سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و هشتم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

تو داری نقشه می کشی که مرا نه از نظر خودت بلکه از نظر من نابود کنی. تو حالا به حق می توانی بگویی که من یک مرد زن دار هستم، و چون زن دارم از من پرهیز می کنی، دائماً از سر راهم کنار می روی؛ همین الان هم از این که مرا ببوسی سرباز زدی. قصد داری با من کاملاً بیگانه باشی؛ در زیر سقف این خانه فقط به عنوان معلمه ی آدل زندگی کنی. اگر هم کلمه ی دویتانه ای به تو بگویم، اگر گاهی به تو ابراز محبت کنم خواهی گفت این همان مردی است که نزدیک بود مرا معشوقه ی خود کند؛ باید در برابرش کاملاً سرد و بی اعتنا باشم و نتیجتاً سرد و بی اعتنا هم خواهی شد.»
در پاسخ، سینه ام را صاف کردم و با صراحت گفتم: «در اطراف من همه چیز تغییر کرده، آقا، پس من هم باید تغییر کنم _ در این مورد هیچ شکی نیست؛ و برای هر چیز از طغیان احساسات و ستیز دائمی با افکار و خاطرات روزهای گذشته فقط یک راه وجود دارد: آدل باید معلمه ی جدیدی داشته باشد، آقا.»
_ «اوه، آدل به مدرسه خواهد رفت؛ ترتیب آن را قبلاً داده ام؛ و علاوه بر این، نمی خواهم با یادآوری خاطرات تلخ و وحشتناک خانه ی ثورنفیلد، این مکان نفرین شده و این خیمه ی عخّان* تو را شکنجه بدهم. در این دخمه ی خفت آور که روح مرده ی زنده نمایی را در معرض روشنایی افق باز آسمان قرار داده، در این سیاهچال با آن روح پلید واقعیش، روح بدتر از هزاران روح پلیدی که بتوان تصور کرد، بله، جین، تو در اینجا اقامت نخواهی کرد؛ من هم همینطور. از همان اول هم خطا کردم چون با این که می دانستم چه روح پلیدی در خانه ی ثورنفیلد ساکن است تو را به اینجا آوردم. حتی پیش از این که تو را ببینم از اهل این خانه خواستم آنچه راجع به موجود لعنتی آن می دانند به تو نگویند صرفاً به این دلیل که می ترسیدم اگر معلمه ی آدل بداند با چه کسی همخانه شده هرگز در اینجا نخواهد ماند و آدل بی معلم خواهد شد؛ نقشه های آینده ام مانع از این بود که آن دیوانه را به جای دیگری انتقال دهم _ هر چند یک خانه قدیمی دارم به اسم فرن دین که حتی ساکت تر و دورافتاده تر از این خانه است. اگر بیم نامساعد بودن محل را نداشتم در آنجا می توانستم او را در قلب جنگل که ایمنی کافی دارد جا بدهم و خیالم را از بابت مراقبت دائمی او آسوده کنم. احتمال داشت آن دیوارای مرطوب خیلی زودتر مرا از زحمت نگهداری او راحت کنند، اما هر آدم شریری شرارت خاص خودش را دارد و نوع شرارت من تمایل به قتل غیرمستقیم نیست حتی قتل موجودی که بیشتر از هر کسی مورد تنفرم است.»
*[یکی از بنی اسرائیل که در عهد یوشع بنی به سبب دزدی اموال در شهر اریحا و پنهان کردن آنها در خیمه ی خود باعث شد خشم خداوند بر آن قوم نازل شود؛ به فرمان یوشع او را با آن اموال سوزانیدند. _ م. ]
«با این حال، پنهان داشتن همسایگی آن زن دیوانه از تو مثل این بود که بچه ای را زیر درخت اوپاس* بخوابانند و مثلاً ردایی رویش بیندازند؛ بله، همسایگی آن روح پلید زهرآگین است و همیشه چنین بوده. اما من در خانه ی ثورنفیلد را خواهم بست، در جلو را میخکوب می کنم، و پنجره های پایین را با تخته می پوشانم. مواجب سالانه ی خانم پول را به دویست لیره افزایش خواهم داد تا در اینجا با آن عجوزه ی وحشتناک _ یا به قول تو همسرم _ زندگی کند. گریس پول برای پول هر زحمتی را تقبل می کند. از پسرش، که نگهبان تیمارستان گریمزبی است، خواهد خواست که در اینجا به او کمک کند تا وقتی طغیان همسرم به اوج می رسد و می خواهد موقع شب اشخاص را در حال خواب بسوزاند، یا به روی آنها کارد بکشد، آنها را گاز بگیرد تا دندانهایش به استخوان آنها برسد، و از این قبیل کارها بکند، در چنین مواقعی آن پسر کمک مادرش باشد...»
*[ upas – tree: نوعی درخت بومی جاوه که شیره ی زهرآلودی دارد و بومیان نوک پیکانهای خود را با آن زهرآگین می کنند. _ م.]
حرف او را قطع کرده گفتم: «رفتار شما با آن خانم بدبخت بیرحمانه است، آقا. با نفرت و انزجار از او حرف می زنید. این خیلی ظالمانه است؛ دیوانگی او دست خودش نیست.»
_ «جین، عزیز کوچولویم (تو را اینطور خطاب می کنم چون واقعاً اینطور هستی) تو نمی دانی راجع به چه چیزی حرف می زنی؛ باز هم درباره ی من بد قضاوت می کنی. نفرت داشتن من از او به علت دیوانه بودنش نیست. اگر تو دیوانه بودی آیا تصور می کنی از تو نفرت داشتم؟»
_ «بله، واقعاً، آقا.»
_ «در این صورت اشتباه می کنی، هنوز مرا درست نشناخته ای، و چیزی از قدرت عشق من نمی دانی. هر ذره ای از وجود تو مثل وجود خودم برایم عزیزست. حالا اگر درد یا بیماری داشته باشی باز هم عزیز خواهی بود. روح تو گنج من است و اگر صدمه ای ببیند باز همچنان گیج من است. اگر طغیان کنی بازوانم زندان تو خواهد بود نه بند و زنجیر. چنگ انداختن تو به روی من، حتی وقتی خشمگین هستی، برایم جاذبه خواهد داشت. هر وقت با همان حالت وحشیانه ای که او امروز صبح به من پرید به من حمله کنی با روش محبت آمیزی، که دست بازدارنده باشد، تو را در آغوش خواهم گرفت؛ آنطور که با نفرت خودم را از او عقب می کشم از تو کنار نخواهم کشید. در اوقاتی که آرام هستی هیچ نگهبان یا پرستاری جز من نخواهی داشت، و می توانم با محبت خستگی ناپذیری همیشه بالای سرت باشم ولو آن که تو در عوض حتی یک لبخند به روی من نزنی. هیچگاه از نگاه کردن به چشمهای تو خسته نخواهم شد هر چند در آنها دیگر هیچگونه برق آشنایی با خود را حس نکنم _ راستی چرا دارم راجع به این چیزها حرف می زنم؟ بله، داشتم درباره ی انتقال تو از ثورنفیلد می گفتم. ببین، برای عزیمت از تو می خواهم که یک شب دیگر را در زیر این سقف تحمل کنی، جین. و بعد: (ای مصیبتها و وحشتهای ثورنفیلد برای همیشه خداحافظ!) آنجا برای گریز از خاطرات نفرت انگیز، از ورود اشخاص ناخوشایند و حتی از ناراستی و بدگویی پناهگاه امنی خواهد بود.»
سخن او را قطع کرده گفتم: «آدل را با خودتان ببرید، آقا؛ در آنجا همدم شما خواهد بود.»
_ «منظورت از این حرف چیست، جین؟ به تو گفتم که آدل را به مدرسه خواهم فرستاد، از این گذشته، یک بچه چطور می تواند همدم من باشد آن هم بچه ای که مال خود من نیست و بچه ی حرامزاده ی یک رقاصه ی فرانسوی است. چرا تو اینقدر با اصرار می خواهی که من گرفتار آن بچه باشم؟ منظورت از این که او همدم من باشد چیست؟»
_ «شما راجع به استراحت حرف زدید، آقا؛ استراحت در حال تنهایی انسان را خسته می کند، و مخصوصاً شما خیلی خسته خواهید شد.»
با خشم تکرار کرد: «تنهایی! تنهایی! مثل این که باید بیشتر توضیح بدهم. من از این حالت اسرارآمیز قیافه ات سر در نمی آورم. تو باید این تنهایی مرا پر کنی. آیا می فهمی؟»
سر خود را تکان دادم؛ کمی جرأت لازم بود چون داشت به هیجان می آمد حتی با همان سر تکان دادن و ساکت ماندن هم که علامت مخالفتم بود خود را در مخاطره قرار می دادم. بعد از آن که چند بار با گامهای سریع در اطاق قدم زد یک مرتبه ایستاد مثل این که ناگهان به یک نقطه میخکوب شده باشد. مدت زیادی با قیافه ای خشن به من نگاه کرد. چشمانم را از او برگرداندم و به آتش بخاری خیره شدم و کوشیدم حالت متین و آرامی به خود بگیرم و آن را حفظ کنم.
سرانجام بعد از آن که، خوشبختانه مطابق انتظار من، لحن سخنانش آرامتر از حالت قیافه اش شد، گفت: «حالا برای به کمند انداختن وجود جین نخ ابریشمی قرقره به حد کافی باز شده و صاف و آماده است اما می دانم همیشه ممکن است پیچیدگی و گرهی در کار باشد. حالا برای رفع رنجش، و اوقات تلخی و گرفتاری تمام نشدنی! به خدا قسم! آرزو می کنم که بخشی از نیروی شمشون {سامسون} را به دست بیاورم، و طنابهای اسارت را پاره کنم!*»
*[ر . ک. عهد عتیق، کتاب داوران، بابهای 13 تا 16 _ م.]
دوباره به قدم زدن پرداخت، اما کمی بعد باز ایستاد، و این بار درست مقابل من:
_ «جین! آیا به حرف منطقی گوش می کنی؟ (در این موقع خم شد و لبهای خود را به گوشم نزدیک کرد.) چون اگر گوش نکنی به خشونت متوسل خواهم شد. » صدایش خشن بود نگاهش به نگاه مردی شباهت داشت که نزدیک است رشته ی غیرقابل تحملی را پاره کند و با سر در منجلاب کثیف هرزگی غوطه ور شود. متوجه شدم در یک لحظه ی دیگر و با یک حرکت دیوانه وار بیشترش دیگر قادر به مقاومت در برابر او نخواهم بود. زمان حال _ یعنی ثانیه های گذرای زمان _ تنها چیزی بود که در اختیار داشتم و بدان وسیله می توانستم او را باز دارم و محدود سازم؛ هرگونه حرکتی حاکی از بیزاری، گریز، یا ترس، سرنوشت من _ و همینطور او _ را به مخاطره می انداخت. اما نمی ترسیدم؛ کوچکترین وحشتی نداشتم. در درون خود احساس قدرت می کردم، احساس تفوقی که پشتیبان من بود. بحران خطرناک شده بود اما عاری از جذابیت نبود؛ شاید احساس یکی از بومیان را داشتم که در بلم خود نشسته و به نرمی در سراشیب رودخانه حرکت می کند. مشت بسته اش را به دست گرفتم و انگشتان به هم پیچیده اش را باز کردم و با لحن ملایمی به او گفتم:
«بنشینید؛ تا هر مدتی که بخواهید با شما حرف خواهم زد و به هر چه می خواهید بگویید، خواه منطقی و خواه غیرمنطقی، گوش خواهم داد.»
نشست اما فوراً به صحبت شروع نکرد. تا این زمان خیلی تقلا کرده بودم تا جلوی ریختن اشکهایم را بگیرم؛ برای خودداری از ریختن اشک خیلی به خودم فشار آورده بودم چون می دانستم دوست ندارد گریه ی مرا ببیند. با این حال، در این موقع بهتر دانستم بگذارم اشکهایم هرچقدر می خواهند، آزادانه، فرو بریزند. اگر هم سیلاب اشک مایه ی رنجش او می شد چه بهتر. بنابراین، دیگر از ریختن اشک خودداری نکردم و از ته دل زدم زیر گریه.
طولی نکشید که شنیدم مصرانه درخواست می کند آرام باشم و دیگر گریه نکنم. گفتم تا وقتی که او اینطور عصبانی است نمی توانم گریه نکنم.
_ «اما من عصبانی نیستم، جین. فقط تو را خیلی دوست دارم و با این نگاه جدی و خشکی که داری صورت کوچک سفیدت تغییر کرده و من نمی توانم آن را تحمل کنم. حالا آرام باش و اشکهایت را پاک کن.»
صدای ملایمش نشان می داد که رام شده بنابراین من هم، به نوبه ی خود، آرام شدم. در این موقع سعی کرد سرش را به شانه ام تکیه دهد اما من اجازه نمی دادم. پس آیا مرا به سمت خود کشید؟ _نه.
گفت: «جین! جین!» این را با چنان لحن غم انگیز و افسرده ای گفت که مرا به شدت منقلب کرد. و ادامه داد: «پس مرا دوست نداری؟ پس تو فقط برای موقعیت اجتماعی من و همسرم بود که اهمیت قائل بودی؟ و حالا که مرا شایسته ی همسری خودت نمی دانی طوری از تماس دستهایم با بدنت خودت را عقب می کشی که گویی من قورباغه یا میمون هستم.»
از این کلمات به شدت غمگین شدم اما چکار می توانستم کرد یا چه می توانستم گفت؟ شاید بایست نه کاری کنم نه چیزی بگویم. اما از جریحه دار کردن احساسات او حالت پشیمانی من چنان شدید بود که ناگزیر شدم روی جای که زخم کرده بودم، مرهم بگذارم. این بود که گفتم: «شما را واقعاً بیشتر از همه دوست دارم اما نباید این احساس خودم را نشان بدهم یا تسلیم بشوم، و حالا آخرین باری است که باید آن را توضیح بدهم.»
_ «آخرین بار، جین! چی! آیا تصورت این است که می توانی با من زندگی کنی و هر روز مرا ببینی و با این حال در صورتی که هنوز هم مرا دوست داشته باشی، همیشه اینطور سرد باشی و از من فاصله بگیری؟!»
_ «نه، آقا. اطمینان دارم که از عهده ی چنین کاری برنمی آیم و بنابراین گمان می کنم فقط یک راه وجوددارد، اما اگر آن را بگویم عصبانی خواهی شد.»
_ «خوب، بگو؛ اگر من عصبانی بشوم تو هم هنر گریه کردن را داری.»
_ «آقای راچستر، من باید از پیش شما بروم.»
_ «برای چه مدتی، جین؟ برای چند دقیقه تا موهای کمی ژولیده ات را صاف کنی و صورت به ظاهر تب زده ات را بشویی؟»
_ «باید از آدل و ثورنفیلد جدا بشوم. باید تا آخر عمرم از شما جدا باشم. باید زندگی جدیدی را میان قیافه های تازه و محیطهای تازه شروع کنم.»
_ «البته؛ به تو گفتم که باید چنین کاری کنی. آن دیوانه را از خودم دور می کنم. منظور تو این است که باید قسمتی از وجود من بشوی. و اما در مورد زندگی جدید، بسیار خوب است: تو همچنان همسر من خواهی بود. من زن ندارم؛ تو خانم راچستر خواهی شد هم واقعاً و هم اسماً. من هم تا وقتی که هر دوی ما زنده ایم فقط با تو خواهم بود. به خانه ای نقل مکان خواهی کرد که در جنوب فرانسه دارم؛ یک ویلای سفید تمیز در ساحل دریای مدیترانه است. در آنجا زندگی سعادتمندانه و پاکی خواهی داشت و از تو محافظت خواهد شد. هرگز نترس از این که من بخواهم تو را فریب بدهم و تو را معشوقه ی خودم کنم. چرا سرت را تکان می دهی؟ تو باید عاقلانه فکر کنی، جین و الا من دوباره به شدت عصبانی خواهم شد.»
صدا و دستهایش می لرزید. سوراخهای بزرگ بینی اش گشادتر شده بود؛ چشمانش می درخشید. با این حال، به خودم جرأت دادم و گفتم: «آقا، همسر شما زنده است. امروز صبح خودتان به این واقعیت اعتراف کردید. اگر آنطور که می خواهید، با شما زندگی کنم در آن صورت معشوقه ی شما خواهم بود، هر چیزی غیر از این گفته شود مغالطه و دروغ خواهد بود.»
_ «جین، من آدم نرمخویی نیستم؛ تو این را فراموش می کنی. تحمل من هم حدی دارد. من خونسرد و ملایم نیستم. بدون این که بخواهی به حال من و خودت دل بسوزانی نبض مرا بگیر ببین چطور می زند و، مواظب خودت باش!»
آستین خود را بالا زد و دستش را به طرف من گرفت. خون در گونه ها و لبهایش نبود؛ هر لحظه کبودتر می شدند. به تمام معنی، پریشان و غمگین شدم. اینطور برآشفتن او در برابر مقاومت من، که از آن به شدت نفرت داشت، ظالمانه بود، و از طرفی تسلیم شدن به نظر او هم اصلاً امکان نداشت. کاری را کردم که موجودات انسانی در موقع مستأصل شدن به طور غریزی انجام می دهند، یعنی از یک وجود برتر از انسان یاری می خواهند، کلمات «خدایا به من کمک کن» ناخواسته از میان لبهایم بیرون آمد.
ناگهان آقای راچستر با صدای بلند گفت: «من احمقم! مرتباً به او می گویم که زن ندارم اما برایش توضیح نمی دهم چرا. فراموش می کنم که او از شخصیت آن زن یا از ماجرای پیوند دوزخیم با او چیزی نمی داند. بله، اطمینان دارم وقتی جین تمام آنچه را من می دانم، بداند با من هم عقیده خواهد شد! فقط دستت را در دست من بگذار، جنت، که بتوانم هم دلیل بصری و هم دلیل لامسه ی حضورت را حس کنم تا ثابت شود تو نزدیک من هستی، و در چند کلمه حقیقت را برایت توضیح بدهم. آیا ممکن است به حرفهای من گوش بدهی؟»
_ «بله، آقا، اگر بخواهید حاضرم ساعتها گوش بدهم.»
_ «من فقط می خواهم چند دقیقه گوش کنی، جین. آیا تا حالا شنیده بودی یا می دانستی که من بزرگترین پسر خانواده ام نبودم، یعنی زمانی یک برادر از خودم بزرگتر داشتم؟»
_ «یادم می آید یک دفعه خانم فرفاکس این را به من گفت.»
_ «آیا تا حالا شنیده بودی که پدرم آدم طماع حریصی بود؟»
_ «راجع به آن هم چیزهایی شنیده ام.»
_ «بله، جین، پدرم چنین آدمی بود. تصمیم گرفت مایملکش را بطور یکجا حفظ کند؛ نمی توانست این امر را بپذیرد که دارئیش را میان من و برادرم که تنها ورثه ی او بودیم قسمت کند و سهم عادلانه ی مرا بدهد. می خواست همه را برای برادرم، رولاند، بگذارد. با این حال، چندان میلی هم نداشت که یک فرزند فقیر را تحمل کند. پس به این نتیجه رسید که من با زن ثروتمندی ازدواج کنم. خیلی زود برایم چنین همسری پیدا کرد: آقای میسن، کشاورز و تاجر اهل هند غربی، از قدیم با او آشنایی داشت. پدرم مطمئن بود که دارایی آن مرد، غیر منقول و زیادست. اطلاع پیدا کرد که آقای میسن یک پسر و یک دختر دارد. آن مرد به او گفت که می تواند به دختر خود سهم الارثی برابر با سی هزار لیره بدهد و خواهد داد، و این کافی بود. وقتی درسم را تمام کردم مرا به جامائیکا فرستادند تا با دختری ازدواج کنم که قبلاً برایم در نظر گرفته بودند. پدرم راجع به پول آن دختر چیزی نگفت اما به من گفت که زیبایی دوشیزه میسن در اسپانیش تاون زبانزد همه است، و البته این حرف او دروغ نبود. دیدم دختر قشنگی است. زیبائیش از نوع زیبایی بلانش اینگرام بود: بلند قامت، سبزه و باوقار. خانواده اش مایل بودند این وصلت انجام بگیرد چون من از دودمان بزرگی بودم، او هم همینطور. او را در مهمانیها به من نشان می دادند؛ خیلی خوب لباس می پوشید. کمتر موقعی پیش می آمد که او را تنها ببینم و با او کمی به طور خصوصی حرف بزنم. به من تملق می گفت و برای خوشایند من زیبائیهای خود را در معرض دید من می گذاشت و هنرها و فضائلش را به رخ من می کشید. در آن مهمانیها ظاهراً همه ی مردها او را تحسین می کردند و به من غبطه می خوردند. من مبهوت و هیجان زده شده بودم، و چون جاهل، خام و بی تجربه بودم تصور می کردم عاشق او هستم. هیچ حماقتی بالاتر از این نیست که انسان تحت تأثیر رقابتهای ابلهانه ی جامعه، افکار شهوانی، بی پروایی و بی بصیرتی جوانی با شتابزدگی تصمیمی بگیرد. خویشان او مرا ترغیب می کردند، رقیبان به خشم می آوردندم و خود او مرا می فریفت. موقعی به خود آمدم که ازدواج صورت گرفته بود. اوه، وقتی به آن ماجرا فکر می کنم هیچ احترامی برای خودم قائل نمی شوم! در روح خود شدیداً احساس خفت می کنم. هیچوقت او را دوست نداشتم، احترام نگذاشتم و حتی او را نشناختم. به یقین هیچ فضیلتی در وجود او نبود: هیچ اعتدال، خیرخواهی، خلوص و صفایی در روح یا رفتارش مشاهده نمی کردم، و با این وصف چنان آدم کله شق، کودن، فرومایه و بی بصیرتی بودم که با او ازدواج کردم؛ با این حال گناه زیادی نداشتم _ اما یادم باشد با چه کسی دارم حرف می زنم.»
« مادر زنم را هرگز ندیده بودم؛ به من گفته بودند که مرده، اما بعد از ماه عسل به دروغ بودن این موضوع پی بردم: بله، آن زن دیوانه بود و او را در تیمارستان نگه داشته بودند. برادر کوچکتری هم داشت که یک سفیه گنگ به تمام معنی بود. برادر بزرگتر که او را دیده ای احتمالاً یک روزی مثل او خواهد شد (با این که از تمام خویشانش نفرت دارم اما از او بدم نمی آید چون در روح ضعیفش آثاری از محبت وجود دارد؛ این را از توجه دائمی او به خواهر بدبختش و همچنین از وابستگی و دنباله روی سگانه ای که یک وقت نسبت به من داشت فهمیدم). پدر و برادرم تمام اینها را می دانستند، اما آنها فقط به سی هزار لیره فکر می کردند، و در این توطئه بر ضد من همداستان بودند.
«اینها که کشف کردم چیزهای بسیار زشتی بودند اما بجز خیانت پنهان داشتن حقیقت قضایا همسرم را نبایست برای چیز دیگری سرزنش می کردم. حتی وقتی متوجه شدم طبیعت او به هیچ وجه با طبیعت من سازگار نیست، سلیقه هایش برای من نفرت انگیز و زیان آورست، ساختار فکریش عامیانه، پست و حقیرست، و بشخصه قابلیت آ را ندارد که به سوی چیزی عالیتر هدایت شود، به موجودی بزرگتر تحول پیدا کند _ وقتی متوجه شدم که نمی توانم یک شب و حتی یک ساعت از شبانه روز را با او در آرامش به سر ببرم، وقتی پی بردم که هیچ گفت و گوی محبت آمیزی نمی تواند میان ما ادامه پیدا کند (چون هر موضوعی را که برای گفت و گو پیش می کشیدم فوراً از طرف او با عکس العمل خشونت آمیز، مبتذل، خودسرانه و ابلهانه رو به رو می شد)، وقتی به این نتیجه رسیدم که هرگز یک خانه ی آرام یا مرتب نخواهم داشت (چون هیچ خدمتکاری طغیانهای دائمی اخلاق تند و نامعقول یا رنجشهای ناشی از دستورهای پوچ، متناقض، و سخت او را تحمل نمی کرد) حتی در آن موقع من خوددار بودم، از سرزنش او پرهیز می کردم و خیلی کم متعرض او می شدم. می کوشیدم پشیمانی و انزجارم را درقلب خود نگهدارم و احساس نفرت عمیقم را در درون خود خفه کنم.»
«با تفصیل جزئیات نفرت انگیز این ماجرا تو را بیشتر از این ناراحت نمی کنم، و اصولاً برای شرح آنچه باید بگویم آوردن کلمات معمولی کافی نیست. خلاصه چهار سال با آن زن که در طبقه ی بالاست زندگی کردم، و او تا قبل از انقضای آن چهار سال مرا واقعاً خسته کرده بود. هیکلش با سرعت وحشت آوری بزرگ می شد و رشد می کرد. شرارتهایش سریعاً و با شدت بیشتر ظاهر می شدند و خیلی پر قدرت بودند. فقط با بیرحمی می شد جلوی آنها را گرفت و من بیرحمانه رفتار نمی کردم. عقلش مثل آدمهای کوچک و میل و رغبتش مثل غولها بود! تمایل شدیدش به من چقدر وحشتناک بود! برتا میسن، دختر جلف یک مادر بدنام، مرا در میان انواع رنجهای نفرت انگیز و شرم آور به هر سو می کشاند. این شمه ای از رنجهای مردی بود که همسرش هم تمایلات سرکش داشت و هم پایبند عفت نبود.
در این گیرودار برادرم مرد، و در پایان چهارمین سال پدرم هم فوت کرد. در این موقع خیلی ثروتمند شده بودم _ در عین حال از جهت دیگر بسیار فقیر بودم؛ خشن ترین، ناخالص ترین و محروم ترین موجودی که تا آن زمان دیده بودم همصحبت من بود. قانون و جامعه او را بخشی از وجود من می دانست. از هیچ راه قانونی نمی توانستم خود را از دست او خلاص کنم. در این موقع پی بردند که همسرم دیوانه است _ افراط کاریهای او جرثومه های جنون را زودتر از موعد مقرر رشد داده بود. _ جین، تو از داستان من خوشت نمی آید؛ تقریباً مریض به نظر می آیی؛ بقیه را برای روز بعد بگذارم؟»
_ «نه، آقا، حالا تمامش کنید. دلم به حالتان می سوزد، واقعاً دلم به حالتان می سوزد.»
_ «جین، دلسوزی برای بعضی از اشخاص نوعی احترام زیان آور و توهین آمیزست که انسان را در برابر نشان دهندگان چنین احترامی خوار می کند. چنین دلسوزیهایی خاص قلبهای بیعاطفه و خودخواه است؛ احساس ترحم عجیب و خودخواهانه در موقع شنیدن آه و ناله هاست که با اهانت ناآگاهانه برای تحمل کنندگان آن، همراه است. اما دلسوزی تو از این نوع نیست، جین، آن احساسی نیست که در این لحظه در تمام صورت تو نمایان است _ چشمهایت تقریباً از آن لبریزست، قلبت با آن می تپد، و دستت که در دست من است در اثر آن می لرزد. دلسوزی تو، عزیزم، مثل دلسوزی مادری است که درد عشق دارد و این درد درست مثل درد به دنیا آوردن فرزند حاصل از یک پیوند آسمانی است. این را می پذیرم، جین، بگذار فرزندش که دخترست راحت به دنیا بیاید _ بازوان من منتظرند تا پذیرای او باشند.»
_ «خوب، آقا، ادامه بدهید. وقتی متوجه شدید که دیوانه است چه کردید؟»
_ «به لبه ی پرتگاه یأس نزدیک شده بودم، جین. تنها فاصله میان من و آن ورطه ی هولناک آثار کمی از مناعت طبع بود. در انظار مردم، بدون شک، آدم سرشکسته ی غمگینی بودم، با این حال، تصمیم گرفتم که در نظر خودم پاک و سربلند باشم _ تا آخرین لحظه، خودم را از لوث کارهای زشت و پیامدهای جنون او دور نگه می داشتم. اما هنوز جامعه اسم و شخصیت مرا با اسم و رسم او مربوط می دانست. در این موقع باز هم هر روزه او را می دیدم و صدایش را می شنیدم، و هنوز نفسش (اوغ!) با هوایی که من تنفس می کردم آمیخته بود. علاوه بر این، یادم نرفته بود که زمانی شوهر او بودم؛ و در آن موقع _ و همینطور حالا _ یادآوری آن خاطره برایم به نحو غیرقابل وصفی نفرت انگیز بود و هست؛ و همچنین می دانستم تا وقتی او زنده است هرگز نمی توانم شوهر زن دیگری، زنی بهتر از او، باشم، و با آن که پنج سال از من بزرگتر بود (خانواده ی او و پدرم حتی سن واقعی او را هم به من دروغ گفته بودند) احتمال داشت تا وقتی که من زنده ام او هم زنده باشد. به همان اندازه که جثه اش درشت بود روح حقیر و ضعیفی داشت. چنین بود که من در بیست و شش سالگی امید خودم را از دست داده بودم.»
«یک شب از صدای زوزه های او بیدار شدم (چون اطباء او را دیوانه تشخیص داده بودند البته در اطاق را به رویش قفل می کردم) یک شب بسیار گرم هند غربی بود، یکی از آن شبهایی بود که در توصیف آنها همینقدر کافی است بگویم که چنان شبهایی اغلب مقدمه آتش فشانی در آن نواحی هستند. چون نمی توانستم در رختخواب بمانم برخاستم و پنجره را باز کردم. هوا مثل بخارهای گوگردی بود. در هیچ جا نتوانستم نوشیدنی خنکی پیدا کنم. پشه ها وز وز کنان به داخل اطاق می آمدند و مثل آدمهای عصبانی در اطراف سرم داد و فریاد راه انداخته بودند. دریا، که از آنجا می توانستم صدایش را بشنوم، مثل زلزله با صدای خفه ای می خروشید؛ ابرهای سیاه در بالای آن جمع شده بودند. قرص درشت و سرخ ماه مثل یک گلوله ی سوزان توپ بود و داشت در میان امواج غروب می کرد. آخرین نگاه خونین خودش را به دنیایی می انداخت که از جوش و خروش طوفان به لرزه افتاده بود. ظاهراً تحت تأثیر آن هوا و منظره بودم و گوشهایم از جیغ و دادهای آن زن دیوانه که همچنان ادامه داشت پر بود؛ آن زن لحظه به لحظه با آن لحن نفرت انگیز شیطان مآبانه اش اسم مرا توأم با کلماتی چنان رکیک صدا می زد که حتی یک روسپی حرفه ای بر زبان نمی آورد. با این که دو اطاق با من فاصله داشت تمام حرفهایش را می شنیدم _ دیوارهای تیغه ای آن خانه ی هند غربی در برابر نعره های سبعانه ی آن زن مانع چندان قابل اطمینانی نبودند.»
«بالاخره به خودم گفتم: (این یک زندگی دوزخی است؛ این از هوایش، و آن هم سر و صداهایی که از اعماق جهنم بیرون می آید! من حق دارم که اگر بتوانم خودم را نجات بدهم. رنجهای این وضع مهلک مرا به صورت مرده ی متحرکی در خواهد آورد. من از جهنم سوزان مؤمنان متعصب هیچ ترسی ندارم؛ عذاب دنیای آینده بدتر از این دنیا نیست _ پس باید خودم را از این زندگی خلاص کنم و به آن دنیا بروم! ) »
«همینطور که این کلمات را می گفتم کنار چمدانی که در آن قفل بود و چند تپانچه ی پر در آن گذاشته بودم، نشستم. می خواستم خودم را با تپانچه بکشم. این فکر یک لحظه بیشتر در ذهنم نماند چون روحم سالم بود. بحران آن ناامیدی شدید و لاینحل که موجب تمایل من به خودکشی شده بود پس از آن یک لحظه، از بین رفت.»
ادامه دارد...


نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم