی کنم و دو سوم در آمدم را به او بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
‏تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.«
‏هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
‏آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود
‏بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
‏تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.«
‏هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
‏آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود ‏ترسیده بود.گفت که آقات دربه در دنبالت می گردد.گفت اگردستش
‏به تو برسد با چاقو تکه تکه ات می کند. همان طور که تاج طلا خانم حرف می زد نگاهش کردم. یقین داشتم اگر خدای ناکرده دست پدرم به من برسد به آنچه گفته عمل می کند.
روزی که با تاج طلا خانم اولین مجلس را رفتم پانزده روز پس از فرارم بود. آن روز بدون آنکه خطری مرا تهدید کند گذشت، همین طور هم چند مجلس بعدی که دست کم بین هرکدام ده بیست روزی فاصله بود. کم کم داشتم راه می افتادم. هر جایی می رفتیم به قدری از صدای من خوششان می آمد که همان جا برای مجلس بعدی قرار می گذاشتند. مجالس شیرینی خوران، حنابندان، عروسی، پاتختی و چه و چه.گاهی که ما را به خانه اعیان و اشراف دعوت می کردند وضع بهتر بود. در چنین مجالی شاباشی که نصیب ما می شد خیلی بیشتر از دسمتمزدمان بود. تاج طلاخانم هیچ گاه نه سهمی از این شاباشها و نه حتی آنچه حق خودم بود را به من نمی داد. اغلب حتی اگر دستمزد بیشتری می گرفت از دادن همان سهم همیشگی هم طفره می رفت. با این حال نه می توانستم حرفی بزنم و نه اعتراض کنم. با توجه به ریشه و اخلاق درستی که نداشت هر آن ممکن به مرا دو دستی تحویل پدرم دهد. بنابراین ناچار بودم تحمل کنم، همان طور که ناچار بودم هم چون گذشته هر آنچه کار بر سرم می ریخت را انجام بدهم. درمقابل آن همه کار سخت و پولی که ازکنار من درمی آورد، جز یک جای خواب و یک لقمه غذای صدقه سری بیشتر نصیبم نمی شد. مدام منت می گذاشت که اگر من پناهت ندااه بودم تا به حال چه و چه شده بودی.چاره ای جز تحمل نداشتم، ولی همیشه مترصد فرصتی بودم تا بلکه خودم را از این مخمصه خلاص کنم. خوب یادم است که آن روزها هر آنچه به دستم می رسید، به علاوه پولی که از قبل داشتم را پنهان از دید تاج طلاخانم در قوطی حلبی دردارکوچکی در خاک باغچه مخفی کرده بودم. برای روز مبادا. فکر می کردم اگر روزی خواستم از آنجا بروم آهی در بساط داشته باشم.
‏بدین ترتیب قریب به دو ماه از بازگشت دوباره من به خانه تاج طلا خانم گذشت. در این مدت جز آن یک باری که پدرم به آنجا سر زد دیگر از هیج جا خبر نداشتم. همه اش نگرانی این را داشتم که مبادا پدرم به خاطر من بلایی سر تاجماه خانم آورده باشد.
‏روزها بر همین منوال می گذشت. آن روز باز من و تاج طلا خانم مجلس داشتیم. مجلسی که ما را گفته بودند طرفهای عین الاوله بود، کوچه دکتر سنگ. از آن مجلسهایی که تا به حال نه من و نه تاج طلا خانم نظیر آن را نرفته بودیم. آن روز از جانب مادر آقای داماد و عروس خانم به قدری شاباش نصیب ما شد که شاید نزدیک به پنجاه تومان شد. خوب یادم است که تاج طلاخانم آن قدر از آن همه شاباش و دستمزد دندان گیری که در یک مجلس به دستش رسیده بود، ذوق زده شده بود که موقع برگشتن فراموش کرد دنبکش را بردارد. برای همین وقتی تا سرکوچه دکتر سنگ امدیم تازه یادش افتاد.خیلی سریع برگشت. همان طور که منتظر آمدن او از گرما پیچه ام را بالا زده بودم ناگهان صدای آهسته و آشنایی به گوشم خورد. تکان خوردم
« پری خانم.«
‏وحشتزده از اینکه از آشنایان پدرم مرا آنجا دیده برگشتم و نگاه کردم.

یک آن از دیدن فرخ پس از قریب به دو مال جدایی که پیش رویم ایستاده بود کم مانده بود از خوشحالی نفسم بند آید. به قدری دیدار او برایم غیرقابل تصور بود که گمان کردم دارم خواب می بینم و یا شخص دیگری را به اشتباه جای اوگرفته ام. برای همین هم باز نگاهش کردم. وقتی دید پریشان و مشتاق به او خیره شده ام گفت: «چپه پری خانم؟ مرا نشناختی؟«
‏درحالی که از خوشحالی دیدار او یای چشمانم اشک نشسته بود نگران به دور و برم نگاه کردم و آهسته گفتم: «خواهش می کنم تا تاج طلا خانم نیامده از اینجا برو.«
‏با آخم لبخند زد و یرسید: « چرا؟ یعنی من آن قدر برایت ارزش ندارم که چند دقیقه وقت تو را بگیرم. می دانی از وقتی شنیده ام آن ملعون را کشته اند چقدر این در و آن در زدم تا بلکه تو را پیدا کنم. تو این پیرزنه چه کار می کنی؟«
«از دست آقام فرار کردم...«
‏پیش از آنکه چیز دیگری بگویم از دور سر وکله تاج طلا خانم پیدا شد. درحالی که شانه به شانه خانم چاقی می آمد داشت با او قرار و مدار مجلس بعدی را می گذاشت. فرخ که مثل من از دیدن او دستپاچه به نظر می رسر مثل برق رفت و سوار همان اتومبیل پاکاردی شد که آن وقتها هم زیر پایش بود. از دیدن اتومبیل متوجه شدم که هنوز هم برای جناب والامقام کار می کند.
‏تاج طلا خانم تا چشمش به من افتاد، خپلی بی رودربایستی کل مبلغ شاباشی را که خانمها به خودم داده بودند از من مطالبه کرد. به قدری از دیدار چند دقیقه یش فرخ شادمان بودم که بدون هیچ مقاومتی هر آنچه را از آن مجلس به دستم رسیده بود دو دستی تقدیمش کردم. راه افتادیم. هنوز خیابان را تمام نکرده بودیم که احساس کردم فرخ پشت ما می آید. با ترس و لرز نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور که فکر می کردم خودش بود. همین که آمد راهش را کج کند تا ازکنار ما بگذرد، تاج طلا خانم دست بلند کرد و اتومبیل متوقف شد. صدای تاج طلاخانم را ازبغل گوشم شنیدم که نفس زنان گفت: « خیر ببینی جوان، طرفهای آب منگل می روی؟«
‏فرخ درحالی که سعی می کرد نقش خود را خوب ایفا کند جواب داد: «تا آنجا که نه، اما تا یک مسیری که به راهم بخورد شما را می برم.«
تاج طلا خانم با شادی بچگانه ای خندید وگفت: «ان شاءالله که خیر از جوانیت ببینی ننه.« و بعد از این حرف مثل قرقی پرید و پیش از من سوار شد. من هم به دنبالش سوار شدم. فرخ درحالی که کندتر از معمول می راند گاه و بی گاه دزدانه نگاهی بامعنا به من می اند اخت و ازگوشه لب لبخند می زد. چشمانش هنوز هم مثل دو سال پیش درخشان و عاشق بود. تاج طلا خانم بی آنکه توجهی به او و من داشته باشد سرش پایین بود و پولهایی را که در آن مجلس نصیبش شده بود می شمرد.
‏فرخ همان طور که با کنجکاوی از توی آینه اورا زیر نظر داشت پرسید: « مادرجان به سلامتی مهمانی تشریف داشتید؟«
تاج طلا خانم درحالی که با عجله پولهایش را درکیسه ای که با بندی از گردنش آویخته بود جا می داد خندید: « ای مادر، ما را چه به مهمانی اعیان و اشراف .من و این دختر را که می بینی کارمان مجلس گردانی است. هرکجا که مجلس عروسی باشد خبرمان می کنند.«
‏فرخ برای آنکه ازکار ما سر درآورد برسید: «پس با این حساب باید وضع کاروکسبتان سکه باشد.«
تاج طلا خانم ملایم تر از همیشه با بی حوصلکی خندید وگفت: « کجا وضعمان خوب است. نه من و نه این هیچ کدام سایه بالای سر نداریم. در ضمن هرروز هرروز که عروسی و از این خبرها نیست. خدا نگذرد از کسانی که باعث و بانی بدبختی من و این دختر شدند و الا اگر پسرم زنده بود مگر می گذاشت ما برای این چندرغاز این خانه و آن خانه دوره بیفتیم.«
‏فرخ هم چنان که با تانی می راند برای لحظه ای برگشت و نیم نگاهی به تاج طلا خانم انداخت که با بال چارقدش نم اشک را از صورتش می گرفت. با تظاهر به دلسوزی پرسید: «آقا زاده تازه به رحمت خدا رفته اند؟«
‏تاج طلا خانم درحالی که اشک می ریخت سری به تصدیق تکان داد و گفت: « آره ننه، آن قدر وقتی نمی شود. چند ماهی بیشتر نیست. توی روز روشن توی پاشنه در خانه خودمان او را با چاقو زدند.«
‏فرخ متعجب پرسید: «کی؟«
‏« چه می دانم. بدخواه زیاد داشت. آخر می دانی، بچه ام یاری برای خودش یلی بود، هیکل داشت این هوا.« و با پنج انگشت باز هردو دستش به فضا اشاره کرد.
‏فرخ درحالی که سعی داشت لبخند خود را مهارکند از توی آینه پوزخندی به من زد و پرسید: «خوب مادر، نگفتی کجای آب منگل می نشینی؟«
‏تاج طلا خانم بی خبر از همه جا همان طور که با عجله اشکهایش را با بال چارقدش پاک می کرد شتابزده گفت: «کوچه بچه صغیرها. شما تا هر کجا راهت است برو، بیشتر زحمت نمی دهیم.«

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم