سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان بیست و هشتم:هفت‌خوان اسفندیار – بخش دوم


شاهنامه خوانی/ داستان بیست و هشتم:هفت‌خوان اسفندیار – بخش دومآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

قسمت قبل

- خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:
وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می‌کنم و پادشاهی توران را به تو می‌دهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون می‌شود و راهت بازمی‌گردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم می‌کشم و زنان و کودکانشان را اسیر می‌کنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دونیم کرد و به دریا انداخت.
سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آن‌ها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آن‌ها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می‌آیند . اسفندیار آن‌ها را کشت و به‌سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی‌آید مگر اینکه چاره‌ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ می‌روم . تو همیشه یک دیده‌بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساربانی با صد شتر سرخ‌مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوق‌ها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به‌سوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می‌برم . کاروان شتری دارم از جامه‌ها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبه‌ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارچه¬ای بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من می‌پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می‌توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبرداری ؟ او گفت : هرکسی چیزی می‌گوید . یکی می‌گوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی می‌گوید او از هفت‌خوان به جنگ شما می‌آید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چند روزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آن‌ها از او می‌خواستند از ایران به آن‌ها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه می‌کردند . اسفندیار غرید که من فروشنده‌ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او را صدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیده‌بان به پشوتن خبر داد و آن‌ها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آن‌ها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پر هراس شد و به‌سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آن‌ها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به‌سوی آن‌ها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوق‌ها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آن‌ها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به‌سوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار به‌سوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می‌دید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید .
ارجاسپ زخم‌های زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا هم‌نبردش نبود پس در گنج‌ها را مهر کرد و اسب‌هایی برگزید و سوارانش را بر آن‌ها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آن‌ها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرارداد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آن‌ها بیندازید .
وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده‌باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم به‌سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه به¬وجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دودستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامه‌ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر می‌کرد و از او می‌خواست تا به ایران برود .
اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنج‌های ارجاسپ را به‌سوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج‌تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد .
به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی درراه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت‌خوان می‌آیم و سر ماه همدیگر را می‌بینیم .
اسفندیار به‌سوی هفت‌خوان رفت و وقتی به‌جایی که سرد بود ، رسید هوا کاملاً خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آن‌ها رسیدند و باهم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در برگرفتند . در ایران جشن به پا شد و به می‌گساری مشغول شدند .
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی ،سیندخت ابدالی (بانو نقال شاهنامه خوان)