سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دوم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

از زندگی در سایه خسته شده بود. از تاریکی خسته شده بود و از تمام چیزهایی که در تاریکی زندگی می کردند بیزار بود. از همه این ها مهمتر، دیگر نمی خواست تنها زندگی کند.
نمی دانست که چرا ویرجینیا و فلس چرچ را انتخاب کرده. این جا شهر به نسبت تازه سازی بود که قدیمی ترین ساختمان هایش بیشتر از یک قرن و نیم عمر نداشتند، اما خاطرات و اشباح جنگ داخلی هنوز هم در این شهر زنده بودند، انگار که مثل سوپرمارکت ها و فست فودهایش بخشی واقعی از شهر شده باشند. استفان احترام به گذشته را می ستود و فکر می کرد شاید بتواند مثل یکی از اعضای عادی فلس چرچ در بین آنها ظاهر شود.
البته می دانست که آن ها هیچ وقت او را به صورت کامل نمی پذیرفتند. وقتی به این موضوع فکر کرد، لبخندی تلخ روی لب هایش نشست. خودش بهتر از هر کسی می دانست که نباید امیدوار باشد. هیچ جایی در دنیا وجود نداشت که او کاملاً متعلق به آن جا باشد. هیچ جایی وجود نداشت که او بتواند خودش باشد، خود واقعی اش، مگر آن که دوباره به دنیای سایه ها برگردد...
این فکر را به سرعت از ذهنش دور کرد. او تاریکی را رها کرده بود و سایه ها را پشت سر گذاشته بود. می خواست لکه های سیاه آن سالها را از خودش پاک کند و از امروز زندگی تازه ای را از سر بگیرد. استفان یادش آمد که هنوز خرگوش را در دست گرفته. به آرامی آن را روی دسته ای از برگ های درخت بلوط گذاشت. گوش هایش از جایی بسیار دور، بسیار دورتر از آن که گوش های یک انسان معمولی چیزی بشنود، صدای جنبیدن یک روباه را شنید.
توی ذهنش با لحنی غمناک گفت:
- بیا، بیا برادر شکارچی من، برات صبحانه آماده کردم.
وقتی داشت کت چرمی اش را تنش می کرد دوباره متوجه همان کلاغی شد که چند لحظه قبل او را ترسانده بود. کلاغ روی شاخه یک درخت بلوط نشسته و انگار داشت او را تماشا می کرد. چیزی در آن کلاغ بود که به نظرش طبیعی نمی آمد. سعی کرد فکرش را روی کلاغ متمرکز کند تا با آن ارتباط برقرار کند، اما جلو خودش را گرفت. یادش آمد که به خودش قول داده جز در موارد اضطراری از نیرویش استفاده نکند. به خودش قول داده بود که تنها وقتی نیرویش را به کار گیرد که هیچ راه دیگری وجود نداشته باشد.
از میان برگ های مرده و شاخه های خشک به سمت لبه ی جنگل پیش رفت، جایی که اتومبیلش را پارک کرده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که کلاغ از روی شاخه بلوط بلند شده و بالای سر خرگوش مرده نشسته است.
در حالت نشستن کلاغ، با آن بال های بزرگ که بالای تن کوچک خرگوش بازشان کرده بود، نوعی احساس شیطانی و پیروزمندانه را می دید. گلوی استفان خشک شده بود. می خواست برگردد و پرنده را از روی خرگوش بپراند، اما فکر کرد این پرنده هم به اندازه روباه حق دارد که خرگوش مرده را بخورد. همان قدر حق دارد آن را بخورد
که استفان حق دارد.
تصمیم گرفت اگر در راه دوباره با پرنده مواجه شد، ذهن پرنده را بخواند اما الان چشم هایش را روی پرنده بست و به سرعت در میان درخت ها به راه افتاد. اصلاً نمی خواست که امروز دیر به دبیرستان رابرت. ای. لی برسد.
