سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و پنجم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید. 

لینک قسمت قبل 


ماه نامزدی به پایان رسید. آخرین ساعات آن به سرعت می گذشت. روزی که در پیش بود _ یعنی روز عروسی _ به هیچ وجه امکان نداشت به تعویق بیفتد؛ و تمام تدارکات برای رسیدن آن روز کاملاً به اتمام رسیده بود. دست کم، من کار دیگری نداشتم که انجام بدهم: جامه دانهایم را بسته بندی، قفل و طناب پیچ کرده و به طور منظم کنار دیوار اطاق کوچکم چیده بودم؛ فردا این موقع در جاده ای دور از اینجا به لندن برده می شدند و من هم (به خواست خدا) همینطور. بله، من یا بهتر بگویم من نه بلکه آدمی به اسم جین راچستر، یعنی شخصی که هنوز او را نمی شناسم، عازم سفر به لندن خواهد بود. فقط برچسبها مانده که روی جامه دانها الصاق شوند؛ چهار برحسب مربع شکل در کشوست. آقای راچستر خودش روی هر یک از آنها نوشته: «خانم راچستر، مهمانخانه ی ... ، لندن.» نه خودم رغبت داشتم آنها را بچسبانم و نه میل داشتم بدهم دیگری بچسباند. خانم راچستر! چنین کسی وجود نداشت؛ تا فردا کمی بعد از ساعت هشت بامداد به دنیا نمی آمد؛ و من منتظر بودم مطمئن شوم زنده به دنیا می آید تا آن اموال را به او اختصاص دهم. همینقدر بگویم در اشکاف مقابل میز آرایشم لباسهایی که گفته می شد به او تعلق دارند قبلاً جایگزین لباسهای کم بها و کلاه حصیری لوو ود من شده بودند. در حقیقت آن لباس عروس، لباس صدفی و تور بخار مانند سر که در آن جالباسی اشغال شده آویخته شده بودند به من، من فعلی، تعلق نداشتند. در اشکاف را بستم تا محتویات عجیب و خیال انگیز آن را _ که در این موقع شب، یعنی ساعت نه، در میان تاریکی اطاقم در پرتو ضعیف روح مانند چراغ آن مشاهده می شد _ از نظر بپوشانم. گفتم: «ای خیال خام، حالا تو را به حال خودت خواهم گذاشت. بیقرارم. صدای وزش باد را می شنوم؛ از اطاق بیرون خواهم رفت. تا آن را کاملاً حس کنم.»
علت بیقراری و اضطراب من فقط عجله برای تدارک مراسم عروسی نبود؛ فقط انتظار دگرگونی بزرگ یعنی زندگی جدیدی نبود که قرار بود روز بعد شروع شود. بدون شک هر دوی اینها به سهم خود در ایجاد آن حالت بیقراری و هیجان که در این ساعت شب مرا با شتاب به سوی باغچه های تاریک می کشانید، مؤثر بودند. اما علت سومی وجود داشت که بیشتر از آن دو علت بر من اثر گذاشته بود:
در قلب خود احساس عجیب و نگران کننده ای داشتم. اتفاقی روی داده بود که نمی توانستم از آن سر در بیاورم. هیچکس جز خودم شاهد آن نبوده یا از آن اطلاع نیافته بود؛ مربوط به شب قبل می شد. آن شب آقای راچستر از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. برای کاری در مورد دو سه مزرعه اش که در قطعه زمین کوچکی در سی مایلی آنجا داشت رفته بود _ برای انجام یافتن آن کار حضور شخص او لازم بود تا آن را قبل از ترک انگلستان تمام کند. در آن موقع در انتظار بازگشت او بودم. می خواستم روح آشفته ی خود را آرام کنم، و از آن مرد بخواهم برای حل معمایی که مرا گیج کرده راه حلی به من بدهد. برای دانستن این معما خواننده باید صبر کند تا آقای راچستر بیاید آن وقت موقعی که آن را برای آقای راچستر شرح دادم او هم از راز مطلع شود.
به باغ میوه رفتم. مجبور شدم پناهگاهی پیدا کنم چون باد جنوب که از صبح شروع شده بود همچنان یکسره و با شدت می وزید. با این حال، حتی از یک قطره باران خبری نبود. همچنان که شب فرا می رسید به جای آن که از شدت باد کاسته شود دم به دم به وزش شدید و غرش آن افزوده می شد. درختان همچنان به یک سو تمایل داشتند و شاخه هاشان در جهات مختلف تکان نمی خوردند، حتی ساعتی یک بار هم به ندرت به جای اولیه ی شان برمی گشتند؛ همچنان در جهت شمال خم شده بودند. ابرها بر پهنه ی آسمان، از کران تا کران، در حرکت بودند، بعد روی هم متراکم شدند و دیگر در تمام آن روز ماه ژوئیه هیچ نقطه ای از رنگ آبی آسمان دیده نشد.
دویدن من در میان آن باد شدید خالی از نوعی لذت دیوانه وار هم نبود چرا که آن باد شدید باران زار را هم در رنج روحی خود سهیم می کردم. وقتی که از خیابان درختانِ غار پایین می رفتم به درخت بلوط صاعقه زده برخوردم. همچنان سیاه شده و شکافته برجا بود. بدنه اش که از وسط شکاف برداشته بود. مثل یک آدم محتضر نفس نفس می زد. دو نیمه ی آن از هم جدا نشده بود چون پایه ی محکم ریشه های نیرومند آن، آنها را از زیر خاک همچنان بر پا نگهداشته بودند. با این حال، هماهنگی قوی حیاتی از بین رفته بود _ شیره ی درخت دیگر نمی تراوید، شاخه های بزرگ هر دو قسمتِ درخت مرده بودند و بادهای طوفانی زمستان سال آینده قطعاً یک یا هر دو قسمت درخت را بر زمین می افکند. با این حال، هنوز می شد گفت که آنچه در مقابل خود می بینم یک درخت است _ ضایعه بود؛ یک ضایعه ی تمام عیار.
گفتم (گویا آن دو شقه ی درخت موجودات زنده ای هستند و می توانند بشنوند) : «کار شما درست است که هنوز محکم به هم چسبیده اید. گمان می کنم با این که اینطور آسیب دیده، سوخته و به صورت نیمه زغال در آمده اید هنوز باید اندکی حس حیات در شما وجود داشته باشد. تا وقتی که این پیوند صمیمانه و صادقانه ی ریشه ها و پایه را دارید زنده اید؛ دیگر برگ سبز نخواهید داد، دیگر هرگز نخواهید دید که پرندگان روی شاخه هاتان آشیانه بسازند و نغمه سرایی کنند، دیگر زمان لذت و عشق شما سپری شده اما تنها نیستید: هر کدام از شما دوستی دارد که در این لحظات نابودی همدرد اوست.» همچنان که سر خود را بالا گرفته آنها را می نگریستم مشاهده کردم که ماه در آن قسمت از آسمان گاهگاهی ظاهر می شود و بر شکاف آنها می تابد. صفحه ی ماه سرخ خون رنگ و نیمه گرفته بود. مثل این که با نگاه عجیب و ملال انگیزی مرا می نگریست و دوباره فوراً در پس یک لکه ابر تیره روی خود را می پوشاند در اطراف ثورنفیلد باد لحظه ای ساکت شد اما ناله ی عجیب و وهم انگیز آن در دوردست از فراز نهرها و درختستانها همچنان شنیده می شد. گوش دادن به آن غم انگیز بود، و من بار دیگر بر شتاب گامهایم افزودم.
بی هدف به هر نقطه ی باغ می رفتم، سیبها را که آمیخته با علف اطراف درختها را پر کرده بودند جمع می کردم. بعد به جدا کردن سیبهای رسیده از کال پرداخت. آنها را به داخل عمارت آوردم و در انبار جا دادم. آنگاه به کتابخانه رفتم تا از روشن بودن بخاری اطمینان حاصل کنم چون هرچند تابستان بود اما می دانستم در چنین شبهای تاریکی آقای راچستر دوست دارد وقتی به خانه می آید آتشدان پر فروغی در انتظار خود ببیند. دیدم مدتی بود که بخاری را روشن کرده بودند و در این موقع به خوبی می سوخت. مبل را نزدیک بخاری گذاشتم و میز را هم کنار آن جا دادم. پرده را پایین کشیدم و دستور دادم شمعها را به داخل اطاق بیاورند تا برای روشن شدن آماده باشند. بعد از آن که ترتیب این کارها را دادم حس کردم از قبل بیقرار تر شده ام. نمی توانستم یک جا بنشینم و حتی در خانه هم نمی توانستم بمانم. ساعت کوچک داخل اطاق و ساعت دیواری قدیمی تالار همزمان ساعت ده را اعلام کردند.
با خود گفتم: «چقدر دیر شده! بدوم به طرف دروازه بروم و چون گاهگاهی مهتاب می شود می توانم تا فاصله ی زیادی از جاده را ببینم. الان ممکن است در راه باشد. بهترست به پیشوازش بروم تا چند دقیقه زودتر از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم.»
باد در بالای درختان تنومند اطراف دروازه سخت می غرید اما جاده، چه طرف راست و چه طرف چپ، تا آنجا که چشم کار می کرد همه جایش آرام و خلوت بود. هیچ جنبنده ای در آن دیده نمی شد و حالت یکنواخت آن را برهم نمی زد. فقط خط دراز سفید رنگی به چشم می خورد. در فواصلی که ماه می تابید می دیدم که سایه ی ابرها بر سطح آن حرکت می کردند.
همچنان که نگاه می کردم پرده ی شفافی از اشک روی چشمانم را پوشاند _ اشک ناامیدی و بیصبری بود. با احساس شرم آن را پاک کردم.
باز هم ماندم. قرص ماه خود را به تمامی در نهانخانه اش نهفت؛ پرده ی غلیظی از ابر بر چهره ی خود کشید. شب تاریکتر می شد و باد شدیدتر می وزید.
در حالی که وقوع حادثه ی بدی را پیش بینی می کردم دیوانه وار فریاد کشیدم: «ای کاش می آمد! ای کاش می آمد!» من قبل از عصرانه انتظار آمدنش را داشتم و حالا هوا تاریک شده بود. چه چیزی ممکن بود او را تا آن موقع بیرون از خانه نگهداشته باشد؟ آیا حادثه ای برایش پیش آمده بود؟
ماجرای شب گذشته دوباره جلوی چشمم ظاهر شد؛ آن را به هشدار پیش از وقوع مصیبت تعبیر می کردم. می ترسیدم امیدهایم بی پایه تر از آن باشند که تحقق پیدا کنند. در چند روز گذشته سعادتی که نصیبم شده بود چنان لذت زیادی برده بودم که حالا تصور می کردم نیمروز نخست اقبال من گذشته و اکنون آفتاب آن در حال افول است.
با خود گفتم: «نمی توانم به خانه برگردم، نمی توانم در حالی که او در این هوای سرد و طوفانی در بیرون خانه است من کنار بخاری بنشینم. اگر اعضای بدنم را خسته کنم بهترست از این که بگذارم قلبم تحت فشار قرار داشته باشد؛ پس به پیشوازش می روم.»
به راه افتادم. به سرعت حرکت می کردم، اما خیلی دور نشدم چون هنوز دویست سیصد قدم جلو نرفته بودم که صدای سم اسبی را شنیدم. اسب سواری چهار نعل پیش می آمد و سگی هم کنار او می دوید. دیگر فال بد زدن موقوف! خودش بود. سوار بر مسرور می تاخت و پایلت هم به دنبالش می دوید.
مرا دید برای این که در این موقع ماه از خلال ابرها ظاهر شده بود و نور سیمفام آن بر زمین می تابید. آن مرد کلاه خود را از سر برداشت و آن را در بالای سر خود تکان داد. به طرفش دویدم.
همچنان که دست خود را دراز کرده و از روی زین خم شده بود با صدای بلند گفت: «بیا! مسلم است که بدون کمک من نمی توانی بالا بیایی. پایت را روی پنجه ی چکمه ام بگذار، دستهایت را به من بده، حالا بیا بالا!»
اطاعت کردم؛ از فرط خوشحالی چابک شده بودم. پریدم بالا و جلویش نشستم. با بوسه ای گرم، و اظهار مغرورانه ی پیروزی، که من حتی المقدور آن را نادیده گرفتم، از من استقبال کرد. با سؤالی که از من پرسید جلوی ابراز احساسات بیشتر خود را گرفت: «آیا اتفاقی افتاده، جنت، که برای دیدن من در این موقع شب از خانه بیرون آمده ای؟ وضع بدی پیش آمده؟»
_ «نه، اما تصور کردم دیگر هیچوقت نمی آیید. نتوانستم تحمل کنم که در خانه منتظرتان بمانم مخصوصاً با این باد و باران.»
_ «باد و باران، راستی! بله، مثل یک حوری دریایی شده ای: دارد آب ازت می چکد. پالتویم را بگیر خودت را با آن بپوشان، اما مثل این که تب داری، جین، گونه ها و دستت دارد می سوزد. باز هم می پرسم: «آیا اتفاقی افتاده؟»
_ «الان، نه. نه هراسان هستم و نه غمگین.»
_ «پس هر دوی اینها بوده ای؟»
_ «تا اندازه ای. اما همه چیز را بعداً برایتان خواهم گفت، آقا. می توانم پیش بینی کنم که وقتی ماجرا را شنیدید به ناراحتی من خواهید خندید.»
_ «بعد از این که فردا بگذرد از ته دل به تو خواهم خندید؛ تا آن موقع جرأت این کار را ندارم چون معلوم نیست نتیجه ی مطلوبی از آن عایدم بشود. راستی، آیا این خودت هستی که در طول یک ماه گذشته مثل مارماهی، لغزان و مثل گل سرخ پر از خار بودی که به هر جایت دست می زدم خار به دستم فرو می رفت؟ اما حالا مثل این که بره ی گمشده ای میان بازوانم گرفته ام؛ تو از گله فرار کردی تا شبان خودت را ببینی، مگر نه، جین؟»
_ «دلم شما را می خواست، اما لاف نزنید. ثورنفیلدست؛ بگذارید پیاده بشوم.»
مرا روی سنگفرش پایین گذاشت. بعد از آن که جان دهنه ی اسبش را گرفت، و او به دنبالم به تالار آمد به من گفت که عجله کنم و لباس خشکی بپوشم و بعد نزد او به کتابخانه برگردم. در حالی که از پلکان بال می رفتم مرا نگهداشت و از من قول گرفت تأخیر نکنم. تأخیر نکردم؛ پنج دقیقه ی بعد به او ملحق شدم دیدم دارد شام می خورد.
_ «بنشین روی صندلی و با من غذا بخور، جین. اگر خدا بخواهد این آخرین غذایی است که در اینجا می خوری؛ چندین روز آینه در ثورنفیلد نیستی که غذا بخوری.»
نزدیکش نشستم اما به او گفتم که نمی توانم چیزی بخورم.
_ «آیا به این علت است که در فکر مسافرت آینده ات هستی، جین؟»
_ «امشب چندان به فکر برنامه های آینده ام نیستم، آقا، و دقیقاً نمی دانم چه افکاری در سرم هست. همه چیز زندگی به نظر غیر واقعی می آید.»
_ «بجز من. کاملاً جسم هستم؛ به من دست بزن.»
_ «شما، آقا، غیرواقعی تر از همه اید؛ صرفاً یک رؤیا هستید.»
در حالی که می خندید دستش را دراز کرد و آن را نزدیک چشمهای من روی صورتم گذاشت و پرسید: «آیا این رؤیاست؟» دست گوشتالو، عضلانی و نیرومندی داشت. دستش هم دراز و هم نیرومند بود.
_ «بله، هر چند به آن دست می زنم با این حال یک رؤیاست.» بعد همچنان که آن را از روی صورتم کنار می زدم گفتم: «آیا شامتان را تمام کرده اید، آقا؟»
_ «بله، جین.»
زنگ را به صدا درآوردم و دستور دادم سینی را بیرون ببرند. بعد از آن که دوباره تنها شدیم آتش بخاری را به هم زدم و صندلی کوتاهی کنار زانوی اربابم گذاشتم.
گفتم: «نزدیک نیمه شب است.»
_ «بله، اما یادت باشد، جین، تو قول دادی شب پیش از عروسی تا صبح با من بیدار بمانی.»
_ «قول دادم، و بر سر قولم هستم؛ دست کم، تا یکی دو ساعت دیگر نمی خواهم به رختخواب بروم.»
_ «آیا همه ی وسایل سفرت را کاملاً مرتب کرده ای؟»
_ «همه را، آقا.»
در جواب گفت: «من هم مثل تو همه چیز را مرتب کرده ام، و فردا ظرف نیم ساعت بعد از مراجعتمان از کلیسا از ثورنفیلد عازم سفر می شویم.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
_ «با چه لبخند غیرمعمولی عبارت (بسیار خوب) را به زبان آوردی، جین! گونه هایت چقدر گلگون شده! و چشمهایت چه درخشش عجیبی دارد! حالت خوب است؟»
_ «فکر می کنم بله.»
_ «فکر می کنی؟ موضوع چیست؟ بگو ببینم چه احساسی داری؟»
_ «نمی توانم، آقا. با هیچ کلامی نمی توانم به شما بگویم چه احساسی دارم. ای کاش این لحظه هیچوقت تمام نمی شد. کسی چه می داند یک ساعت دیگر سرنوشت ما چه خواهد شد.»
_ «اینها افکار مالخولیایی است، جین. تو یا بیش از اندازه به هیجان آمده ای و یا خیلی خسته شده ای.»
_ «آیا شما حس می کنید آرام و خوشبخت هستید، آقا.»
_ «آرام، نه، اما با تمام وجودم حس می کنم خوشبخت هستم.»
سرم را بالا آوردم و به چهره اش نگاه کردم تا ببینم آیا نشانه ای از خوشبختی در آن به چشم می خورد یا نه؛ برافروخته و سرخ بود.
گفت: «به من اعتماد کن، جین. هر چیزی که فکر تو را پریشان کرده به من بگو تا راحت بشوی. از چه می ترسی؟ آیا از این می ترسی که من نتوانم شوهر خوبی برای تو باشم؟»
_ «به تنها چیزی که فکر نمی کنم و نگران آن نیستم همین است.»
_ «از دنیایی وحشت داری که در شرف ورود به آن هستی، برای زندگی جدیدی که می خواهی به آن وارد شوی بیمناکی؟»
_ «نه.»
_ «مرا گیج کرده ای، جین. نگاه و لحن بی پرواییِ تأسف آور تو برایم معماست و رنجم می دهد. توضیح می خواهم.»
_ «پس، گوش کنید، آقا. مگر دیشب از خانه بیرون نبودید؟»
_ «بله، بودم. این را می دانم. و تو چند لحظه قبل اشاره کردی که در غیاب من چیزی اتفاق افتاده؛ احتمالاً چیز مهمی نبوده اما هرچه بوده تو را نگران کرده. خوب، گوشم باتوست، بگو. شاید خاتم فرفاکس چیزی گفته؟ از حرفهای خدمتکاران چیزی شنیده ای؟ یا مناعت طبعت جریحه دار شده؟»
_ «نه، آقا.» ساعت دوازده شد. صبر کردم تا صدای دلپذیر ساعت شماطه به اتمام رسید و صدای آخرین ضربه ی خشن و پرارتعاش ساعت قدیمی دیواری را شنیدم. آن وقت شروع کردم:
_ «دیروز تمام روز را هم سخت مشغول بودم و هم ضمن تلاش بی وقفه ام احساس خوشحالی می کردم چون من، بر خلاف آنچه ظاهراً تصور می کنید، در مورد دنیای جدیدم و چیزهایی از این قبیل دچار هیچگونه نگرانی و ترسی نیستم؛ فکر می کنم داشتن امید به زندگی با شما چیز باشکوهی است چون شما را دوست دارم. نه، آقا، الان مرا نوازش نکنید _ بگذارید راحت حرف بزنم. دیروز به خداوند توکل داشتم و معتقد بودم که پیشامدها در جهت صلاح و سعادت شما و من با هم در کارند. اگر یادتان باشد روز خوبی بود. آرام بودن هوا باعث شد که من از بابت سلامت و آسودگی شما در موقع سفر نگران نباشم. بعد از صرف عصرانه کمی روی سنگفرشها قدم زدم. وقتی قدم می زدم به فکر شما بودم. در عالم خیال شما را خیلی نزدیک خودم می دیدم؛ حضور واقعی شما را کاملاً حس می کردم. به زندگی پیش رویم، زندگی شما، آقا، به وجودی گسترده تر و پرجنب و جوش تر از وجود خودم می اندیشیدم، به دریای عمیقی فکر می کردم که جویباری کم عمق از بستر باریک خود به داخل آن می ریزد. از خودم می پرسیدم چرا اخلاقیون این جهان را یک بیابان خشک ملال انگیز می دانند و حال آن که برای من مثل یک گل سرخ شکفته بود. درست موقع غروب هوا سرد و آسمان ابری شد. به داخل عمارت رفتم. سوفی مرا به طبقه ی بالا صدا کرد تا لباس عروسیم را که تازه آورده بود ببینم. هدیه شما را زیر آن لباس در جعبه دیدم _ منظورم همان تور سری است که شما از راه لطف سفارش داده بودید از لندن بیاورند. به گمانم چون قرار نبود من جواهر داشته باشم شما به آن وسیله خودتان را برای فریفتن من به عمل درآورده و خواسته بودید چیزی را از شما بپذیرم که به اندازه ی جواهر ارزش دارد. همچنان که آن را باز می کردم لبخند زدم و با خودم نقشه کشیدم که چطور این نوع سلیقه های اشراف مأبانه ی شما و تلاشهاتان برای پوشاندن عروس عامیتان با لباسهای یک دوشس را به ریشخند بگیرم. با خودم گفتم که از چه طریقی یک قطعه پارچه ی برودری دوزی نشده ی دستباف خودم را به شما نشان دهم و روی سر خودم که از طبقات پایین جامعه هستم بیندازم، و از شما بپرسم که آیا این مناسب زنی نیست که برای همسر خود نه جهیز آورده، نه زیباست و نه با اشراف روابط خانوادگی دارد. عکس العمل و طرز نگاه کردن شما را به وضوح در نظرم مجسم می کردم و جواب تند اشراف مأبانه ی شما را می شنیدم. و همینطور پیش بینی کردم که چطور از روی غرور آن را رد می کنید و می گویید نیازی ندارید به ثروتتان چیزی بیفزایید و یا با ازدواج با یک زن ثروتمند یا زیبا موقعیت اجتماعیتان را بالا ببرید.»
آقای راچستر حرفم را قطع کرده گفت «ای جادوگر، چه خوب افکارم را می خوانی، اما علاوه بر برودری دوزی آن تور سر چه چیز دیگری در آن پیدا کردی؟ آیا زهر یا خنجری در زیر آن دیدی که حالا اینقدر عزا گرفته ای؟»
_ «نه، نه، آقا. علاوه بر ظرافت و زیبایی بافت آن، جز غرور فرفاکس راچستر چیز دیگری ندیدم. و این مرا نترساند چون دیگر به دیدن شیطان مأنوس شده ام و به آن عادت کرده ام. اما، آقا، با تاریکتر شدن هوا شدت باد هم بیشتر می شد. دیروز غروب هوا توفانی بود و باد نه مثل حالا تند و در سطح بالا بلکه در سطح زمین می وزید و با (صدای گرفته و ناله مانندی) که خیلی عجیب به نظر می رسید، توأم بود. ای کاش شما در خانه بودید؟ به این اطاق آمدم. از دیدن منظره ی صندلی خالی و بخاری بدون آتش احساس سردی و افسردگی کردم. بعد از رفتن به رختخواب تا مدتی نمی توانستم بخوابم _ احساس هیجان نگران کننده ای آزارم می داد. تندباد که همچنان بیشتر می شد صدای ناله ی غم انگیزی را که جسته و گریخته به گوشم می رسید به وضوح بشنوم. این ناله آیا از داخل خانه بود یا خارج، اول نتوانستم تشخیص بدهم. بعد از هر سکوت بار دیگر به صورت مشکوک و در عین حال غم انگیزی تکرار می شد. عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید صدای سگی باشد که در فاصله ی دور دستی زوزه می کشد. وقتی قطع شد خوشحال شدم. وقتی خوابیدم تصورات عالم بیداری در زمینه ی یک شب تاریک و مه آلود در خواب همچنان ادامه یافت. در این رؤیاها مکرراً آرزو می کردم که ای کاش با شما بودم. با حالت اسشعار عجیب و در عین حال تأسف آوری می دیدم مانعی من و شما را از هم جدا کرده. در طول مدت اولین خواب، داشتم از یک جاده ناشناخته ی پر پیچ و خم می گذشتم. اطرافم سراسر تاریک بود، زیر باران گیر کرده بودم و بچه ای، بچه ی خیلی کوچکی، در آغوش داشتم. آنقدر خردسال و ضعیف بود که نمی توانست راه برود. میان بازوان سردم می لرزید و با صدای ترحم انگیزی در گوشم شیون می کرد. تصورم این بود که شما، آقا، در آن جاده مسافت زیادی از من فاصله دارید، و من حداکثر سعیم را به عمل می آوردم تا به شما برسم، خیلی سخت تلاش می کردم تا اسم شما را بر زبان بیاورم و از شما خواهش کنم که بایستید _ اما جلوی حرکتهایم سد می شد، فریادم از دهانم بیرون نمی آمد و نمی توانستم هیچ کلمه ای تلفظ کنم. در همین حال حس می کردم شما هر لحظه دورتر و دورتر می شوید.»
_ «آیا حالا هم که نزدیکت هستم این خوابها تو را به وحشت می اندازند، جین؟ کوچولوی عصبی! غم و پریشانی موهوم را فراموش کن، و فقط به فکر سعادت واقعی باش! و می گویی مرا دوست داری، جنت؛ بله، این را فراموش نخواهم کرد، و تو هم نمی توانی آن را انکار کنی. آن فریادهای بدون کلام را که از میان لبهایت بیرون می آمد به وضوح و به آرامی می شنیدم: مفهوم آنها شاید خیلی سنگین اما مثل موسیقی دلپذیر بود: (فکر می کنم داشتن امید به زندگی با تو چیز باشکوهی است؛ ادوارد، چون تو را دوست دارم.) آیا مرا دوست داری، جین؟ حرفت را تکرار کن.»
_ «دوست دارم، آقا، دوست دارم، با تمام وجودم.»
بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «بله، عجیب است، اما این کلام تو خیلی در قلبم اثر کرد. چرا؟ گمان می کنم به این علت که تو آن را با نیروی اشتیاق مذهبی زیاد بر زبان آوردی، ایمان و فداکاری تو را می رساند، چنان بزرگ است که گویی الان یک روح نزدیک من ایستاده. به من نگاه کن، جین بداخلاق، چون به خوبی می دانی چطور نگاه کنی؛ مرا از یکی از آن لبخندهای دیوانه کننده، شرمگین و جان بخش خودت بی نصیب نگذار. در عین حال، به من بگو از من نفرت داری _ مرا ریشخند کن، برنجان. هر کاری می خواهی بکن اما مرا برانگیز؛ من ترجیح می دهم برانگیخته بشوم تا غصه دار باشم.»
_ «وقتی داستانم را تمام کردم هم شما را ریشخند می کنم و هم می رنجانم، اما حالا تا آخر گوش کنید.»
_ «تصور کردم همه اش را تعریف کردی، جین. به گمانم منشأ این افکار مالیخولیایی تو خوابی باشد که دیده ای!»
سرم را به علامت نفی تکان دادم. بعد گفت: «پس دیگر چیست؟ هرچه هست فکر نمی کنم چیز مهمی باشد. اما قبلاً به تو هشدار می دهم که شکاک و دیرباور نباشی. ادامه بده.»
حالت بیقراری و بیصبری توأم با بیم و نگرانی که از رفتار و گفته هایش مشهود بود مرا به تعجب انداخت.
با وجود این ادامه دادم:
«خواب دیگرم این بود که دیدم خانه ی ثورنفیلد به صورت خرابه ی ملال انگیزی درآمده و جایگاه خفاشها و جغدها شده بود. می دیدم که از تمام آن پیشنمای باشکوه ساختمان چیزی جز یک دیوار نازک باقی نمانده که خیلی بلند و خیلی شکننده به نظر می رسید. مهتاب بود و من میانه محوطه که پر از علف بود سرگردان بودم: گاهی پایم به یک آتشدان مرمری می خورد، و گاهی به یک قطعه از گچبری سقف که خرد شده و به زمین ریخته بود می خوردم و به زمین می افتادم. در حالی که شالی به خود پیچیده بودم همچنان آن بچه ی کوچک ناشناس در بغلم بود. با آن که دستهایم خسته شده بود نمی توانستم او را زمین بگذارم؛ هرچند سنگینی اش باعث کندی حرکتم می شد اما بایست او را نگه می داشتم. در دور دست صدای حرکت چهار نعل اسبی را شنیدم. مطمئن بودم که شما سوار آن هستید. چندین سال بود که مرا تنها گذاشته و به یک کشور دور دست رفته بودید. با عجله ی دیوانه وار و خطرناکی از آن دیوار بالا رفتم چون مشتاق بودم که از آن بالا نگاهی به شما بیندازم. سنگها از زیر پایم می غلتیدند، شاخه های پیچک که به آنها چنگ می انداختم کنده می شدند، کودک از ترس به گردنم آویخته بود و نزدیک بود مرا خفه کند. بالاخره خودم را به بالای دیوار رساندم. شما در آن جاده ی سفید رنگ به اندازه ی یک لکه ی کوچک بودید که هر لحظه کوچکتر می شدید. تندباد چنان شدید بود که نمی توانستم بایستم. روی لبه ی باریک دیوار نشستم، بچه را که ترسیده بود در دامانم ساکت کردم و خواباندم. شما داشتید در پیچ جاده از نظرم ناپدید می شدید. به جلو خم شدم تا برای آخرین بار نگاهتان کنم. دیوارترک برداشت، من تکان خوردم و بچه از روی زانویم غلتید. من تعادلم را از دست دادم، افتادم و بیدار شدم.»
_ «و حالا، جین، همه چیز تمام شده.»
_ «اینها همه مقدمه بود، آقا، اصل داستان را هنوز نگفته ام. وقتی بیدار شدم روشنایی چشمهایم را خیره می کرد. با خودم گفتم: (اوه، روز شده!) اما اشتباه می کردم؛ آن نور فقط از یک شمع بود. تصور کردم سوفی وارد اطاق شده. چراغی روی میز آرایش بود، و در اشکافی که من قبل از خوابیدن لباس عروسی و تور سرم را در آن آویخته بودم کاملاً باز بود. صدای خش خشی از داخل اشکاف شنیدم. پرسیدم: (سوفی، آنجا داری چکار می کنی؟) هیچکس جواب نداد. اما هیکلی از اشکاف بیرون آمد، چراغ را برداشت، آن را بالا گرفت و به وارسی لباسهایی که در جالباسی آویخته بودند پرداخت. دوباره فریاد کشیدم: (سوفی! سوفی!) باز هم کسی جواب نداد. روی تختخواب ایستاده بودم. به جلو خم شدم. اول تعجب و بعد حیرت کردم. آن وقت از وحشت سیخ شد. آقای راچستر، کسی که دیدم سوفی نبود، لی نبود، خانم فرفاکس نبود، حتی آن زن عجیب، یعنی گریس پول، هم نبود؛ نه، مطمئن بودم او نیست، و هنوز هم مطمئن هستم.»
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم