سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت شصتم و آخر


آخرین خبر/ ساکت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن کرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پایش به تار خورد و صدا کرد. حتی خم نشد تار را بردارد. غرق فکر بود. مثل این که نمی دانست از کجا باید شروع کند. سرانجام رو به من کرد و ادامه داد:
- یادت می آید چه قدر بی رحمانه به من گفتی که مرا نمی خواهی؟ که یک شاگرد نجار را به من ترجیح داده ای؟ می دانی چه به روزم آوردی؟ نه. تو فقط به فکر خودت بودی. فقط تو مهم بودی و خواسته هایت. دلم می خواست اختیارت را داشتم و نمی دانستم چرا این را می خواهم؟ برای این که زیر پا خردت کنم یا در آغوشت بکشم؟ می دانی که آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتی صورتم از اشک تر شد خودم هم تعجب کردم؟ می دانی دلم نمی خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظیم رفتم و دو روز آن جا ماندم. می خواستم جایی باشم که غریب باشم. که کسی از من سوال و جواب نکند. که دردم، درد غرور جریحه دار شده ام، درد عشق بی رحم تو آرام آرام فروکش کند. می دانی که دو ماه پاییز آن سال را در باغ شمیران سپری کردم؟ روزها با تظاهر به بی خیالی سراغ مادرم می رفتم تا از کنجکاوی ها و سوال و جواب هایش آسوده باشم. که نگاه غم گرفته و حیرت زده پدرم را نبینم. و شب ها به شمیران باز می گشتم. این همه راه می آمدم و می نشستم و تار می زدم. پدر نیمتاج که چراغ خانه ما را روشن دیده بود از باغ مجاور به سراغم می آمد. می نشستیم و گفت و گو می کردیم. یا من به خانه آن ها می رفتم. مرد فاضلی بود. از من نپرسید چه ناراحتی دارم. چه دردی در سینه دارم. ولی سخنان عارفانه می گفت. فلسفه می بافت. می گفت:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دیگر روزگار چون شکر آید
من می خندیدم و می گفتم:
- آری شود ولی به خون جگر شود.
- کم کم از مصاحبتش آرامش می گرفتم و دوباره بر خود مسلط می شدم. سپس برایم از بدبختی های چاره ناپذیر صحبت می کرد. می خواست درد مرا آرام کند. می خواست به زبان بی زبانی به من بگوید درد تو که درد نیست. درد یعنی این. اندوه یعنی این. یعنی دختری که مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگی آبله بگیرد. که پدر و مادر روزی صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد یعنی این. بقیه اش ناشکری است. نیمتاج از من رو نمی گرفت. اصلا به فکرش هم نمی رسید که من از او بخواهم که همسرم بشود. می آمد و می رفت و با ترحم به من نگاه می کرد. دلش به حال من و دردی که نمی دانست از چیست می سوخت. ناگهان، خودم هم نمی دانم که چه طور شد که نیمتاج را از پدرش خواستگاری کردم.
شاید در دل گفتم من که بدبخت شده ام، بگذار یک نفر دیگر را خوشبخت کنم. شاید می خواستم از تو انتقام بگیرم. از خودم انتقام بگیرم. با زمین و زمان لج کرده بودم. چشمانم را بستم و تصمیم گرفتم. نه مخالفت های پدرم و نه ناله و نفرین های مادرم، هیچ کدام اثری نداشت. آخر خون تو در رگ های من هم بود ولی وضع من از وضع تو بدتر بود. نمی دانی شب ها که کنار نیمتاج بودم از حسد این که تو در خانه آن مردک نجار خوابیده ای چند بار تا صبح از خواب می پریدم و زجر می کشیدم! خدا لعنتت کند محبوبه. چرا باعث می شوی این چیزها را برایت بگویم؟ می خواهی خردم کنی؟
روی مبل افتاد و به زمین خیره شد. کنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه کنم. سر بلند نکرد. پرسیدم:
- با من قهری منصور؟
جوابم را نداد. بغضم ترکید و گفتم:
- با تو درد دل کردم تا سبک شوم. بگذار درددل کنم منصور جان، بگذار گاهی درددل کنم. وگرنه دق می کنم.
هق هق می کردم و پرسیدم:
- به من نگاه نمی کنی؟
- نه. نمی خواهم اشک هایت را ببینم.
در حالی که اشک از چشمانم فرو می ریخت، لبخند زدم و گفتم:
- حالا چه طور؟ حالا که می خندم.
به رویم خندید:
- نگفتم مهره مار داری؟
خواب دیدم که می دویدم. کوچه خانه مان را تا زیر گذر دویدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسی نگاهم می کرد و هیچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحیم رسیدم. هوا تاریک و روشن بود. نسیم ملایمی می وزید. مثل این که بهار بود. بوی گل می آمد. بوی محبوبه شب.
رحیم در سایه ایستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. دیدی همه این ها را در خواب دیده بودم! من که هنوز با رحیم ازدواج نکرده ام. تازه می خواهیم عروسی کنیم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسی هولناک. رحیم این جا ایستاده. معصوم و بی گناه. بی خبر از همه چیز. بی خبر از همه جا. آهسته، به آهستگی یک آه، التماس کنان صدا زدم:
- رحیم ....
و صدایم مانند نفسی که از سینه برآید، یک نفس عمیق، کشیده شد. آرام برگشت و به سویم آمد. رحیم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد و با اشتیاق گفت:
- آمدی کوکب؟ بیا.
از خواب پریدم و واقعیت را دیدم. همه چیز را همان طور که بود دیدم. همان طور که بود پذیرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگی نیمتاج خانم را پذیرفتم. واقعیت این بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که این سرنوشتی بود که بر پیشانی ام رقم خورده بود. که بهتر و بیشتر از این زندگی برایم میسر نمی شد.
کلفت نیمتاج آمد و با این که می دانست می دانم، او نیز به نوبه خود با موذیگری مژده حاملگی نیمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگانی دادم. مژدگانی آن که سعادت رقیبم را به اطلاعم رسانده بود. برای نیمتاج آش رشته پختم. کاچی پختم. ویارانه پختم. منتظر نشستم تا نیمتاج یک پسر زایید. ناهید نور چشم منصور شد.
خانه پدری را فروختیم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. برای مادرم خانه ای در یکی از خیابان های شمالی تر شهر خریدیم که با دایه که پیر شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. یاغی بود. درس درست و حسابی نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. همیشه مایه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر می کشید و او عین خیالش نبود. می دید که پدرش نگران آینده اوست و ترتیب اثر نمی داد. بعد وضع قلب نیمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخیم تر می شد. هر چه او بدحال تر می شد بچه ها بیشتر به دور من جمع می شدند. جوجه هایی بودند که می خواستند به زیر پر و بال من پناه بیاورند. نیمتاج خانم مرا خواست و بچه هایش را به دست من سپرد و گفت:
- ناهید را محبوبه خانم، ناهید را دریاب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گلیم خودشان را از آب می کشند. ناهید جوان است. چند سال دیگر وقت ازدواجش می رسد. بی مادر ....
گفتم:
- نیمتاج خانم، این حرف ها چیست که می زنی؟ شما که چیزیتان نیست!
- نه. تعارف که ندارد. به حرف هایم گوش کن. دستم از قبر بیرون است. به خاطر ناهید ... وقت ازدواج در حقش مادری کن.
گفتم:
- راستش را بگویم. دلم می خواهد ناهید زن منوچهر بشود. نمی دانم شما رضا هستید یا نه؟
منوچهر در اروپا، خوب درس می خواند. جوان بود. از عکس هایش چنین برمی آمد که زیباست. دستش به دهانش می رسید. می دانستم که نیمتاج به این ازدواج بی میل نیست، گرچه ناهید هم دست کمی از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسیار روان صحبت می کرد. نقاش خوبی بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهایش را در او خلاصه کرده بود. علاوه بر این ها و مهم تر از همه این ها، دختر باشعور و فهمیده و مهربانی بود. سنجیده صحبت می کرد. سنجیده رفتار می کرد. محبت مخصوصی به من داشت بدون آن که مادرش را بیازارد.
نیمتاج ساکت بود و فکر می کرد. پرسیدم:
- شما راضی هستید خانم؟
- اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد.
سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:
- به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماییش بکن ولی به هیچ کار مجبورش نکن. این را از تو می خواهم چون می دانم هر چه تو بخواهی منصور هم همان را می خواهد. نظر او نظر توست. می ترسم یک وقت خدای ناکرده به خاطر دل تو به زور به او بگوید که باید زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خیلی دوست دارد. نمی خواهد ناراحت بشوی.
خندیدم و گفتم:
- اولا ناهید از آن دخترها نیست که زیر بار زور برود. دیگر زمان این حرف ها گذشته است. ثانیا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا که من می دانم، منصور در تمام دنیا فقط یک زن را دوست دارد. یک زن را می پرستد. آن هم ناهید است. شما خیالتان راحت باشد.
لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصی شدم.
من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولی حالا منصور را داشتم. تمام و کمال. دیگر لازم نبود او را با کس دیگری تقسیم کنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمی کردند. انگار می ترسیدند که مرا هم از دست بدهند. ناهید که از مدرسه می آمد، ناهید که از مهمانی می آمد، خواستگار که می آمد، می دوید دنبالم و مرا پیدا می کرد. برایم حرف می زد. از این اتاق به آن اتاق هر جا که می رفتم دنبالم می آمد. بعد که خسته می شد داد می کشید:

- اه، بس است دیگر. بنشینید. می خواهم چهار کلمه جدی حرف بزنم. خسته شدم بسکه دنبالتان دویدم.
می گفتم:
- پس تا به حال شوخی می کردی؟
و خنده کنان هر کار که داشتم می گذاشتم و می نشستم. هرگز عیب ناحق روی خواستگارهایش نگذاشتم. نظرم را می گفتم. خوبشان را می گفتم، بدشان را هم می گفتم. بعد می گفتم:
- حالا برو با پدرت بنشین و تصمیم بگیر.
او نمی دانست در دل من چه آشوبی برپاست و وقتی جواب رد می دهد چه قدر آرام می شوم.
منوچهر از سفر برگشت و ما همگی به دیدنش رفتیم. شب همه فامیل منزل مادرم مهمان بودیم. ناهید نزدیک بیست سال داشت. دوپیس کرم رنگی به تن داشت. آرایش ملایمی کرده و موها را روی شانه ریخته بود. وقتی به او نگاه می کردم، از آبله ممنون می شدم که صورت مادرش را از بین برده بود. خوب می فهمیدم که اگر نیمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسی نداشتم. به صورت ناهید نگاه می کردم و حظ می کردم. زن منوچهر باید چنین دختری باشد. منوچهر مرا به کناری کشید:
- این کیه آبجی؟
- ناهید است دیگر.
- د؟! همان دختر لوس زردنبو؟
- مزخرف نگو. لوس بود ولی هیچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهایش پاشنه در را از جا کنده اند.
- پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاریش کن دیگر.
روزی که مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر باید فلان قدر باشد. عروسی باید چنین و چنان باشد. باید سهم قلهک منوچهر پشت قباله اش باشد.
نزهت نیمه شوخی و نیمه جدی گفت:
- وا؟!! آبجی شما طرف عروس هستید یا داماد؟
و زورکی خندید. ناهید آهسته در گوشم گفت:
- من معتقد نیستم که مهر خوشبختی می آورد.
من هم معتقد نبودم ولی مسئول بودم. رو به نزهت کردم و گفتم:
- من طرف هر دو هستم آبجی. اگر ناهید دختر خودم بود او را دو دستی مفت و مجانی به جوانی مثل منوچهر می دادم. دختری مثل ناهید محترم تر از آن است که بر سر مهریه اش چانه بزنند. ولی من الان وظیفه اخلاقی دارم. مسئولیت روی دوش من است. هرکار می کنم باز به خود می گویم شاید اگر مادرش بود بهتر می کرد. شاید مادرش هنوز راضی نباشد. شاید دارم کوتاهی می کنم. حالا اگر شما هم نخواهید منوچهر ملک خودش را پشت قباله بیندازد من زمین قلهک خودم را به نامش می کنم.
همه ساکت شدند. منصور به روی من لبخند می زد. ناهید کنارم نشسته بود و خدا می داند چه قدر آرزو داشتم که او دختر من و منصور بود. خدا می داند که چه قدر به گذشته تاسف می خوردم.
ناهید ازدواج کرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر کوچکش. منصور کنارم بود. تکیه گاهم بود. به من می گفت:
- محبوبه به سراغ حسن خان رفته ای؟ هادی کجاست؟ چه کار می کند؟
هادی خان مدیر کل شده بود.
زندگی گرم ما هفت سال دیگر دوام داشت. من صاحب یک خانواده کوچک و گرم بودم. خوشبخت و راضی بودم. کم کم گذشته را از یاد می بردم. ولی طبیعت نگذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. همه چیز با یک آخ شروع شد. منصور از خواب پرید و پهلویش را گرفت:
- آخ!
سراسیمه پرسیدم:
- چه شده؟
- چیزی نیست. مثل اینکه سرما خورده ام.
ولی سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود کرده بود.
من سراسیمه و پریشان نمی دانستم چه کنم. تازه قدر وجودش را می دانستم. ارزش حیاتش را در زندگیم درک می کردم. هرچه ضعیف تر و لاغرتر می شد، بیشتر او را می خواستم. بر در تمام مطب ها و بیمارستان ها خیمه زدم. اثری نداشت. خواستم او را برای معالجه به خارج بفرستم، گفتند بی فایده است. دیر شده بود. می دیدمش که زار و نزار در بستر افتاده. پوستی شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز می خواستمش. به یاد زندگی گذشته ام می افتادم که در مجاورت او دلچسب بود. به یاد نگاه دزدانه اش در سیزدهبدر می افتادم و می خواستم فریاد بزنم. زندگی آرام و شیرینم مثل آب از لای انگشتانم می لغزید و به هدر می رفت. می کوشیدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمی خواستم او را از دست بدهم. این دیگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمی فهمیدم و دیوانه شده بودم. به هر دری می زدم. این عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ می گفت:
- محبوبه، از پیشم نرو. بنشین کنارم و برایم صحبت کن. موهایت را پریشان کن که یک عمر پریشانم کرده بودند. لباس تازه بپوش که چشمم از دیدنت روشن شود. بگذار دل سیر تماشایت کنم که وقتی می روم عکس تو در چشم هایم باشد.
من التماس می کردم:
- منصور، این چه حرفی است؟ تو هیچ جا نمی روی.
- دلم می خواهد ولی نمی شود، چاره چیست! دست خودم که نیست! خودم هم باور نمی کنم. نمی خواهم قبول کنم.
شوهر خجسته مرتب به عیادتش می آمد. می نشست و از هر دری سخن می گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتی درد نداشت همان منصور مهمان نواز و ادیب و خوش صحبت بود. خوب یادم است که شبی منصور با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت:

- آقای دکتر، حلالمان کنید. خیلی به شما زحمت دادیم.
و خنده کنان با بی حالی افزود:
- از ما راضی باشید تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.
دکتر هم با تاثر خندید و گفت:
- شما که بهشتی هستید آقا، بهشت با تمام حوری هایش دربست مال شماست. یکی باید به فکر ما باشد.
منصور مرا نشان داد و گفت:
- والله نمی دانم چه اصراری که از این بهشت بیرونم بکشند:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
تب داشت. حالش خوش نیست. درد می کشید. خیس عرق می شد. دستش در دستم بود و با جملات فیلسوفانه مرا تسلی می داد. گفتم:
- منصور، خدا می داند چه قدر پشیمانم. کاش آن روز توی باغ به زور کتک مرا می بردی و عقدم می کردی.
به زحمت لبخندی زد و پاسخ داد:
- آدم باید خیلی بی ذوق باشد که تو را کتک بزند.
دلم غرق خون بود. منصور مکثی کرد و گفت:
- نگران پسرم هستم محبوبه. من که نباشم چه بر سر ته تغاری من می آید؟
دلم فشرده شد ولی گفتم:
- پس من چه کاره ام؟ مرا به حساب نمی آوری؟ مگر من به جای مادرش نیستم؟ مگر تا به حال زحمتش را نکشیده ام؟ بزرگش نکرده ام؟ مگر کوتاهی کرده ام؟ فکر نکنی فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتی کنارم می نشیند، انگار پسر خودم است. یک ساعت که دیر کند دیوانه می شوم.
- می دانم محبوبه. ولی تو هنوز جوان هستی. باید ازدواج کنی. من هم مخالف نیستم. گرچه حسادت می کنم .....
حرفش را قطع کردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. کنارش نشستم و پرسیدم:
- قرآن را قبول داری منصور؟
- چه طور مگر؟
- به همین قرآن قسم که من بعد از تو هرگز ازدواج نمی کنم. خیالت راحت باشد و به همین قرآن قسم که در حق پسرت مادری می کنم. هم به خاطر تو و هم برای دل خودم. خدا را شکر کن که من بچه دار نشدم. راضی باش که پسرت مال من باشد. خدا او را به جای پسر خودم به من داده.
آهی از سر حسرت کشید و چشمانش را بست. ضعیف شده بود. گفت:
- خدا می داند که چه قدر آرزو داشتم این پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند.
گفتم:
- جزای من همین است. ولی من هم در عوض بچه های تو را دزدیدم.
و خندیدم. خندید:
- خدا لعنتت کند محبوبه.
- کرده دیگر، دیگر چه طور لعنت بکند؟
خم شدم. پیشانی را بوسیدم.
