سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت دوم


داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت دومآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل

بزور تونسته بودم گوشه ای از صندلی رو نگهدارم دستم از شدت درد داشت از جاش کنده میشد که ناگهان همینطور که تو امواج وحشتناکی که از چند قطره بارون بوجود اومده بود شناور بودیم و ماشینمون مدام در حال چرخش بود لحظه ای روبروم رو دیدم .
چشمام داشت از حدقه درمیومد یعنی چی ؟ این دیگه چی بود ؟
آسفالت خیابون شکاف عمیقی برداشته بود و همه آب رو به سمت خودش می کشید و همینطور ما روفقط یادمه اون لحظه چشمام رو بستم و بوضوح سقوط مون رو احساس کردم ..
فریادهای مداوم روزبه و ماهان رو می شنیدم ..
از بس ماشین چرخیده بود حالت تهوع بدی داشتم تا اینکه با سقوط به گودالی بزرگ بیهوش شدم .
نمی دونم چند وقت گذشته بود که با صدای ناله هایی به هوش اومدم ..
به سختی چشمام رو باز کردم توی دهنم مزه بدی رو حس کردم دقیقا مثل موقعی که میرفتم دندانپزشکی و در قسمت صورت و لبم سوزش زیادی داشتم که ماهان رو دیدم .
در ماشین باز بود و نیمی از بدن ماهان بیرون بود و سرش کنار دستم رو صندلی عقب ماشین بود.
دستاشو با لرزش و بزور تکون دادم و صدا زدم :
-ماهان ماهان حالت خوبه ؟
وقتی ماهان گفت نه بدنم درد میکنه یکم خیالم راحت شد که صدامو شنیده ولی روزبه رو کنارم ندیدم تونستم از روی صندلی بلند شم و آروم خودم رو بیرون از ماشین کشوندم که در همون لحظه چشمم به روزبه افتاد که روی زمین لا ب لای سنگ های اطراف بود .
به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم و چند بار صداش زدم که روزبه با صدای بلندی گفت :
-آخ آخ پسر چرا دستمو تکون میدی تمام بدنم درد میکنه دیوونه حالا با اینکارت منو نکشی !
و بعدش شروع کرد به خندیدن ..
باورم نمیشد که روزبه تو همچی وضعیتی داره میخنده ..
-روزبه تو دیگه کی هستی داری میخندی ؟ تمام دستو پات خونی شده اونموقع تو …
حرفمو ناتموم گذاشت و گفت :
-ماهان چطوره ؟ زنده ست ؟
به سمت ماهان رفتم و پس از اینکه مطمئن شدم جایی از بدنش نشکسته کمکش کردم تا به ماشین تکیه بده و بشینه ..
بعد از اینکه خیالمون راحت شد که همه مون زنده ایم تازه متوجه اطراف شدیم !
روبرومون دریا بود و ما روی ساحل پر از سنگ افتاده بودیم لحظه ای فقط نگاه میکردیم .
تا چشم کار میکرد فقط آب بود و ساحل ….
روزبه رو به ما برگشت و گفت :
-بچه ها چقدر زود ؟؟؟
ماهان با تعجب بهم نگاهی انداخت و به روزبه گفت : چی زود !!!
روزبه آه بلندی کشید و گفت :
-خب معلومه دیگه چقدر خنگین شماها !! ما مُردیم دیگه اینجام لابد مابین این دنیا با اون دنیاست .
ماهان نگاهی به دستاش انداخت و گفت : نه امکان نداره !!!!!!!!
که در همون لحظه رو به هر دوشون گفتم :
-خدایا ! چی میگین شماها !! مگه ندیدین که امواج ما رو اینجا آورد ؟ حالا شاید تعجب آور باشه ولی دیگه انقدر هم حالیمونه که مرگ اینجوری نیست !
روزبه با دستش آروم به سرم زد و گفت :
-به به آقای سینا خان ! جناب سینا میشه بفرمایین شما تابحال چند بار مردین ؟؟
لبخندی زدم و گفتم :
-پسر جون دیگه هر کی میدونه مردن نباید این مدلی باشه ! تازه من خودم دیدم که زمین یه شکافی برداشت بعدش ما توش افتادیم !!
ماهان که تو شوک بود گفت :
-بچه ها مگه ما تو جاده اصفهان نبودیم ؟ مگه اطرافمون کویر نبود ؟ حتی روستام نبودا ! ولی نگاه کنین الان روی ساحل وایستادیم روبرومونم دریاست !
من که دیگه از ایستادن خسته شده بودم روی تکه سنگی نشستم و به دریا نگاه کردم و با تعجب گفتم :
-نمی دونم هیچی نمی دونم ! فعلا که فقط دارم دریا رو می بینم نگاه کنین چقدر زیباست ؟ از اصفهان اومدیم شمال !!!!
روزبه کنارم نشست و گفت :
-واقعا چیشده ؟ مگه میشه از بیابون بیایم دریا ! بچه ها اندفعه یچیزی میگم بهم نخندین ها !نکنه کل دنیا اینجوری شده ! نکنه همه مردم ایران همچی بلایی سرشون اومده ! وای بچه ها میگن اگه به یچیزی زیاد زوم کنین همین میشه ها آخه من بازیهای کامپیوتریم همش بازیهای آخر دنیایی بود !
وای بچه ها نگاه کنین …..
با صدای ماهان من و روزبه به دریا نگاهی انداختیم و با تعجب خیره موندیم !!
ماه بزرگی داشت از ته دریا بالا میومد .. ماه انقدر بزرگ بود که می تونم بگم به اندازه یه استادیوم ورزشی بود که لحظه به لحظه بزرگتر میشد …
دیگه مطمئن شدیم اینجا نباید زمین باشه و شاید حرف روزبه درست بود که شاید هم ما مرده باشیم …
هر سه تامون با دیدن ماه بزرگ شوکه شده بودیم و در یک غروب عجیب محو زیبایی اون شده بودیم گاهی اوقات توی همچی وضعیتی جنسیت مطرح نیست و ناگهان می بینی که اشکهات داره جاری میشن ..
باورم نمیشد که ته دنیا با اولین سفرم تموم شده باشه ..
یاد پدر و مادر بی گناهم افتادم که باید غم از دست دادن پسرشون رو هم تحمل کنن ..
روزبه روی زمین نشست و پس از آه کشیدن گفت :
-بچه ها چقدر زود .. همش همش 23 ساله م بود اصلا فکرشم نمیکردم مردن این شکلیه فقط یکم دردم گرفت اونم وقتی تو ماشین بدنم اینور اونور میخورد .
ماهان برگشت رو بهمون گفت :
-پس مردن انقدر راحته !!
وای بچه ها ما مردیم یعنی اینجا وسط این دنیا با اون دنیاست ؟
روزبه با صدای بلندی خندید و گفت :
-بس کن ماهان ای بابا تموم شد دیگه .. آره عزیزم ما مردیم چجورم مردیم خدا میدونه جنازه هامون کجاست بهرحال ما الان روحیم دیگه !!
روزبه لحظه ای با تعجب به سمتی اشاره کرد و گفت : بچه ها تکون نخورین همین حالت هستین بمونی یکی داره از اون سمت ساحل نگامون میکنه ..
من و ماهان که فکر کردیم بازم شوخی روزبه گل کرده هر دو به سمتی که روزبه گفت برگشتیم که با کمال تعجب سمت دیگه ای از ساحل پشت یکی از درختها دختری رو دیدیم که داره بهمون نگاه میکنه که با برگشتن ما سرش رو عقب کشید و رفت !
روزبه با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت :
-ای بابا شماهام شوخیتون گرفته هااااااااااا میگم برنگردین سریع عکس حرفمو انجام میدین !
ماهان با تعجب گفت : ولی سینا یعنی دختره کی بود ؟ نکنه مثل ما بود نکنه روح بود ؟
من که هنوز تو شوک دیدن ماه بودم باورم نمیشد کسی غیر از ما هم همچی جایی حضور داشته باشه بنابراین رو به بچه ها گفتم :
-موافقین بریم اطراف یه دوری بزنیم ببینیم چه خبره ؟ اصلا اینجا کجاست ما کجاییم ؟ اینطور که معلومه کسانی دیگه هم اینجا هستن !!
مقداری خوراکی از تو ماشین گرفتیم و تو یه کوله گذاشتیم و به جهت مخالف دریا راه افتادیم ..
هیچوقت فکر نمیکردم روزی ماجرای مرگم درست مثل فیلم ها بشه .. دیگه شده بودم عین روح سرگردان داخل کتابها ..
داشتیم از ساحل دور می شدیم به قسمتی وارد شده بودیم که پر از درخت و سنگ بود همچی منظره ای رو توی عکس ها زیاد دیده بودم .
نور ماه بزرگ همه جا رو روشن کرده بود قسمتی از آسمان سرمه ای شده بود و قسمتی دیگه نارنجی و زرد ..
واقعا زیبا بود .. هم درختها و هم سنگ های اطراف ..
نمی دونستیم ساعت چنده چون ساعتامون از کار افتاده بودن فقط با دیدن ماه می تونستیم بگیم که شب شده ..
تا اینکه بالاخره بعد از مدتی راه رفتن صدایی رو شنیدیم ..
روزبه گفت : بچه ها اگه خطری سراغمون بیاد چکار کنیم ؟
برای اولین بار حرف روزبه رو جدی گرفتم و گفتم : نمی دونم ولی مگه چند بار قراره بمیریم هر چه باداباد !!
به سمت صدا رفتیم درست مثل صدای رودخانه ای خروشان یا شایدم سیلی بود که ما رو به اینجا آورده بود !!
ولی روبرومون که فقط سنگ و درخت های کوتاه بود تا چشم کار میکرد چیز دیگه ای نبود پس این صدا از کجا میومد ؟
قدم هامون رو با وجود خستگی بلندتر بر می داشتیم تا ببینیم صدا از کجا میاد !
هر چی بیشتر جلو می رفتیم صدا نزدیکتر میشد تا اینکه …
ماهان لحظه ای ایستاد و گفت :
-بچه ها وایستین نگاه کنین زمین خیس شده پاهام تو زمین فرو میره !
ماهان راست میگفت اصلا حواسمون به پاهامون نبود که تو زمین در حال فرورفتنه !!
روزبه گفت بچه ها جلوتر نریم نکنه اینجا مرداب باشه !
تا اینکه من به بچه ها گفتم :
-من میگم شماها وایستین اول من برمجلوتر ببینم چیه اونوقت شماها بیاین نه نگین لطفا تا اینجا اومدیم دیگه راه برگشتی نیست باید ببینیم جلوتر چه خبره پس من میرم جلو ..
روزبه و ماهان کمی به هم نگاه کردن اونها می دونستن چاره ای جز قبول حرفم ندارن ..
آروم پامو به سمت جلو میزاشتم هر چی جلوتر میرفتم هم صدا نزدیکتر میشد و هم زمین نرمتر ..
صدای قلبم رو می شنیدم هنوز مطمئن نبودم که مردیم پس باید با احتیاط جلو میرفتم ..
چیزی رو که لحظاتی بعد دیدم اصلا باورکردنی نبود فقط یچیز برام حتمی شده بود و اون این بود که ما یجای دیگه هستیم نه روی زمین .. پس ما واقعا مردیم !

نویسنده : لیلا شاهپوری




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت گمشده ی اواتار اخرین باد افزار فرار از دنیای ارواح