به محض این که النا وارد پارکینگ شد، همه دوره اش کردند. هر کسی که خیالش را می کرد آن جا بود؛ تمام بچه هایی که از ژوئن سال قبل ندیده بودشان، به علاوه چهار پنج نفر جدید که آمده بودند، به امید این که با او دوست بشوند. النا یکی یکی بچه های گروه را بغل کرد و جواب خوش آمد گویی همه را جداگانه داد.
کارولین تقریباً یک اینچ قد کشیده بود و خیلی از قبل خوش اندام تر به نظر می رسید. شده بود عین مدل های مجله مد. کارولین به آرامی النا را در آغوش کشید و سپس یک قدم به عقب رفت. چشمان سبز باریکش را به النا دوخته بود.
بانی اصلاً بزرگ نشده بود سرش با آن موهای فرفری به زحمت تا چانه النا می رسید
النا بانی قد کوتاه را کمی عقب زد تا دقیق تر نگاهش» کند : « موهای فرفری ؟»
- بانی تو موهاتو فر دادی؟
- آره! جمعشون هم کردم بالای سرم که قدم بلندتر به نظر برسه.
بانی سرش را تکان داد و سپس لبخند زد. چشمان قهوه ای اش از خوشحالی توی صورت مهربانش می درخشید.
النا به سمت مردیت برگشت.
- مردیت تو هم که اصلاً عوض نشده ای.
آن ها همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند. النا خیلی دلش برای مردیت تنگ شده بود. نگاهی به دوست قد بلندش انداخت و فکر کرد که این دختر، با این که هیچ وقت آرایش نمی کند اما با آن پوست سبزه و مژه های پرپشت احتیاجی هم به آرایش ندارد. النا متوجه شد که مردیت هم با آن ابروهای بالا انداخته اش حتماً دارد در مورد زیبایی او فکر می کند.
- می بینم که موهات داره از خورشید هم طلایی تر می شه. ولی خب پوستت رو برنزه نکردی؟ مگه نرفته بودین ساحل ریورا؟
النا در حالی که دستان مردیت را در دست می گرفت جواب داد: - عزیزم میدونی که من از برنزه کردن بدم میاد.
پوست النا سفید و بی لک بود، اما گاهی فکر می کرد پوستش مثل پوست بانی مات و رنگ پریده است.
در همین لحظه بانی وسط حرف آن دو پرید. دست النا را کشید و گفت: - وای بچه ها، راستی می دونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد گرفتم؟
و بعد قبل از این که کسی حرفی بزند خودش جواب داد: - یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم.
چند نفر از بچه ها زیر لب غرغر کردند و چند نفری هم خندیدند. بانی که چندان ناراحت نشده بود گفت:
- باید هم بخندین. پسر خاله ام گفته که من نیروی روانی فوق بشری دارم. بذار ببینم...
چشمش را به کف دست النا دوخت. النا که کمی بی حوصله بود گفت:
- زود باش فقط، و گرنه دیرمون می شه.
- باشه. باشه. خب این خط زندگیه – نه، شایدم خط عشقته؟
چند نفر از بچه ها پوزخند زدند.
- ساکت باشین. باید حس بگیرم... آره دارم می بینم... دارم می بینم... آره...
در یک لحظه رنگ از چهره بانی پرید. انگار از چیزی ترسیده بود. چشم های قهوه ای اش کاملاً باز بودند، اما انگار که دیگر به دست النا نگاه نمی کردند. انگار داشتند در دل دست های النا چیزی رعب آور می دیدند.
مردیت از پشت سرشان آرام و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- تو به زودی با یه غریبه قد بلند و پوست تیره آشنا می شی.
تمام بچه ها زیر زیرکی می خندیدند. بانی گفت:
- آره غریبه اس. پوستش هم نسبتاً تیره اس. اما قدش بلند نیست.
صدایش خیلی آهسته بود، انگار از فاصله ای دور می آمد. بانی چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالتی گیج ادامه داد:
- فکر می کنم یه زمان قدش بلند بوده اما الان نیست!
بانی چشم های قهوه ای اش را به النا دوخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد. و بعد ناگهان دست النا را ول کرد و گفت:
- اما این غیر ممکنه... نمی شه که اینجوری باشه... دیگه نمی خوام چیزی ببینم...
النا که کمی عصبی به نظر می رسید رو کرد به بقیه و گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، فیلم تموم شد، برین دیگه.
النا همیشه فکر می کرد که این چیزها فقط یک سری بازی مسخره اند. اما نمی دانست که چرا این بار اینقدر ناراحت شده؛ شاید به همان دلیلی که امروز صبح بی خودی خودش را ترسانده بود...
دخترها به سمت ساختمان مدرسه راه افتاده بودند که صدای موتور قوی ماشینی آن ها را متوقف کرد.
کارولین گفت:
- اینو نیگا، عجب ماشین با حالی...
مردیت حرفش را تصیح کرد:
- عجب پورشه باحالی...
پورشه ی تروبر 911 با رنگ مشکی متالیک، آرام و مغرور وارد پارکینگ شد و دنبال جای پارک گشت.
حرکتش مثل حرکت پلنگی که در کمین باشد، آهسته و دقیق بود. وقتی بالاخره پارک کرد و در ماشین باز شد، دخترها توانستند راننده را ببینند.
کارولین زیر لب گفت:
- آه خدای من.
بانی گفت:
- منم همینی که تو گفتی.
از جایی که النا ایستاده بود می توانست ببیند که راننده، جوانی است خوشتیپ که شلوار جین، تی شرت جذاب و کت چرمی با طرحی غیر مرسوم به تن دارد و موهای مشکی و خوش حالت داشت.
قدش چندان بلند نبود، متوسط بود و به بدنش می خورد. مردیت پرسید:
- یعنی پشت این نقاب کی می تونه باشه؟
منظورش از نقاب، عینک دودی بزرگی بود که چشم های پسر را زیر خود مخفی کرده بودند و مثل یک نقاب مانع می شدند که صورتش کاملاً قابل دیدن باشد. یکی از دخترها گفت:
- غریبه نقاب دار!
و بعد همه شروع کردند زیر لبی با یکدیگر صحبت کردن.
- کت چرمشو ببین... مدلش ایتالیاییه، توی رُم از اینا می پوشن.
- تو از کجا میدونی؟ تو که تو زندگیت نیویورک هم نرفتی چه برسه به رُم.
- خودتم که از این شهر بیرون نرفتی.
- ایش...
النا دوباره همان قیافه ای را به خود گرفته بود که دخترها خیلی خوب می دانستند چیست؛ قیافه یک شکارچی.
- قد کوتاه، موی تیره و خوش تیپ. بهتره مراقب خودش باشه!
- کجای قدش کوتاهه؟ خیلی هم قدش خوبه.
از میان همهمه ی دخترها صدای کارولین ناگهان بلند شد که می گفت:
- النا زود باش بیا بریم. تو که مت رو داری.
.پسر اتومبیلش را قفل کرد و به سمت مدرسه راه افتاد. النا هم پشت سرش رفت و بقیه ی دخترها هم به ترتیب راه افتادند. در یک لحظه، حس نفرت از بقیه توی دلش شروع به جوشیدن کرد:
مردیت که « نمی شود او جایی بخواهد برود و این همه آدم پشت سرش رژه نروند »
انگار فکر النا را خوانده بود گفت:
- هر که بامش بیش برفش بیشتر.
النا گفت:
- منظورت چیه؟
مردیت جواب داد:
- خب اگه می خوای ملکه ی مدرسه باشی باید خیلی ها رو تحمل کنی.
النا اخمی کرد. دیگر به ساختمان مدرسه رسیده بودند. راهروی بزرگی پیش چشم شان بود.
غریبه با شلوار جین و کت چرمش رفت توی دفتر مدرسه و از دید دخترها دور شد. النا سرعتش را کم کرد و به سمت در رفت. جلو تابلو اعلانات، کنار در ایستاد و شروع کرد به خواندن یادداشت های روی تابلو. دفتر مدرسه شیشه بزرگی داشت که اجازه می داد داخلش کامل دیده بشود. بقیه ی دخترها از پشت شیشه هی توی دفتر را دید می زدند.
