سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت یازدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت یازدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل
فروغش را از دست داد و بعد النا دید که ضربان قلبش آرام تر شده و می تواند تکان بخورد. دستش را کمی تکان داد و بعد همه چیز تمام شد.
- النا چقدر خوشگل شدی.
این صدای کارولین بود. النا دوباره به مهمانی برگشته بود. تصویر کارولین کم کم واضح تر شد. ابتدا هاله ای زرد بود و بعد موهای طلاییی مایل به قهوه ای کارولین را تشخیص داد. پوستش را بُرنزه کرده بود. لباس طلایی بلندی به تن داشت که به رنگ پوستش می آمد. داشت به استفان لبخند می زد. آن دو در کنار هم مثل مدل های
حرفه ای بودند که به جشن کوچک یک مدرسه آمده باشند. خیلی زیباتر و شیک تر از هر کس دیگری بودند که آنجا بود.
- لباست هم قشنگه.
صدای کارولین ذهن النا را دوباره فعال کرد. آن بازوهای در هم رفته همه چیز را توضیح می داد؛ غیبت کارولین سر نهار و این که این مدت مشغول چه کاری بوده.
- به استفان گفتم که یه سر باید بیایم این جا ولی زیاد نمی مونیم اشکالی که
نداره؟ 
النا به طرز عجیبی آرام بود. مغزش هیچ فرمانی نمی داد و فقط اطلاعات را دریافت می کرد. النا بالاخره گفت که، نه اشکالی ندارد و دید که کارولین چطور از او دور می شود. استفان هم با او رفت. تمام چشم ها به او بود. بی اعتنا به آن ها پیش مت برگشت.
- می دونستی می خواد با کارولین بیاد.
- می دونستم که کارولین هم استفان رو می خواد. موقع نهار می اومد طرف ما و بعد از مدرسه هم همین طور. خودشو  با استفان صمیمی میگرفت اما...
- می فهمم.
النا هنوز هم همان آرامش عجیب را داشت. انگار همه چیز طبیعی بود. بانی و مردیت داشتند می رفتند طرف در خروجی. پس آن ها هم فهمیده بودند چه خبر است. احتمالاً همه فهمیده بودند. بدون این که با مت حرفی بزند او هم بلند شد و به سمت جایی رفت که آن ها می رفتند: دستشویی زنانه. دستشویی شلوغ بود. مردیت و بانی سعی می کردند در ذهن شان دنبال دلیلی بگردند که چرا استفان او را انتخاب کرده.
النا در آینه به خودش نگاهی کرد. چشمانش از همیشه روشن تر بود و گونه هایش
حالا سرخ تر شده بودند.
بقیه دخترها از دستشویی رفتند. بانی عصبی بود و با پولک های لباسش ور می رفت. بالاخره گفت:
- شاید زیاد هم بد نشده باشه. منظورم اینه که چند هفته اس که فکر و ذکرت شده استفان. از همه چیزت افتادی دختر. حالا می تونی بقیه کارهاتو بکنی و فقط دنبال اون نباشی.
النا با خودش گفت:
- بروتوس تو هم؟
(جمله ی که جولیوس سزار به دوستش بروتوس گفت، هنگامی که بروتوس خنجرش را در بدن سزار فرو کرد.)
ولی از بانی تشکر کرد، هر چند که لحن گزنده ای داشت.
مردیت گفت:
- خب دیگه النا. این طوری نگاه نکن. بانی منظوری نداشت فقط می خواست...
- خب پس تو هم باهاش موافقی؟ از حمایت تون ممنونم. باشه من می رم بیرون
و دنبال چیزایی میرم که این هفته ها نرفتم. مثلاً چند تا دوست صمیمی دیگه
پیدا کنم.
و بعد آن دو را که با حیرت او را نگاه می کردند رها کرد.
النا بیرون رفت و خودش را در رنگ و موسیقی غرق کرد. امشب از همیشه زیباتر بود. با همه بود. خندید. قهقهه سر داد و با تمام پسرها صحبت کرد. وقتی برای تاج گذاری صدایش کردند رفت روی صحنه و به انبوهی از رنگ ها و مدل های لباس نگاه کرد. آدم ها برایش مهم نبودند. یک نفر به او گل داد، یکی دیگر تاجی با جواهرات بدلی را بر سرش گذاشت و بعد همه دست زدند. مثل یک خواب
همه چیز تمام شد.
وقتی از سن پایین آمد مدتی با تایلر حرف زد و بعد یادش آمد که او و دیک چطور می خواستند حال استفان را بگیرند. النا یکی از گل های کریستالی را به او داد. مت در سکوت فقط داشت نگاه می کرد که النا چه کار می کند. دختری که همراه تایلر آمده بود تقریباً داشت گریه می کرد.صورت تایلر قرمز بود. دوستان تایلر هم کنارش بودند. می خندیدند و جیغ و داد می کردند. النا هیچ وقت با این بچه ها نبود. پسرها برای جلب توجه او رقابت می کردند. جوک می گفتند. بامزه بازی در می آوردند و النا می خندید حتی وقتی که معنی حرف اشان را متوجه نشده بود. تایلر به کنارش آمد و النا فقط خندید. کمی دورتر از او مت سرش را انداخت پایین و آهسته بیرون رفت. تایلر خودش را به النا نزدیکتر کرد و بعد
گفت:
- من یه فکری کردم. بیاین بریم یه جایی که بیشتر خوش بگذره.
و بعد النا را محکم تر کشید.
«؟ مثلاً کجا تایلر » : یکی از پسرها پرسید
همه خندیدند. تایلر هم خندید، خنده ای بی دلیل.
- نه منظورم اینه که بریم یه جایی که کسی نباشه، مثلاً قبرستون.
دخترها دوباره جیغ کشیدند. دختری که با تایلر آمده بود گفت:
- تایلر این کار دیوونگیه. می دونی که چی شده اون جا؟ من نمیام.
- خیلی خب تو همین جا بمون.
تایلر سوییچ ماشینش را در آورد و تکان داد.
- کی با من میاد؟
«. من هستم » : دیک گفت
و بعد چند نفر دیگر هم گفتند می آیند. النا هم همین طور. لبخند زد و با موسیقی کمی خودش را تکان داد.
کمی بعد او و تایلر در صدر دسته ی شلوغ و پر سر و صدایی از بچه ها به سمت پارکینگ می رفتند.
تایلر سقف ماشین را باز کرد. النا نشست جلو. دیک و دختری به اسم ویکی هم عقب نشستند.
- النا.
کسی از دم در او را صدا می زد. نور از پشتش می تابید و چهره اش مشخص نبود. النا گفت:
- برو دیگه. راه بیفت.
موتور ماشین زوزه ای کشید. النا تاجش را درآورد. همین که از در رفتند بیرون باد سردی به صورتش خورد.
بانی وسط سالن بود. چشمانش را بسته بود و داشت از موسیقی و رقص لذت می برد. وقتی چشمانش را باز کرد، گوشه ی سالن مردیت را دید که به او اشاره می کند. بانی با سر نشان داد که نمی آید ولی وقتی اصرار مردیت را دید نگاهی به ریموند کرد و با هم به گوشه سالن رفتند.
مت و اِد پشت سر مردیت بودند. مت اخم کرده بود و اِد عصبانی به نظر می رسید. مردیت به بانی گفت:
- النا الان رفت.
- خب اینجا یه کشور آزاده.
- با تایلر اسمال وود رفت. مت مطمئنی که نشنیدی کجا می خواستن برن؟ مت سرش را تکان داد و گفت:
- به نظرم هر چی سرش بیاد حقشه اما تقصیر من هم هست. فکر می کنم باید
برم دنبالشون.
بانی گفت:
- یعنی جشن رو ول کنیم؟
مردیت توی گوش بانی گفت:
- تو قول ندادی؟
بانی غرولند کنان گفت:
- اه، همه چی به هم ریخت. باورم نمی شه.
مردیت گفت:
- نمیدونم چه جوری می شه پیداش کرد.
و بعد با لحنی نامطمئن پرسید:
- بانی تو نمی تونی حدس بزنی النا الان کجاست؟
- چی؟ من که نمی دونم کجاست؟ من داشتم آواز میخوندم. یعنی طبیعی ترین کاری که توی این مهمونی با این آهنگ می شه کرد.
مت به اِد گفت:
- تو با ریموند این جا بمونین. اگه برگشت بهش بگین ما دنبالشیم. بانی با عصبانیت گفت:
- اگه قراره بریم همین الان بریم دیگه.
و بعد چرخید که برود اما به کسی خورد. سرش را بلند کرد. استفان سالواتوره را دید.
- ببخشین.
استفان چیزی نگفت.
***
ستاره ها در آسمان بی ابر آن شب، سرد و دور به نظر می آمدند و النا هم مثل آن ها سرد بود. ظاهرش با دیک و ویکی و تایلر می خندید و جیغ می زد اما باطنش در سکوت داشت فقط نگاه می کرد. تایلر ماشین را پایین تپه ای که کنار کلیسای متروک بود پارک کرد. چراغ ها را روشن گذاشت. هر چند موقعی که از مدرسه می رفتند
چند تا ماشین بودند، اما انگار فقط آن ها آمده بودند قبرستان. تایلر شیشه نوشیدنی را در آورد و گفت:
- باقی اش مال خودمونه.
و بعد آن را به النا تعارف کرد. النا گفت نمی خواهد. دلش کمی درد می کرد. احساس می کرد نباید این جا باشد، اما نمی دانست چرا آمده.
به سمت بالای تپه راه افتادند. وقتی رسیدند بالای تپه النا نفس عمیقی کشید، ولی ویکی جیغ کوتاهی زد.
در افق حجمی عظیم و قرمز رنگ دیده می شد. کمی طول کشید تا النا فهمید آن چه در دور دست دیده می شده ماه است. ماه آن شب بزرگ و غیر طبیعی بود. مثل بشقاب پرنده ها در داستان های علمی – تخیلی به نظر می رسید. رنگش قرمز بود و نورش بی روح و سرد.
تایلر گفت:
- عین یه کدوی لهیده می مونه.
و بعد به طرف آسمان سنگ پرت کرد. النا الکی خندید.
ویکی گفت:
- چرا نمی ریم تو؟
و بعد با انگشت به سوراخی در دیوار کلیسا اشاره کرد.
بیشتر سقف فرو ریخته بود. البته برج ناقوس هنوز سالم بود. از چهار دیوار کلیسا سه تایشان می شد گفت کامل بودند اما یک دیوار تا نصفه ریخته بود. می شد پاره سنگ و آجر را همه جا کف کلیسا دید. چشمان النا چیزی نمی دید. تایلر فندکی روشن کرد و بعد لبخند زد. دندان های سفیدش را نشان داد و گفت:
- یو هاهاهاها... می خوام خونتو بخورم.
النا بلند بلند خندید. می خواست بر ترسش غلبه کند. فندک را گرفت و سعی کرد نورش را به طرفی بیندازد که قبری که توی کلیسا بود روشن شود. آن قبر مثل بقیه نبود. پدرش می گفت از این مدل قبرها فقط در انگلستان پیدا می شود. مثل یک جعبه
بزرگ سنگی بود که به اندازه ی دو نفر جا داشت. دو مجسمه ی بزرگ مرمری هم روی درپوش قبر به حالت دراز کش طراحی شده بودند.
- توماس کیپنیگ فل و اونوریا فل.
لحن تایلر طوری بود که انگار دارد در مهمانی دو نفر را به آن ها معرفی می کند.
- ظاهراً ایشون فلس چرچ رو بنیان گذاری کردن، هر چند که خانواده
اسمال وود هم اون موقع باهاشون بودن. پدرِ پدربزرگِ پدرم توی درانینکر زندگی می کرده تا این که گرگ می خوردش.
تایلر سپس در سایه ی فندک شکل یک گرگ را ساخت و صدای گرگ درآورد. بعد بی اختیار آروغی زد. ویکی خندید. نزدیک قبرها که رسیدند همه روی سینه صلیب کشیدند، غیر از تایلر که فقط نیشش باز بود و می خندید.
ویکی گفت:
- توماس و اونوریا چقدر رنگشون پریده. به نظرم یه کم رنگ لازم دارن.احساس بدی به النا دست داد. از کودکی همیشه به این زن رنگ پریده و مردی که کنارش با چشمان بسته دراز کشیده بود احترام می گذاشت. وقتی پدر و مادر خودش مُردند همیشه آن ها را با همین حالت در کنار هم تجسم می کرد، اما الان فندک را گرفته بود تا آن یکی دختر در نورش برای مرد سبیل و دماغ دلقکی بکشد. تایلر که نگاهشان می کرد گفت:
- هی! اینا این همه وقته لباس پوشیدن ولی جایی نرفتن.
و بعد دستش را گذاشت روی درِ سنگی مقبره و فشارش داد.
- تو چی می گی دیک؟ نمی خوای کمک کنی راه باز شه امشب برن شهر یه
دوری بزنن؟
اما دیک و ویکی داشتند می خندیدند. دیک « نه نه نه » : چیزی در دل النا می گفت رفت کنار تایلر و کف دست هایش را گذاشت روی در پوش سنگی. تایلر گفت:
- با شماره سه،... یک... دو... سه.
چشمان وحشت زده ی النا به صورت دلقک شده ی توماس نگاه می کرد. ماهیچه های پسرها منقبض شده بود. خون توی صورت شان جمع شده بود. فشار زیادی می آوردند اما در مقبره حتی یک اینچ هم تکان نمی خورد.
تایلر گفت:
- لعنتی حتماً یا قفله یا یه جایی گیر کرده.
النا خواست نشان بدهد با آن ها همراه است. خم شد جلو سنگ که دنبال گیرش بگرد که همان لحظه چیزی اتفاق افتاد. زیر دست چپ النا که به مقبره تکیه داشت سنگی صدا کرد و تو رفت. النا تعادلش را از دست داد و فندک از دستش افتاد. النا جیغ زد.
باز هم جیغ زد. در پوش سنگی با صدای مهیبی داشت کنار می رفت و النا حس می کرد دارد می افتد داخل مقبره. باد سردی به صورتش می خورد و او فقط جیغ می کشید. چشمانش را بسته بود و جیغ می کشید.
وقتی چشمانش را باز کرد، بیرون زیر نور ماه بود و می توانست بقیه را ببیند. تایلر او را بغل کرده بود آورده بود اینجا. النا با وحشت به اطرافش نگاه کرد.
- زده به سرت؟ چته؟
تایلر شانه هایش را تکان داد تا به خودش بیاید.
- تکون خورد. درش باز شد. فکر کردم دارم می افتم توش. از توش باد سرد می اومد.
پسرها خندیدند. تایلر گفت:
- بچه، توهم زده. دیک بریم یه بار دیگه چک کنیم.
- تایلر نه...
اما آن دو سریع رفتند تو. ویکی دم در ایستاده بود. با سر اشاره کرد و النا رفت پیشش.
- این جاس.
تایلر فندک را پیدا کرد و گرداند و بعد آن را به سمت مقبره گرفت.
- درش هنوز بسته س.
النا و ویکی رفتند تو. النا گفت:
- اما اون موقع درش باز بود. من داشتم می افتادم توش.
تایلر دستش را انداخت دور کمرش و گفت:
- آره، باشه، هر چی تو بگی.
النا نگاهی به ویکی که چشمانش را بسته بود و انگار دارد لذت می برد کرد. النا خیلی بی احساس گفت که بهتر است برگردند.
تایلر آهی کشید و گفت:
- باشه عزیزم.
«؟ شما دو تا می آین » : و به ویکی و دیک رو کرد و پرسید دیک لبخندی زد و گفت:
- الان نه. یه کم می مونیم، بعدش.
ویکی که هنوز چشمانش بسته بود زیرزیرکی خندید.
- باشه. باشه.
النا نمی دانست چه طور می خواهند برگردند، اما گذاشت تایلر او را با خودش بیرون ببرد.
بیرون کلیسا که رسیدند تایلر لحظه ای ایستاد و گفت:
- نمی شه که بریم ولی من قبر پدربزرگ امو نشونت نداده باشم. النا بیا دیگه.
احساسات امو جریحه دار نکن دختر خوب. می خوام یکی رو نشونت بدم که عزت و افتخار خونواده امونه.
النا مجبور بود لبخند بزند، هر چند در دلش به شدت احساس بدی داشت. شاید اگر مسخره اش می کرد تایلر دست بر می داشت و می رفتند بیرون، اما گفت:
- باشه.
و به سمت قبرها راه افتاد.
- از اون طرف نه، این طرف.
تایلر به قسمت قدیمی قبرستان اشاره می کرد.
- زیاد دور نیست. راست می گم به خدا. اوناهاش! می بینی؟
جایی که تایلر نشون می داد چیزی زیر نور ماه می درخشید؛ مجسمه ای بزرگ با سری بی مو. النا به سختی نفس می کشید. حس می کرد ماهیچه هایش قفل شده. اصلاً نمی خواست این جا باشد. بین این سنگ های شکسته و رنگ و رو رفته ی گرانیتی که از قرن های قبل به جا مانده بودند. نور ماه سایه های عجیبی ایجاد می کرد و اجسام در تاریکی شناور بودند.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام