سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



معرفی بازی/ داستان بازی Devil May Cry


معرفی بازی/ داستان بازی Devil May Cry گیم فا/ حتما با سری بازی‌های محبوب «شیطان هم می‌گرید» آشنایی دارید. این سری همیشه دارای داستا‌ن‌هایی هیجان انگیز و خیر و شر را تعریف می‌کرده است و در کنار گیم‌پلی سریع و لذت بخش، جایگاه ویژه‌ای در بین بازی‌بازان دارد. حال، قصد داریم تا داستان قسمت اول این سری را که در سال ۲۰۰۱ به‌وسیله شرکت کپکام منتشر شد در چند قسمت برایتان تعریف کنیم. این نکته قابل ذکر است که روایت سوم شخص داستان به زبان ادبی و دیالوگ بین شخصیت‌ها به زبان گفتاری نوشته شده است. با قسمت دوم داستان بازی Devil May Cry با ما همراه باشید.

آن‌چه در قسمت قبل رخ داد:

تریش: «به من میگن تریش. دنبال یه نفری می‌گردم که میدونم فقط تو میتونی کمکم کنی پیداش کنم. تونی رِد گرِیو»

دانته:«ماموریت انجام شد… عین آب خوردن بود… دارم بر می‌گردم.»

انزو:«مواظب باش. یه خانوم مشکوک دنبالت می‌گشت… اومده بود رستوران.»

تریش:«از پسر شوالیه سیاه، اسپاردا، بیشتر از این انتظار داشتم… مگه بابا جونت بهت یاد نداده چطوری دعوا کنی؟»

تریش:«تو پسر اسپاردا هستی. تنها کسی هستی که می‌تونه دنیا رو نجات بده. شرورترین موجودی که تا حالا تو تاریخ شیاطین بوده داره برای جنگ آماده می‌شه و تنها کسی که احتمال داره بتونه جلوشو بگیره تویی»

دانته:«حالا کجا باید بریم؟»

تریش:«یه جایی به نام جزیره ماله. خیلی دور نیست اما جای خطرناکیه… باید با قایق بریم.»

جزیره اسرار آمیز

براده‌های نور خورشید برروی صخره‌های جزیره ماله افتادند. خورشید آرام آرام طلوع می‌کرد و حال، دانته بهتر می‌توانست اطرافش را ببیند. جزیره ماله پر بود از صخره‌های تیز و بزرگ. سفر شبانه دانته و تریش خسته کننده بود اما حالا که پایشان را به جزیره گذاشته بودند، دانته احساس بهتری داشت. ماله یک جزیره کوچک صخره‌ای بود که در وسط آن قلعه‌ای قرون وسطایی و متروکه قرار داشت. تریش و دانته قصد داشتند تا آن‌جا تحقیقات خود را آغاز کنند اما قبل از آن، پای یک دروازه چوبی بسیار بزرگ در میان بود. روی دروازه علاومت‌ها حروف نا مفهومی به چشم می‌خورد که دانته مطمئن بود از رسوم و حروف شیطان پرستی است.

تریش گفت:«بیست سال پیش اعضای یه فرقه عجیب این جزیره رو تسخیر کردن. کسی تحویلشون نمی‌گرفت… مثل بقیه احمقایی بودن که به شیطان و موجودات شیطانی علاقه داشتن. مخفی‌گاهشون توی زیرزمین قلعه بود… برا خودشون ماندس رو می‌پرستیدن و کاری هم به کسی نداشتن اما کم‌کم اوضاع خطرناک شد. کسی دقیقا نمیدونه اعضای این گروه چی کار کردن اما ظاهرا باعث شدن دروازه دنیای زیرزمینی سست بشه. بعد از یه مدت همه‌شون ناپدید شدن و دیگه هیچ‌کس ازشون خبردار نشد. ظاهرا کارایی که کردن باعث شده تا ماندس راهی برای ورود به دنیای انسان‌ها پیدا کنه… پدرت، اسپاردا دو هزار سال پیش ماندس رو شکست داد و دروازه دنیای شیاطین رو بست. نباید بذاریم ماندس موفق بشه.»

دانته پاسخ داد:«برام مهم نیست… فقط می‌خوام ماندس رو ببینم و خودم بکشمش.»

تریش به آرامی گفت:«اعتماد به نفست خیلی بالاست… اون‌قدرها که فکر می‌کنی کار آسونی نیست‌ها. ماندس الکی پادشاه دنیای زیرزمینی نشده.»

دانته که انگار حرف‌های تریش را نشنیده بود، یکی از درها را به جلو هل داد اما اتفاقی رخ نداد. با بی حوصلگی گفت:«نمیدونم چرا کسی عادت نداره که کلید رو زیر پا دری بذاره… همیشه باید از زور کمک بگیرم؟.»

شمشیر را درآورد و با قدرت آن را حرکت داد. دروازه از وسط به دو نیم تقسیم شد و دو لنگه در روی زمین افتادند. تریش گفت:«خب ظاهرا مشکلی برا پیدا کردن راه ورودی نداری. فک کنم باید از هم جدا بشیم تا زودتر قلعه رو بگردیم. تو همین راه رو ادامه بده، من از یه طرف دیگه میرم.»

دانته گفت:«کدوم طرف.» اما دیگر دیر شده بود. تریش با یک پرش بلند از دانته دور شد. اگر دانته یک درصد فکر می‌کرد که تریش انسان است، با این پرش بلند و غیر عادی کاملا مطمئن شد که او یک انسان نیست. تریش بدون زحمت خاصی بیش از ۱۰-۱۵ متر به هوا می‌پرید و از روی صخره‌های بلند جزیره عبور می‌کرد. دانته هم اگر می‌خواست، می‌توانست با پرش‌های بلند این کار را انجام دهد اما دلیلی برای آن نداشت. از رفتن ناگهانی تریش ناراحت نبود زیرا این برای دانته تازگی نداشت. زن‌ها معمولا خیلی دور و بر دانته دوام نمی‌آوردند و از طرفی در تنهایی بهتر کار می‌کرد. خورشید بالا آمده بود و هوا گرم شده بود. دانته متعجب بود که چطور ممکن است زیر این نور آفتاب کور کننده با هیولاها و موجودات شیطانی بجنگد. این‌گونه موجودات جایشان در مکان‌های تاریک و مخوف بود.

کمی جلوتر به دیوارهای سنگی قلعه قدیمی رسید. ظاهرا از در پشتی وارد شده بودند و در پشت قلعه، راهی برای ورود به آن دیده نمی‌شد. دانته ابتدا کمی به اطراف نگاه کرد اما نتیجه گرفت که استفاده از روش‌های سنتی بسیار بهتر است. شمشیرش را بالا آورد و با قدرت به درون دیوار فرو کرد. شمشیر اسپاردا را می‌شد در هر چیزی فرو کرد؛ از سنگ گرفته تا فولاد، با یک حرکت سریع شمشیر در هم می‌شکستند. شکاف عمیقی در دیوار ایجاد شد. وقت آن بود که کمی از قدرت‌های فرا بشری‌اش کمک بگیرد.

پدرش یک هیولا و مادرش یک انسان بود. به همین دلیل دانته و برادر دوقلویش، ورژیل، بخشی از قدرت‌های فرا بشری پدرشان را به ارث برده بودند. از بچگی یاد گرفته بودند که قدرت‌هایشان را کنترل کنند و فقط در «مواقع لزوم» از آن‌ها استفاده کنند. برای دانته این «مواقع لزوم» شامل بیشتر مواقع می‌شد.

شعله آبی رنگی اطراف دستش ظاهر شد. دستش را مشت کرد و بدون اینکه به عقب ببرد، محکم به دیوار کوبید. بخشی از سنگ‌های دیوار فرو ریخت و راهی به داخل قلعه باز شد. با احتیاط وارد شد. راهی که باز کرده بود به سالن مرکزی ساختمان می‌رسید. وارد سالن که شد تازه متوجه سکوت عجیبی در قلعه شده بود. مجسمه بسیار بزرگی از یک پیرمرد قوی هیکل سفید پوش با ریش‌های بلند در کنار یکی از دیوارها قرار داشت. دانته اول گمان می‌کرد که مجسمه «زئوس»، خدای یونانی است اما وقتی دید پیرمرد سه چشم دارد متوجه شد که آن مجسمه ماندس است. البته شباهت زئوس و ماندس تنها به ظاهر خلاصه می‌شد و برعکس زئوس، ماندس به هیچ وجه اهل فامیل بازی و روابط زناشویی و این چیزها نبود. شاید آن چشم سوم باعث شده بود ماندس بینش بیشتری داشته باشد و دوران حکومتش بیشتر از زئوس به طول بینجامد.

عروسک بازی

وسط سالن اصلی مجسمه یک جنگ‌جوی نیزه به دست دید که سوار بر اسب بود.از پشت مجسمه راه پله‌ای به بالکن‌های طبقه دوم سالن می‌رفت. یک دایره شیشه‌ای روی سقف و بالای سر مجسمه ساخته شده بود که نور بیرون را به داخل سالن می‌رساند. شیشه‌ها رنگی بودند و باعث می‌شدند هر بخش از سالن زیر نور خورشید به رنگی متتفاوت دیده شود. قلعه معماری کاملا گوتیکی داشت و احتمالا از قرن‌ها قبل به همین شکل باقی مانده بود. البته واضح بود که بخش‌هایی از قلعه به مرور زمان فروریخته بودند.

در ضلع جنوبی سالن دو در با تزئینات هنری به چشم می‌خوردند. یکی از درها سبز و دیگری قرمز بود. از آن‌جایی که رنگ اورکت دانته نیز قرمیز بود، ترجیح داد اول از در قرمز رنگ شروع کند. اما همین که دستگیره در را چرخاند، صدایی از گوشه دیگر سالن شنید. صدا از همان جایی می‌آمد که دانته دیوار را شکافته بود. در کمال تعجب دید که دیوار ترمیم شده و دیگر اثری از خرابی به چشم نمی‌خورد. اگر این‌طور بود، دانته دیگر نمی‌توانست به هیچ چیز اعتماد کند، حتی دیوارها. نگاهی به بالکن طبقه دوم انداخت. اگر در و دیوار می‌توانستند خودشان را ترمیم کنند پس چرا بالکن طبقه دوم هم‌چنان خراب مانده بود؟

ماجراجویی‌اش داشت جالب تر می‌شد. در قرمز را باز کرد و وارد شد. اما منظره‌ای که در اتاق دید حالش را گرفت. آخرین چیزی که انتظار داشت در یک قلعه قرون وسطایی جن زده ببیند، یک هواپیمای ملخی بود. ظاهرا ساکنان قبلی هیچ حس زیبایی شناسی نداشتند. در چنین قلعه‌ای با معماری هنری، نباید یک اتاق را با هواپیمای ملخی تزیین کرد. با یک نگاه فهمید که مدل هاینکل ۵۱ است که آلمان‌ها در زمان جنگ جهانی دوم از آن استفاده می‌کردند. دانته عاشق هواپیماهای قدیمی بود و در زمان نوجوانی وقت زیادی را به تحقیق راجع به آن‌ها اختصاص می‌داد.

هواپیما روی داربست فلزی قرار داشت و به نظر تمیز و آماده پرواز می‌رسید. راندن این هواپیما کار سختی نبودو دانته تا به حال در عمرش این کار را نکرده بود اما تمام قوانین را می‌دانست. نکته‌ای که توجه دانته را بیشتر به خود جلب می‌کرد، عروسک‌های چوبی تزیین شده متعددی بودند که بالای هواپیما از سقف آویزان شده بودند. عروسک‌ها به اندازه انسان بزرگ بودند و لباس‌های گشاد و رنگارنگی تنشان بود. عروسک‌ها کله چوبی ترسناکی داشتند و به جای چشم، حفره‌های سیاه توخالی روی صورتشان دیده می‌شد.

چیز مشکوک دیگری


ویدیو مرتبط :
گفتن داستان اسپاردا در ابتدای بازی devil may cry 1