سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان کوتاه/ پستچی- چیستا یثربی- قسمت بیست و سوم


آخرین خبر/ داستان عاشقانه و بسیار جذاب پستچی چند وقتی است در فضای مجازی پخش شده، چیستا یثربی نویسنده و فیلمنامه نویس معروفی است که این بار یک داستان واقعی را در فضای مجازی به اشتراک گذاشته است. با توجه به اقبال مخاطبان، این داستان را از امشب در بخش کتاب خواهید خواند. هر شب همین ساعت با داستان جذاب پستچی در کنار شما هستیم، با ما همراه باشید. لینک قسمت قبل

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم،زمستان شد..
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
داستان پستچی...چیستا یثربی...قسمت اول