سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان بیست و یکم: داستان سیاوش - بخش سوم


شاهنامه خوانی/ داستان بیست و یکم: داستان سیاوش - بخش سومآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

لینک قسمت قبل

به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد . روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلف‌های سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می‌کنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی‌خواهم و دربند تاج‌وتخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت می‌کنم و او را راضی خواهم کرد . این کار به سود توست پس بپذیر . سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده . مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی‌روم و کاووس را نمی‌بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه‌کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سال‌ها پیش ستاره‌شناسی به پدرم گفت : که شما نبیره‌ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می‌کند .
چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی می‌دارم و هر وقت خواست می‌تواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستاره‌شناس کار نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران می‌شود و این دو کشور متحد می‌شوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی می‌پذیرم چون تاکنون از تو بدندیده‌ام . پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .
روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده می‌شد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه‌های درم و پوشیدنی‌های بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .
یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن‌سوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده‌اش پرسید : آن‌ها گفتند که چندان بنیاد فرخنده‌ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت : این‌همه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی می‌کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است .
پیران به او گفت :از این افکار دست‌بردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمی‌گذرد که شاه بی‌گناه مرا می‌کشد و کسی دیگر به‌جای من می‌نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می‌آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی‌گیرد و افراسیاب پشیمان می‌شود اما پشیمانی سودی ندارد .
پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه هم‌چنین سخنانی می‌گفت .اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است .
یک هفته بعد نامه‌ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت .
سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورت‌هایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورت‌هایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به سیاوش آفرین گفت بعدازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد . سپس نزد افراسیاب رفت و خراج‌ها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است . افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیبایی‌هایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.
شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی‌اندیشد . چنانکه گفته‌اند در ویرانه‌ای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جای‌داده است و او را ارجمند می‌دارد .
تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز به‌سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن‌همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد .
صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان‌بازی کنند . گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه‌ای زد که از انظار ناپدید شد . بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست . پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به‌تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد . گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گره‌های آن از هم باز شد . از آن‌سو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه‌هایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره‌ها باز نشد .
گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم . سیاوش نپذیرفت و گفت : به‌جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می‌پذیرم . گرسیوز گفت : زیانی ندارد این‌یک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوش‌به‌فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من می‌توانم با او نبرد کنم . بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این‌یکی همتای من نیست . پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد . سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد .گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .
گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالی‌که از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می‌برد .
وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده‌ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می‌رسد و تاکنون هم با او به‌خوبی رفتار کرده‌ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه‌ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می‌گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به‌سوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می‌شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی‌رسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود می‌خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی‌کنم و او را به جرم خیانت می‌کشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می‌آید . فرنگیس هم عوض‌شده است .تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمی‌آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید . گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشته‌ام پنبه می‌شود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد . تو خوی بد افراسیاب را نمی‌شناسی . اول‌ازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم. 
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی








منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
داستان رستم و تهمینه شاهنامه فردوسی با اجرای گردآفرید