- از این جا همه چی دیده می شه.
- کاپشن اش مطمئنم که مارک آرمانی بود.
- فکر می کنی اهل یه ایالت دیگه باشه؟
النا گوش تیز کرده بود که اسم پسر را بفهمد. اما داخل دفتر انگار مشکلی پیش آمده بود. خانم کلارک معاون مدرسه داشت به لیست نگاه می کرد و سرش را تکان می داد. پسر چیزی گفت و خانم کلارک انگار جواب داد که نمی تواند کاری بکند.
انگشتش را گذاشت روی لیست اسامی و باز هم سری تکان داد. پسر کمی عقب رفت و سپس برگشت پیش خانم کلارک وقتی که خانم کلارک به صورت پسر نگاه کرد همه چیز عوض شد.
عینک آفتابی پسر توی دستش بود و خانم کلارک که داشت به چشمان او نگاه می کرد انگار از چیزی ترسیده بود. النا می دید که خانم کلارک چه قدر تند تند پلک می زند. لب هایش باز و بسته می شدند اما ظاهراً نمی توانست چیزی بگوید. النا دلش می خواست می توانست چیزی بیشتر از پشت سر پسر را ببیند. خانم کلارک داشت حیرت زده دنبال چیزی در میان کاغذها می گشت و در نهایت انگار که یک فرم پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن روی آن و سپس آن را به پسر داد. پسر روی آن چیزی نوشت شاید هم امضا کرد و سپس آن را پس داد. خانم کلارک چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد شروع کرد به گشتن در میان دسته ی دیگری از کاغذها و دست آخر چیزی را که به نظر می رسید برنامه ی کلاسی باشد پیدا کرد و به پسر داد. در تمام مدت چشم های خانم کلارک به پسر دوخته شده بود. وقتی برنامه را به او داد، پسر به علامت تشکر سری تکان داد و به سمت در برگشت.
النا داشت از شدت کنجکاوی دیوانه می شد. یعنی آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی صورت این غریبه چه شکلی بود؟ اما وقتی پسر از در دفتر بیرون آمد، باز هم عینک آفتابی اش را زده بود.
امیدهای النا برای دیدن چشم های پسر نقش بر آب شده بود. وقتی پسر لحظه ای دم در دفتر ایستاد، النا توانست بقیه صورتش را که زیر عینک آفتابی نبود ببیند. موهای مشکی اش طوری اجزای صورتش را در بر گرفته بود که انگار تصویر چهره ی او را بر روی یک سکه یا یک مدال رومی حک کرده بودند. گونه های برجسته، بینی صاف و کلاسیک. تمام این چیزها برای یک لحظه در ذهن النا گذشت.
ناگهان همهمه ی دخترها در راهرو متوقف شد. انگار کسی آن ها را از پریز کشیده بود. وقتی که پسر از مقابل آن ها عبور می کرد، هر کدام شان سعی داشتند با نگاه کردن به این طرف و آن طرف وضعیت را طبیعی جلوه دهند. النا که در کنار پنجره دفتر ایستاده بود دستش را برد به ربان موهایش و آن را کشید. سرش را به آرامی تکان داد تا وقتی که پسر از مقابلش عبور می کند موهایش آزادانه روی شانه هایش بریزند.
پسر بدون این که به اطراف نگاه کند به انتهای راهرو رفت. مِن مِن کردن ها، حرف های زیر لبی، پچ پچ ها به محض دور شدن او، دوباره شروع شد. النا هیچ کدام از این ها را نمی شنید. همه فکرش این بود که پسر از کنارش گذشته، بدون آن که حتی نگاهی به او بیندازد. النا کمی گیج بود. جایی در انتهای ذهنش شنید که زنگ مدرسه به صدا درآمد و بعد رشته افکارش پاره شد.
مردیت بازویش را کشید و النا به جهان بیرون از ذهنش بازگشت.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام