سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیست و چهارم: بیژن و منیژه - بخش اول
آخرین خبر/همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پردهدار آمد و گفت که عدهای از ارمانیان به درگاه آمدهاند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمدهایم .
در شهر ایران بیشهای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کردهاند و تمام درختان را به دونیم کردند و همهچیز را از بین میبرند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هرگونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان میکنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .
بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هرکدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دونیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر میبرید و به فتراک اسبش میبست تا دندانهایشان را نشان دهد .
گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کاربست و گفت : من مدتی در اینجا بودهام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .
بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی میدرخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا میآیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران میآیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمدهام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شادبودند و رود مینواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرارداد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .
افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بختبرگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم میجنگم و فراوان از شمارا میکشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چربزبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه میکنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دستبسته هستم اگر راست میگویید دستم را بازکنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت میآورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن میرفت و افسوس میخورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمیبینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن بهسختی افتاده است و اسیرشده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه میدهی ؟
خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که ازآنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه میخواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد میرسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را میگیرد . افراسیاب گفت : نمیدانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همهجا نام مرا بر زبانها میاندازد و آبرویم میرود . پیران گفت : او را به بندکن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دودستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاجوتخت دور کن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و میتوانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتانوخیزان بر سر چاه گریه میکرد و از هر دری نانی میگرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سرداد و شرح ماجرا را از گرگین پرسید .
گر گین گفت: همه گرازها را کشتیم و بهسوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد میتاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون میترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ میگوید و میخواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمیشود صبر میکنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و گناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بهزودی به توران لشکر میکشم و آنجاست که من بیژن را مییابم و او نیز به کینخواهی سیاوش میجنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرارداد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفتکشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش میکرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فوراً بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
نقالی خوانی بیژن و منیژه - نقل 1