سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بلندی‌های بادگیر- قسمت سوم


قصه شب/ بلندی‌های بادگیر- قسمت سومآخرین خبر/ در این شب های سرد زمستانی با داستان زیبا و جذاب بلندیهای بادگیر در کنار شما هستیم، امیدواریم از خواندن این قسمت از داستان لذت ببرید. شب خوش، کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


با خشم فریاد زد:
-بی کسو کار بماند؟مطمئن باش تا زنده هستم کسی قادر نیست مرا از هیث کلیف جدا کند.او همیشه برای من عزیز خواهد بود.حتماً ادگار وقتی احساس مرا به هیث کلیف بفهمد در رفتار خود نسبت به او تجدید نظر خواهد کرد.نلی ! اگر من و هیث کلیف با هم ازدواج کنیم هر دو فقیر خواهیم شد اما اگر من با ادگار ازدواج کنم چه بسا بتوانم به هیث کلیف کمک کنم که خودش را به جایی برساند و از شر برادرم راحت شود.
-موضوع به این راحتی هم که تو فکر میکنی نیست.اگر انگیزه ات برای ازدواج با ادگار چنین چیزی است باید بگویم که سخت خطا میکنی.
-برعکس! راه عاقلانه ای را انتخاب کرده ام.من بیشتر از هر چیزی غصه هیث کلیف را میخورم.بدون او من در دنیا غریبم.عشق من به ادگار مثل درختان بیشه است که در اثر زمان و در زمستان بی برگ و بار میشود در حالیکه عشق من به هیث کلیف مثل صخره ها پایدار و محکم است .دیگر از جدایی من و هیث کلیف حرفی نزن.این محال است و...
صورتش را در میان دامن من پنهان کرد و گریست.با بی حوصلگی گفتم:
-معلو م میشود از مسئولیتهایی که ازدواج بر دوش تو خواهد گذاشت غافلی و نمی خواهی پایبند مبانی اخلاقی بمانی . دیگر دلم نمی خواهد در این مورد حرفی بشنوم.
جوزف آمد و ما مجبور شدیم حرفمان را قطع کنیم.من غذایی تهیه کردم و من و جوزف آنقدر بر سر اینکه چه کسی شام آقای هیندلی را برایش ببرد بحث کردیم تا غذا بکلی سرد شد.هیث کلیف برای شام نیامد و کاترین سراسیمه به جستجوی او پرداخت.پس از یک ربع کاترین برگشت و به جوزف گفت که دنبال هیث کلیف بگردد ، زیرا نتوانسته بود او را پیدا کند.جوزف دلش نمی خواست این کار را بکند ولی سرانجام با اصرار کاترین تن داد.من و کاترین هر دو به شدت نگران بودیم .جوزف هم نتوانسته بود خبری از هیث کلیف بگیرد.
کاترین با اظطراب فاصله بین در باغ و آشپزخانه را طی میکرد تا سرانجام باران گرفت ولی او همچنان با اصرار زیر باران ماند و هیث کلیف را صدا زد و چون پاسخی نشنید سخت به گریه افتاد.
طوفان سختی شروع شد طوری که یکی از درختان باغ از ریشه در آمد .کاترین همچنان بیرون از خانه بود سر انجام در حالیکه سراپا خیس بود آمد و در گوشه ای از آشپزخانه دراز کشید.کاترین لجبازی کرد و با همان لباس خیس در آشپز خانه ماند .هیرتن را برداشتم و به رختخواب بردم چون طفلک بسیار خسته شده بود.
صبح فردا وقتی به آشپزخانه رفتم دیدم که کاترین با همان لباس شب قبل کنار اجاق نشسته و چشمهایش از بی خوابی گود افتاده اند.هیندلی پرسید:
-کاتی حال نداری؟کشتی هایت غرق شده ؟ چرا رنگت پریده؟
کاترین با بی حالی گفت:
-چیزی نیست .کمی باران خورده ام و سردم شده .
هیچ یک نمی خواستیم مسئله غیبت هیث کلیف را مطرح کنیم ولی هیندلی دست بردار نبود و پرسید:
-چرا زیر باران ماندی؟ من حوصله مریض را در این خانه ندارم.
جوزف از فرصت استفاده کرد و گفت:
- بزهم دنبال پسرها بوده! اگر من جای شما بودم هیچوقت آن پسرک پست فطرت را به خانه راه نمی دادم.هر روز هم آن پسرک ، ادگار لینتون به اینجا می آید و نلی هم مواظب است که شما سرزده نیایید.
هیندلی رو به کاترین کرد و گفت:
-به ادگار لینتون کاری ندارم ولی وت دیشب با هیث کلیف نبودی؟ نترس! تنبیهش نمی کنم چون دیروز هیرتن را از مرگ نجات داد و من به او مدیونم ولی همین امروز صبح او را اخراج خواهم کرد.
کاترین گریه کنان گفت:
-من دیشب با او نبودم و تو هم نیازی نیست اخراجش کنی .او خودش رفته است.
کاترین به شدت بیمار شد .دکتر کنت نگران بود که نکند او خود را از پله ها یا به بیرون پرت کند .کاترین بحران بیماری را به سختی از سر گذراند و خطر از او دور شد .خانم لینتون پیوسته به عیادتش می آمد و اصرار داشت او را به تراش کراس گرنج ببرد.
هنگامی که کاترین به آنجا رفت من نفس راحتی کشیدم ولی زن و شوهر بیچاره به بیماری کاترین مبتلا شدند ویکی پس از دیگری از دنیا رفتند .پس از آن شب طوفانی دیگر از هیث کلیف خبری نشد .بخ کاترین گفتم که مسبب این امر او بوده است.کاترین با آنکه میدانست مقصر است چند ماهی با من و جوزف قهر کرد .پزشک سفارش کرده بود که به هیچ وجه نگذاریم کاترین عصبی شود .هیندلی هم در اثر سفارش دکتر کنت کاری به کاترین نداشت .
ادگار لینتون هم مثل هر جوان نادانی آنقدر فریفته کاترین بود که به هیچ چیز توجه نداشت و سه سال پس از مرگ پدرش او را به کلبسای گیمرتن برد و با او ازدواج کرد در حالیکه گمان می برد مرد بسیار سعادتمندی است .من هم ناچار شدم وثرینگ هایتز را ترک کنم و همراه عروس به اینجا بیایم.
در آن هنگام هیرتن پنج ساله بود و جدایی من از او برای هر دوی ما بسیار سخت بود . قرار شد برایش معلم سرخانه بیاورندولی من میدانستم که ارباب با خیال راحت به اعمال خطای خود ادامه می دهد و سخت نگران هیرتن بودم.حالا می دانم که هیرتن به کلی الن دین را از یاد برده است.
الن دین به داستانش اینگونه ادامه داد:
-من همراه کاترین به اینجا آمدم.او به شوهرش بسیار علاقه داشت و رفتارش با خواهر شوهرش ایزابلا هم در نهایت احترام و محبت بود .آنها سعی داشتند محیط خانه را به شکلی در آورند که کاترین آرامش داشته باشد و پس از مدتی در واقع کاترین فرمانروای خانه شد.
آقای ادگار مرد بسیار دقیق و ملاحظه کاری بود .او رفتار همه خدمتکارها را در مورد خودش تحمل میکرد ولی از اینکه می دید من بیش از حد با کاترین تند حرف میزنم ،سرزنشم میکرد.از آنجا که من ارباب را بسیار دوست داشتم سعی میکردم در رفتار خود نسبت به کاترین ملایم تر باشم.
غروب یکی از روزهای ماه سپتامبر از باغ بر میگشتم که صدایی را از گوشه ای شنیدم .از حیرت بر جای خود خشکیدم و گفتم:
-تویی؟برگشتی؟ راستی خودت هستی؟
-بله نلی ! هیث کلیف هستم .او کجاست؟فقط میخواهم یک کلمه با او حرف بزنم.
-چقدر تغییر کرده ای.سربازی بوده ای؟
با بی حوصلگی گفت:
-پیغام مرا به او برسان.معطل نکن .دیگر طاقت ندارم.
وارد اتاق پذیرایی شدم .کاترین و ادگار کنار پنجره نشسته بودند .میخواستم از رساندن پیغام هیث کلیف خود داری کنم ولی ناگهان گفتم:
-خانم ! شخصی از گیمرتن آمده و میخواهد شما را ببیند.
کاترین پرسید:
-با من چکار دارد؟
-نپرسیدم خانم.
کاترین از جا برخاست و از اتاق خارج شد.آقای لینتون از من پرسید :
-چه کسی با خانم کار داشت؟
-کسی که انتظارش را ندارید .هیث کلیف! همان که در خانه ارنشاو زندگی میکرد .لابد شما هم اورا از یاد نبرده اید.
او فریاد زد:
-همان پسرک کولی که زمینها را شخم میزد؟
-قربان! موقعی که هیث کلیف فرار کرد خانم خیلی غصه خورد فکر میکنم بازگشت وا باعث خوشحالی خانم می شود.
آقای لینتون به طرف پنجره رفت، آنها را دید و فریاد زد:
-عزیزم پایین نمان اگر لازم است آن شخص را با خودت بالا بیاور .
کانرین دیوانه وار به اتاق دوید ودستانش را دور گردن ادگار انداخت و گفت:
-آه ادگار! ادگار! هیث کلیف برگشته!
شوهرش با خشونت گفت:
-خیلی خوب حالا نمی خواهد از ذوق دیوانه شوی.
کاترین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-میدانم که تو هرگز اورا دوست نداشته ای ولی بگویم بالا بیاید یا نه؟
-کجا؟اینجا؟ دراتاق پذیرایی؟
-پس لابد میخواهی او را به آشپزخانه ببرم.نلی!زود دو میز مرتب کن.یکی برای اربابت و دوشیزه ایزابلا که اشراف زاده اند ، یکی هم برای من و هیث کلیف که از اینها کمتریم.میخواهی بگویم بخاری یکی از اتاقها را روشن کنند؟خودت دستورش رابده.من از خوشحالی نمی دانم چه کنم.مهمانم معطل است.من میروم.
ادگار گفت:
-بسیار خوب بگوبیاید.خوشحال باش ولی دیوانه بازی در نیاور.دلم نمی خواهد خدمتکارها بفهمند که تو از یک ولگرد فراری طوری استقبال می کنی که انگار برادرت را دیده ای.
کاترین هیث کلیف را نزد شوهرش آورد .من از آن همه تغییری که در او پیدا شده بود حیرت کرده بودم.او مردی بسیار قد بلند و خوش اندام بود که اربابم در مقابل او حقی به نظر می رسید.دیگر از خفت و بدبختی سالهای قبل در او اثری دیده نمی شد.ارباب هم سخت حیرت کرده بود.او گفت:
-آقا بفرمایید بنشینید.من بسیار خوشحالم که حضور شما باعث خوشحالی خانم شده است.
هیث کلیف گفت:
-من هم خوشحالم و با کمال میل یکی دو ساعتی می مانم.
کاترین لحظه ای چشم از هیث کلیف بر نمی داشت ، شاید می ترسید او دوباره ناپدید شود. هیث کلیف فقط گاهی نگاهش میکردولی کاملاً مشخص بود که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد.
بر خلاف آن دو، رنگ از روی ادگار پریده بود و در چهره اش اندوه فراوان به چشم میخورد.این ناراحتی وقتی به اوج رسید که کاترین برخاست، به طرف هیث کلیف رفت ،دستهای او را در دستهای خود گرفت و از شادی خندید و گفت:
-همه چیز مثل رویاست! باور نمی کردم که دوباره تو را ببینم. هیث کلیف تو انقدر بی رحمی که شایسته چنین استقبال صادقانه ای نیستی.سه سال تمام رفتی و به یادم نبودی.
هیث کلیف زیر لب گفت:
-نه که تو خیلی به یادم بودی.خبر ازدواجت را تازه شنیدم.در حیات منتظر بودم که بیایی و بعد من به سراغ هیندلی بروم و حسابم را با او یکسره کنم.اما برخورد تو مرا از افکارم پشیمان کرد.من در این سالها تن به رنجهای بی شمار داده ام آن هم فقط به خاطر تو !
ادگار با ناراحتی و در حالیکه سعی می کرد بی ادبی نکند گفت:
-کاترین! چای سرد شد.خواهش میکنم بفرمایید سر میز.من که خیلی تشنه هستم.آقای هیث کلیف هم لابد تا اقامتگاه خود راه طولانی را طی کنند.
هیث کلیف یک ساعت بیشتر نماند و بعد گفت که به "وثرینگ هایتز" می رود چون آقای ارنشاو آن روز صبح از او دعوت کرده که شب مهمانش باشد.
از بازگشت هیث کلیف به آنجا نگران بودم .او به کاترین گفته بود که هیندلی مبلغ زیادی در قمار به هیث کلیف باخته است و دعوت آن شب با او هم بخاطر ادامه بازی بوده است.هیث کلیف قصد داشت در وثرینگ هایتز بماند تا راحت تر بتواند با کاترین دیدار کند و آنجا را در مقابل مبلغ هنگفتی از هیندلی اجاره نماید .
گفتم:
-واقعاً خانم لینتون به عواقب این کار فکر کرده اید؟
او گفت:
-من از بابت هیث کلیف نگرانی ندارم بلکه برای برادرم نگرانم .من در تمام این سالها با خداوند و مقدسات قهر کرده بودم ولی حالا می توانم هر درد و رنجی را تحمل کنم. با بازگشت او همه چیز قابل تحمل است.
آقای لینتون به کاترین اجازه داد همراه ایزابلا به وثرینگ هلیتز برود .روحیه کاترین به قدری خوب شده بود که در محیط خانه صفا و شادی موج میزد.هیث کلیف در رفت وآمد هایش رفتاری پسندیده در پیش گرفته بود تا آقای لینتون بتواند او را تحمل کند و کاترین هم دیگر خوشحالی اش را چندان آشکار نمی کرد.
به تدریج آرامش هیث کلیف باعث شد که ارباب حضور او را با راحتی بیشتری تحمل کند ولی به زودی موضوع دیگری موجبات نگرانی او را فراهم ساخت و آن هم دلبستگی شدید خواهرش به هیث کلیف بود.ایزابلا دختری هیجده ساله و بسیار دلربا و زیبا بود و آقای لینتون از تصور ازدواجی چنین نامتناسب بر خود می لرزید.از طرفی اگر ادگار صاحب فرزند پسر نمی شد و هیث کلیف و خواهرش میشدند ، همه ثروت و دارایی اش بطور طبیعی به دست هیث کلیف می رسید .لینتون می دانست که هیث کلیف هر چند به ظاهر عوض شده است ولی در باطن تغییری نکرده است .البته اگر آقای لینتون می دانست که این عشق یک طرفه است بیشتر زجر میکشید چون همیشه تصور میکرد هیث کلیف در این ماجرا پیش قدم شده است.
ایزابلا به شدت لاغر و ضعیف شده بود و بهانه گیری می کرد .سر انجام روزی صدای کاترین در آمد و گفت:
-چرا بهانه گیری میکنی و می گویی که من با تو رفتار خشن داشته ام؟
ایزابلا که به شدت گریه می کرد گفت:
-همین دیروز که با هیث کلیف بیرون رفته بودیم خودت با او سرگرم حرف زدن شدی و به من گفتی که به گوشه ای بروم و تنهایی قدم بزنم.
کاترین بلند خندید و گفت:
-من که منظور بدی نداشتم و به هیچ وجه فکر نکردم مزاحم هستی.فکر کردم شاید حرفهای هیث کلیف برایت جالب نباشد.
-نه، تو عمداً این کار را کردی چون می دانستی که من چقدر دوست دارم به حرفهای هیث کلیف گوش بدهم .برایم مهم نبود چه می گویید فقط میخواستم که با او باشم .
کاترین که سخت حیرت کرده بود گفت:
-منظورت این نیست که در نظر تو مردی دوست داشتنی است؟ هان؟
-منظورم دقیقاً همین است.من او را دوست دارم .بسیار بیشتر از آنچه تو ادگار را دوست داری و حالا اگر تو مزاحم من نباشی ، او هم مرا دوست خواهد داشت.
کاترین لحنی جدی به خود گرفت و در حالیکه سعی میکرد صمیمی باشد گفت:
- ولی من ابداً نمی خواهم جای تو باشم .نلی بیا به این دختر حالی کن که هیث کلیف چه جور آدمی است.به او بگو که اصلاح ناپذیر است و به هیچ اصل و اصولی اعتقاد ندارد .به او بگو که هیث کلیف بیابانی است که در آن جز خار چیزی نمی روید .دختر بیچاره! او موجود بی رحم و کینه جویی است.او ترا خرد خواهد کرد و آنقدر تحت فشار قرارت می دهد که آرزوی مرگ کنی .من مطمئنم او هرگز محبت هیچ یک از افراد خانواده لینتون را به دل نخواهد گرفت و تنها آرزویش تصاحب دارایی های شماست.من هرچه از او میدانستم برایت گفتم ولی اگر بدانم قصد شکار تو را دارد سکوت خواهم کرد.
ایزابلا با نفرت فریاد زد :
-خجالت بکش ! تو خودت از صدتا دشمن بدتری.با او دم از دوستی و علاقه می زنی ولی مثل مارهای سمی خطرناکی.
-پس گمان میکنی این حرفها را از روی عمد میزنم؟
-بله آنچه میگویی دروغ محض است و من از تو متنفرم.
-پس هر کار دلت میخواهد بکن و من دیگر دخالتی در کار تو نمی کنم.
کاترین از اتاق بیرون رفت و ایزابلا با ناله و زاری به من گفت:
-نلی! به من بگو که او مرد شریفی است چون اگر اینطور نبود پس از سالها کاترین را از یاد میبرد.
گفتم:
-نه! دوشیزه ایزبلا ! هر چه که گفته راست بود. او هیث کلیف را بهتر از هر کس دیگری میشناسد. آیا فکر نکرده اید که او این همه ثروت را از کجا آورده وحالا چرا در وثرینگ هایتز و خانه کسی که همیشه از او نفرت داشته زندگی میکند؟ از شبی که آمده ارنشاو صد درجه از قبل بدتر شده و از او پول هنگفتی قرض کرده و املاکش را نزد او به گرو گذاشته است. جوزف هفته گذشته به من گفت که دیگر کار ارباب تمام است و هیث کلیف مثل زالویی به جان او افتاده است .ارباب مدام مست است ولی هیث کلیف هشیار و کینه جو است.. این مرد برای شما شوهر مناسبی نیست .
او گفت:
-الن! تو هم با اوهمدستی.من دیگر حاضر نیستم به این اراجیف گوش بدهم.
روز بعد آقای لینتون برای حضور در یک دادگاه به شهر مجاور رفت و هیث کلیف از فرصت استفاده کرد و به دیدار کاترین آمد .کاترین و ایزابلا در کتابخانه نشسته بودند و هیچ یک با دیگری حرف نمی زد چون هر دو از یکدیگر دلخور و ناراحت بودند .کاترین با دیدن هیث کلیف گفت:
-بیا که به موقع آمدی.نفر سومی باید رنجش مارا از یکدیگر از بین میبرد و من فکر میکنم آن کس تو باشی. میخواهم کسی را به تو معرفی کنم که بسیار بیشتر از من به تو علاقه دارد.او کسی جز خواهر شوهر کوچولوی من نیست که تو را از هر نظر بی عیب و نقص میداند و عاشقت شده است.حالا اگر مایلی میتوانی شوهر خواهر ادگار بشوی.
ایزابلا آشفته و نگران میخواست از اتاق فرار کند ولی کاترین دست او را گرفت و ادامه داد:
-هیث کلیف ما بر سر تو با هم یک دعوای حسابی کردیم و من فهمیدم اگر خود را کنار بکشم او خواهد توانست در دل تو جا باز کند و عشق تو را نصیب خود کند.
ایزابلا سعی کرد با متانت صحبت کند و گفت:
-آقای هیث کلیف! لطفاً به دوستتان بگویید که مرا رها کند چون این حرفها که باعث سرگرمی اوست مرا زجر می دهد .
هیث کلیف با بی اعتنایی محض به آتش بخاری خیره شد .ایزابلا باز از جا برخاست و کاترین فریاد زد :
-بمان نمیخواهم در نظر تو کسی باشم که که جلوی سعادتت را گرفته ام. هیث کلیف چرا خوشحال نیستی؟او می گوید که عشق او به تو بسیار بیشتر از عشق من به ادگار است. میگوید که در بیشه زار من عمداً نگذاشتم که تو با او صحبت کنی.
هبث کلیف نگاهش را متوجه آن دو کرد و گفت:
-کاترین چرا نمی گذاری برود؟او دوست ندارد اینجا بماند .
و سپس طوری به ایزابلا نگاه کرد انگار که حیوان نفرت آوری را از زیر نظر میگذراند.دخترک طاقت این نگاهها را نداشت واشک در چشمانش جمع شد.او که میدید کاترین نمیخواهد دستش را رها کند ناخنهایش را در گوشت او فرو برد و صدای فریاد کاترین بلند شد و گفت:
- چه احمقی که چنگالهایت را به او نشان می دهی.فکر نمی کنی چه تاثیر بدی در او میگذاری؟
ایزابلا از اتاق بیرون رفت و هیث کلیف گفت:
-برای چه آزارش میدهی؟آیا حرفهایت راست بود؟
-بله راست است .از عشق تو چند هفته ای است که خواب و خوراک ندارد.امروز صبح هم که ضعفهای تو را برایش گفتم تا عشقش به تو کاهش پیدا کند از دستم سخت عصبانی شد .هیث کلیف من او را خیلی دوست دارم و نمی گذارم در دست تو نابود شود.
هیث کلیف گفت:
-چندان لقمه گلوگیری نیست وگرنه تا به حال به حسابش رسیده بودم.اگر همخانه شویم روزی یک رنگین کمان روی صورت سفیدش نقاشی میکنم.از چشمهای او که شبیه چشمهای لینتون هستند متنفرم.راستی اگر ادگار بمیرد ارثش به او میرسد؟
-نه با وجود پنج شش برادر زاده ! بیخود برای ثروت او دندان تیز نکن چون همه آن به فرزندان من میرسد.
-در حالیکه اگر این ثروت مال من بود باز هم به تو تعلق داشت.
از آن به بعد در این مورد حرفی زده نشد ولی من مطمئن بودم که هیث کلیف در این مورد فکر میکند و نقشه می کشد.دلم به حال آقای لینتون که مردی مهربان، قابل اعتماد و شرف بود میسوخت.چقدر دلم میخواست پای هیث کلیف از وثرینگ هایتز و تراش کراس گرنج بریده شود زیرا ملاقاتهای او با کاترین به نظرم کابوس می آمد و میدانم که ارباب هم زجر میکشید.هیندلی هم مثل گوسفند بی صاحبی در دست این گرگ اسیر شده بود.
گاهی اوقات دلم میخواست به وثرینگ هایتز بروم و به هیندلی هشدار بدهم ولی از طرفی دوست نداشتم قدم به آن خانه غمزده بگذارم.یک بار هنگامی که قصد داشتم به گیمرتن بروم، از جلوی دروازه سنگی انجا گذشتم و نتوانستم بر کنجکاوی خود غلبه کنم و به طرف عمارت به راه افتادم .پسربچه ای سنگی برداشته بود و میخواست آن را به طرف من پرتاب کند.با هیجانگفتم:
-هیرتن عزیزم! منم! نلی! آمده ام پدرت را ببینم.
نویسنده : امیلی برونته
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
بلندی های بادگیر- آنوس