گفتند برای سلامتیش نذر کن. چیزی را که پیشت از همه عزیزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بیمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفی را که خودش به من داده بود آوردم که بفروشم. همه گفتند حیف است. این را نفروش. ببر و قیمت کن و معادلش پول بده. گفتم حیف تر از خودش که نیست. فروختم و پولش را صدقه سر او کردم. فایده نداشت. به هر دری زدم، نتیجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا می کرد که مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معنای بی کسی را فهمیدم و می کوشیدم تا نگذارم پسر نوجوان او نیز چنین احساسی داشته باشد. صمیمانه برای آخرین فرزند مردی که زندگی مرا دوباره ساخته بود مادری کردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه کسم بود. کسی بود که به امید او روز را شروع می کردم و شب می خوابیدم. به امید او نفس می کشیدم و زندگی می کردم. علاقه ای که نسبت به او پیدا کرده بودم آرام آرام در دلم ریشه دوانیده بود و حالا بیرون کشیدن و دور افکندن این ریشه با مرگم برابر بود.
اگر چه منوچهر و ناهید هرگز اجازه ندادند که تنها بمانم و تنها زندگی کنم، ولی همیشه جای او در قلبم خالی است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به دیوار آویخته و شب ها به آن نگاه می کنم. وقتی به یاد گذشته می افتم، به آن نگاه می کنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار می زند. لبخند می زند و می گوید خدا لعنتت کند محبوبه. نگاهش مهربان و تسکین بخش است. یاد خاطراتش به من آرامش می دهد.
عمه ساکت شد. شب از راه رسیده بود. چراغ های حیاط در سرمای زمستان نور مه گرفته ای از خود پخش می کردند. هیچ یک به فکر روشن کردن چراغ نبودند. هیچ کدام طالب نور شدید نبودند. عمه جان اشک هایش را پاک کرد. سودابه هم اشک های خود را پاک کرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسید. این دست پیر و پر چروکی را که انگشتری عقیق ظریفی آن را زینت می داد. این دست کوچکی که زمانی بوسیدن آن آرزوی جوانان بود.
• عمه جان گفت:
روزگاری فکر می کردم که هنوز یک دعای پدرم مستجاب نشده. این که دعا کرد عبرت دیگران بشوم. امشب فهمیدم که اشتباه کرده ام. من عبرت دیگران شدم سودابه، عبرت تو شدم که عزیز دلم هستی. شبیه خودم هستی. انگار اصلا خود من هستی. دلم می خواهد خیلی مواظب باشی سودابه جان. دلم می خواهد بدانی که شب سراب نیرزد به بامداد خمار.
• عمه جان ساکت شد به فکر فرو رفت. ناگهان به یاد درد پای خود افتاد و نالید:
مردم از این درد.
• سپس سر به سوی آسمان برداشت:

خداوندا، بس است دیگر. نخواه که صد سال بشود. خدایا بیامرز و ببر.
در صندوقچه را قفل کرد. کلید را به گردنش آویخت.
در کوچه باز شد و اتومبیل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسکی برمی گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پیش از آن که بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از دیدن اشک های او پکر شوند، پیش از این که منوچهر که ته مانده سپید موهایش به صورت شریف و مهربان او شخصیت بیشتری می بخشید وارد شود و از دیدن اندوه خواهرش که به او به چشم مادر می نگریست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود.
• سودابه گفت:
ولی مورد من فرق می کند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ....
• بقیه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور که ایستاده بود، به رویش لبخندی مهربان زد و حرف او را تکمیل کرد:
بله، نه تو دختر پانزده ساله هستی و نه او یک شاگرد نجار. دنیای شما دو نفر نیز به نوعی با هم تفاوت دارد. اگر این طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، این می تواند زندگی آن را خراب کند، بدبختی که یک نوع نیست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد.
عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فکر فرو رفته بود. می کوشید تصمیم بگیرد ولی دیگر کار ساده ای نبود. شراب شبانه را می طلبید و از خماری بامداد بیمناک بود. شاید این طبیعت بود که می رفت تا دوباره پیروز شود. آیا تاریخ بار دیگر تکرار می شد؟
عمه جان می رفت و سودابه با حیرت و تحسین از پشت آن هیکل مچاله شده را تماشا می کرد. به زحمت می توانست او را جوان، رعنا، با لباس هایی فاخر و موهای پرپشت پریشان. با دلی شیدا و رفتاری مالیخولیایی در نظر مجسم کند. با این همه حالا به شباهت با او افتخار می کرد. احساس می کرد این زن پیر و شکسته دل از غم ایام را ستایش می کند و عمیقا دوست دارد. گنجینه ای از تجربه ها بود که می رفت و سودابه نمی دانست که عمه جان زمستان آینده را نخواهد دید.
پایان


ویدیو مرتبط :
رمان بامداد خمار