سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت نوزدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت نوزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

- اونو بذار سر جاش.
یکی از پسرها دستش را در خون فرو برد و آن را زیر نور گرفت. بانی فکر کرد شاید آقای تانر می خواهد او به جسد نزدیک شود تا او را هم بترساند، ولی وقتی که بانی هم به آن جا رسید آقای تانر تکان نخورد و هم چنان داشت خیره به سقف نگاه می کرد.
- آقای تانر حالتون خوبه.
هیچ حرکتی، نه هیچ صدایی. آقای تانر حتی پلک هم نمی زد.
چیزی در ذهن بانی هشدار می داد و مدام تکرار می شد:
- بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن...
اما دستان بانی بی اختیار به سمت شانه های آقای تانر رفت و آن ها را تکان داد. سر او به سمت بانی چرخید و بانی گردن آقای تانر را دید...
بانی شروع کرد به جیغ زدن.
النا صدای جیغ ها را شنید. صدای جیغ ها از روی وحشتی عمیق بود و مدام هم ادامه داشت.
این جیغ ها مثل جیغ های سرخوشانه ی بقیه نبود. حتما اتفاقی افتاده بود.
تمام چیزهایی که بعدش اتفاق افتاد مثل یک کابوس بود. النا خودش را به محوطه ی درویدها رساند. کنار در ورودی تابلویی را دید، اما نه تابلوهای راهنمایی که آن ها آماده کرده
بودند. بانی هنوز داشت جیغ می زد. مردیت شانه های بانی را گرفته بود و تکانش می داد تا از شوک خارج شود. سه تا پسر جوان سعی می کردند که از آن جا خارج شوند اما دو تا از مهمان ها راه را بسته بودند و داشتند داخل محوطه را نگاه می کردند. آقای تانر افتاده بود روی سنگ قربانگاه و صورتش...
بانی گفت:
- مُ رده... مُ رده...
و بعد هق هق کنان ادامه داد:
- خدایا خونا واقعی بودن. من بهش دست زدم النا. من دست زدم دیدم که مُ رده... واقعاً مُ رده...
مردم کم کم داشتند جمع می شدند. یک نفر دیگر جیغ کشید و بعد کم کم صدای جیغ کل سالن را گرفت. همه سعی داشتند بروند بیرون و به شدت به هم تنه می زدند و وسایل محوطه را می شکستند.
النا فریاد زد برقا رو روشن کنین. و بعد چند نفر دیگر هم حرفش را تکرار کردند.
- مردیت سریع زنگ بزن آمبولانس بیاد. به
پلیس هم زنگ بزن.
- اون برقا رو روشن کنین.
وقتی چراغ ها روشن شدند النا هیچ فرد بزرگسالی را آن جا ندید. کسی نبود که در آن موقعیت مسئولیت را بپذیرد و همه را آرام کند.
مغز النا درست کار نمی کرد. آقای تانر... النا هیچ وقت از او خوشش نمی آمد. همین احساس نفرت از آقای تانر حالش را بدتر می
کرد.
- بچه ها رو ببرین بیرون. همه غیر از هیئت برگزاری برن بیرون...
اما آدم گرگی فریاد زد:
- نه! درها رو ببندین نذارین کسی بره بیرون
تا وقتی پلیس بیاد.
النا با تعجب برگشت و به آدم گرگی نگاه کرد. او مت نبود. تایلر اسمال وود بود. هفته قبل تعلیق از تحصیل او تمام شده بود و برگشته بود مدرسه، اما صورتش هنوز هم رد
کبودی داشت. اما در صدایش نوعی احساس قدرت موج می زد. دو تا از نگهبان ها نزدیک در ورودی بودند. یک نفر دیگر هم در ورودی را بست. ده – دوازده نفر جمع شده بودند توی محوطه استون هینج، اما النا فقط یکی دو نفرشان را می شناخت که آن ها هم کارکنان باشگاه بودند. بقیه هم که از بچه های مدرسه بودند النا با هیچ کدامشان رابطه ای نداشت و آن ها را نمی شناخت. یکی از آن ها که لباس دزدان دریایی را پوشیده بود به تایلر گفت:
- یعنی منظورت اینه که یه نفر که اینجاس
اونو کشته؟
- بله دقیقاً منظورم همینه. هیجان شدیدی در صدایش بود. انگار داشت از
این لحظات لذت می برد. به خون روی سنگ قربانگاه اشاره کرد و گفت:
- این خون هنوز گرمه. خیلی از زمان قتل نگذشته. و این بریدگی عمیقی که روی گردنشه حتماً با اون چاقو ایجاد شده. و بعد به چاقوی قربانی اشاره کرد. دختری که کیمونو پوشیده بود گفت:
- پس حتماً قاتل الان اینجاست.
تایلر گفت:
- زیاد سخت نیست حدس بزنیم کی آقای تانر را کشته. کسی که ازش متنفر بوده، کسی که همییشه باهاش بحث می کرده.کسی که امشب هم باهاش بحث می کرد. من خودم دیدم...
النا با خودش فکر کرد که آدم گرگی ای که در محوطه درویدها دیده تایلر بوده، اما تایلر که جز هییت برگزاری نبود و حق نداشت قبل از مهمان ها بیاید تو.
تایلر ادامه داد:
- کسی که سابقه اعمال خشونت هم داشته. کسی که همه مون می شناسیم و می دونیم که فقط برای آدم کشی به فلس چرچ اومده. النا با ترس و عصبانیت گفت:
- تایلر تو معلوم هست چی داری می گی؟ تو زده به سرت؟
تایلر بدون این که نگاهی به او بیندازد اشاره ای به النا کرد و گفت:
- این هم دوست دخترشه که یکم روش تعصب داره.
- خیلی دور برداشتی تایلر. تو هیچی نمی دونی. صدا از پشت سر النا می آمد. النا برگشت و دومین آدم گرگی را پشت سر خود دید. تایلر گفت:
- خیلی خب پس چرا تو نمی گی که چی می دونی؟ تو می دونی سالواتوره اهل کجاست؟ خانواده اش کجان؟ این همه پول رو از کجا آورده؟
تایلر سپس بقیه ی جمعیت را مخاطب قرار داد:
- کی در مورد اون چیزی می دونه؟
دیگران فقط سر تکان می دادند. النا در چهره آنان عدم اعتماد را می خواند.
آن ها دیگر به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نداشتند. مخصوصاً به چیزهای عجیب و آدمهای غریبه. و استفان غریبه بود و رفتاری متفاوت داشت. دختری که کیمونو پوشیده بود
گفت:
- من یه شایعه شنیدم...
تایلر گفت:
- همه مون فقط شایعه شنیدیم. هیچ کس حقیقت رو راجع به اون نمی دونه، اما من یه چیزی رو می دونم. اولین حمله ی توی قبرستون درست زمانی شروع شد که استفان اومد این جا. جمعیت با هم شروع کردن به حرف زدن و در همهمه آن ها النا هم حتی از این همزمانی شوکه شده بود. تمام این حرف ها مسخره بود. همه اش یک اتفاق بود که ورود استفان با شروع
حمله ها همزمان شود، اما حرف تایلر درست بود.
تایلر فریاد زد:
- بذارین یه چیز دیگه هم بهتون بگم... گوش کنین... بذارین بگم...
تایلر صبر کرد همهمه ی جمعیت خوابید. سپس گفت:
- شبی که به ویکی بنت حمله شد استفان سالواتوره توی قبرستون بوده.
مت گفت:
- آره داشته توی قبرستون دهن تو رو سرویس می کرده.
صدای مت اما قوت همیشگی اش را نداشت و تایلر آه انگار منتظر شنیدن همین حرف بود گفت:
- بله توی قبرستون تقریباً من رو کشت و امروز هم یه نفر این جا کشته شده. من نمی دونم شما چی فکر می کنین اما من فکر می کنم کار اونه. اون از هر دو تای ما بدش می اومد. یک نفر از بین جمعیت فریاد زد:
- استفان الان کجاست؟
تایلر گفت:
- اگر کار اون باشه هنوز همین جاست. بیاین بگردیم پیداش کنیم.
النا فریاد زد:
- استفان هیچ کاری نکرده تایلر.
اما صدای جمعیت از صدای او بلندتر بود. همه حرف تایلر را تکرار می آردند.
- پیداش کنیم، بگردیم پیداش کنیم. در چهره هایی که در استون هینج جمع شده بودند بیشتر از همیشه عدم اعتماد دیده می شد. النا خشم و میل به انتقام را در چهره آن ها می خواند.
دیگر کسی نمی توانست این خشم و انتقام را کنترل کند.
تایلر گفت:
- النا بگو استفان کجاست؟
لحنش آشکارا پیروزمندانه بود و داشت از این
پیروزی لذت می برد.
النا گفت که نمی داند. دلش می خواست با مشت بکوبد توی صورت تایلر یک نفر گفت:
- حتماً توی سالنه. حتما همین جاست.
و بعد جمعیت شروع کرد به گشتن، اشاره کردن، بحث کردن و باز هم گشتن.
قلب النا انگار می خواست از جا کنده بشود. این آدم ها دیگر آدم نبودند. بمب بودند.
النا نمی دانست اگر استفان را پیدا کنند چه بلایی سرش می آورند. اگر هم سعی می کرد برود
و به او هشدار بدهد تنها راه را به آن ها
نشان داده بود. با ناامیدی به اطراف نگاه کرد. بانی هنوز هم داشت به صورت آقای تانر نگاه می کرد. نمی توانست از او کمک بخواهد. دوباره به جمعیت نگاه کرد و مت را بین آن ها دید.
النا با نگاهش به مت می گفت آه کاری بکند. او که این حرف ها را نباید باور کرده باشد.
اما در نگاه مت تنها آشفتگی و تعجب را می شد دید.
النا با نگاهش به مت می گفت:
- خواهش می آنم. تنها تو می تونی به استفان کمک آنی، حتی اگه باور نکنی که اون بی
گناهه. بهش اعتماد کن... خواهش می کنم... و بعد طرز نگاه مت عوض شد. کمی با اخم به
النا نگاه کرد و بعد سرش رابه نشانه ی تایید تکان داد و بعد رفت و در دل جمعیت عصبانی ناپدید شد. مت راهش را از بین جمعیت باز کرد تا به آن طرف سالن رسید. چند تا از بچه های سال
پایینی در رخت کن ایستاده بودند. مت با عصبانیت به آن ها دستور داد که بروند و پارتیشن هایی را که افتاده بود درست کنند. وقتی آن ها کمی دور شدند، مت به سرعت در رخت کن را باز کرد و رفت تو. توی رخت کن کسی را ندید. اول فکر کرد استفان سر و صداها را شنیده و رفته، اما کمی بعد بر کف رختکن، پیکری پوشیده در زیر کتی بلند و مشکی را دید.
- استفان؟ چی شده، حالت خوبه؟
برای یک لحظه مت فکر کرد که دارد به جسدی دیگر نگاه می آند، اما چند لحظه بعد استفان تکان خورد.
- حالم خوبه.
اما اصلاً به نظر نمی آمد که حالش خوب باشد. صورتش مثل گچ سفید شده بود و مردمک هایش گشاد شده بودند. نگاهش بی حالت بود. استفان گفت:
- ممنونم.
- فعلاً این چیزا باشه برای بعد. باید همین الان از این جا بری. سر و صدا رو می شنوی؟ دنبال تو می گردن.
- کی دنبال من می گرده؟
لحن استفان همچنان آرام بود.
- همه. مهم نیست کی. بلند شو باید زودتر از این جا بریم.
موقعی که استفان داشت بلند می شد مت ماجرا را برایش توضیح داد.
- یه نفر کشته شده. این بار به آقای تانر حمله کردن. آقای تانر مرده. همه فکر می کنن تو اونوکشتی. بالاخره چهره بی حالت استفان تغییر کرد.
ظاهراً عمق نگرانی مت را فهمیده بود. مت شانه های استفان را گرفت و گفت:
- من می دونم کار تو نیست. بقیه هم وقتی عقل شون بیاد سر جاش می فهمن آه کار تو
نبوده، اما الان تو باید بری.
- آره باید برم. ظاهراً هوشیاری استفان دوباره برگشته بود.
- آره از این جا می رم.
- استفان...
- مت...
مت می دید که رنگ چشمان سبز استفان روشن تر می شد. نمی توانست به چیزی غیر از آن ها نگاه آند:
- النا جاش امنه؟ خواهش می کنم مراقبش باش.
- استفان چی داری می گی؟ تو آه کاری نکردی.
فقط چند ساعت قراره ازش دور باشی.
- مت! ازت خواهش می کنم مراقبش باشی.
مت که هنوز به چشم های استفان نگاه می آرد یک قدم به عقب رفت و بعد به آرامی گفت:
- باشه هر چی تو بگی.
و استفان رفت.
النا میان پلیس ها و پدر و مادرها ایستاده بود. دلش می خواست یک لحظه رهایش می کردند تا از آن جا برود. می دانست که مت به استفان هشدار داده و او به موقع از آن جا رفته است.
هر چند که هنوز نشده بود با مت صحبت کند اما از نگاهش می خواند که موفق شده. بالاخره وقتی جسد را آوردند توانست از میان پلیس ها و بقیه خودش را جدا کند و به مت برساند.
مت گفت:
- استفان رفت، ولی گفت که مراقب تو باشم و
من هم می خوام که این جا بمونم.
النا آهسته گفت:
- بمونی که مراقب من باشی؟ باشه، می فهمم.
و بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
- مت من باید برم دستام رو بشورم، دستای خونی بانی رو گرفتم، خودمم خونی شدم این جا باش الان بر می گردم.
مت می خواست با او مخالفت کند اما النا دیگر رفته بود. دستانش را بالا گرفته بود تا بقیه بفهمند که چه دلیلی برای رفتن دارد. رسید به رخت کن دخترها. یکی از معلم ها که آن جا
ایستاده بود اجازه داد النا برود داخل. النا رفت داخل رخت آن اما آن جا نماند. از در عقبی وارد راهروی مدرسه شد و از آن جا راهش را در تاریکی شب ادامه داد.
***
استفان یکی از قفسه های کتاب خانه را گرفته بود و با خشم آن را تکان می داد.
- احمق بی شعور.
کتاب ها و کاغذها می ریخت روی زمین.
- دیوانه، روانی، نفهم، الاغ، احمق احمق
احمق. من چطور می تونم این قدر احمق باشم؟ می خوای یه جا برا خودت بین آدما
پیدا کنی؟ می خوای تو رو بین خودشون بپذیرن؟ مگه نمی دونی که غیر ممکنه؟ یکی از سطل ها را برداشت و آن را به گوشه اتاق پرت آرد. سطل به دیوار و سپس به یکی از پنجره های بزرگ اتاق خورد و آن را شکست. - احمق... احمق... چه کسی دنبال او بود؟ مت گفته بود همه. مت گفته بود که باز هم به کسی حمله شده. مت گفته بود که همه خیال می آنند آه کار اوست.
- دیگه چطور می خوای توجیه کنی که چی شده؟
استفان یادش می آمد که دوباره احساس شدید
ضعف داشته، آن قدر که افتاده روی زمین و به خودش می پیچیده تا این که تاریکی دوباره او را در بر گرفته. وقتی دوباره به خودش آمده مت را دیده بود که می گفت به انسان دیگری حمله شده و این بار نه فقط خون او که زندگی اش را هم گرفته بودند.
- دیگه نمی تونی خودت رو توجیه کنی. تو کشتی اش استفان. تو قاتلی. قاتل درون او بود. شیطانی زاییده ی دنیای شب، فرزند جهان سایه ها، که فقط باید همان جا می ماند و شکار می کرد. استفان باید میل به کشتن را در این شیطان ارضاء می کرد. باید ذات مرگ بار او را در خویش تحمل می کرد. استفان نمی توانست چیزی را تغییر بدهد. باید سعی می کرد از آن لذت ببرد، اما استفان لذت نمی برد. رنج می کشید. او این شیطان را به شهر آورده و رهایش کرده بود. افسارش را باز گذاشته بود تا هر کاری که می خواهد بکند و حالا این نیروی درونی حتی بر خود او هم فائق آمده بود.
استفان تشنه بود. رگ هایش مثل کانال های خشک آب نیاز به مایعی داشتند که در آنها جاری بشود. به خون نیاز داشتند. استفان خون می خواست. باید به این فرزند دنیای شب که در دل
داشت غذا می رساند.
**
تمام چراغ های مهمان خانه خاموش بود. النا در زد اما کسی در را باز نکرد. النا در را به داخل فشار داد. باز بود. مهمان خانه تاریک و ساکت بود. به سمت پله ها رفت. طبقه بالا هم هیچ چراغی روشن نبود. النا دنبال راه پله مخفی بود. نوری از داخل یکی از درها می آمد. راه پله مخفی پشت همان در بود. دیوارها انگار از همیشه به هم نزدیک تر بودند. راهرو خیلی تنگ به نظر می رسید. نور از زیر در اتاق استفان می آمد. النا با انگشت به در زد و آرام گفت:
- استفان.
جوابی نیامد. النا کمی بلندتر گفت:
- استفان منم.
باز هم جوابی نیامد. النا دستگیره در را
چرخاند و آرام در را باز آرد.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام