سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم – پادشاهی خسروپرویز– بخش سوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
با آنها صحبت کردم و دلشان را از کینه پاک نمودم .حالا هرچه بخواهی انجام میدهم در عوض شما قول دهید که خراج از ما نگیرید و از ایرانیان کسی به مرزهای ما حمله نکند و بعد اینکه با ما خویشاوند شوید . پس عهدنامهای بنویسیم تا پیمانمان استوار شود که ازاینپس از کین ایرج سخنی نباشد و ایران و روم یکی باشند . من در سراپرده دختری دارم که اگر موافقت بفرمایی به عقدت درمیاورم تا دوستیمان استحکام یابد و فرزندت دیگر کین ایرج را به یاد نیاورد.
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون بپیچی ز داد
اگر پیمان را بپذیری ما پشتیبان تو خواهیم بود . وقتی نامه به خسرو رسید دبیر را فراخواند و پاسخ نامه را چنین داد که تا وقتیکه من پادشاه ایران هستم از روم باج نمیخواهم و لشکری هم به آنجا نمیفرستم و شهرهای مرزی را که از روم گرفتهایم به شما میسپارم و دختر پاک شمارا هم خواستگاری میکنم . بنابراین سپاهی را که میفرستی به گستهم و شاپور و اندیان و خرادبرزین بسپار.
همه کینه برداشتیم از میان
یکی گشت رومی و ایرانیان
این نامه را به خط خود نوشتم و مهر من پای آن است . پس نامه به قیصر رسید و در میان خردمندان نامه را خواندند و بزرگان هم گفتند ما کهتریم و تو قیصر مایی و هرچه بگویی همان رواست.روز بعد قیصر به جادوگرانش گفت : طلسمی بسازند و زنی زیبا بر تخت و پرستندگان در اطراف او بایستند و او اشک از مژگان بریزد و آه بکشد . جادوگران چنین کردند . سپس قیصر گستهم را فراخواند و گفت :دخترم پندم را نمیپذیرد و حاضر به ازدواج نیست و گریان و رنجور شده است . بهتر است نزد او بروی و پندش دهی شاید فایده کند . گستهم پذیرفت اما هرچه پند میداد و صحبت میکرد دختر توجهی نمیکرد و گریان بود پس نزد قیصر رفت و گفت : هرچه کردم سودی نداشت . روزهای بعد قیصر به بالوی و اندیان و شاپور هم گفت که نزد دختر بروند اما آنها هم کاری از پیش نبردند . بالاخره خرادبرزین هم خواست تا نزد دختر رود و رضایت او را بگیرد . خراد نزد دختر رفت و او را نصیحت کرد اما دختر جوابی نداد و میگریست. خرادبرزین دقت کرد که دختر یکسره گریه میکند ولی خشمش خاموش نمیشود و جنبشی ندارد انگار که جان در بدن ندارد ، پس فهمید که طلسم است . به نزد قیصر رفت و خندید و گفت : این طلسمی است که دوستان مرا فریب داد اگر شاه بشنود ، خواهد خندید.قیصر گفت : جاودان باشی که بهراستی شایسته وزارت شاهان هستی . من خانهای با ایوان بلند دارم اگر میخواهی بدانی این طلسم است یا کار ایزدی است ازآنجا ببین .خرادبرزین رفت و دید که طلسم ایستاده و معلق است .خراد گفت : این طلسمی کمیاب است .قیصر پرسید : این طلسم مال کجاست ؟ خراد گفت: این طلسم از آهن و گوهر است و مغناطیس باعث به وجود آمدن آن است و هرکس که این کار را کرده است به کار هندوان وارد است .قیصر پرسید : هندو چه میپرستد ؟ خراد گفت : در هند گاو پرستیده میشود و آنها خداپرست نیستند و آتش را که اثیر مینامند را سوزاننده گناهان میدانند و بر باور خود صادق هستند اما شما که به مسیح اعتقاددارید به گفتههای او عمل نمیکنید . عیسی (ع) گفت : اگر پیراهنت را کسی ستاند با او تندی مکن . اگر کسی سیلی به صورتت زد ، خشمگین مشو .به غذای کم بساز . بدی مکن و دیگران را آزارنده اما شما حرفهای مسیح را انجام ندادهاید و گنج ذخیره میکنید و ایوانهایتان به آسمان سرمی کشد و به همهجا لشگر میکشید و کسی از تیغتان در امان نیست . اینها تعالیم مسیح نیست . او درویشی بود که از رنج تن نان به دست میآورد و مرد جهود او را کشت و بردار کرد . او در کودکی پیامبر شد گویی که فرزند خداست و به زن و فرزند نیازی نداشت و همه رازها برایش آشکار بود .اما ما که دین کیومرثی داریم و دادار کیهان را یکی میدانیم در روز نبرد به یزدان پناه میبریم . شاهان ما دینفروش نیستند و دنبال گوهر و دینار و نام و نشان نیستند مگر به داد .
جز از راستی هر که جوید ز دین
برو باد نفرین بی آفرین
قیصر سخنان او را پسندید و به تمجید او پرداخت و درم و تاج و گنج و دینار فراوانی به او هدیه کرد.سپس قیصر سپاهی شامل صدهزار رومی به همراه سلاح و اسبان جنگی و درم و دینار مهیا نمود و دخترش مریم که عاقل و خردمند و سنگین بود را به گستهم سپرد که طبق آئین به ازدواج خسرو درآورد و جهیزیه فراوانی شامل طلا و گوهرهای شاهانه و یاقوت و جامه زرنگار و دیبای رومی و ابریشمی زرین و گستردنیها به همراه یاره و طوق و گوشوار و سه تاج گوهرنگار و چهار عماری زرین و چهل مهد آبنوس و سیصد کنیز و پانصد غلام و چهل خادم و چهار فیلسوف رومی خردمند به همراه مریم فرستاد . سپس نامهای بر پرنیان خطاب به خسرو نوشت و از زیردستان او تجلیل کرد و گفت : شایستهتر از گستهم در جهان نیست و بزرگتر از شاپور میانجیگری وجود ندارد و بالوی در رازداری بیهمتاست . همتای خرادبرزین در دنیا وجود ندارد که از هر آشکار و نهانی آگاه است و همه کارهایش ایزدی است .بعدازآن قیصر ستارهشناس را فراخواند تا روز حرکت را تعیین کند و در روز مقرر سپاه و دخترش را روانه کرد و تا سه منزلی او را بدرقه نمود و در پایان فرمانده سپاهش نیاطوس را فراخواند و مریم را به او سپرد .
وقتی خسرو شنید که سپاه آمد به پیشوازش رفت و نیاطوس را در برگرفت و از دیدن لشگر شاد شد سپس به نزد مریم رفت و دستش را بوسید و از حالش پرسید و او را به پرده سرایش برد و سه روز را با او گذراند . روز چهارم نیاطوس و سران لشگر را فراخواند و از آرایش لشگر صحبت کرد و روز هفتم لشگر به راه افتاد تا به چیچست رسید و ازآنجا بهسوی موسیل ارمنی که بندوی نزد او بود ، رفت . آن دو وقتی سپاه را دیدند تازان بهسوی آنها آمدند . شاه از گستهم پرسید : آنها کیستند ؟ گستهم گفت : آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی است ، نگاه کن او دایی توست . اگر جلو آمد و او نبود جانم را بگیر . وقتی آنها رسیدند خسرو گفت : فکر میکردم مرده باشی . بندوی ماجرا را تعریف کرد و خسرو از مرگ بهرام سیاوش ناراحت شد سپس پرسید : همراهت کیست؟ بندوی گفت : چطور موسیل را نمیشناسی ؟ او از وقتی از ایران به روم رفتی آرامش نداشته است و در دشت زندگی میکند و خیمه و خرگاه دارد و سپاه فراوانی به همراه سلاح و گنج و درم فراوان دارد . او همیشه در انتظار بازگشت تو بود .
خسرو به موسیل گفت : کاری میکنم که روزگارت از این بهتر شود .موسیل گفت : اجازه بده رکابت را ببوسم و در رکابت بجنگم .شاه پذیرفت و موسیل پای خسرو را بوسید . بعدازآن شاه به آتشکده آذرگشسپ رفت و نیایش کرد سپس به دشت دوک رفت . وقتی لشگر نیمروز از بازگشت خسرو باخبر شدند برای یاری به خسرو پیوستند . به بهرام خبر رسید که لشگر خسرو آماده نبرد است پس سرداری به نام داراپناه را با نامههایی بهسوی گستهم و بندوی و گردوی و شاپور و اندیان و دیگر بزرگان لشگر خسرو فرستاد . در نامهها ابتدا به ثنای جهانآفرین پرداخت و سپس گفت : از خواب غفلت بیدار شوید تا وقتیکه ساسانیان هستند بدی هم هست. از اردشیر بابکان که درگیریها با او شروع شد و باعث از بین رفتن اردوان شد نشنیدهاید ؟ از پیروز شنیدهاید که چگونه سوفرای را کشت و قباد را آزاد کرد و قباد هم او را کشت ؟ به ساسانیان امیدی نیست . در کنار من شما جایگاه بلندی خواهید داشت. داراپناه با لباس بازرگانان نامهها را به همراه هدایا برای بزرگان برد و وقتی به نزدیک لشگر خسرو رسید از زیادی آن ترسید و با خود گفت : چرا باید خود را به هلاکت بیندازم ؟ نامهها را به خسرو میدهم .وقتی خسرو نامهها را خواند ابتدا از داراپناه تشکر کرد و سپس دستور داد تا جواب نامهها را به این مضمون بنویسند که : ما نامهات را خواندیم و همگی زبانی با خسرو همراهی میکنیم اما قلبا با تو هستیم و اگر لشگرت را به این مرزوبوم بیاوری ما شمشیرها را میکشیم و رومیان را میکشیم و خسرو مجبور به فرار میشود . سپس خسرو دینار و گوهر و یاقوت فراوان به داراپناه داد و گفت : پاسخ نامه¬ها را نزد چوبینه ببر و بدان که اگر پیروز شوم تو را در جهان بینیاز میکنم .وقتی بهرام پاسخ نامه¬ها را خواند سپاه را آماده کرد و هرچه پیران نزد او رفتند و نصیحتش کردند فایده نداشت . بهرام ، یلان سینه را در جلوی سپاه قرارداد .
طبل جنگزده شد و جنگ سختی درگرفت و خسرو ضمن نیایش یزدان از او کمک خواست . سرداری رومی به نام کوت به نزد خسرو آمد و گفت: حالا من به بهرام دیوسیرت جنگ را میآموزم . خسرو از سخن کوت غمگین شد اما به روی خود نیاورد و به کوت گفت : برو و با او بجنگ . کوت چون پیل مست بهسوی بهرام رفت .یلان سینه به بهرام گ
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست