سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
داستان طنز دنباله دار/ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ -قسمت پنجم و ششم
آخرین خبر/ داستان طنز دنباله دار چگونه با پدرت آشنا شدم؟! چند وقتی است که دست به دست می چرخد، تصمیم گرفتیم هر شب یک قسمت از این داستان طنز را برای شما هم بگذاریم. با ما همراه باشید. امشب قسمت پنجم و ششم را همزمان بخوانید.
نامه شماره5- سینا و تخم اژدهایش!
شام ختم آقا جمال از گلویم پایین نمیرفت. همه فامیل میدانستند من باعث مرگ جمال شده بودم و همه اموال جمال را یک شبه گذاشته بودم کف دستشان بهخصوص سینا - نوه جمال - که میگفتند سوگلی جمال بوده و بیشترین سهم ارث به او رسیده. پسری با موهای فرفری آشفته و عینک شکسته و هیکل استخوانیکه به خودش چیزی شبیه یک بالشتک بسته بود و وقتی مینشست، حواسش به بالشتکش بود تا دقیقا زیرش قرار بگیرد. شبیه آنهایی بود که دیسک کمرشان بیرون زده و باید زیرشان نرم باشد، اما خودش برایم گفت روی تخم اژدها خوابیده است! داشتیم شام مرگ جمال را میخوردیم که برایم تعریف کرد کنار اتوبان پیدایش کرده و شک ندارد آخرین تخم اژدهای باقی مانده است و از آن روز آن را به خودش در جای گرم بسته است تا بچه اژدهایش دم بکشد. همین که از بالای قاب عینکش داشت نگاهم میکرد و میگفت فلسفه خوانده است، فهمیدم خودش است! شوهری فیلسوف و افسرده اما پولدار، با سابقه ۱۲ بار خودکشی که ۱۱ بار آن با خفگی بود! هرچند شنیده بودم جوری خودش را میکشد که نمیرد و ادا و اطوارش است. فکرش را هم بکنی اینکه با دست دماغت را نیم ساعت بگیری و لپهایت را باد کنی و توقع داشته باشی خفه شوی و فکر کنی از هیچ درزی، هوا واردت نمیشود بچهبازی است! کمی صندلیام را به سینا نزدیکتر کردم که جسم سنگینی میانمان افتاد! دختری با شانههای پت و پهن طوری خودش را روی میز کوباند و میان من و سینا فاصله انداخت که سینای ریقو را به چند متر آن طرفتر پرت کرد. یکجوری جلوی سینا از گریه میلرزید و تسلیت میگفت که فهمیدم قضیه فراتر از یک تسلیت است! میشناختمش! ژاله دختر مهین خانم بود. قدیمها ژاله را دخترغولی صدا میکردیم چون غیر از دوتا شاخ تمام شرایط یک غول خانم را داشت. خودش را میان ما جا کرد و هر چند ثانیه با هیکلش من را به عقب هل میداد. دیگر مطمئن شده بودم ژاله فقط یک دخترغولی نیست بلکه اینبار پای مثلث عشقی در میان است. فشاری که بین من و ژاله در نزدیکتر کردن صندلیمان به سینا بود نفسم را گرفته بود. ژاله با پاهایش صندلیام را گرفته بود و من هم با تمام قدرتم یقهاش را از پشت گرفته بودم و به عقب میکشیدم! سینا برایمان میگفت که اگر بچه اژدها به بار بنشیند تمام اموالش را خرجش میکند تا دنیا را نابود کند! زیر لب میگفتم پسرک دیوانه خیال کرده واقعا در آن تخم بیریخت یک اژدها خوابیده. فوقش یک تخم شترمرغ ۵ زرده باشد که تا الان فاسد شده باشد! ژاله هم درحالیکه پهلویم را چنگ زده بود زیر لب میگفت: «پاتو از ارث سینا بکش بیرون!» شانهاش را چنگ گرفتم و زیر لب گفتم: «من اول پیداش کردم!» سینا همچنان داشت خاطرات خودکشیهای تکراریاش را با ذوق تعریف میکرد که دیگر تقریبا بیشتر حجم ژاله روی من بود تا حرکتی نکنم و از شدت فشار، سینا هم از کبود شدن تدریجیمان تعجب کرده بود. بالاخره سینا بالشتک را باز کرد و تخم اژدها را روی میز شام گذاشت تا لمسش کنیم. ژاله تخم اژدها را برداشت و اینور آنورش کرد. سینا از ترسش از جایش بلند شد که ژاله تخم اژدها را به طرفم انداخت. یک دور بالا پایینش کردم و دوباره به طرف ژاله انداختمش. ژاله داد میزد سینا مجبور است یکی از ما را انتخاب کند تا تخم اژدهایش را به زمین نزنیم! دوباره تخم اژدها را پرتاب کرد و من هم یک دور روی انگشتانم میچرخاندمش و برای ژاله پرتش میکردم که سینا داد زد: «ژاله!»
باورم نمیشد که یک غول را به من ترجیح داده بود! آنقدر جا خوردم که تخم اژدهای قلابیاش را به زمین زدم تا بفهمد تخیلاتش سرکاری بوده. ژاله خودشیرین هم فکر کرد اگر خودش را روی تخم اژدها بیندازد جلوی ضربه را گرفته، خودش را پرت کرد روی تخم اژدها و خب، واقعا یک تخم اژدها بود که بچه اژدهای تا نیمه تکمیل شده زیر ژاله تبدیل به برگه اژدها شد و خفه شد. سینا هنوز هم شاکی خصوصی من و ژاله است و پلیس اینترپل به جرم قتل آخرین بازمانده دایناسورها هنوز دنبالمان است! شاید دوست داشتی پدرت یک فیلسوف باشد اما با تمام خستگی در شوهریابی با مردی لطیف آشنا شدم که...
فعلا- مادرت
نامه شماره ۶- سلطان
یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن روز دیگر متاهل شده بود که من بیعرضه نتوانسته بودم! شاید از اینکه هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خستهتر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کلهام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته میشوم و این بار یک هفتهای شده بود که همینطور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کلهام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همانطور سروته داشتم بابا را نگاه میکردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با
میله بافتنی پای توی گچش را میخاراند. میگفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. میگفت همان گرازی که میگفتی هم اینقدر بیمغز نیست که یک هفته کلهاش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرفهایش داد زد: «سلطان اومد!»
پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون میزد! چشمش به من خورد و بابا بیمقدمه گفت: «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر میکردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخورههایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا میانداخت که نمیشود. پشت سر سلطان بالا و پایین میپریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت: «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمیشد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمیرود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلیهای یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفتهای مهمانمان میشد. سلطان نخی از چمدانش درآورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا میپختم تا نمکگیرش کنم ایش و پیف میکرد و میگفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی میخورد! شبها موهایش را بیگودی میپیچید و پوست میوهها را میمالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفهای که میکردیم یک کپه مو از اینور خانه میافتاد آنور خانه. اما کمکم سلطان گوشه اتاق مینشست و بغض میکرد که دلش برای مامانیاش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی میکند! از کوره دررفتم! نره غول آنقدر لطیف بود که به من ۴۰ کیلویی میگفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت میشد الان او برایت نامه مینوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمیآمد هیچ، میگفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفتهام روی لاک صورتی باید اکلیل نقرهای زد نه قهوهای! اما تو میدانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوهای را هماهنگترین رنگ میدانیم و به غیر از این دو بقیه رنگها را کلهغازی میبینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیهاش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! میدانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقرهای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصیام پدرت نباشد...
تا بعد- مادرت
ویدیو مرتبط :
با عملیات ستاره دنباله دار کاوشگر رزتا آشنا شوید